پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
باباعاملی آخرین قصـه را گفت
وقتی سال گذشته پا به روزنامه اطلاعات گذاشت، به همراه خود دو کتاب آورد. گرم و صمیمی و نجیب، بیآنکه زبانش به محاوره صحبت کردن باز شود. همچنان ادیبانه سخن میگفت. او مؤدبانه سخن میگفت چون نازنین بود. چون مؤدب بود.
سال گذشته بعد از ۵۰ سال گویندگی رادیو، به خاطر دوری از خانهاش رادیوتهران، مکدر بود. یک لحظه به نجوا درآمد که: «بگذارید گلهای که از این رسانه دارم، در دل نگاه دارم، چگونه از خانهام، از خانوادهام از خودم گله کنم؟
من با تریبون زندگی کردهام. من به رادیو عشق میورزم.»
اما او ۱۶ دی ماه پس از اینکه در رادیوتهران از او تجلیل به عمل آمد، در زیر بارش برف سفید زمستان آرام گرفت و رهسپار دیار باقی شد. به راستی که فقط صدا میماند. و اما...
پدر و مادرها باید «سرگروهبان والش» را خوب بهخاطر داشته باشند که همراه با رئیس خود کارآگاه «جانی دالر» سر ساعت هشت، چهارشنبهشبها از دریچه «اینجا تهران است، رادیو ایران» به خانه ایرانیها میآمد و در قالب داستانهای پلیسی مهیج «جلال نعمتاللهی» چهارشنبهشبهایشان را جلا میداد و این صدای حمید عاملی بود که به «سرگروهبان والش» جان میبخشید. حمید عاملی که دوشنبه از طرف رادیو تهران مورد تجلیل قرار گرفت و بیش از ۵۰ سال است که در عرصه تولید نمایش و برنامههای رادیویی فعالیت داشت. او سال ۸۲ از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در ردیف پیشکسوتان اهل قلم قرار گرفت. حمید عاملی که متولد ۱۳۲۰ تهران است از سال ۱۳۳۴ کار خود را در مجلات کیهان بچهها، اطلاعات هفتگی با نگارش داستانهای کوتاه، بهخصوص برای کودکان آغاز کرد. او همچنین مدت مدیدی در پشت صحنه تئاتر سعدی، فردوسی و جامعه باربد فعالیت داشت. از سال ۱۳۳۷ کار گویندگی در رادیو را با برنامه زنده «کارگران» آغاز کرد. سال ۱۳۴۰ با شرکت در امتحان هنرپیشگی رادیو از بین ۸۸ نفر همراه با ثریا قاسمی، هوشنگ خلعتبری و کاووس گودرزی که همگی در محیطهای فرهنگی پرورش پیدا کرده بودند برگزیده شد. عاملی در خانواده اهل موسیقی و در فضای تار و سنتور و آکاردئون بزرگ شد و جالب است بدانیم که در سن پنجسالگی نیز در کودکستان تکخوان سرود بوده است. از سال ۱۳۵۰ برنامه «راه شب» را در رادیو اجرا کرد و از سال ۵۲ بعد از مرحوم صبحی، قصهگوی برنامه «قصه ظهر جمعه» رادیو شد. البته از اواسط دهه ۶۰ جایش را به محمدرضا سرشار داد. بعد از آن در رادیوتهران با عنوان راوی داستانهای «هزار و یکشب» بار دیگر موفق شد که یک برنامه پرمخاطب برای شنوندگان این رسانه شنیداری داشته باشد. تولید نزدیک به ۹۰۰ قسمت از مجموعه برنامه رادیویی «هزار و یکشب» باعث شد جوانهای امروز هم همچون جوانان شیفته قصههای جانی دالر و بعدها قصهگوی روزهای آدینه کودکیشان نسبت به صدای گرم این هنرمند پیشکسوت مردمی یک حس قوی نوستالژیک پیدا کنند.
