جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

«زندگی الهی» تراژدی, درام و کمدی


زندگی الهی که اکنون در اختیار شماست نیز تقلیدی از آثاری دیگر نیست, بلکه با بازآفرینی آنچه در آثاری همچون کمدی الهی, کانال, فاوست و خلق شده است, به دگرآفرینی آن ها نیز می پردازد
زندگی الهی, از یک طرف دارای روح آن هاست که تعمداً در فرم های جدید آفریده می شود تا معانی آنها را مجدداً بازآفرینی کرده باشد و از دیگر سوی از آن ها فراتر می رود و معانی دیروز را با آفرینش معانی متفاوت امروز امتزاج داده و تکمیل می کند

● بازآفرینی و دگرآفرینی از «کانال» تا «کمدی الهی»

آنچه می‌خوانید، اثر در اثر و متن در متنی است که به بازآفرینی و دگرآفرینی متونی می‌پردازد که زمینه ارجاع آثاری همچون، کمدی الهی دانته، فاوست گوته، فیلم کانال آندره وایدا و... است. آفرینشی که از فیلم شروع شده، با غوطه در کتبی ادامه یافته و با نقد و دیالوگی که به معراج رفتگان را فرا می‌خواند، به عنوان اثری با نام «زندگی الهی» برگزیده شده است. آثاری که مستقیماً در شکل‌گیری این اثر دخیل بوده‌اند، به قرار ذیل‌اند: فیلم کانال از آندره وایدا، کمدی الهی (دوزخ، برزخ و بهشت) از دانته، ارداویراف نامه از ارداویراف، سیر العابد الی المعاد از سنایی غزنوی، فاوست از گوته و صحرای محشر از جمالزاده از جمله مهم‌ترین آن‌ها هستند.

برای آن که به دوربینی نزدیک و تجهیز شوید که در این اثر مدنظر است، به یکی از آثار موردنظر نگاهی تحلیلی می‌اندازیم، و آن کمدی الهی است. کمدی الهی اثری است که زمینه عطفی که منتهی به آفرینش آن شده است، یک متن نیست، بل که متون متکثری است. اما همان متون متعدد نیز به شکلی در آن اثر در هم تنیده شده‌اند که کاملاً متمایز از هم نیستند، از این روی ما در کمدی الهی با متن در متنی مواجه‌ایم که ما را از جهانی به جهانی دیگر پاس می‌دهد. متن مرجع نخست در کمدی الهی،یک معراج نامه است که ما را در دوزخ غوطه می‌دهد، به برزخ بیرون می‌ کشد و تا فراسوی بهشت عروج می‌دهد. متن مرجع دوم، یک کتاب مقدس است. کتاب مقدسی که زبان معنویت آن، نه به عهد عتیق یا عهد جدید، بل که به عهد میانه تعلق دارد. چرا که آن استعاراتی از کتب مقدس است که روح آن‌ها را در فرم‌هایی جدید متجلی می‌سازد. متن مرجع سوم به پردیسه ادبیات تعلق دارد و ما مشخصاً با اثری مواجه هستیم که هویت خویش را در دنیای شعر و ادبش کل می‌بخشد. از کیفیات کمدی الهی و سایر آثار مذکور، بیش‌تر سخن خواهد رفت. جایی که در دیالوگ‌های بینامتنی، آن‌ها را نازل شده خواهیم یافت.

اثر زندگی الهی که اکنون در اختیار شماست نیز تقلیدی از آثاری دیگر نیست، بلکه با بازآفرینی آنچه در آثاری همچون کمدی الهی، کانال، فاوست و... خلق شده است، به دگرآفرینی آن‌ها نیز می‌پردازد. چرا که زندگی الهی، از یک طرف دارای روح آن‌هاست که تعمداً در فرم‌های جدید آفریده می‌شود تا معانی آنها را مجدداً بازآفرینی کرده باشد و از دیگر سوی از آن‌ها فراتر می‌رود و معانی دیروز را با آفرینش معانی متفاوت امروز امتزاج داده و تکمیل می‌کند. به طوری که، مرزهای آفرینش‌های معانی امروز را با ابطال برخی از معانی با شأن نزول دیروز تعیین کرده و دگرآفرینی می‌‌کند. معراج نامه‌ای که پیام وحی هستی را انعکاس می‌دهد، و از دیگر سوی به گستره ادبیات و هنر تعلق دارد، علاوه بر این که با درنظر گرفتن آثار مشابه پیش می‌رود، ابعاد بازآفرینی زندگی الهی را شکل می‌بخشد. در حالی که عروج آن، نه در این جهان و نه در آن جهان، بلکه در جهان بینامتنی تحقق می‌یابد، فرم آن دوگانه یا سه‌گانه نیست، بلکه یگانه است، محتوای آن در بسیاری موارد متفاوت و حتا متناقض با بسیاری از باورهایی است که در معراج نامه ها آمده یا نزد عامه متداول است و نه فیلم است و نه شعر، بل که نقد و تحلیل است، و این همه تنها بخشی از دگرآفرینی آن را تحقق می‌بخشد.

