پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
شب نشینی مرده های غریبه
هنر به طور عام و ادبیات بهطور خاص به شکلی تلویحی همیشه در «جایگاه گفتنی» نوعی راوی وضعیت قرار گرفتهاند. در خلال قرائتهای چندین و چندباره رمانها و آثار ادبی همیشه میتوان خط و سیرهای تاریخی سیاسی یک دوران را بازشناخت. چه آنها که مستقیم به واقعههای زمانهشان میپردازند و به شکلی رئالیستیک آن را روایت میکنند، یا آنها که در نوعی منطق استعاری یا مجاز مرسل به «وقایع» و «اتفاق»ها میپردازند یا آثاری که به کلی از «برخورد» با تاریخ طفره میروند، همه و همه به شکلی پیشینی و گریزناپذیر حاصل مواجهه با تاریخاند و اساسا همین برخورد/تصادف با تاریخ است که یک داستان و روایت را شکل میدهد، چرا که روایت همیشه با تاریخ گره خورده است.
پس از این جهت است که میتوانیم ادعا کنیم که هر اثر هنریای پیشاپیش سیاسی است. حال در گام بعدی مساله بر سر این است که به فرض یک اثر ادبی در پی آن است که در روند خطی تاریخ و روند ساری و جاری آن جای گیرد یا در جستوجوی ایجاد وقفه یا خللی در آن است، همچون دستی که ترمز قطار را میکشد. پس ادبیات از این منظر از دوسو به تاریخ متصل است. چون یک پایش در نوشتار است و پای دیگرش در روایت و از همین جهت است که هر اثر ادبیای فارغ از آنچه «ادبیت» اثر میدانیم همواره نوعی تاریخنگاری مکتوب نیز محسوب میشود حالا اینجا شاید مساله بر سر این باشد که این اثر به تاریخ فاتحان وصل است یا تاریخ مغلوبان.
تقابل این دو که نتیجه تقابلی عمیقتر در دل تاریخ است را میتوان به شکلی در شکاف متن و پاورقی یافت چراکه تاریخ مغلوبان همیشه شکلی از حاشیهنویسی بر متن است حاشیههایی که گاه متن را زیر سوال میبرند یا حداقل انسجام کاذباش را فرو میریزند، پس ادبیات مغلوبان همیشه جایی در حاشیه کاغذهاست (شاید همان کاغذهای رنگورو رفته کتابهای تاریخ) حاشیهای که همچون آن استخوان نقاشی «سفیران» هولباین میتواند کلیت را متلاشی کند، پس نکتهای که در اینجا حائز اهمیت میشود همان ترم آشنای لکانی است، جایگاه گفتن، اینکه از کدام جایگاه خوانندگانات را مورد خطاب قرار میدهد و این آن جایی است که میتوان خطوط کلی را در قلمروهای ادبی و «سیاست ادبی» تشخیص داد. از این جهت در داستان «خنده شغال» وحید پاکطینت میتوانیم بپذیریم که باوجود تمام ضعفها و کاستیهای این اثر آن جایگاه گفتنی، جایگاهی متعلق به حاشیهها و مطرودینی است و این بیش از هر چیز بدین خاطر است که «خنده شغال»یک داستان آزاردهنده و عذابآور است، «خنده شغال» رمانی است که بدون تردید متعلق به زمانه پسافاجعه است.
جهان داستانی، آدمها، مکانها و در کل اتمسفر حاکم بر آنها همه دال بر وقوع یک فاجعه عظیم زیست محیطی هستند. یک زلزله یا قحطی و خشکسالی که زمین را (که میتواند نشانه مهمی در داستان باشد) به برهوتی بیانتها تبدیل کرده است و از پی آن ما با آدمهایی مواجهایم (و نه کاراکترها در معنای دراماتیک و کلاسیکاش) که به اصل تنازع بقا فرو کاسته شدهاند. پس این رمان در واقع روایت آدمهایی است که در پی یک فاجعه زیستمحیطی در پی زنده ماندن صرفاند. از این بابت است که «خنده شغال» به خاطر همین پیوندش با تم «فاجعه» دستمایه مناسبی است برای پرداختن به مفاهیمی چون «حیات برهنه». چراکه «فاجعه» همیشه در پی استقرار و استمرار منطق اردوگاه به وجود میآید.