حمید عاملی سال گذشته به علت ابتلا به بیماری سرطان ریه بستری شد و همین امر از حجم فعالیتش در رادیو و تلویزیون کاست، اگر چه هیچ وقت خودش را خانهنشین نکرد و همچنان دست به قلم ماند. همچنین بارها در برنامههای رادیویی و تلویزیونی حاضر شد، حتما برنامههای او را در خصوص اهمیت شیوههای قصهگویی،تاثیر قصهگویی بر کودکان، نقش آیین قصهگویی در فرهنگ ایرانیان و... دنبال کردهاید. تابستان امسال که چهارمین سالانه جشنواره خانه دوست از حمید عاملی به عنوان قصهگوی قدیمی رادیو و هنرمندی که در حوزه نوجوان آثار زیادی قلمی کرده است تجلیل کرد. خیلی از حاضران که اکثر آنها نوجوان بودند با پخش کلیپی از صحبتهای این هنرمند، تازه متوجه بیماری او شده و متاثر شدند.
حمیدعاملی، با همت دفتر پژوهشهای رادیو قصد داشت مجموعهای ۲۵ جلدی از کتاب هزارویکشب را آماده چاپ کند که از این میان فقط دو جلد از این کتاب به چاپ رسید.
داستان شب بیست و هشتم این کتاب را به روایت حمید عاملی میخوانیم.
ـ و اما ای سلطان خردمند و داهی و لایق سریر و اورنگ سلطنت و شاهی، دیشب داستان به آنجا رسید که دختر گفت: پدر جان، مگر چه اشکالی دارد که پسر برازنده و شایستة شما، دختری از طایفه جنیّان را به عقد خود درآورد. گذشته از آن، تا شما چشمانتان را ببندید و باز کنید، من شما را دوباره به شهر و خانهتان میبرم، و در ثانی قول میدهم تا آخر عمرم، همسری وفادار برای پسرتان باشم. سوم باید بدانید من که عاشق پسرتان بوده و هستم، از طایفه جنها میباشم ولی از زندگی کردن در دیار جنیّان خسته شدهام و میخواهم از حالا به بعد، آدم باشم و مثل شما آدمها زندگی کنم. لطفاً مرا از خود نرانید که من عاشق پسر شما هستم. و لذا در یک چشم برهم زدن، هم چنانکه آن قصر دود شد و دوگونی زر سرخ ناپدید گشت. شراره و شایان و یونس هم از آسمان، در صحن حیاط همان خانة قدیمی خود فرود آمدند، و از عجایب آنکه صحن حیاط خانه مثل همیشه پر بود از انواع پرندگان، به خصوص کبوتران سپیدبال، ولی تا پای شراره بر زمین حیاط خانه رسید، همة پرندگان صداهای اعتراضآمیز از منقار خود خارج کردند و به آسمان پر کشیدند و برای همیشه از آنجا رفتند، و آنجا بود که سومین هشدار، توسط نیروی غیبی به یونس گوهری داده شد.
هشدار اول موقعی بود که هنگام عقد، کبوتران آمدند و با نوکهای خود سفرة عقد را برچیدند و واژگون کردند. هشدار دوم زمانی بود که بلافاصله بعد از اتمام مراسم عقد، آن قصر با عظمت دود شد و به هوا رفت، و هشدار سوم فریاد اعتراضآمیز پرندگان و کوچ کردن همیشگیشان از آن خانه بود. و هم در آن زمان بود که یونس گوهری زیر لب و نجواکنان گفت: ای دل غافل، هرچند که من در جوانی خود را از دام عفریتان نجات دادم، اما این شیطان صفتان ملعون، بالاخره تنها فرزندم را به دام انداختند.
شایان و شراره و یونس گوهری در آن خانه مشغول زندگی شدند و شراره زن عقدی شایان، چنان در روزهای اول خود را از یک سو مانند ملکهها میآراست، و از سوی دیگر همچون کنیزها به خدمت پدر میپرداخت و بسان مادری مهربان به پرستاری و تیمار شایان خود را مشغول میداشت، که حدی نداشت و در ضمن، آنچنان شایان عاشق از چشم کور و از گوش کر شده، مجذوب اعمال و مفتون رفتار و محسور حرکات شراره شده بود که پدر در خود جرئت آنکه یک کلام حرفی بگوید نمیکرد. یونس مصری به خاطر آورد که گفتهاند و راست هم گفتهاند آدم عاشق کور و کر است، و شایان هم تمام آن ماجراهای جادوگرانه را که فقط فکر کردن دربارهاش مو را بر تن آدم راست میکرد، از یاد برده بود و شربت وصل دلدار و شیرینی صحبت یار و حلاوت گفت و گفتار، دور از چشم اغیار، چنان او را به خود مشغول کرده بود که دیگر پا از خانه بیرون نمیگذاشت، و حتی به حجرة پدرش هم نمیرفت و یونس گوهری، با قامت خمیده و پشت تا گشته و دل شکسته، باز هم خود به تنهایی به حجره میرفت. اما کو دیگر حال و حوصله، تا فیروزه خراسانی و لعل بدخشانی بخرد و زمرّد شامی و الماس آفریقایی بفروشد.