رگبار گلوله‌ای مرا به خود می‌آورد! تیتراژ فیلمی است به نام کانال از آندره وایدا. پس با او همراه می‌شوم. تصاویری از شهری جنگ‌زده است که آوارها و آدم‌ها بر روی هم می‌غلتند. اشخاصی که اسلحه به دست گرفته‌اند، مبارزانی به نظر می‌رسند که در حال دفاع هستند، ولی اوضاع جنگ مدام برایشان وخیم‌تر می‌شود.

از وایدا پرسیدم آن‌ها کیستند؟

او به معرفی‌شان پرداخت: شخص نخست سرهنگ زاگر، فرمانده مبارزان است. شخص دوم سرگرد یاییچ که مبارزی است فاقد باورهای دینی و علایق هنری. شخص سوم خانم هانین کا، افسر ارتباطات و چهارمین نفر، سرگروهبان کولا هستند و آخرین نفری که به مبارزان پیوسته، موسیقیدان و آهنگ‌سازی با ذوق هنری است، به نام میکائیل. آن‌ها مجموعاً دو افسر وظیفه، دو افسر عادی و بیست داوطلب برای جنگیدن‌اند.

جلوی دیدگان دوربین، ویرانه‌ها فرو می‌ریزند و آتش می‌گیرند، مردم سراسیمه‌اند و هر کسی به سویی می‌دود و برخی از دیگران کمک می‌خواهند و بعضی به سایرین یاری می‌رسانند.

از وایدا می‌پرسم، چه خبر است، رستاخیز است!؟

او با فیلم اشاره می‌ کند که نه میدان جنگ است!!

اما ندایی از پشت سر ما، نجوا می‌ کند که دوزخ است.

هر دو پرسیدیم: کیستی؟

پاسخ می‌دهد، ارداویراف هستم، مراقب باشید.

با یکدیگر و با فیلم، در فیلم همراه می‌شویم.

مادری سراغ دخترش را می‌گیرد، او مضطربانه مشخصات دخترش را برای سایرین بازگو می‌‌کند. رفتار و گفتارش حکایت از آن دارد که او می‌خواهد بر ترس از دست دادن دخترش فائق آید و بیش از آن که دل به کمک دیگران بسته باشد، ناامیدانه می‌خواهد با تکرار گفتارش بر عدم باور نسبت به فاجعه‌ای که بر وی عارض شده است، تأکید ورزیده و از آن طریق خود را تسکین دهد.

مبارزانی که ایمانی راسخ دارند، به درون فاضلاب‌ها فرار کرده یا پناه می‌برند. با ورود به فاضلاب‌ها، بوی تعفن همه‌جا به مشام می‌رسد و با خیسی حاصل از تماس بدنمان با پساب‌های آن، حالم آنقدر خراب می‌شود که نزدیک است بالا بیاورم.

ولی وایدا به من می‌گوید که نگران نباش، چون فیلم است و تو در آن سوی دوربین، آسیبی نمی‌بینی.

اندکی به خودم می‌آیم و پس از کمی تأمل می‌توانم با آن‌ها بقیه راه را طی کنم.

کسانی که برای دستگیر کردن یا تسلیم ساختن مبارزان تلاش می‌‌کنند، به درون فاضلاب‌ها گاز می‌بندند. سراسیمگی مبارزان افزون‌تر می‌گردد. هرکسی به سوی راه فرار یا سوراخی می‌گردد تا بتواند از طریق آن نفس بکشد. آن فضا آنقدر دلگیر است که ما چندبار احساس کردیم، همین حالاست که نفسمان بند آمده و خفه شویم.

یکی از مبارزان با اضطراب به این سو آن سو می‌دود و سوراخی که یکی از خروجی‌های فاضلاب است، یافته و به محض این که بیرون می‌رود، با رگبار گلوله کشته می‌شود. رعب به گونه‌ای مستولی است که وایدا نیز با تجدید خاطرات گذشته‌اش، نوعی دلمردگی در چهره‌اش هویدا می‌شود، ولی صدایی در آن نزدیکی می‌گوید که راهی هست و تنها باید با رفتار منطقی و معقول به دنبال راه چاره گشت.

