سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

چرایی گزینش اذهان خطرناک


چرایی گزینش اذهان خطرناک

تغییر عقیده و اینکه چگونه میشود که کسی نظر و عقیده اش را تغییر میدهد و معمولا دوست ندارد هم بدان اعتراف کند همواره یکی از مسائل اصلی بوده که به آن فکر کردم

● درباره ی " تغییر عقیده "

تغییر عقیده و اینکه چگونه میشود که کسی نظر و عقیده اش را تغییر میدهد(و معمولا دوست ندارد هم بدان اعتراف کند) همواره یکی از مسائل اصلی بوده که به آن فکر کردم . البته این مسئله را هم دقیقا مرتبط با همان مسئله تراژدی "معنای زندگی" میدانم , واضح است زندگی با مفاهیم پیشین برای فرد بی معنا میشود و او عقایدش را تغییر میدهد اما اینکه عامل این چیست واقعا مبهم است؟

طبعا داده جدید موثر است اما مسئله اینست که داده جدید همیشه موجود است پس چرا در زمان و شرایط خاصی یک ذهن حقانیت یک داده را برای خودش ثابت میکند و آنرا بر می گزیند؟ مثلا بسیاری از دینداران با اعتقادات محکم و غیر عوامانه با سخنانی در رد و نفی دین رو به رو میشوند اما تعدادی راه سابق را ادامه میدهند ولی تعدادی مسیر دیگری را بر میگزینند یا برعکس بی دینی که نسبت به ادیان علاقه مند میشود؟

(با این فرض که هر انسانی آنچه را که با عقلش سازگار می یابد انتخاب میکند . یعنی در این مورد جدا از جایگاه و منزلت اجتماعی هر انسانی با قوه استدلال و فهم خود میخواهد آنچه را که درست است انتخاب کند یعنی مثلا یک دیندار هرگز با خود نمیگوید که مثلا این عتقادات خرافی و غلط است اما من به آها ایمان دارم بلکه آنها را مطابق با قوه استدلالش می یابد)مسئله فقط دین نیست هرگونه علاقه و اعتقاد دیگر هم به همین صورت است . مسئله من اعتقادات و علایقی که هرکس به تبع والدین و اطرافیان و جامعه و عرف دارد نیست بلکه آنجا که انتخاب میکند و دست به کنشی آزادانه میزندعجیب است . چرا کسی به یک خواننده یا نویسنده یا تیم ورزشی یا شاعر یا بازیگر یا رشته یا هر چیز دیگری علاقه مند میشود؟ اسپینوزا سخن جالبی دارد که ما چون علت افعال خود را نمیدانیم فکر میکنیم که اختیار داریم و علت افعالمان خود هستیم در حالیکه ما کاملا مجبوریم. نمیخواهم وارد بحث جبر و اختیار شوم که متخصصش دوستم حمید است و دوباره امروز در پارک اوستا بر سر این موضوع چقدر بحث کردیم . اگر چه من هم به اختیار قائل نیستم(تاثیر دوران پست مدرنیستی که اتفاقا اینهم از ان مسائلیست که نمیدانم چطور اعتقادم را به پست مدرنیته از دست دادم و جذب مدرنیته انتقادی گشته و دوباره معتقد شدم مبنا و معیاری کلی بنام عقل و خرد هست و از ولنگاری فلسفی و بی مبنایی پست مدرن ها نجات پیدا کردم!) اما به آن سیاهی حمید فکرنمیکنم که ما مانند آدم آهنی هستیم که جریان های تاریخی و اجتماعی ما را بدین سو و آن سو میبرند.بعدا مفصلا به این موضوع میپردازم فعلا میتوانما بگویم طبعا کسی که نگاه تاریخی(که بعد هگل باب شد و تکامل یافت) داشته و چپ باشد ناچارا به ضرورت علی و معلولی و نوعی جبر قائل است(قبلا توضیح داده ام) و هر اصالت تاریخی اینچنین فکر میکند (برخلاف عده ای از لیبرال ها که معتقدند انسان ها تاریخ را میسازند هر چند اینک که بعضی از این لیبرال ها تحت تاثیر نگاه تاریخی قرار گرفته اند میگویند انسان ها تاریخ را میسازند اما نه آنطور که میخواهند! ) دیروز در بحثی با حافظ رستمی به این نتیجه رسیدیم که مذهبی بودن بلوک غرب مخصوصا آمریکایی ها در برابر لا مذهب بودن مارکسیست ها مخصوصا اروپای شرقی هیچ تصادفی نیست و اساسا این لیبرالیسم است که اگر چه مذهب را از تمام صحنه های سیاسی اجتماعی حذف میکند اما به نوعی با ان سازگار است. چون مذاهب باید قدری اختیار برای پیروان خود قائل باشند که انها را بعدا عذاب و پاداش دهند در حالیکه مارکسیسم میخواهد مذهب را بطور کلی از تمام شئون زندگی انسان حذف نماید.

