چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

فرسایش یک اقتدار


فرسایش یک اقتدار

سیری در خاطرات شواردنادزه با عنوان تامل درگذشته و آینده

اخیراً دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی وزارت خارجه اقدام به چاپ خاطرات ادوارد شواردنادزه وزیر خارجه سابق شوروی کرده است. این کتاب با عنوان «تامل در گذشته و آینده» خاطرات سیاسی این چهره سیاسی است که ۱۰ سال بعد از پیروزی انقلاب اکتبر به دنیا آمده و تحولات زیادی را از نزدیک شاهد بوده است. آنچه به خاطرات او اهمیت می دهد همکاری وی با گورباچف و نقش وی در فروپاشی این امپراتوری ایدئولوژیک و توتالیتر است. اینکه چگونه کسی که در فضای کمونیسم زاده شده و رشد کرده و از طریق حزب آموزش دیده و مسوولیت گرفته به تجدید نظر در مبانی می رسد و به تغییر مناسبات سنتی جامعه خودش می پردازد برای هر خواننده یی جذبه دارد.

نگاشتن خاطرات در میان رهبران شوروی سنت بسیار ارزشمندی است که کمک می کند تاریخ و تجربیات گذشته آنان برای آیندگان روشن و شفاف شده و در کار ساختن جامعه نوینی آنها را یاری می کند. ای کاش مسوولان ما نیز از این سنت نیکو پیروی کرده و خاطرات و تجربیات خود را برای نسل بعد به ارمغان گذارند.

خاطرات شواردنادزه از چند جهت اهمیت دارد. از لابه لای حوادث زندگی وی می توان روند تغییرات این چهره سیاسی برجسته حکومت شوروی را گام به گام تحلیل کرد. او که از درون حزب کمونیست برخاسته بود و در کنار گورباچف نقش تاثیرگذاری داشت و همچنین شاهد فروپاشی نظام تک حزبی و تک بعدی شوروی بود، سیر قابل تاملی را در زندگی شخصی اش طی کرده است. چنان که می توان رد پای تجدیدنظرطلبی و میانه روی وی در دوران کهولت و وزارت را در اتفاقات دوران کودکی و جوانی او دید.

همچنین در این خاطرات می توان سیر تغییرات جامعه شوروی و از هم گسیختن نظام کمونیستی بسته آنجا را مشاهده کرد. خواندن این کتاب به خواننده عمق بیشتری برای تحلیل چنین جوامعی می بخشد.

● زادگاه

ادوارد در ۱۹۲۸ یعنی در یازدهمین سال سیطره حکومت سوسیالیستی در سرزمین شوروی در یکی از روستاهای گرجستان به دنیا آمد. تولد او مصادف با چهارمین سالی بود که جوزف استالین که او هم اصلیت گرجی داشت به جای ولادیمیر لنین در کاخ کرملین مستقر شده بود. دوران کودکی او با خاطرات تلخ و شیرین از تجربه یک حکومت انقلابی همراه شد. ساختن خانه چوبی مسکونی شان که با مشارکت همه اهالی روستا انجام شد برای او خاطره یی به یاد ماندنی است. اما در سال های بعد این واقعه که نشان از روح همکاری جمعی داشت و نمادی از سوسیالیسم بود با تلخی های ناشی از حکومت دیکتاتوری استالین همراه شد. پدر ادوارد معلم زبان و ادبیات روسی در روستای زادگاهش بود ضمن اینکه در ساعات غیرتدریس در مزرعه کار می کرد.

● لمس اختناق

سال ۱۹۳۷ ادوارد در ۹سالگی در مدرسه درس می خواند که حادثه یی زندگی آنها را تحت الشعاع قرار داد. شرایط اختناق و سرکوب حکومت به روستای آنها هم سرایت کرده بود و دامنگیر پدر ادوارد شد. او که فردی تحصیلکرده و روشنفکر به شمار می رفت از سوی حکومت به عنوان منتقد و مخالف شناخته و حکم دستگیری وی صادر شد. از آن روز شرایط ادوارد نیز در مدرسه دگرگون شد. تا آن زمان وی یکی از شاگردان نخبه شناخته می شد و شاگردان او را رهبر معرفی می کردند، اما ناگهان به خاطر اتهام پدرش او را به عنوان دشمن خلق معرفی کرده و سخت در انزوا قرار دادند.

توصیفات شواردنادزه از آن دوران عمق فاجعه و اثرات سیاست سرکوب حکومت را در لایه های روانی و فرهنگی و اجتماعی جامعه به خوبی نشان داده است ضمن اینکه نکات بسیار ظریفی را از مناسبات چنین جامعه یی نشان می دهد. پس از مدتی پدر بازمی گردد و مشخص می شود او دستگیر نشده است. یکی از شاگردان سابق وی که در آن زمان در بخش کمیساریای محلی مشغول به کار شده بود، او را از حکم دستگیری مطلع می کند و به او توصیه می کند مدتی از انظار پنهان شود تا آب ها از آسیاب بیفتد. او هم به این توصیه عمل می کند و بعد از گذشتن موج دستگیری ها آفتابی می شود.

ادوارد در بیستمین سال زندگی خود سال ۱۹۴۸ وارد حزب کمونیست شد. تنها نهاد مسوول شناخت استعدادهای جوان و تدارک نیرو برای آینده نظام همین حزب منحصر به فرد بود. او به دلیل شور جوانی و اعتقاد خود سخت به تلاش و فعالیت در بخش جوانان حزب پرداخت. به گفته خودش با ازخودگذشتگی تا ساعت سه نیمه شب در کمیته حزب می ماند و کار می کرد. این تلاش ها آنچنان سنگین بود که او را بیمار کرد. (ص ۳۲)

● ازدواج و خط قرمزها

حکومت دیکتاتوری و ایدئولوژیک حزب کمونیست شوروی در همه زوایای زندگی خصوصی مردم دخالت می کرد. حتی عشق و عواطف نیز باید تابع سیاست های حزبی می بود. این مساله را ادوارد در ماجرای ازدواج خود از نزدیک لمس کرد.

سال ۱۹۵۱ که ادوارد با خواهرش به یک منطقه ییلاقی زیبا سفر کرده بود با دختری آشنا می شود به نام نانولی و به او پیشنهاد ازدواج می دهد. اما سرانجام دختر وضعیت خانوادگی خود را برای این عضو حزب کمونیست چنین توضیح می دهد؛ «پدر من فردی محترم، وفادار به خانواده و وطن، در شهر گوری فرمانده هنگ بود. شبی او را مثل حیوان زبان بسته بردند و تیرباران کردند. با ازدواج ما تو باید با آینده حزبی خود وداع کنی. نمی خواهم من باعث این مساله باشم و آینده ات را تباه کنم. حق این کار را ندارم. گمان نکن از دست تو ناراحت می شوم. من مقصرم. باید به موقع این مساله را می گفتم. نمی دانم چرا گمان می کردم در دانشکده تاریخ درس می خوانی.» (ص ۳۳)

این واقعه آزمون بزرگی برای این کمونیست جوان بود که میان عشق و سیاست یکی را انتخاب کند. ادوارد بر سر این دوراهی عشق را بر پست و مقام ترجیح داد. در حالی که یکی از خویشاوندانش که از مقامات رده بالا بود به او توصیه کرد از این ازدواج چشم بپوشد و با دختر یک دشمن خلق ازدواج نکند اما او به حرف دلش بیشتر توجه داشت تا توصیه های سیاسی و مصالح حزبی.

از آن پس ادوارد در ۵۰ سال زندگی سیاسی خود نانولی را به عنوان یک غمخوار و مشاور دلسوز در کنار خود داشت. ضمن اینکه این تصمیم نقطه تحولی در روحیه و روند آینده وی شد. اما این ازدواج چندان مانع ارتقای وی در سلسله مراتب حزبی نشد.

● شکاف در حکومت

سال ۱۹۵۳ او شاهد مرگ استالین بود. مردی که همه مقامات دولتی و حتی مردم کوچه و بازار از او حساب می بردند سرانجام از میان رفت. در پی مرگ او چیزی طول نکشید که شخص دوم این امپراتوری لاورنتی بریا به دلیل جنایاتی که در لوای سازمان اطلاعاتی و امنیتی کرده بود محاکمه و تیرباران شد.

جالب اینکه این دو تن همشهری شواردنادزه بودند. استالین رهبر شوروی و بریا مسوول سازمان اطلاعات کاگ ب، هر دو اهل گرجستان بودند. او دیکتاتوری استالین را در مصادیق ریز و ظریفی در مناسبات اجتماعی به روشنی توصیف می کند. زمانی کاسیگین از مقامات بالای سیاسی از گرجستان که شواردنادزه در آنجا مسوولیت داشت بازدید می کرد. وی از آن روز خاطره یی نقل می کند؛ «هنگام گردش و قدم زنی کاسیگین متوجه میخ بزرگی شد که در مکان نامناسبی روی دیوار ساختمان رومانوف ها کوبیده شده بود، علت آن را جویا شد. گفتم نمی دانم. همکارم را صدا زدم. وی توضیح داد زمانی که استالین در این مکان استراحت می کرد روزی از من خواست میخ و چکش بیاورم. سپس میخ را به دیوار کوبید و کلاهش را به آن آویخت. از آن پس هنگام گردش، او کلاهش را بر آن می آویخت و بدون کلاه قدم می زد... وقتی پرسیدم چرا تا به حال آن را درنیاورده اید، پاسخ دادند می ترسیدیم.» (ص ۶۳)

شواردنادزه واقعه دیگری را نقل می کند که گرچه بیشتر به طنز شبیه است اما واقعیت سیاسی اجتماعی درون جامعه را نشان می دهد. وی نقل می کند مدت ها پس از اعدام بریا سیمونوف نویسنده روسی یک میهمانی کوچک در یک روستای محل اقامت خود برپا می کند که دو تن از میهمانانش عضو کاگ ب بودند. یکی از این ماموران پس از خوردن مشروب زیاد به رودخانه می رود تا شنا کند. این رودخانه کنار قهوه خانه یی بود که آنها مشغول نوشیدن در آن بودند. در زمان حکومت بریا نزدیک این رستوران مجسمه یی از وی نصب شده بود اما بعد از مرگ وی صاحب رستوران این مجسمه را از جا کنده و داخل رودخانه انداخته بود. به هر حال این میهمان عضو کاگ ب بعد از شیرجه زدن در آب به سطح آب نمی آید. بلافاصله دوستانش دست به کار می شوند و او را که بیهوش شده بود پیدا کرده و بیرون می آورند. تلاش زیادی می کنند تا او را به هوش آورند.

وقتی چشمانش را باز می کند، اولین کاری که می کند دوست همکارش را که او هم عضو کاگ ب بود نزدیک می خواند و در گوشش با ترس و نگرانی می گوید؛ بریا ته رودخانه است، بریا ته رودخانه است. او چند بار این جمله را تکرار کرده و دوباره از هوش می رود. کاشف به عمل می آید که درحالی که بریا مدت ها بود اعدام شده بود، ولی این کارمند کاگ ب با دیدن مجسمه بریا در ته آب از وحشت بیهوش شده است. این داستان بعدها به صورت لطیفه یی در میان مردم دهان به دهان گفته می شد. (ص۳۹)

اما به رغم همه این فضای بسته و اختناق آمیز سه سال پس از مرگ استالین در بیستمین کنگره حزب کمونیست در سال ۱۹۵۶ شواردنادزه می بیند خلف او نیکیتا خروشچف رئیس کمیته مرکزی حزب کمونیست طی گزارشی محرمانه جنایات دوره استالین را آشکار می کند.

ادوارد از واکنش های این افشاگری نیز سخن می گوید. او این گزارش را که پس از یک دوران سکوت و اختناق به یکباره پرده ها را دریده است مانند یک شوک و زلزله بزرگ دارای پیامدهای اجتماعی و سیاسی می داند. در میان جوانان معترض این مساله مطرح می شود که خروشچف در سال های گذشته اختناق و سلطه استالین کجا بوده و چه می کرده است. اعتراضات و شورش هایی در جامعه شروع و سرکوب می شود.

در همین سال است که شواردنادزه از سوی حزب مسوولیت جدیدی به او محول می شود. او مسوولیت سازمان جوانان حزب را بر عهده می گیرد. در این راستاست که با میخائیل گورباچف که او هم سمتی در حزب داشت آشنا می شود.

به گفته وی این آشنایی به زودی به دوستی صمیمانه و گفت وگوهای خصوصی می انجامد و ادامه می یابد؛ «ما هر دو احساس می کردیم و درباره آن نیز صحبت می کردیم که از همان ابتدا در تشکیل اتحاد شوروی معضلاتی وجود داشت که من آن را عدم انطباق و ناسازگاری متمدنانه می نامم.» (ص ۶۰)

شواردنادزه که مدتی دبیر اول گرجستان بود در سیاست های اقتصادی این ایالت تجدیدنظرهایی اعمال کرد و برخلاف دستورالعمل سراسری حزب گام هایی به سوی اقتصاد آزاد برداشت و در مواردی حق مالکیت خصوصی برای تولیدگران را اجازه داد. در اثر سیاست های اصلاح گرانه وی تولید در این ایالت از رشد بالایی برخوردار شد. او زمانی گورباچف را برای بازدید از مزارع و کارخانجات گرجستان دعوت کرد و نتایج این کار خود را به او نشان داد. پس از آن آلکسی کاسیگین رئیس شورای وزیران وقت شوروی نیز تمایل پیدا کرد از این تجربه بازدید به عمل آورد. در همین بازدید بود که کاسیگین آن میخی را که توسط استالین کوبیده شده بود، کشف کرد.

چرخ روزگار چرخید و پس از تغییر و تحولاتی که شواردنادزه در خاطرات خود برخی از آنها را یاد می کند سرانجام در سال ۱۹۸۵ میخائیل گورباچف به دبیرکلی حزب انتخاب می شود و قدرت را در دست می گیرد. او دوست همفکر خود شواردنادزه را به سمت وزارت خارجه انتخاب می کند. از این زمان دوران جدیدی آغاز می شود.

از این پس خاطرات وی ابعاد تازه یی می یابد. در لابه لای این گزارش ها نکاتی نیز درباره مقامات غربی و خصوصیات آنها به چشم می خورد که قابل توجه است. وزارت وی در زمانی است که شوروی در افغانستان نیرو پیاده کرده و سخت درگیر جنگ با مردم افغان است. تبعات این جنگ و لطماتی که به شوروی وارد می کند نیز از نکاتی است که در این کتاب دیده می شود.

او از جلسه یی با اعضای هیات دولت افغانستان با گورباچف یاد می کند که مساله حضور نیروهای شوروی در این کشور بررسی می شود؛ «من و گورباچف پیشتر متذکر شده بودیم که دیر یا زود باید این مساله را حل کنیم و نیروهایمان را از افغانستان خارج کنیم زیرا در آنجا کاری نداشتیم که انجام دهیم. در کشور خودمان مشکلات زیادی جهت رسیدگی وجود داشت. در عین حال افغانستان همچون چاهی بی انتها منابع مالی و انسانی را می بلعید...» (ص۱۱۷)

او از زمانی یاد می کند که با گورباچف قبل از دبیرکلی اش درباره افغانستان بحث می کرده است. به گفته وی در آن زمان میخائیل راحت تر و قاطع تر صحبت می کرد اما در مقام مسوولیت محتاط تر شد چنان که پس از این جلسه دو سه سالی می گذرد و هیچ حرکتی در جهت خروج نیروها صورت نمی گیرد.

او توضیح می دهد که در آستانه برگزاری بیست و هفتمین کنگره وقتی گورباچف این مساله را در میان اعضای دفتر سیاسی طرح کرد هیاهویی درگرفت. هر چند کسی آشکارا با این تز مخالفت نکرد اما فضا بیانگر مخالفت برخی اعضای دفتر سیاسی بود. همین مساله باعث شد به رغم تصمیم قبلی برای طرح این موضوع در کنگره گورباچف آن را در دستور کار قرار ندهد. شواردنادزه از گفت وگوی تلفنی خود ساعت ۱۲ شب قبل از کنگره با گورباچف یاد می کند که او را واداشت مساله خروج از افغانستان را در دستور بگنجاند.

یکی از فرازهای خاطرات این دوره وی دیدار او با امام خمینی رهبر فقید ایران است. او توضیح می دهد که؛ «پس از سرنگونی حکومت پهلوی در ایران، در طول هفت سال هیچ یک از مقامات بلندپایه شوروی به ایران سفر نکرده بود. در این مدت تماس مهمی با یکدیگر نداشتیم.» (ص ۱۲۵)

«ایران نیز درصدد عادی سازی روابط با شوروی بود. نامه شش یا هفت صفحه یی امام خمینی خطاب به گورباچف که در تاریخ ۴ ژانویه ۱۹۸۹ توسط آیت الله جوادی آملی نماینده امام به مسکو آورده شد نیز بیانگر این واقعیت بود... در تاریخ ۲۵ فوریه من به همراه پاسخ کتبی میخائیل گورباچف به نامه امام خمینی وارد تهران شدم. نامه امام خمینی گورباچف را به فکر واداشته بود. نه وی و نه من، هیچ یک نمی دانستیم که چه پاسخی باید بدهیم.»

پاحساس این مقام دیپلماتیک از مناسبات دفتر امام برای ایرانیان شاید جالب باشد؛ «برف می بارید. امام خمینی در ارتفاعات زندگی می کردند. موقع ورود همانند مسجد باید کفش را درمی آوردم. با جوراب وارد شدم. این امر برایم تا حدی ناگوار بود. تصور کنید لباس تان با تمامی مقررات تشریفات هماهنگ شده است ولی بدون کفش هستید و مثل اینکه در عبادتگاه به سر می برید...»

او سپس پاسخ گورباچف را برای امام تشریح می کند و پاسخ امام را نقل می کند. به قول او امام گفته است من فکر می کردم آقای گورباچف فردی اندیشمند است و به همین خاطر آن مطالب را برای ایشان نوشتم ولی ناامید شدم. در عین حال امام از پاسخ گورباچف مبنی بر ایجاد روابط حسنه میان دو کشور استقبال کرده و گفته است از این موضوع حمایت می کنم. (ص ۱۲۷)

از این پس روابط با این کشور رو به توسعه و بهبودی می رود. اما یکی دیگر از بخش های مهم خاطرات شواردنادزه ماجرای فروپاشی شوروی است که نیاز به تفصیل جداگانه یی دارد. شواردنادزه پس از فروپاشی در گرجستان فعال می شود و بقیه عمرش را برای توسعه و آبادی زادگاهش که اکنون استقلال یافته می گذارد. اما نکته یی که وی در ماجرای فروپاشی متذکر می شود بسیار تامل برانگیز است؛ «متاسفانه فروپاشی امپراطوری شوروی تمایلات استکباری را از بین نبرد. روح امپراطوری هنوز هم زنده است. از اقدامات افراد مشخص گرفته تا تصمیمات دولت روسیه، تمامی این مسائل عواقب بسیار سختی برای ساکنان اتحاد جماهیر شوروی که دولت های مستقلی را تشکیل داده بودند، در پی داشت. برای کشور من گرجستان نیز عواقب سختی به ارمغان آورد.» (ص۲۳۷)

بخش پایانی خاطرات شواردنادزه به تجربه گرجستان که راه دموکراتیزه شدن را در پیش گرفته بود اختصاص دارد. در این بخش نیز وقایع و حوادث عبرت آموزی مشاهده می شود. تلاش وی برای ساختن کشورش و مشکلات داخلی پس از فروپاشی، ذهنیت نسل جوانی که به گذشته معترض است، مخالفان سیاسی و رقیبان وی و آشوب های انتخاباتی که رخ می دهد همه کار را به اینجا می رساند که در سال ۲۰۰۳ وی از ریاست جمهوری گرجستان کناره گیری می کند. در همین سال وی خاطرات خود را که به قول خودش تجربیاتی برای نسل آینده و سرنوشت سازان کشورش هستند مدون و منتشر می کند. او اکنون هشتادمین سال زندگی اش را می گذراند.

در پایان کتاب مطلبی از فرزند شواردنادزه که در یونسکو پاریس کار می کند آمده است که حسن ختامی برای خاطرات پدرش شده است. او بر پایه این جمله که انسان زنده به یک دم است یادداشتی نوشته و از نسل جوان کشورش خواسته است از ثانیه ها که زمان فعلی هستند حداکثر بهره را ببرند؛ «تنها ثانیه وجود دارد و نه آینده...آینده واقعی تنها در ثانیه، همچون برکات عالی نازل شده از جانب خداوند به ما داده می شود. از تک تک ثانیه ها مراقبت کنیم و با این کار نه تنها از خود بلکه از کشور و جهان مان نیز پاسداری کنیم...»

نکته یی که در پایان درباره کیفیت چاپ کتاب می توان گفت فهرست و نمایه ناقص کتاب است. در فهرست کتاب عناوین فصل ها همراه با میان تیترهایی آمده است که در متن کتاب هرچه سراغ میان تیترها را بگیرید از آن خبری نمی یابید. در حالی که درج این میان تیترها با ذکر صفحه دسترسی به مطالب دلخواه خواننده را آسان می کند. اما در فهرست نویسی صرفاً به ذکر صفحات فصول قناعت شده است. همچنین در نمایه اسامی برخی اشخاص جا مانده است که امید است در چاپ های بعدی کتاب رفع نقص شود.

مهدی غنی