من، وایدا و ارداویراف به سوی صدا برمی‌گردیم و چهره‌ای را می‌بینیم که بسیار صبور به ما می‌نگرد. شخصی است که دانته در دوزخ، او را ویرژیل نامیده است. اما من هر چقدر فکر می‌کنم نمی‌توانم بفهمم که چطور شاعری چون ویرژیل را نماد عقل تأویل کنم. برای من عمده فلاسفه، به خصوص فلاسفه یونان باستان به عنوان نماد عقلانیت تأویل می‌شوند. کمی که بیش‌تر دقت می‌‌کنم، لحن سقراط برایم نزدیک‌تر است.

پس با هم به دنبال خروجی مناسب و مطمئنی می‌گردیم. سرهنگ و میکائیل جلو می‌روند. مدتی توقف می‌‌کنیم تا کمی از خستگی راه کاسته باشیم.

در ذهن هر کسی چیزی می‌گذرد و آنقدر افکار مشوش و لجام گسیخته است که پنداری در درون هر یک از ما نیز جنگی در جریان است. با خود می‌اندیشم، هنگامی که در شرایطی ناگوار به سر می‌بریم، آن را دوزخ تصور می‌کنیم. اما وقتی با شرایطی به مراتب بدتر روبرو می‌شویم، تازه می‌فهمیم همان اوضاع که آن را تنها ناخوشایند تصور می‌‌کردیم، از چه میزان شرایط خوشایند و مطلوب برخوردار بود که آن را نادیده گرفته بودیم. در کانال هنگامی که مبارزان با جنگ دست و پنجه نرم می‌کردند، اوضاع کنونی‌شان را دوزخ دیده و شرایط گذشته را زندگی‌ای مطلوب و چیزی شبیه برزخ ارزیابی می‌کردند. اما وقتی که به فاضلاب‌ها پناه می‌برند، در می‌یابند که اکنون دوزخ واقعی این‌جاست و نبردهای شهری را باید برزخ تأویل کرد، ولی وای، آن‌ها در دوران صلح، در چه بهشتی زندگی می‌‌کردند و خود از آن بی‌خبر بودند و آن را زندگی‌ای کسالت‌آور و تکراری می‌پنداشتند!!

شخصی می‌گوید که اگر تا کنون به مقصد نرسیده‌اید، به خاطر آن است که بر عقل تکیه کرده‌اید، نه ایمان. نگاه‌ها به سوی او برمی‌گردد، ایمان است که به ما لبخند می‌زند. دانته او را بئاتریس نامیده است، اما من هیچ نکته برجسته‌ای در او نمی‌بینم تا وی را نماد ایمان تعریف کنم، اگرچه برای علاقه دانته نسبت به بئاتریس احترام قائلم. او از منظر من بسیار به ابراهیم نزدیک می‌نماید، ولی ترجیح می‌دهم او را مورفیوس بشمارم. همان شخصیتی که من در «از آفرینش تا غسل تعمید» او را سمبل ایمان تأویل کردم.

سقراط با لحنی تأمل‌برانگیز به مورفیوس می‌گوید که، اگر از درایت خالق هر دو آن‌ها آگاه بودی، درمی‌یافتی که چرا تنها یکی از آن دو را نیافرید.

چهره مطمئن مورفیوس برمی‌گردد.

من پادرمیانی می‌کنم و می‌گویم که هر یک قابلیت‌های خود را دارید، چه در دوزخ، چه در برزخ و چه در بهشت و در هیچ یک از آن‌ها به روی شما بسته نخواهد بود، که ناگهان متوجه می‌شوم سقراط دهان می‌گزد و به سویی اشاره می‌کند. اسپینوزا بود که با تأمل به من می‌نگریست و این استدلالم برایش آنقدر اثبات شده بود که هیچ تغییر حالتی را در او برنمی‌انگیخت و کاملاً عادی در میان ما ایستاده بود تا اگر خطایی گفتیم، تصحیحش کند، اما چیزی نگفت و تنها سکوت کرد.

همگی تصمیم می‌گیریم به جستجوی خویش ادامه دهیم. اکنون تا کمر در گنداب فرو رفته‌ایم. هنوز مسافت زیادی طی نکرده‌ایم که ناگهان گه و کثافت از درون یکی از سوراخ‌ها با فشار زیاد به گونه‌ای به روی سر و صورتمان می‌ریزد که بخشی از آن وارد دهان و بینی‌مان شده و باقیمانده‌اش روی صورتمان می‌ماسد. همگی بیزار و کلافه به نظر می‌رسند. همه به غیر از وایدا عصبانی می‌شوند. او از آنچه که آنقدر طبیعی آفریده، راضی به نظر می‌رسد. من در دلم، وایدا را تحسین می‌کنم. چقدر طبیعی با زبان سینما، دوزخ را در این جهان ترسیم کرده و برایمان محسوس ساخته است. اما به بقیه چیزی نمی‌گویم، چون آن‌ها از سینما چیزی نمی‌دانند، چه رسد به میزانسن، طراحی صحنه، فیلم‌برداری، فرم، نقد و...

در همین هنگام یکی از ما سرودی می‌خواند: وحشت دوزخ در چهره ماست، وحشت از مرگ، وحشت از دوزخ، در حالی که برای خارج شدن از آن یکدیگر...

ابتدا به نظر می‌رسد که این میکائیل است که متأثر شده و آواز می‌خواند، ولی وقتی بیش‌تر دقت می‌‌کنیم، می‌بینیم که او دانته است که می‌خواند و میکائیل تنها با او هم‌آوایی می‌کند.

میکائیل می‌گوید، صدای باران است، می‌شنوید؟ همه چیز در اطراف ما آواز می‌خواند، می‌شنوید؟ صدای موسیقی است.

سرگرد که اصلاً ذوق هنری ندارد، صدای او را قطع می‌‌کند و با سرزنش می‌گوید، چه می‌گویی؟ صدای غرش آب است. آنقدر به گفته‌های خود اطمینان دارد که به چهره هیچ یک از ما نگاه نمی‌کند تا تأویلی دیگر نیز در ذهنش سایه روشن شود.

میکائیل که مسحور آن صداها شده، می‌گوید: «می‌شنوم چه زیباست، بالاخره شنیدم»، و در حالی که مات‌زده شده، سرگرد چند سیلی محکم به او می‌زند تا به خود آید، ولی فایده‌ای ندارد. میکائیل ادامه می‌دهد: «همه ما اینجا زنده به گور شده‌ایم، راهی برای نجات نیست.»، و سپس شروع به دمیدن سازی می‌کند.

مورفیوس می‌گوید، این صور اسرافیل است، از این پس ما مردگان دیروز و زندگان امروز خواهیم بود. اما میکائیل به گونه‌ای غریب به دنبال صداها می‌رود تا زندگی در دوزخ را برای خود تحمل‌پذیر سازد.

هومر که تا آن لحظه متوجه حضور او نشده بودیم، آهی می‌‌کشد. با وجود غمی که از حالات میکائیل و اوضاع موجود بر او نشسته است، رو به دانته کرده و می‌گوید، از این که اشعارش توانسته لااقل هنرمندان را تسکین دهد، باید خرسند باشد. ولی دانته پاسخ می‌دهد، هدف اصلی او تسکین نبوده، بل که می‌خواسته راه را به دیگران نشان دهد، اگر چه تسکین دردها و غم‌ها نیز بهتر از تحمل زجرآور آن‌هاست.

سنائی غزنوی می‌گوید، درست است و اشعاری را در تأیید آن می‌خواند:

«روز آخر به راه باریکی

دیدم اندر میان تاریکی

پیرمردی لطیف و نورانی

همچو در کافری مسلمانی

شرم‌روی و لطیف و آهسته

چست و نغز و شگرف بایسته

گفتم ‌ای شمع این چنین شب‌ها

وی مسیحای این چنین بت‌ها»

درحالی که سنائی اشعارش را می‌خواند، لبخندی بر لبان دانته نشست، اما هنوز اشعارش تمام نشده بود که پژواک مبهم و ترسناکی به گوش می‌رسد. همگی متوجه صدا شده و به سوی آن کشیده می‌شویم. زوزه‌های وحشتناکی است که غایت ترس را مستولی می‌سازند.

دانته می‌گوید، صدای عفریت‌ها و دیوهای انتهای دوزخ است و ارداویراف گفته‌های او را تصدیق می‌‌کند.

ارسطو می‌گوید باید نزدیک‌تر برویم تا متوجه شویم. جملگی به جستجوی خود ادامه می‌دهیم. آن‌طرف‌تر انسانی را می‌یابیم که ناله می‌کند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید