چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
مجله ویستا

صبح روز شنبه


صبح روز شنبه

بوی خوش پلوی زعفرانی و قورمه سبزی حیاط خانه را برداشته بود صدای قربان صدقه رفتن های مادر مهری از طبقه بالا به گوش می رسید که با ذوق و اشتیاق دود اسپند را در فضای ساختمان می گرداند و صلوات می فرستاد

بوی خوش پلوی زعفرانی و قورمه سبزی حیاط خانه را برداشته بود. صدای قربان صدقه رفتن‌های مادر مهری از طبقه بالا به گوش می‌رسید که با ذوق و اشتیاق دود اسپند را در فضای ساختمان می‌گرداند و صلوات می‌فرستاد. هر چند لحظه یک بار هم سری به مهری می‌زد، لقمه‌ای در دهانش می‌گذاشت، وادارش می‌کرد گوشه‌ای بنشیند و فقط نظاره گر تکاپوی اهل خانه باشد: گرسنه نیستی؟... هوس چیزی نکرده ای؟... مراقب باش چیز سنگین بلند نکنی...‏‎ ‎‏

اعظم خانم ده سال پیش مهری را دست به دست علی کرد و به خانه بخت فرستاد. همین خانه که حالا بعد از ده سال قرار بود رونق بگیرد. رویا از طبقه پایین تمام این صداها را می‌شنید و رفت و آمدها را زیر نظر داشت. هجده سال قبل با دکتر واحدی ازدواج کرده بود و با همسر و سه فرزندش در این خانه زندگی می‌کرد. از همان روزهای اول که دکتر از او خواسته بود تا در خانه بماند و کار بیرون را کنار بگذارد، رویا با دنیا لج کرده بود. با کسی نمی‌جوشید و حتی کوچکترین فعالیت اجتماعی را هم از خود دریغ کرده بود. دکتر واحدی هم مرد خوش خلقی نبود و کمتر پیش می‌آمد که برای خانواده وقت بگذارد. رویا اگرچه از نظر مالی هیچ کمبودی نداشت اما هیچ وقت معنای خوشی در خانواده را نچشیده بود.

مهری معلم کلاس اول دبستان بود و علی مهندس عمران. زندگی مرفه آنها در یک خانه شمال شهری به رنج و زحمت به دست آمد اما حالا تنها یک چیز مانده بود تا خوشبختی آنها را کامل کند. صدای بچه‌ای که بعد از ده سال نذر و نیاز و انتظار در خانه بپیچد و حیاط پر دار و درخت شان را با خنده پر کند.‏

علی و مهری برای تمام فامیل زوج نمونه‌ای بودند. از اول زندگی با هم قرار گذاشته بودند اگر مشکلی پیش می‌آید بین خودشان حل و فصل کنند و اگر از دست یکدیگر به سبب عملکرد دیگری دلگیر شدند قبل از اینکه به دیگران بگویند و باعث از بین رفتن وجهه خوب طرف دیگر مقابل فامیل و دوستان شوند مشکل را بین خودشان حل کنند. در جمع به یکدیگر احترام بگذارند و مانع فعالیت‌های دیگری تا جایی که به چهار چوب روابط خانوادگی آسیب نمی‌زند نشوند. همیشه زمان‌هایی برای صحبت با یکدیگر داشته باشند و همچنین زمان‌هایی برای با هم بودن، سفر رفتن، کوه رفتن در برنامه زندگیشان جای دهند و عمل کردن به این مسائل و احترامی که برای یکدیگر قایل بودند از آنها زوج نمونه‌ای ساخته بود.‏

دو سال بعد از ازدواجشان بود که فهمیدند قرار است تا آخر عمر دو نفر بمانند. بعد از مشاوره با پزشک آب پاکی را روی دستشان ریختند که اگرچه هر دو سالم هستند اما صاحب فرزند نمی‌شوند. برای آنها که عاشق بچه بودند، تحمل این قضیه سخت بود اما مهری و علی از همان روز تصمیم گرفتند اجازه ندهند این مسئله روابط شان را سرد کند. ‏

آنها در وهله اول با پدر و مادرهایشان به گفتگو نشستند و آنها را توجیه کردند که این مسئله اختلالی در زندگی آن‌ها به وجود نمی‌آورد و اگر دیگران هم گاه گاهی با دخالت‌های بی جای خود می‌خواستند روابط آنها را دچار مشکل کنند، علی و مهری با درایت و تدبیر جلوی آن را می‌گرفتند. با این حال در تمام این مدت سعی داشتند به دنبال درمان باشند. به خدا توکل کردند و تصمیم گرفتند این همه عشق را نصیب بچه‌های بی سرپرستی کنند تا هم اشتیاق خود را به بچه داشتن تسکین دهند، هم کمبود محبت و خلاهای این بچه‌ها را کمی جبران کنند. مهری در دلش امیدوار بود که خدا به واسطه این محبت‌های بی دریغ شان به بچه‌های بی سرپرست به آن دو هم فرزندی عطا کند. اتفاقی که حالا بعد از ده سال افتاده بود و مهری فکر می‌کرد پاداش صبر و توکلش را گرفته است.‏

به چشمانش اطمینان نداشت... دستش را بر پیشانیش گذاشته بود و سعی می‌کرد نگاه مضطربش را یک جا متمرکز کند. کاغذ را یک بار دیگر بالا آورد و با صدایی که از شوق و هیجان می‌لرزید گفت: ببخشید شما مطمئنید جواب مثبته؟ ‏

دکتر در حالی که لبخند بزرگی روی صورتش نشسته بود گفت: شک نکنید مبارک باشه. ولی بنا بر شرایطتون شما همین یک فرزند را می‌توانید داشته باشید. مهری جواب آزمایش را توی کیفش گذاشت و شتابان از مطب بیرون زد. آنقدر که فراموش کرد از دکتر خداحافظی کند. نفهمید چطور فاصله مطب تا خانه را پرواز کرده است. نمی‌دانست چطور به علی خبر دهد. زبانش بند آمده بود و گیج و مات در خیابان می‌دوید. آن روز تولد علی بود و قرار بود خانواده مهری و علی به خانه شان بیایند. جشن امشب مهری، با جواب آزمایش تکمیل می‌شد.

تا غروب روی پایش بند نبود. دلش می‌خواست زودتر شب شود و برگه آزمایش را به همه نشان دهد. با سرعتی که در خود سراغ نداشت همه کارها را انجام داد. فسنجان با مرغ پخت و شیرین پلو که علی بسیار دوست داشت. کیک جشن تولد را تحویل گرفت، میز را چید، تزیینات اتاق را انجام داد، و بعد گوشه‌ای نشست و چهره علی را موقع شنیدن این خبر در ذهن خود مجسم کرد. در فکر و خیالاتش غوطه می‌خورد که زنگ در خانه به صدا در آمد و اولین گروه از مهمانان وارد شدند. آخرین نفری که رسید علی بود و از همه چیز بی خبر بود.‏

همه مشغول شادی بودند که مهری کیک را آورد. همه به افتخار علی دست زدند و آرزوی طول عمر و سلامتی برای او کردند و پس از فوت کردن شمع‌ها همه یک به یک کادوی خود را به علی دادند. در آخر مهری که جواب آزمایش را لای کاغذ کادو پیچیده بود، به عنوان هدیه به علی داد. همه از باریکی بیش از اندازه کادو تعجب کردند. ولی علی سریع به خود آمد و از مهری تشکر کرد، ولی حتی به ذهنش خطور هم نمی‌کرد آنچه تا چند ثانیه دیگر در برابر دیدگانش قرار می‌گیرد از برآورده شدن آرزوی چند ساله اش خبر می‌دهد.‏‎ ‎

بالاخره علی کاغذ کادو را باز کرد، فریاد شادی علی تمام ساختمان را لرزاند، بقیه که تازه متوجه شده بودند با اشک شوق به آن دو تبریک گفتند و خدا را بسیار شکر کردند.‏

فردای روز تولد رویا، همسر دکتر که مهری را در راه پله دید علت سر و صدای دیشب را از او پرسید و مهری با آب و تاب تمام آنچه را اتفاق افتاده بود بازگو کرد و پس از خداحافظی، رویا را با افکارش تنها گذاشت و رفت.‏

رویا خیلی اهل دوستی با کسی نبود ولی مهری با همه همسایه‌ها راحت بود. یکی دو باری که رویا را غمگین دیده بود، سعی کرده بود در مورد مشکلات خانوادگی‌اش با او صحبت کند ولی هر بار رویا در مقابلش جبهه می‌گرفت و سعی داشت به او بفهماند برای کسی که سال‌ها در کنار مردی مثل علی زندگی کرده، فهمیدن دشواری زندگی با دکتر غیر ممکن است. مردی که به خاطر خود خواهی‌هایش آرزوهای او را زیر پا له کرده بود و لذت خانواده بودن را از او و فرزندانش گرفته بود.

با این خبر نور امید تازه‌ای در کالبد زندگی علی و مهری درخشید و زندگی شاد آنها را شادی بیشتری بخشید. رویا از دور شاهد رفت و آمدهای مکرر مادر علی و مهری و مراقبت‌هایش از مهری و محبت‌های بی دریغ علی نسبت به همسرش بود. چیزی که او با وجود داشتن سه فرزند و هیجده سال زندگی مشترک از آن بهره چندانی نداشت و همین‌ها شعله حسادت در دل رویا روشن کرد تا بالاخره روزی که اعظم خانم بساط نذری را در خانه مهری به پا کرده بود، دیگر نتوانست تحمل کند و خواست با نقشه‌ای زندگی شاد آنها را نابود کند.‏

روزهای شنبه اغلب مهری تنها بود و از دو سه ماه اخیر که مرخصی گرفته بود و به مدرسه نمی‌رفت، یا اعظم خانم و خواهر و مادر علی به او سر می‌زدند یا او به خانه مادرش می‌رفت. آن روز شنبه، برای مهری روز تلخی بود. روزی که رویا تصمیم گرفت نقشه اش را عملی کند.‏

رویا اغلب روز اول هفته به خرید می‌رفت. آن روز قبل از خروج از خانه قسمت ورودی خانه را با روغن چرب کرد و بعد با احتیاط به طبقه دوم رفت و سری به مهری زد تا از او بپرسد که چیزی احتیاج دارد یا نه. مهری از او تشکر کرد و گفت چیزی احتیاج ندارد. رویا در حالی که بسیار با دقت از ورودی خانه می‌گذشت وارد کوچه شد پنج دقیقه بعد در حالی که با ظاهری آشفته دوان دوان از پله‌ها بالا می‌آمد محکم در خانه مهری را زد. مهری با دیدن او در آن وضع آشفته، شوکه شد و پرسید چه شده که رویا توضیح داد کسی از همسایه‌ها دیده که علی سر خیابان بالایی با یک ماشین تصادف کرده. مهری در حالی که حال خود را نمی‌فهمید سریع چادرش را سر کرد و سعی کرد به سرعت از پله‌ها پایین بیاید. پایش که به در ورودی رسید، آنچه نباید اتفاق بیفتد اتفاق افتاد مهری با شدت به زمین خورد و... خبر به گوش اعظم خانم و علی رسید و به سرعت مهری را به بیمارستان رساندند اما کار از کار گذشته بود. مهری فرزندش را از دست داده بود و باید جراحی می‌شد.‏

حالا رویا به شدت احساس گناه می‌کرد و آن حس حسادت جای خود را به عذاب وجدان داده بود. در یک هفته‌ای که از این ماجرا می‌گذشت، هر شب با کابوس از خواب می‌پرید و هر روز امیدوار بود که مهری بتواند او را ببخشد. در یکی از این روزها از طرف مدرسه به او خبر دادند امین پسرش در حال بازی با دوستانش از پله‌های مدرسه افتاده و او را به بیمارستان برده اند. رویا سریع خود را به بیمارستان رساند و آنجا بود که پزشکان آب پاکی را روی دستش ریختند. امین باید برای همه عمر روی ویلچر می‌نشست...‏

نقاهت مهری طولانی شده بود. دو سال از آن حادثه تلخ می‌گذشت و رنج از دست دادن فرزندش در آخرین ماه‌های بارداری مهری را روز به روز افسرده‌تر می‌کرد. علی منتظر اتفاقی بود که مهری را به روزهای پرشور گذشته اش برگرداند. اتفاقی که بالاخره بعد از دو سال افتاد و آن دو را صاحب یک فرزند پسر کرد. صدای شادی و خنده دوباره از خانه مهری بلند شد تا زندگی باز هم روی خوشش را به آنها نشان دهد.‏

مژگان آقامهدی