اما نوشتن این مطلب با تماشای فیلمی به ذهنم رسید.چند شب پیش فیلمی خارجی از محسن مخملباف کارگردان مشهور سینمای منتقدپسند ایرانی که اوایل انقلاب با "بای سیکل ران" شهرت بسیاری یافت بنام "فلسفه و جنسیت" دیدم (البته بازیگران به زبان تاجیکی و روسی حرف میزدند) با توجه به موضوع فیلم نمیدانم چرا مطبوعات سینمایی ایران واژه se x را به جنسیت ترجمه کردند این تابوی لغات جنسی هم که در حکومت های دینی باب است کار را به جایی کشانده که افشین جهاندیده(که با نیکو سرخوش کتاب های فوکو را ترجمه میکنند و ترجمه هاشان هم نسبتا خوب است) در مقدمه کتاب اراده به دانستن (که بخشی از کتاب تاریخ جنسیت فوکو است که ترجمه بقیه بخش هایش ممنوع است) چقدر توضیح داده که ترجمه این واژه به جنسیت غلط است و همان اصل واژه را آورده .فیلم ارزش یکبار دیدن را داشت هر چند چندان فلسفی هم نبود و جز یکی دو جمله اش در پایان(که هدف مخملباف از یک ساعت مقدمه چینی همان ها بود) چندان مرا به فکر فرو نبرد. داستان بدینصورت بود که مردی بنام جان که استاد رقص است در روز تولد ۴۰ سالگیش تصمیم میگیرد چهار معشوقه اش را در سالن رقص رو به رو کند و علاوه بر سوپریز انها خاطراتش و چگونگی عاشق شدنش د رابطه با هرکدام را یاد آوری کند) پیام مخملباف باز هم حرفی علیه مدرنیته بود و شخصیت اصلی داستان در پایان گفت : در جهان جدید ما آزادی در روابط جنسی را بدست آوردیم اما عشق را از دست دادیم. اما بهترین جمله فیلم تعریف عشق بود که آنرا به "بازی رنج های تنها نبودن" تعریف کرد که هرگز فراموشش نمیکنم چون اولا بازی بودن ان را بیان میکرد بعد اینکه هدف اصلی نه علاقه به "دیگری" بلکه تنها نبودن "خود" و در نتیجه نوعی خودخواهی است.یک نکته جالب دیگر هم سخنان یکی از معشوقه ها و این حقیقت تلخ (که همواره بطرزی احمقانه با توجیه ارتباط عاطفی انکار میشود)بود که چرا همه مردان میخواهند جسم زنان را تصاحب کنند؟ و خیلی جالب در صحنه ای در حال رقص به جان میگفت باید اول روح مرا تصاحب کنی. بعلاوه صحنات بی کلام و لطیفی با موزیک آرام و نوعی سکون با وزش باد داشت که نوستالژیک وخاطره انگیز بود.

اما چه ربطی داشت؟ شاید اگر کمی درباره سابقه مخملباف حرف بزنم ربطش معلوم میشود . مخملباف زمانی از ده نمکی (قبل اینکه آدم شود و فیلم بسازد در راس انصار حزب الله با چاقو و پنجه بوکس به جان دانشجویان بدبخت می افتاد کما اینکه رحیم پور ازغدی هم مانند ده نمکی چنین بود قبلا) بدتر بود او قبل ازانقلاب به پیروی از مرجع تقلیدش رفتن به سینما را حرام میدانست! بعد انقلاب از سرکوبگران و انقلابیون دو آتشه بود که با فراری شدن هنرمندان سینما به خارج در حوزه هنری با بودجه عظیمی روبه رو شد که هر کاری خواست بکند او بسیار افراطی بود و بحث سینمای دولتی (که الگویی کمونیستی بود و سینما را هم مثل هر رسانه دیگر در انحصار دولت قرار میداد) همانوقع مطرح شد و امثال او بودند که سالها سرمایه هنری کشور را خرج فیلم های آشغال سینمای دفاع مقدس(که البته ۲ سالش دفاع بود و ۶ سالش تجاوز مقدس بود!) کرد که در آن عراقی ها کودن ترین افراد تاریخ نشان داده میشدند و سینمای ایران در خاموشی مداوم خلاقیت هنری بود.مخملباف حتی بقدری افراطی بود که یکبار حین تماشای فیلم جاجی واشنگتن زنده یاد علی حاتمی در سالن سینما بلند شد و مرگ بر آمریکا و مرگ بر حاتمی گفت (نقل قول از اکبر عبدی در مصاحبه با شماره نوروزی چهل چراغ) هر چند حاتمی او را بخشید و انها دوستان هم شدند اما اینکه چنین ادمی چگونه این تغییر را پذیرفته و حالا از جایی سر در آورده که حاضر نیست در نظام جمهوری اسلامی فیلم هم بسازد و اساسا مفاهیم ممنوعه دینی را در فیلمهایش مطرح میکند واقعا جالب و سوال بر انگیز است.

