دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

طومار دو مجلس نقل عشق


طومار دو مجلس نقل عشق

شب گذشت و صبح شد پسر از خواب كه برخاست پیر را ندید شگفت زده وضویی ساخت و نماز و شكر به جا آورد و به راه افتاد و دید شتری را كه خودش سوار است جلودار شده و گله ها را به دنبال خود می كشد

شب گذشت و صبح شد. پسر از خواب كه برخاست پیر را ندید. شگفت‌زده وضویی ساخت و نماز و شكر به جا آورد و به راه افتاد و دید شتری را كه خودش سوار است جلودار شده و گله‌ها را به ‌دنبال خود می‌كشد. دانست كه لطف خدا شامل حال او شده است پس خوشحال و آوازخوان به راه ادامه داد:

از این سنگر به اون سنگر

از این لنگر و اون لنگر

شترها می‌خورن كنگر

نمی‌تونم كنم باور

ببینم من مغول‌دختر

دو تا گل‍ّهٔ قوچ دارم

دو تا مرد بلوچ دارم

دو تا گل‍ّهٔ میش دارم

دو تا چوپان خویش دارم

دو تا گل‍ّهٔ شتر دارم

دو تا ساربان‌ِ لر دارم

دو تا گل‍ّهٔ بز دارم

دو تا چوپان دزد دارم

همش پیشكش خان آروم

مغول‌دختر به دست آروم

دو شب و دو روز دیگر رفت تا از دور، سواد شهر پیدا شد؛ شهری كه بزرگ بود و تا چشم كار می‌كرد ادامه داشت. جلوتر كه رفت دروازه‌ها را بسته بودند و مجبور شد تا صبح صبر كند. پس گفت: دوری به گرد شهر بزنم ببینم چه خبر است. جان تازه‌ای یافته بود. گله از پیش و پسر از پس، دید این شهر ۱۲۰ دروازه دارد و بر هر دروازه‌ای چهل آدم از جوان و پیر مجنون‌وار و درویش‌گونه، زار می‌زنند و می‌گریند و شعر می‌گویند و حیران، فریاد مغول‌دختر از نهادشان برمی‌خیزد. فهمید كه، ای عجب، كار سختی را در پیش گرفته است. پس جلو رفت. سلامی كرد و علیكی شنید. حال را پرسید. یكی از میان جماعت جلو آمد و گفت: ما هر كدام سلطان ولایتی، امیر ایلی، خان طایفه‌ای و بزرگ قبیله‌ای بوده‌ایم، به عشق وصال مغول‌دختر آمدیم و اینجا گرفتار شدیم. نه روی برگشت داریم و نه توان وصال. تو هم بیا به جوانی‌ات رحم كن. اگر به هوای این عشق آمده‌ای از همین جا برگرد. ما خاك شدیم، تو خاك بر سر نشوی. پسر گفت: خاك بر سر شمایید كه نه عشق را شناخته‌اید و نه معشوق را. شما كه ع‍ُرضهٔ جانفشانی در راه معشوق نداشتید بی‌خود به این میدان پا گذاشتید. مگر نشنیده‌اید:

كسی كه عاشق است از جان نترسد

كه عشق از كنده و زندان نترسد

حالا یا من به مغول‌دختر می‌رسم، یا به مرگ و غیر از این هم نمی‌خواهم.

جماعت، حیران به او خندیدند و هر چه كردند كه پسر برگردد فایده‌ای نكرد. گل‍ّه‌اش را به شخصی امین سپرد و شبانه از دیوار شهر بالا رفت و وارد شهر شد. در تاریكی شب هر طور بود خود را به نزدیكیهای كاخ خان رساند و همان جا اقامت كرد تا صبح شود. نزدیك صبح زود با بانگ خروسان از خواب بیدار شد. نماز‌ِ شكر خداوند به جا آورد. ذكر خدا بر لب، كمند انداخت، از دیوار كاخ بالا رفت و در گوشه‌ای از باغ كاخ پنهان شد. سپیده زده و نزده، هوا روشن شده و نشده با همهمه و رفت و آمد خدمتكاران متوجه شد كه اتفاقی می‌خواهد بیفتد. در همین لحظه، دختری دید، بالا‌بلند، قوی‌هیكل و خوش‌چشم و پ‍ُرهیبت و خوش‌اندام با گیس بافته كه بر سر هر بافته گلی از یاس و قرنفل آویزان كرده‌، آرام و باصلابت از در اتاقی بیرون آمد و فرمان داد تا مادیانی بیاورند؛ چون شب جمعه بود و دختر مغول می‌خواست پیش از ظهر برای فاتحهٔ اهل قبور به گورستان برود و بر خاك مادرش حاضر شود و دلی تسلی دهد. پیشكاران و خادمان رفتند تا مادیان و كجاوه را آماده كنند. جلوی اتاق كه خلوت شد، پسر پشت درختی تنومند ایستاد و شروع به خواندن كرد:

الا دختر مغول من

خدات كرده نصیب من

بیا نازی مغول من

بیا خرمن گل من

دختر مغول به شنیدن صدای زیبای پسر، شیفته شد و به میان درختان باغ دوید و در برابر خود جوانی دید، رشید و تنومند، با ابروانی پرپشت و موهایی بلوطی‌رنگ و چشمانی درشت كه معلوم بود در رزم‌آوری و تكاوری چالاك است. دل از سینه‌اش به در و گل غرورش پرپر شد؛ ولی برای اینكه پسر را بترساند با صدایی بلند گفت: ای پسرهٔ احمق، تو كیستی؟ چطور توانستی به اینجا راه پیدا كنی؟ مگر نمی‌دانی سزای این كار تو مرگ است؟

پسر گفت:

من مرد‌ِ ر‌َه‍َم میان خون آمده‌ام

از پای فتاده سرنگون آمده‌ام

مرا مترسان. من ساعتهاست كه در اینجا مراقبت رفتار توا‌َم و الان هم می‌دانم كه چه می‌خواهی بكنی و خواند:

طلب كردی بیار مادیون

نگاه كن در من مجنون

شدم من آلاخون والاخون

بیا نازی مغول من

بیا خرمن گل من

دختر گفت: خودت را به من بشناسان.

پسر گفت: من پسر حاكم فیروزه‌ام. همان كه به عشق تو سالها پیش زندگی و حكومت را ول كرد و گوشهٔ خلوت خانقاه گزید و دق كرد. من آمدم كه ببینم تو چه موجودی هستی و حالا دیدمت. دل به تو دادم. هر چه بخواهی، می‌دهم؛ ولی تو را از اینجا می‌برم. دختر گفت: ای بیچاره آن همه آدمی را كه پشت این دروازه‌ها نشسته‌اند تا من بیایم و یك گوشهٔ چشمی به آنها نشان بدهم تا به آرزو نمیرند ندیده‌ای؟ این شهر ۱۲۰ دروازه دارد. پای هر دروازه چهل درویش، شب و روز سنگ مرا به سینه می‌زنند. هر كدام حاكم جایی بودند و حالا حاكم خاكستر‌نشین‌اند. جرئت وارد شدن را نداشته‌اند. باید بدانی كه پدر و برادرهایم تو را خواهند كشت. برو و به جوانی‌ات رحم كن.

پسر گفت: آنها كه تو گفتی همه جرئتشان تا پشت دروازه بوده است. من كه الان اینجایم؛ حتی اگر فرمان كشتن مرا بدهی باز هم من برده‌ام و آنها و تو با هم باخته‌اید. من از هیچ چیز نمی‌ترسم. هر چه می‌خواهی انجام بده.

دختر گفت: بسیار خوب، برای آنكه به تو ثابت كنم كه چه عاقبتی در انتظار توست اجازه می‌دهم كه به دنبال من با خدمتكاران بیایی و همه چیز را ببینی. پسر فهمید كه مغول‌دختر عاشق او شده است و‌ا‌ِل‍ّا دستور كشتنش را می‌داد. پس با خوشحالی‌ِ تمام آماده شد. خدمتكاران مادیان آوردند و مغول‌دختر قضیه را با ندیمه‌اش در میان گذاشت و سوار شد و ندیمه، پسر را واداشت تا پای كجاوه راه بیاید.

به هر دروازه از شهر كه رسیدند جمعیت خاكسترنشین غوغایی به راه انداختند. چند تایی خودشان را زیر پای اسب انداختند و خواستند كه خودشان را بكشند. یكی خودش به خودش تیغی زد تا بمیرد و محشری ساختند كه از چهل نفر یك نفر نماند. دختر از كجاوه صدا كرد و پرسید: پسر می‌بینی؟ پسر گفت: اینها در عشق خودشان صادق نیستند. دختر گفت: چرا؟ مگر نمی‌بینی چگونه جان شیرین خودشان را نثار پای اسب من كردند؟ پسر گفت: به همین دلیل عاشق نیستند. چون عاشق واقعی هرگز دست از طلب بر نمی‌دارد تا كام او بر آید و بر هیچ چیز هم اندیشه نمی‌كند. اینها فقط به درد مردن می‌خورند. رفتند تا رسیدند به همان دروازه‌ای كه پسر نخستین خاكسترنشینان را دیده بود.

