یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

روایت روی سه خط موازی


روایت روی سه خط موازی

نگاهی به نماش ”درخشش در ساعت مقرر” نوشته و کارگردانی ”حمیدرضا نعیمی”

جنون و جنایت های امپراتور دیوانه علیه انسانیت و زندگی انسانی، به همان اندازه که در زمان حرکت سه ساله "کالیگولا"جنون محسوب می شد، در عصر خلق نمایشنامه کافکا نیز جنایت به شمار می رفت.

همین حالا هم هر جا زندگی انسان و آزادی بشر مورد تهدید قرار بگیرد و جنایت و کشتار انسانیت را به خطر بیندازد، هر کجا که باشد، حساسیت برمی انگیزد و جنونی تعبیر می شود که زمان و مکان و شرط و شروط نمی پذیرد. مفاهیم بزرگ انسانی مضامینی جهانشمول اند که گستره هنر می تواند آن ها را با شکل ها و ظواهر متنوع و متفاوت، با تجربه، ذهن، احساس و تفکر مخاطبش، به اشتراک بگذارد.

از همین روست که در جریان جنگ چهل و چهار ماهه بوسنی، یک نویسنده و منتقد آمریکایی برای درک بیشتر و همراهی انسانی، در قلب رویدادهای جنایتکارانه این جنگ ناعادلانه قرار می گیرد و نمایشنامه ای می نویسد که انسان و امید را محور قرار می دهد و چندین سال بعد از او حمیدرضا نعیمی در جغرافیا و جامعه ای کاملا متفاوت، برداشتی دیگر را با همان اندیشه انسانی به نمایشی تبدیل می کند که ژرف ساخت آن به وسعت مفهوم انسانیت و آزادی در جهان درک می شود و نمی توان آن را محدود کرد.

فضای کلی نمایش نعیمی و آنچه پس از پایان نمایش در ذهن باقی می ماند، وسوسه برانگیز، تلخ، غمبار، وحشتناک و تیره است. رسوب این تصور مدام ذهن را به تکثیر وقایع وسوسه می کند.

کوچه تک تیراندازها و خلوت شهر را تخیل می کنی و وقایع ذهنی را در ادامه داده های واقعی می سازی و خاموشی و یأس زندگی آدم هایی را که چسبیده به دیوارها و پشت آوار، تنها و وحشتزده می گریزند، احساس می کنی! درگیر شدن ذهن با چنین فضایی نتیجه تاثیر قدرتمند رویدادی واقعی است که نمایش آن را یادآوری کرده است. حافظه ات را که مرور می کنی به یاد می آوری بیش از بیست هزار انسان در این زمان و مکان کشته شده اند. از همه این ها تلخ تر و وحشتناک تر اینکه همه این اتفاق ها کمتر از هفده سال پیش و نزدیک به تو، در زمانه ای که خودت هم در این جهان زندگی کرده ای، روی داده است.

● هشدار! تهدید! یا تاریخ!

نمایش نعیمی ممکن است همه این احساسات، اندیشه ها و ذهنیت ها را به وجود بیاورد و بعید به نظر می رسد که این چنین نباشد. در بدبینانه ترین شرایط هم ارجاع نمایش به اصل واقعه تکان دهنده است. حتی اگر اجرا در انتقال محتوا و ژرف ساخت ناموفق باشد، دست کم ذهنیتی (حتی ضعیف) که ایجاد می کند، تاثیرگذار خواهد بود.

نعیمی نمایشنامه "درخشش در ساعت مقرر" را براساس نمایشنامه ای از سوزان سانتاگ نوشته است. صرف نظر از متن نویسنده آمریکایی، در مورد آنچه نعیمی نوشته است با متنی مستقل مواجه ایم.

سوزان سانتاگ به سارایوو می رود و علیرغم همه دشواری ها، در اوج خاموشی، کشتار و جنگ نمایشی را در مورد مفهوم امید و انتظار در ساعت مقرر اجرا می کند. این همه آن چیزی است که در نمایشنامه حمیدرضا نعیمی وجود دارد.

ساختار براساس عمل قهرمانانه سوزان و مسیر تولید نمایش و بالاخره اجرای آن ترتیب یافته است. در واقع چارچوب این ساختار فاقد روح و احساس تاثیرگذاری است که تا به اینجا در مورد آن صحبت شده است. در این ساختار یک قهرمان آمریکایی با اعتماد به نفس و عامرانه وارد دنیایی وحشتناک (ما به دیدن و درک این دنیا کنجکاویم) می شود و در کنار کارگردانی یک نمایش، دنیای دشوار بازیگران و آدم های نمایش اش را تجربه و کشف می کند.

به این ساختار باید جان داد. این قهرمان و نمایش اش را باید زنده کرد. برای جان دادن به این شکل، شخصیت های نمایش (بازیگران تئاتر) لب به سخن می گشایند. خودشان را تعریف می کنند. دنیایشان را به باد انتقاد می گیرند. گذشته، حال و آینده شان را روایت می کنند و اینجاست که قهرمان نمایشنامه نعیمی پیش از آغاز، بی اهمیت و وصله شده به جهنم ژنرال ملاویچ نشان داده می شود.

روی صندلی های تالار قشقایی که نشسته ایم در هر لحظه با سه فضا و سه جهان متفاوت مواجه ایم.

نخستین فضا؛ تالار قشقایی است که نمایشی به نویسندگی و کارگردانی حمیدرضا نعیمی در آن اجرا می شود. نعیمی در سی و سومین ماه محاصره سارایوو، سوزان سانتاگ را وارد تئاتر نیکلای کرده که آخرین بار کالیگولا در آن اجرا شده است. طراحی صحنه کالیگولا را می بینیم. می فهمیم که کارگردان می خواسته به ما بفهماند وارد دنیای کالیگولا شده ایم. صحبت از کافکا و سارتر و عهد عتیق و ... است. راموناشاه شبیه به اربابی خشک و سخت گیر، با مهربانی و سادگی مدیر تئاتر سارایوو مواجه می شود. این قهرمان آمریکایی را باور نمی کنیم. می گوید برای اعلام همبستگی و همدردی به سرش زده که نمایشی را در سارایوو به شکل یأس آلودی اجرا کند. در انتظار گودو را نشسته بر صندلی کارگردانی اش، به سرعت تمرین و بالاخره اجرا می کند. سوزان را در نمایش به دشواری می توان پذیرفت و باور کرد.

دومین فضا: صحنه اول نمایشنامه بکت با بازیگری (تئاتر در تئاتر) چهار بازیگر زن اجرا می شود. فضا، لحن، بافت و ساختار این بخش از اجرا علیرغم تمام تلاش ها، از جنس فضای نخست و فضای سوم نیست. پوزو و لاکی می روند. ولادیمیر و استراگون امیدوارانه منتظرند.

فضای سوم: تئاتری در کوچه تک تیراندازهاست. ماریا، نیکولای، اما، دارکو، زانا و لیلا آدم هایی اند که در این فضا زندگی می کنند. این فضا سی و سه ماه در تاریکی، خاموشی و وحشت غرق بوده است. همه کشتارها، تجاوزها، ترس ها و انتظارها را این فضای تلخ و دردناک در خود پرورانده است و همین فضای سوم است که تاثیرگذار و تاثر برانگیز نشان داده می شود.

ساختار نمایشنامه نعیمی، که خالی از اشکال نیست، به واسطه حسی که این فضای سوم بر می انگیزد، جان می گیرد. در این فضاست که درد و تاریکی زندگی زانا به عنوان یک انسان عمق و تاثیری عمیق پیدا می کند، اما زمانی که زانا پیش از اجرا گروه را ترک می کند و درست در ساعت مقرر در صحنه حاضر می شود، وارد فضای نخست (جایی که مدام اثر انگشت کارگردان و درام نویس دیده می شود) شده ایم.

زمانی که نیکولای در پاسخ به پرسش سوزان درباره اینکه مردم در خاموشی چه می کنند، انتظار و امید را مطرح می کند، فضای سوم معنا پیدا کرده و تماشاگر ایرانی عمیقا مفهوم پرسش و پاسخ آن را درمی یابد و لذت می برد، اما بلافاصله پس و پیش از این پرسش وقتی که جهان با جملات و واژه های کافکا و سارتر و کتاب مقدس و ... تبیین می شود، نمایشنامه نویس و تولید کننده نمایش ظاهر می شوند و تماشاگر خود را در تالار نمایشی در تئاترشهر می بیند.

"درخشش در ساعت مقرر" نه معلق در این سه فضا، بلکه در گسستی حاصل ورود و خروج به این فضاهای روایی اجرا می شود. جنس روایت، بافت، پیکره متفاوت و متغیر این سه فضا هم اجازه نمی دهد روایتی یکدست، حسی متداوم و فعالیت ذهنی منسجم ایجاد شود.

اما با وجود همه این ها، "درخشش در ساعت مقرر" نمایشی است که به این راحتی دست از سرمان بر نمی دارد. نمایش و وسوسه های ذهنی پس از تماشای آن، مدام تجربه هایمان را درباره انسان، زندگی و آزادی به چالش وا می دارند و این مسئله بی گمان باید نتیجه رویکرد هنری و انعطاف ژرف ساختی جهان معناها باشد.

شاید به دشواری بتوانیم در مسیر روایت اجرا، ولادیمیر و استراگون را در کنار لیلا، زانا، اما و ... قرار دهیم و معنای همنشینی هنرمندانه و محتوای حضورشان در یک اثر نمایشی را باور کنیم، اما پردازش هنرمندانه و انتخاب و چینش هر کدام از این شخصیت ها و شناسنامه های آن ها فعالیتی را در ذهن و فکرمان به جریان می اندازد که استدلال می کند، درک می کند و به نتیجه ای راهنمایی می کند که مورد نظر کارگردان بوده است.

مسلما انتخاب و گزینش معناها و چینش دوباره آن ها در سه محدوده نا همجنس برای نویسنده و کارگردان اثر بسیار دشوار بوده است. این دشواری بازیگرها را هم با چالشی بزرگ مواجه می کند. ارائه همزمان و پیوسته نقش استراگون و اما برای بهناز نادی یا ارائه زانا در لحظاتی از نمایش و بازی نقش ولادیمیر دقیقا چند لحظه بعد با نقش آفرینی کتانه افشاری نژاد، به همان اندازه که یکدست سازی فضاها و پذیرش لحن روایت ها را برای تماشاگر دشوار می کند، سخت بوده است، اما مرور تجربه های چند سال اخیر گروه شایا و استمرار و تداوم حضور گروه در کنار یکدیگر و تمرین دشواری ها، دلایل موفقیت بازیگران در ارائه مطلوب نقش ها را ثابت می کند.

درکنار موارد ذکر شده، باید به طراحی صحنه نمایش نیز به عنوان یک نقطه قوت غیرقابل چشم پوشی اشاره کرد. قفس های دورادور و آویزها و میزها تنها چیزهایی اند که در صحنه وجود دارند و بیشترین کمک را به خلق فضایی کاربردی و در عین حال منطبق بر حس و حال نمایش کرده اند.

در صحنه آغازین، جنس صحنه کاملا فلزی است و تنها بافت غیر فلزی صحنه تکه چوبی است که تیزی فلزی چاقوها در آن فرو رفته است. این قفس های آهنین و بافت همسان آن به همان اندازه که بیانگر فضای یأس آور و خشن معاصرند، رویدادگاهی منطقی را در قلب کشتار و وحشت سارایوو ایجاد کرده اند. جایی که سخت و تیره است. فضایی که گرمای تن انسان تنها با سردی فلز تماس پیدا می کند و خلوت و تاریکی و صدای شلیک تک تیراندازها ...

مهدی نصیری



همچنین مشاهده کنید