مخملباف یکی از هزاران نمونه ایست که اعتقادش را به نظام دینی که میتواند همه را خوشبخت کند و بقول رهبرش در فرانسه همه بتوانند حرفشان را بزنند از دست داده اما چرا خیلی های دیگر مثل ده نمکی و ازغدی از دست نداده اند؟ چگونه به چیزی معتقد میشویم؟ کسی نمی داند. تنها جواب ممکن همان "خواست شوپنهاوری" است . خواست یا اراده کنترل ناپذیری که در وجود همه ما و وجود همه اشیا هست و بی هیچ قاعده و قانون حیات را ادامه میدهد . من اعتقادی دارم دیگری اعتقادی و ما بر سر این اعتقادات ممکن است همدیگر را بکشیم اما هیچکدام نمیدانیم چرا این اعتقاد را داریم . زمانی لیبرال بودم زمانی پست مدرن و اینک چپ انتقادی . چرا؟ نمی دانم . دقت دارم بحثم با توجه به شرایط آزادی افراد است . یعنی با آنها که آزاد نیستند و عقیده ای دارند کاری ندارم . منظورم دقیقا زمانیست که فردی از روی آزادی انتخابی میکند . مثلا دختری مذهبی که به نتیجه می رسد بعد از مدت ها چادر پوشیدن را کنار بگذرد . دختر دیگری همان امکان را دارد اما معتقد است اینکار درستی نیست. هیچکدام حقیقتا دلیل اعتقادشان را نمیبینند . آنها جبرا توسط خواست درونیشان چیزی را قبول یا رد میکنند . دلیل واقعا نامعلوم است . فرد بی دینی که پس از مدت ها یکباره شروع به نماز خواندن میکند؟ او تنها میگوید من اعتقاد پیدا کردم . ممکن است هزار دلیل بیاورد اما انها همه علل و نه دلیل او هستند(کسی که هنوز تفاوت ایندو را نداند باید فلسفه را کنار بگذارد) حقیقت اینستکه او دقیقا نمیداند چرا اعتقاد پیدا کرده و اعتقاد از کجا آمده؟ در قرن بیستم روانکاری علمی بود که اگر چه نتوانست ادعاهای فراوانش در تببین تمامی افعال بشری را تحقق بخشد اما با طرح بحث ناخوداگاه تا حدود زیادی منشا اعمال و رفتار ما را مشخص کرد . معلوم شد بسیاری از افکار و رفتارما ریشه در گذشته ما دارد و این گذشته است که تعیین کننده تمام آینده ماست حتی گذشته ای که اصلا بدان اهمیت نمیدهیم و میپنداریم کاملا گذشته است اما بسیاری از اصلیترین کنش های ما را هدایت میکند.ما کنترلی بر نا خوداگاه نداریم و قواعد انرا نمیشناسیم و بدبختی اصلی انسان همین است . افکار ما هیچ اصالتی ندارند و ریشه انها در گذشته ماست اما بصورتی بی قاعده و نا منظم و اینها همه با نبوغ روانکاو بزرگ تاریخ بود که البته تفسیراتی که از بعضی افکار شوپنهاوئر کرد در خلق غلم روانکاوی عامل مهمی بود.شوپنهاوئر جبرگرا و بدبین ترین فیلسوف آلمانی بود و جز این تاثیراتی شگرف هم بر نیچه گذاشت(در جایی خواندم بعد افلاطون بیشترین مقالات فلسفی درباره نیچه بوده و با این تاثیر شوپنهاوئر بخصوص در ۲ موضوع بنیادین فلسفه نیچه یعنی "هنر بعنوان آلترناتیو نیهیلیسم و خواست قدرت" اهمیت او مشخص میشود) این جبرگرایی جدید نتیجه علمی جدید از نابغه بزرگ دیگر آلمانی در اوایل قرن بیستم بود دانشمندی که شاید کمترمانند او کسی افق دید بشری را وسعت داده و دریچه های جدیدی برای شناخت "خود" و منشا کنش های انسانی گشود و اگر چه روانکاوی امروزه بسیار تکامل یافته و بعضی نظریات او مورد تردید قرار گرفته اما ابتکار او بود که موجب این پیشرفت عظیم بشری شد . این اندیشمند بزرگ و تاریخ ساز کسی نیست مگر زیگموند فروید.

http://teragedy۶۵.blogfa.com/