روزی از روزها که مغموم و پریشان، پشت پیشخوان حجره ایستاده بود و مردم را تماشا میکرد، ناگهان همان زن فالگیر که روزی از روزها به در خانهشان رفته و نشانی شراره را به شایان، پسرش داده بود، پیدا شد و گفت: ای صاحب والا، آیا اجازه میدهی که فال تو را بگیرم و تعداد ستارههای اقبالت را بشمارم، یونس با بیحوصلگی گفت: ای بابا، تنها ستارة کور و بینور اقبال من هم در حال غروب کردن است. برو و تنهایم بگذار، پیرزن فالگیر به سرعت برق تغییر قیافه داد و گفت: یادت باشد دیار جنیان و سرزمین عفریتان، مراکش و مصر و شام نمیشناسد و مرزی ندارد. لطفاً مرا خوب نگاه کن و ببین آیا میشناسی؟ که بلافاصله یونس او را شناخت، زیرا پیرزن فالگیر، در یک لحظه به صورت زنی بسیار زیباتر از شراره درآمد. یونس گوهری برای یک لحظه، شرنگ، دختر زیبا روی طایفه جنیان را دید، که در روزگار جوانی و در سرزمین مراکش، مدتی عاشق و گرفتارش بود.
و اما ای ملک جوانبخت با اقتدار نشسته بر تخت، حال باید شراره و شایان و پدر پیرافتاده و نالان او را قدری به حال خود گذاشته و زمانی به عقب برگردیم و به دوران جوانی یونس گوهری رسیده و به سرزمین مراکش برویم و بگوییم، یونس در دوران جوانی و آن زمانی که در دیار محل تولد خود زندگی میکرد، همچنان کارش گوهرگری و جواهرفروشی بود.
روزی از روزها دختری به نام شرنگ همچنان که شراره سرراه پسرش ظاهر شد، بر در حجرهاش آمد و دل او را برد و عاشق خود نمود و به عقد وی درآمد. چون یونس بعد از به عقد درآوردن شرنگ، و مدتی زندگی با او از اعمال ناشایست و افعال حرام وی باخبر شد، شبی خنجر برسینه همسر خیانتکار خود فرو کرد و او را کشت.
چون به ته حیاط رفت و در آخرین قسمت گوشة باغچة خانه گوری کند و آمد تا جنازة زن نابکار خود را برای دفن کردن ببرد، با بهت و حیرت دید که جنازه در اتاق نیست و شرنگ با خنجر در سینه فرو رفتهاش ناپدید شده است.
یونس در همان ابتدای آشناییاش با شرنگ زیبارو، شک و تردیدی درباره عفریت بودن او به ذهنش خطور کرده بود، که او بعد از ناپدیدشدن جنازه، شبانه اسباب و اثاثیه خود را جمع کرد و به سرزمین مصر کوچ نمود و بعد از مدتها دوباره ازدواج کرد که خداوند پسری چون شایان را به او داد. و چون پنجاه سال از آن دوران گذشت، تمام ماجراهای جوانی و وجود شرنگ خیانتکار و کشتن او از خاطرش محو شد. تا اینکه دوباره او را در لباس پیرزن فالگیر، در بازار و مقابل پیشخوان مغازهاش، در سن هفتاد و پنج سالگی دید.