باز همان معركه به راه افتاد. آه و فغان برخاست و خاك و خاكستر با فریاد و نعره و ضج‍ّه‌ها به هوا رفت. در همین بین آن كه پسر را پیش‌تر دیده بود و او را نصیحت كرده بود، متوجه شد كه پسر پا در ركاب مغول‌دختر، كنار كجاوه می‌آید. فریاد زد: آهای نگاه كنید، این همان پسره. نیومده زود می‌خواد بره. غوره نشده مویزه شده. ما سالها اینجا نشسته‌ایم و این یك لاقبای كرد نیامده پا‌ركابی دختر شده. بریزید پدرش را در بیاورید. پسر به میان جمع افتاد.

یكی خورد و دو تا زد. دو تا زد و سه تا خورد. اما مردانه مبارزه كرد. مغول‌دختر وقتی رشادت پسر و حملهٔ ناجوانمردانهٔ خاكسترنشینان را دید دستور داد یكی از نگهبانان به كاخ خبر دهد و دیگران هم جمع را تار و مار كنند. تا نگهبان به قصر برسد و حاكم خان بیشك را خبر كند، خاكسترنشینان یا خود را به پای مغول‌دختر كشتند و یا به دست پسر لت و پار شدند؛ اما ناگهان در میان شور‌ِ مردی و غلغلهٔ نامردی، از پشت سر یكی با تخ‍ُماق به سر پسر كوبید و پسر بی‌هوش بر زمین افتاد!

دختر مغول كه شاهد ماجرا بود آه از نهادش برآمد و او هم در كجاوه بی‌هوش شد. ندیمه كه وضع را این‌ چنین دید نگهبان را واداشت تا گردن آن نابكار را بزنند. حاكم كه رسید دید ا‌ِی عجب، جوان تنومند و رشید و خوش‌چهره‌ای بر زمین افتاده، غش كرده است. دخترش را كه دید از دانایی و فراستی كه داشت پی به مسئله برد. ندیمه هر چه كرد نتوانست موضوع را كتمان كند. حاكم گفت: من آنچه باید بدانم، دانستم. این جوان را به كاخ ببرید و تیمارش كنید و دخترم را نیز به كاخ خودش ببرید و مراقبت كنید تا ببینم عاقبت چه می‌شود.

پسر چند روزی تحت مداوا و مراقبت در كاخ خان بیشك به سر برد تا توانست دوباره چشم باز كند و به حرف بیاید. در این زمان پدر مغول‌دختر بالای سرش بود. پسر به هر صورت كه بود برخاست و به رسم ادب نشست و سلامی كرد و علیكی جانانه شنید. خوشحال شد. پدر مغول‌دختر گفت: حالت رو به بهبودی است و خدا را شكر كن كه از مرگ رستی. پسر تشكر كرد. پدر مغول‌دختر گفت: ا‌ِی پسر من نمی‌دانم تو كه هستی اما چون جانت را در برابر نبرد برای دخترم، كه گران‌بهاترین كس من است‌، به خطر انداخته‌ای تو را احترام كرده‌ام و از این بابت از تو ممنونم. اما به تو گفته باشم كه اگر عاشقی، و می‌دانم كه هستی، عشق را فراموش كن و اگر خواستگاری، پای پیش مگذار، كه دیر آمده‌ای و دختر من بر اساس رسم پیوند بین دو كشور و برای محكم شدن ریشه‌های ارتباطی دو ملت‌ِ هند و مغول هفتهٔ پیش برخلاف رسم معمول ما و فقط به سبب مسائل اقتصادی و تهی بودن خزانهٔ كشورمان بنا به دستور من با پسر پادشاه هند نامزد شده است و سه روز دیگر برای انجام مراسم ازدواج به همراه همسر آینده‌اش و كاروان همراهشان به هندوستان می‌رود. پس بدان و آگاه باش و تكلیف خود را بدان و جان خود را بردار و برو. پسر آه از نهادش برآمد و فریاد كرد:

چه كین داری فلك كینت بسوزد

چه رسم است این آیینت بسوزد

مرا جان سوختی در كورهٔ غم

الهی جان شیرینت بسوزد

و دوباره غش كرد و بی‌حال شد و افتاد. طبیبان بر سرش حاضر شدند تا بهتر شود. نیمه‌های شب كه پسر دوباره به حال آمد، مغول‌دختر را بر بالین خود دید كه می‌گرید و قطرات اشكها چون خنكای قطرات باران بر پوست تبدارش می‌نشیند. پسر برخاست و نشست و سلامی كرد و علیكی پ‍ُرمحب‍ّت شنید. مغول‌دختر گفت: ای پسر، حال كه همه چیز را فهمیدی از اینجا برو. نمان. مرا فراموش كن. پسر گفت: من از اینجا بروم؟ هرگز. شما كه قدرت دارید بگویید مرا بكشند. به دار بیاویزند. من كه برای دلسوزی به حالم اینجا نیامده‌ام. این عشق، حقی است كه خداوند در مورد تو در جان و روح من قرار داده است و من آمده‌ام به حقم برسم. تو سهم من از زندگی هستی. محال است بروم و زمزمه كرد:

عزیزم ترك جانون می‌توان كرد مغول‌یار

نمی‌شه ترك یار مهربون كرد مغول‌یار

دل اینجا دلبر اینجا من مسافر مغول‌یار

سفر بی‌دلبرم كی می‌توان كرد مغول‌یار

خدا داند ز مردن نیست باكم مغول‌یار

ولی از دوری‌ات اندیشه‌ناكم مغول‌یار

به هجران، دور اگر از تو بمیرم مغول‌یار

صدای العطش آید ز خاكم مغول‌یار

مغول‌دختر، مغول یار، تو را می‌خواهم هزار بار

دختر مغول كه ناله‌های پسر را می‌شنید طاقت نیاورد. برخاست و گریه‌كنان دور شد و پدر مغول‌دختر كه در پس ستونهای اتاق پنهان بود در خود شكست و خرد شد و از قدرت عشق پسر مثل برف آب شد و با خود می‌گفت: چه اشتباهی كردم. این پسر هم ایمان، هم یقین، هم پایداری، همه را با هم دارد و صد پایه بهتر از آن هندی است؛ اما افسوس. صدای پسر همچنان در كاخ می‌پیچید:

مغول‌دختر مغول‌یار مغول‌شمشیر جر‌ّار

مغول‌دختر كه هستی؟ تو پیمان را شكستی

بیا نازی مغول‌یار، تو را می‌خواهم هزار بار

حاكم با خود چاره‌ای اندیشید و صبح روز بعد كه به دیدار پسر رفت و او را مغموم دید، احوال نپرسید، بلكه حال پسر را دگرگون كرد و بی‌معطلی گفت: ای پسر، من می‌دانم كه تو فرزند حاكم فیروزه‌ای و من كردها را به غیوری و متعهد بودن ستایش می‌كنم و چون از علاقهٔ دختر خود به تو نیز باخبرم راهی را به تو پیشنهاد می‌دهم كه اگر چنین كنی دختر من به تو تعلق می‌گیرد و شما دو عاشق از ناراحتی بیرون خواهید آمد.

پسر گفت: هر چه باشد به دیده من‍ّت دارم؛ حتی اگر به سختی آوردن‌ِ تخم سیمرغ از قلّهٔ قاف باشد. حاكم گفت: پسر جان، پادشاه هند چهل قطار شتر زر و جواهر به خزانهٔ من آورده است و چهل قطار شتر دیگر هم در روز عقد به من تحویل می‌دهد و چهل قطار شتر زر و جواهر مهر دخترم كرده است كه به مجرد خواندن خطبهٔ عقد تحویل می‌دهد. اگر تو بتوانی نیمی از این مقدار را به من برسانی، دختر را به تو تحویل می‌دهم و مال تو وا‌ِل‍ّا راضی نشو كه ملت من از قحطی و گرسنگی و بی‌پولی بمیرند. اینجا عشق جای‌ِ خود؛ اما موضوع یك قوم در حال از بین رفتن است و نمی‌شود جان همه را برای عشق و دلدادگی دو نفر به خطر انداخت. پسر گفت: حرفی غیر ممكن زدید.

هوشنگ جاوید

پی‌نوشت

۱. چای چور‌َك: رسمی كه بین عشایر مغول و تركمن وجود دارد و به مجر‍ّ‌د رسیدن مهمان اجرا می‌شود.

۲. توشور: نوعی دوتار كه مخصوص مغولهاست و پنج پرده است.

۳. كفچه‌مار: افعی زرد كه در بیابانهای خراسان فراوان است.

۴. به این دلیل كه امروزه دانشمندان می‌‌گویند در چشم مار آخرین تصویر به هنگام مرگ ثبت می‌شود.

۵. باشل‍ُق: مبلغی است كه برای راضی كردن و چشم‌روشنی خانوادهٔ عروس می‌پردازند.

۶. در برخی نقاط معتقدند این پیر حضرت علی‌ (ع) بوده و برخی دیگر معتقدند خضر نبی (ع) است.

۷. خان بیشك: همان شهر بیشكك كنونی است كه در تاریخ مركزیتی به نام چاچ داشت و كمان جنگی ساخت‌ِ آنجا مشهور بود. یكی از شهرهای چچن و اینگوش كنونی.

۸. این شعر از خود نگارنده است.v


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.