چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

ماهی را به دریا بسپار


ماهی را به دریا بسپار

داستان کوتاه براساس خاطره ای از شهید علی اکبر رضایی جوشقان

امروز به زادگاهم بازگشتم؛ جوشقان. روستایی با کوچه‌های خاکی و خانه‌هایی با دیوارهای کاهگلی؛ بازگشتم به خانه پدریمان. خانه‌ای با راهروهایی تنگ و تاریک؛ خانه‌ای که هنوز هم شیشه‌های رنگین و مشجر آن مثل آن روزها نور را در چشم‌هایم منعکس می‌کند و حوض سنگی آن هنوز هم پر از ماهی‌های سرخ است! بازگشتم، به خانه‌ای که تمام راهروهای تنگ و تاریکش از صدای من و تو پر شده.

گویی تو را می‌بینم؛ آنجا کنار حوض سنگی نشسته‌ای و ماهی می‌گیری و من کودکی هستم و به دنبالت دور تا دور حیاط پاییزی می‌دوم. آن روزها را یادت هست؛ آن روزها که تو هنوز نوجوان بودی؛ آن روزها که مادر مرد و تو ماندی و خانه‌ای که صدای مادر در آن خاموش شد. پدر هم در غم دوری مادر عجیب فرق کرد. همیشه فکر می‌کرد و دیگر به حرف‌هایت گوش نمی‌داد. تنها محرم دلت من بودم؛ به من گفتی می‌خواهی کار کنی، درست را کنار بگذاری و روی پای خودت بایستی؛ بروی شهر ... و من تو را از رفتن بازداشتم و تو باز پافشاری کردی. می‌دانستم، می‌خواستی غم دوری مادر را از یاد ببری. می‌خواستی بروی تا پدر را آن‌گونه پریشان و نگران نبینی. دست روی شانه‌ات گذاشتم و گفتم: " هر وقت برگردی در خانه پدر به رویت باز است..." و تو رفتی!

فردای آن روز تو را بی‌قرار دیدم. بازگشته بودی و کنار دیوار خانه پشت در ایستاده بودی. این پا و آن پا کردی و تا مرا دیدی به سویم دویدی و گفتی: "دیروز که رفتم شهر، دلم آروم نگرفت. خیلی به حرفات فکر کردم برادر؛ درسم را ادامه می‌دهم."

کلید خانه پدری را به تو دادم. در خانه همیشه به روی تو باز بود برادر. آن روزها را هیچ‌گاه از یاد نمی‌برم. کنارمان بودی و درست را می‌خواندی. دبیرستان را تمام کردی. در راهپیمایی‌ها با مردم شرکت می‌کردی و بعد از انقلاب هم به سربازی رفتی. هنوز ۶ ماه از سربازیت نگذشته بود که داوطلبانه به جنوب رفتی. چقدر آن لباس‌های خاکی رنگ و چفیه سفید به تو می‌آمد. مرد شده بودی برادر، یک مرد جنگ.

یادت هست هرگاه که از خاکریزهای جنوب بر می‌گشتی، کنار حوض سنگی وسط حیاط خانه پدری می‌نشستی و به ماهی‌های قرمز چشم می‌دوختی و بعد از سکوتی طولانی می‌گفتی: "چرا این زبون بسته‌ها رو به دریا نمی‌سپارید؟ اینها هم باید آزاد زندگی کنند و حتما مثل من عاشق دریا هستن."

نگرانت می‌شدم، حرف‌هایت معنی دیگری برایم داشت. من و من کنان می‌گفتم: "اکبر جان... مواظب باش یک وقت ... یک وقت ..." و تو چنان به من می‌نگریستی که حرفم ناتمام می‌ماند؛ می‌خندیدی و می‌گفتی: من دریا را دوست دارم برادر. می‌خواهی مثل این ماهی برای همیشه زندونی حوض باشم" و من در جوابت سکوت می‌کردم. چه می‌توانستم بگویم؟!

آخرین باری که دیدمت، یادت هست آن روزها در عالمی دیگر بودی؛ پسر کوچکم رضا دست در آب حوض فرو می‌برد تا ماهی‌های سرخ را بگیرد. کنارش می‌نشستی و بر شانه‌اش می‌زدی و می‌گفتی: "رضا کوچولو که آزارش به این زبون‌بسته‌ها نمی‌رسه..."

آن وقت به من چشم می‌دوختی که کناری ایستاده بودم و شما را می‌نگریستم، می‌گفتی: "برادر وقتی رضا بزرگ شد، تو از کربلا چی براش می‌گی؛ از جنوب، از جبهه و جنگ ..." در جوابت خاموش می‌ماندم؛ چه می‌توانستم بگویم! چشم‌هایت می‌خندیدند. روزهاگذشت و حرف‌هایت، صدایت در تمام مدت در وجودم تکرار و تکرار می‌شد، لباس رزم به تن کردم و به خاکریزهای جنوب شتافتم ...

جاده‌های خاکی و نخل‌های بی‌سر گوشه و کنار، مرا از خود بی‌خود می‌کرد. دلم برایت تنگ شده بود. آن روزها چندین و چند بار برایت پیغام فرستادم که "هویزه" هستم. دوست داشتم در کنارت باشم. در کنارت بجنگم و کربلایی بودن را از تو بیاموزم. انتظار کشیدم و تو نیامدی! راه افتادم و به واحدی که خدمت می‌کردم رسیدم. دلم شور می‌زد؛ نمی‌دانم چرا؟! سراغت را از اطلاعات گرفتم. صدایی در فضا پیچید: "اکبر رضایی، در اطلاعات منتظر شما

هستند ... علی اکبر رضایی ..." سوت خمپاره در وجودم پیچید و بر زمین دراز کشیدم و سرم را میان دست‌هایم گرفتم. خمپاره درست رو به رویم خورد؛ سرم را که بلند کردم، مردی با موهای سیاه و مواج و چهره‌ای آفتاب سوخته از میان غبار و دود پیدا شد و به دژبان گفت: شهید شده آقاجان ..."

پاهایم سست شدند، قلبم تندتر از همیشه می‌زد و به نفس نفس افتادم، نمی‌توانستم باور کنم؛ فریاد زدم: "کی گفته؟ کی گفته شهید شده؟"

مرد به طرفم دوید، دستم را گرفت. سرم را بالا گرفتم، گویی تو را می‌دیدم که می‌خندیدی. دست‌هایم را گرفتی و گفتی: "یا علی برادر ... بلند شو ..." به سختی از روی زمین بلند شدم. صدای مرد موسیاه در گوشم پیچید: "مگه بچه اسفراین نبود؟ موهاشو همیشه کوتاه نگه می‌داشت و عینک می‌زد. راننده آمبولانس بود. همیشه هم می‌خندید ..." سرم را با ناباوری تکان دادم و گفتم: "... غیر ممکنه، شهید ..." مرد حرفم را ناتمام گذاشت و ادامه داد: "کاکوشی، ها ..."

عکسی از جیبش در آورد و جلوی صورتم گرفت؛ نگاهم به چشم‌هایت دوید، صدای امواج دریا در وجودم پیچید و در انتهای نگاهت هجرت یک مرد را دیدم و دست‌هایی؛ که ماهی‌هایی سرخ را به امواج دریا می‌سپردند. پاهایم سست شده بودند بر زمین زانو زدم.

آن روزها به زادگاهم بازگشتم تا به پدر پیرمان بگویم که تو به دریا رسیدی. ولی چطور می‌توانستم بگویم؛ که پسر کوچکت، برادر کوچکم، زودتر، خیلی زودتر از همه ما رفت؟!...

آن روزها حالی دیگر داشتم کوبه در را که زدم، پدر با چشم‌هایی نگران در را به رویم باز کرد. می‌دانستم نمی‌تواند دوباره غم از دست دادن عزیزی را تحمل کند. مادر که مرد، تو را به پدر سپرده بود و پدر را به خدا. پدر، مرا که دید به آغوش کشید و آرام گفت: "... می‌دانم، اکبر هم رفت... حالا فقط تو مانده‌ای پسرم ..."

بعدها برایم تعریف کرد، شبی که شهید شدی خوابت را دیده بود. در خواب دیده بود که عقابی بال بال زنان از آسمان پایین می‌افتد؛ بال‌های بزرگ عقاب رابا دو دست می‌گیرد و از جلوی پایش بلند می‌کند و در برابر صورتش بالا می‌آورد؛ وقتی چشم باز می‌کند تو را با صورتی گلگون از خون می‌بیند.امروز به زادگاهم بازگشتم، جوشقان. روستایی با کوچه‌های خاکی و خانه‌هایی با دیوارهای کاهگلی.

بازگشتم به خانه‌ای که تمام راهروهای تنگ و تاریکش از صدای من و تو پر شده. پسرم حالا برای خودش مردی شده. لباس رزم به تن کرده. لباس‌های خاکی رنگ تو چقدر به او می‌آید. دست در آب حوض سنگی میان حیاط فرو برده. سرش را بالا می‌آورد، چشم‌های تو در چهره رضای من می‌خندد. صدایش در گوشم می‌پیچید: "... بابا ... باید این ماهی‌ها را به دریا بسپاریم ..." صدای تو در راهروها طنین می‌اندازد...

مریم عرفانیان