پیرزن فالگیر که فقط چند لحظهای به شکل شرنگ در مقابل یونس ظاهر شد، ادامه داد، ای یونس برایت گفتم که دیار جنیان و سرزمین ما عفریتان مرزی ندارد و مراکش و مصر و شام نمیشناسد. و همانطور که دیدی باید برایت بگویم من فالگیر که اکنون روبهرویت ایستادهام، همان شرنگی هستم که تو خنجر بر سینهاش فرو کردی، در ضمن باید بدانی من مادر شراره عروس تو هم هستم. و اگر تو مرا به خیال خودت کشتی و به این سرزمین فرار کردی، اما من هرگز از یاد تو غافل نبودم و همواره به دنبالت بودم و دخترم را سر راه پسر تو قرار دادم. البته توجه کردهای که با افسون، آنچنان شراره من، شایانت را عاشق خود کرده که او اگر هرچه از شراره ببیند، به جای آنکه خنجر بر سینه زنش فرو کند، سینه تو را از هم خواهد درید. پس مبادا که باز هم فکری احمقانه به سرت بیفتد و درصدد تلافی کردن برآیی، که جان ما جنیان و عفریتان، مثل شما آدمیان با سم خورانیدن و خنجر بر سینه فرو کردن و دار زدن و سر بریدن از تن بیرون نمیرود. مگر آنکه جادوی ما باطل شود و شیشه عمرمان شکسته شود، که آن هم اینجا و در دست تو و پسرت نیست.
و اما باید بدانی که از فردا صبح، جلوی پلههای اتاق پسرت شکافی پدید خواهد آمد، برای آنکه آن شکاف بازتر و آن حفره عمیقتر نشود، تو و بعد از تو پسرت، باید هرروز پنجاه دینار زر سرخ در آن شکاف بریزید، والا آن شکاف هر روز بازتر و آن عمق هر روز زیادتر خواهد شد. به ترتیبی که روزی تو و شایان را درون خود خواهد کشید و آن روز دیگر تو هم زنده نخواهی بود. ضمناً بدان که چراغ عمر تو رو به خاموشی است و چه ما عفریتان بخواهیم و چه نخواهیم، تو چند صباحی دیگر بیشتر زنده نخواهی بود. پیرزن فالگیر بعداز گفتن آن حرفها، راهش را کشید و در میان جمعیت بازار گم شد و رفت. بونس گوهری که واقعاً ترسیده بود، به نزد دوست قدیمی خود هارون و پدر دینا که او هم به کار گوهرگری اشتغال داشت، رفت و ضمن تعریف تمام ماجرا به او گفت: من شایان را بعداز مرگم به دست تو میسپارم و باید با وجود همسر عفریتهاش از او مراقبت کنی. سپس به خانه رفت و چون صبح روز بعد از خواب بیدار شد، با کمال تعجب شکافی را جلوی ایوان اتاق شایان مشاهده کرد.
فوری به یاد حرفهای پیرزن فالگیر و یا روح تغییر شکل داده شرنگ، همسر قدیمیش افتاد و از داخل صندوق خانة خود پنجاه عدد زر سرخ بیرون آورد و داخل شکاف انداخت که آن شکاف، چون دهان گرسنهای که بعداز سیر شدن بسته شود، به هم آمد. و البته سرمایه بسیار یونس گوهری به قدری بود که اگر تا ده هزار روز هم روزی پنجاه زر سرخ داخل آن شکاف میریخت تمام نمیشد. اما آخرش چی، هنوز صد روزی نگذشته بود که چراغ عمر یونس گوهری و پدر شایان مصری رو به خاموشی رفت.
روزی از روزها صبح زود، در حالی که یونس دیگر قادر به برخاستن از بستر نبود، شایان را به بالین خود فرا خواند و به او پنجاه دینار زر سرخ داد و شکاف جلوی ایوان اتاقش را هم به فرزندش نشان داد و گفت: تو فعلاً هرروز صبح پنجاه دینار زر سرخ داخل آن شکاف بریز و از آنجایی که من مرد با خدایی بوده و هستم، ایمان دارم این بلای نازل شده برخانة ما، روزی محو خواهد شد. وصیتنامة من و سفارشات بعداز مرگم درباره تو، تمامی نزد دوستم هارون، پدر دیناست. از او خواستهام که بعداز مرگم تو را تنها نگذارد، و تو نیز تماس و ارتباط خود را با او قطع نکن. و آن شب آخرین شبی بود که یونس گوهری زنده بود و در روی این خاک نفس کشید، زیرا هنوز روز بعد از راه نرسیده بود که شایان متوجه شد پدرش دیگر نفس نمیکشد و جان به جانآفرین تسلیم کرده است.
و چون قصه بدینحا رسید، سلطان شهرباز و قصه شنو به خواب رفت و شهرزاد قصهگو هم برای شکرگویی به درگاه خدا جهت زنده ماندن در شب و روزی دیگر قدم به ایوان نهاد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست