شنبه, ۲۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 8 February, 2025
مجله ویستا

روزی که زیبا نبود


روزی که زیبا نبود

مرد حلقه دست هایش را از دور گردن زن باز کرد و خود را کنار کشید زن حرکتی نکرد مرد کنارش خوابید و چشم دوخت به سقف درست مثل زن

مرد حلقه دست هایش را از دور گردن زن باز کرد و خود را کنار کشید. زن حرکتی نکرد. مرد کنارش خوابید و چشم دوخت به سقف درست مثل زن.

مرد گفت: پاشو یه استکان چائی بده دست شوهرت.

زن چیزی نگفت و همان طور لخت و برهنه کف آشپزخانه دراز کشیده بود.

مرد: د…پاشو دیگه، مگه با تو نیستم ؟

زن خیره به سقف بود. مرد نیم خیز شد و نگاهش کرد.

مرد: مسخره بازی در نیار، حوصله این ناز و اداها رو ندارم.

مرد به آرامی شانه های زن را تکان داد.

مرد: زیبا، زیبا، چیه؟ ...... حرف بزن.

به تندی سرش را روی سینه زن گذاشت.

مرد : زیبا، چی شده ؟ تو رو خدا حرف بزن.

زن: چیزی نیست.

مرد پرسید: پس چرا قلبت نمی زنه ؟

زن جواب داد: یادت رفته ؟ خودت خفه ام کردی.

مرد آهی کشید و گفت: به خدا نمی خواستم این جوری بشه عزیزم. خیلی ببخشید.

زن بی آنکه حرکتی بکند و یا حتی پلک بزند گفت: چیزی نیست، نگران نباش.

□□□

خانه ام را می بینید ؟ آنجاست، در انتهای همین خیابان که ردیف درختان کاج را شکافته. یک طبقه به نظر می رسد، اما زیرزمینی بزرگ دارد. من همان جا زندگی می کنم. پشت این خانه، جاده کمربندی شهر کشیده شده و آن طرف جاده تنها چند مزرعه کوچک دیده می شود و بیابانی بنفش و کهربائی که تا افق ادامه دارد. کاج ها را می بینید ؟ شهردار قبلی می خواست دور تا دور شهر را درختکاری کند. اما این یکی میانه ای با فضای سبز ندارد و در عوض، بیشتر اعتبارات و منابع مالی را به مجسمه سازی و گسترش خطوط اتوبوس شهری اختصاص داده است. مثل همین خط ۱۸۹ که آخرین ایستگاهش در چند صد متری خانه ام واقع شده.

آن مرد را می بینید ؟ من هستم. همین یک ساعت پیش بود یا نیم ساعت پیش از پاراگراف اول که به خانه می آمدم. مرخصی گرفتم، گفتم کاری است که باید تا پیش از ظهر انجامش دهم. رئیس اخم کرد اما چیزی نگفت. چه باید می گفت ؟ اصلا چه اهمیتی می داد به من ؟

آفتاب کلافه ام کرده بود. عجله دارم و دردی در سر. نباید قرص ها را دور می ریختم. صدا را می شنوی ؟ کسی حرف می زند. ضربان دردناک رگ های پیشانی ام را همین حالا می نویسم. به خانه که می رسم سیگار را کشیده و نکشیده به زمین تف می کنم.

قطرات عرق به شکل کلماتی لزج و مرطوب از سر و صورتم می جوشند. بوی ترش چوب کاج، دلم را آشوب می کند. کلید را داخل توپی قفل می چرخانم. در را آرام باز می کنم. نسیمی خنک به سر و صورتم می پیچد. کفش ها را همان جا می گذارم، ببین! اینجا! نقشی مرطوب از جوراب های متعفن، می بینی ؟ از دم در تا پله ها. باید گیرشان بندازم.

□□□

- نه، نه، دروغ میگی ...

- خفه شو. یه ساعته دارم زنگ می زنم ...

- تلفن زنگ نزده، لابد خرابه.

- تو خرابی نه تلفن. بگو با کی بودی کثافت !!!؟؟

- مگه قول ندادی دیگه عذابم ندی ؟؟

- گم شو، بگو داشتی چه غلطی می کردی !!؟؟

- جون می کندم، جاروکشی، پخت و پز…نمی بینی ؟ دارم کلفتی ات رو می کنم.

- ها!!؟…بگو عیاشی، خیانت، فکر کردی حالیم نیست ؟

- خجالت بکش مرد، قرصات کجاست ؟ بذار برم بیارمش.

- کجا ؟ ..... می خوام چنان بلائی سرت بیارم که از هر چی مرد جماعته حالت بهم بخوره.

- دستمو ول کن ....

- بیاببینم خوشگله ....

- ولم کن زده به سرت ؟

- آره چه جورم....

□□□

گفتم: ولم کن زده به سرت ؟؟

داد زد: آره چه جورم ...

دستم رو گرفت و کشید، دردم اومد. هلم داد عقب. نزدیک بود سرم به چارچوب در اتاق خوابمون بخوره. جلو اومد، جیغ زدم. دستمو گرفت و فشار داد.

به صورتش چنگ زدم. داد زد. از اتاق زدم بیرون. دویدم. از راهرو گذشتم. هنوز یکی دو پله رو بالا نرفته بودم که از پشت منو گرفت. لباسم پاره شد. داد می زد و لباسامو از تنم می کند. زور زدم تا از دستش خلاص بشم، نشد ... تقلا کردم. دست و پا زدم، فایده ای نداشت. دستشو گاز گرفتم. سرم رو محکم کوبید به پله ها. چشام سیاهی رفت.

درد نداشتم. بیشتر گیج بودم. انگار داشتم خواب می دیدم. می دیدم مردی پای زنی را گرفته و روی پله ها می کشید. زن را کشان کشان به آشپزخانه برد. در آغوشش کشید، بوسیدش. زن می لرزید و مرد نوازشش می کرد. چشم بستم اما صدای تنفس سریع و منقطع مرد لحظه ای راحتم نمی گذاشت. وقتی همه جا ساکت شد دوباره دیدمش. مرد خودش راکنار کشید. کنار زن خوابید و چشم دوخت به سقف، همان جائی که من بودم.

مرد گفت: پاشو یه استکان چائی بده دست شوهرت.

و من که دلم می خواست برایش چای بریزم آه کشیدم.

بیژن کیا