«فاجعه» همیشه یک آسیب هراسآوری است (همچون تصادف در خیابان) که پس از وقوعاش و حک شدن ماندگارش در ناخودآگاه ما، کم کم خودش را در ساحت نمادین مخفی میکند، اما در وضعیت اردوگاهی که وضعیت استثنایی به قاعده بدل میشود فاجعه شکل دائمی و روزمره پیدا میکند. به همین خاطر جهان داستانی «خنده شغال» در واقع یک جهان اردوگاهی است، برهوتی که در آن همه قوانین به حال تعلیق درآمده و ما با یک وضعیت استثنایی دائمی مواجهایم، جماعت گیر کرده در این برهوت لامکان و لازمان که گویی اسیر بیماریای مسری و همهگیر شدهاند، همه در واقع تبدیل به مشتی گورکن شدهاند، آنها شغال و کفتار میخورند و به تفتیش خانههای یکدیگر میپردازند، نکتهای که به شکل تلویحی در این داستان حضور دارد این است که همچون اکثر درامهای موقعیتی از این دست (گیر کردن جماعتی از انسانها در منطقهای محدود که پیامد یک فاجعه طبیعی یا حتی فراطبیعی است) سلسله مراتب قدرت که در پی رخ دادن «فاجعه» کاملا فروپاشیده است، دوباره و از نو بازتولید و بازسازی میشود، از طرفی نکته دیگری که در این داستان میتوان به آن برخورد؛ این است که وجوه تماتیک اثر را به شکل خفیفی با سبک داستان پیوند زده است، به عنوان نمونه در «خندهشغال» به شکل تقریبا آگاهانهای از شخصیتپردازی و رفتن به سوی کاراکترهای دراماتیک طفره رفته است که این کاملا با منطق اثر جور در میآید، وضعیتی که انگار فرمان بیمارگون ابرمن پست مدرن: «لذت ببر» به نهایت منطقی خودش رسیده است و در یک وضعیت اردوگاهی و به شکلی کاملا آخرالزمانی همه چیز در برهوت و تباهی و ویرانی قرار گرفته است.
در اینجا و در پی این فروپاشی نظم نمادین که در آن به شکلی پارادوکسیکال ما با فضایی به شدت لیبیدویی/ سرکوبگر مواجهایم، دیگر نباید سراغی از کاراکترهای دراماتیک را گرفت چراکه آنها بنا بر تعریفشان همیشه متعلق به همان نظم نمادین پابرجا هستند (هویت اجتماعی طبقه خصوصیات فردی یا گروهی و...) آنها وضعیتی کاملا تعریف شده و ایژکتیو دارند، اما در اینجا ما با فروپاشی چنین شخصیتهایی مواجهایم، در پی این ویرانی، شخصیتها صرفا به بدنهایی صرف و مسکینی تقلیل یافتهاند، ما صرفا با آدمهایی طرفیم که جز یک نام که آخرین میراثشان از گذشته است (و البته خانههای نیمه خراب) خصوصیت دیگری ندارند، آنها به هستی صرف خود فرو کاسته شدهاند، علف میپیچند و در شهر خرابه به گشتزنی مشغولاند، نکتهای که ما در ادبیات و سینمای وحشت هم با آن مواجهایم وقتی نظمی به علت یک عامل بیرونی یا درونی فرو می پاشد، دیگر امانیسم لیبرالی بیمعنا میشود چراکه ما دیگر با افراد سروکار نداریم بلکه تنها و تنها با تنهایی صرف و بدون هویت طرفیم.
کسانی که هیچ تعریف مشخصی نمیتوان از آنها ارایه داد (همچنان که ما در نئواورلئان و وضعیت تراژیکش شاهد این موضوع بودیم) از طرفی در این داستان، طبیعت به عنوان عنصری آرامشبخش و به دور از تضادها و تنشهای جامعه شهری نشان داده نمیشود بلکه به عنوان امری هراسآور و تباهکننده و با تمام سویههای پاتولوژیکش ترسیم میشود) هرچند رباب و برزو (از نامهای این داستان) گفته میشود که به بیابانهای دوردست رفتهاند، اما این شاید فانتزیای بیش نباشد. طبیعت نوعی عامل بیماری است که شامل آلات قتل نیز میشوند (سنگ، چوب و...) در این شهر که همچون تمام وضعیتهای اردوگاهی همچون گوری دستهجمعی ترسیم میشود ما با یک دور باطل کاملا بکتی در زندگی روزمره این آدمهای باقیمانده مواجهایم، همچون آن جمله مشهور آدورنو که: «کل فرهنگ ما بعد آشوویتس، از جمله نقد فوری و فوتی آن، چیزی نیست مگر آشغال...» به واقع این داستان نیز که در یک وضعیت پسا اردوگاهی شکل گرفته درباره همین آشغال است، این داستان نه ابتدایی دارد و نه انتهایی ما به یکباره در وسط یک روزمرگی فاجعه وار بکتی قرار میگیریم و در پایان در همین جا هم رها می شویم، اینجا باز هم تکرار میکنم که این داستان با تمام ضعفها و کاستیهایش که مهمتریناش این است که وضعیت اردوگاهی با وجود آنکه تا حدودی در سبک نیز خود را نشان داده است، اما صرفا یک ظاهر بیرونی را اختیار و به شکلی کامل تا انتهای منطقیاش که درونی کردن این منطق است پیش نرفته، با این وجود میتوان این داستان را در زمره همان حاشیههایی دانست که ترکهای ادبیات/ تاریخ غالب را عیان میکنند.
«روز بعد از زلزله آمدیم شهر را ببینیم. شهر خرابه را. شهر صاف شده بود. انگار کف دست. به جز چند تا اتاقک و خانههای کوچک که پشت چاردیواری هنوز سر پا بود. چند نفری که زنده مانده بودند بیخود روی آوارها راه میرفتند. میچرخیدند دور خودشان. هی میخواستند کاری بکنند و نمیکردند.هی میخواستند جایی را بکنند و نمیکندند.»
خنده شغال ص ۶۵
اردوان تراکمه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست