دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

غم باد


غم باد

گیله خاتون نمی دانست چه اتفاقی افتاده است دنبال بوی شور دریایی می گشت كه طغیان كرده بود و شالیزارها و امام زاده های بی معجزه را با خود به اعماق برده بود به جای عالم تاج , شاه بانو غذایش را می داد و موهایش رامی بافت

بعد از مرگ‌ِ گیله‌خاتون‌ دخترهای‌ خانه‌ از پله‌های‌ سردابی‌ پایین‌ رفتند. تا او زنده‌ بود جرأت‌ قدم‌گذاشتن‌ به‌ آن‌جا را نداشتند. قفل‌ِ چمدان‌ كهنهٔ‌ او راشكستند و در آن‌ تمام‌ چیزهایی‌ را پیدا كردند كه‌ سال‌ها پیش‌ گم‌ كرده‌ بودند.

بزرگ‌ترین‌شان‌ گوش‌واره‌های‌ یاقوت‌ را در برابر آینه‌ روی‌ تاقچه‌، كنارتارهای‌ خاكستری‌ مو گرفت‌ و دختر سیاه‌موی‌ سی‌ و پنج‌ سال‌ قبل‌ را به‌ یادآورد كه‌ از زیر سفیدی‌ تور، یاقوت‌ها بر خاج‌ گوش‌هایش‌ برق‌ می‌زد.

یكی‌ لنگهٔ‌ كفشی‌ را بیرون‌ آورد كه‌ با آن‌ در اولین‌ مهمانی‌ همراه‌ مردی‌رقصیده‌ بود و حالا پاپیون‌ رویش‌ كنده‌ شده‌ بود و پاشنه‌اش‌ لق‌ می‌خورد ودیگری‌ نامه‌ای‌ زرد شده‌ و بی‌فرستنده‌ كه‌ هنوز فراموش‌ نكرده‌ بود كلمات‌مركب‌ پس‌داده‌ و كم‌رنگش‌ دست‌خط‌ِ كیست‌.

بعد از میان‌ پاره‌های‌ پارچه‌، دانه‌های‌ مروارید جامانده‌ از گردن‌بند،اسكناس‌ شاه‌های‌ سرنگون‌ شده‌، تكه‌های‌ ظروف‌ چینی‌ شكستهٔ‌ توی‌ چمدان‌،عكس‌ مچالهٔ‌ مردی‌ را پیدا كردند كه‌ سال‌ها قبل‌ از دیوار اتاق‌شان‌ آویزان‌ بود.یك‌صبح‌، چشم‌ باز كردند و چهار میخی‌ را دیدند كه‌ بی‌هیچ‌ عكسی‌، آن‌ بخش‌سفیدماندهٔ‌ دیوار را نگاه‌ داشته‌ بود. دیگر هرگز در عكسی‌ موهای‌ مجعد تاشانه‌ رسیده‌، ریش‌ انبوه‌ و عنبیه‌های‌ آبی‌ مردی‌ را ندیدند تا بتواند در قالب‌تمام‌ مردهایی‌ نفس‌ بكشد كه‌ بعدها شناختند. كوچك‌ترین‌ِ دخترها تصمیم‌گرفت‌ دیوار سرداب‌ را رنگ‌ بزند و از شلوغی‌ خانه‌ به‌ آن‌جا پناه‌ ببرد. همان‌عصر چمدان‌ كهنه‌ و بستهٔ‌ رختخواب‌های‌ گیله‌خاتون‌ را زیر درخت‌بهارنارنج‌ حیاط‌ آتش‌ زد.

ماه‌ بعد، لكهٔ‌ سیاه‌ سوختگی‌ هم‌ دیگر بر كاشی‌های‌ حیاط‌ باقی‌ نمانده‌ بود تازوزه‌های‌ جنون‌آسا و گریه‌های‌ بی‌علتش‌ را یاد كسی‌ بیاورد. تنها شاه‌بانو كه‌مادر دخترها بود، شبی‌ از پشت‌ پنجره‌، مردهایی‌ را زیر نور ماه‌ دید كه‌ از جاده‌آمده‌ بودند و با بیل‌ و كلنگ‌ زمین‌ را كندند. از میان‌ خاك‌ خشك‌ سال‌هاباران‌نخورده‌، قبری‌ دهان‌ باز كرد و گیله‌خاتون‌ بیرون‌ آمد. صورتش‌ مثل‌وقتی‌ كه‌ زنده‌ بود به‌شمعی‌ آب‌شده‌ می‌مانست‌، پر از شیارها و چروك‌های‌عمیق‌ و دو چشم‌ وق‌زده‌ كاشته‌شده‌ میان‌شان‌.

مردها بدن‌ استخوانی‌اش‌ را بردوش‌ گرفته‌ و چند بار دور قبر چرخاندند. شاه‌بانو برای‌ اولین‌ و آخرین‌بارتوانست‌ كلمات‌ صدای‌ گیله‌خاتون‌ را واضح‌ بشنود: «گرسنه‌ام‌... دارم‌ ازگرسنگی‌ می‌میرم‌.» بعد از آن‌ هر ماه‌ شب‌های‌ جمعه‌ بادیه‌ای‌ قیمه‌ خیرات‌می‌داد تا دیگر در شب‌های‌ مهتابی‌ وهم‌ نگیردش‌ و گیله‌خاتون‌ را با آن‌ شكل‌غریب‌ نبیند، بی‌غُدّهٔ‌ بزرگ‌ گلوگاهش‌ كه‌ هشتاد و پنج‌ سال‌ قبل‌، نخستین‌چیزی‌ بود كه‌ قابلهٔ‌ یهودی‌ بر بدن‌ آغشته‌ به‌ خون‌ و خاكسترش‌ دیده‌ بود. وقتی‌دعای‌ بر پوست‌نوشتهٔ‌ زودزایی‌ را از ران‌ عالم‌تاج‌ باز می‌كرد، گفت‌: «چشمت‌روشن‌ پیله‌خانم‌!»

اما لرزِ صدا، سر بلندنكردنش‌، پچ‌پچ‌ زن‌ها و خنج‌ بر گونه‌كشیدن‌ها در نورپیه‌سوز، همه‌چیز را برای‌ عالم‌تاج‌ روشن‌ كرده‌ بود. پیچیده‌ از درد ورنگ‌باخته‌، از سر خشت‌ بلند شده‌ و در بستر خوابیده‌ بود و صدای‌ سرخ‌جابررا از تاریكی‌ خیاط‌ می‌شنید، به‌ مردی‌ كه‌ پشت‌ بام‌ دعای‌ «اخرجكم‌ من‌ بطون‌»می‌خواند، امر می‌كرد پایین‌ بیاید.

بعد قدم‌های‌ سنگینش‌ از پلكان‌ بالا آمد.تشت‌ها و كهنه‌های‌ خونی‌ را كه‌ بیرون‌ می‌بردند، لحظه‌ای‌ سایه‌اش‌ با شانه‌های‌فروافتاده‌ بر پردهٔ‌ در افتاد كه‌ كلاه‌ نمدی‌ را میان‌ انگشتان‌ مچاله‌ می‌كرد.عالم‌تاج‌ دامن‌ قابلهٔ‌ یهودی‌ را چنگ‌ زد و كلمه‌ها توی‌ دهانش‌ یخ‌ بست‌. قابله‌چاقویی‌ را كه‌ برای‌ رماندن‌ آل‌ با آن‌ دور بسترش‌ را خط‌ می‌كشید، كنارانداخت‌ و نوزادِ قُنداق‌شده‌ را در آغوشش‌ گذاشت‌. غده‌ به‌بزرگی‌ سیب‌ِ گلاب‌بود و گریه‌های‌ نوزاد انگار اول‌ در آن‌ می‌پیچید و بعد گره‌گره‌ بیرون‌ می‌آمد. اماقطرات‌ شیری‌ كه‌ از نُك‌ پستان‌های‌ عالم‌تاج‌ می‌ریخت‌، غده‌ را از یادش‌ برد وتمام‌ نُه‌ماهی‌ كه‌ رو به‌ قبله‌ آیهٔ‌الكرسی‌ خوانده‌ بود، به‌ شكم‌ كوبیده‌ بود تاسرخ‌جابر بتواند نام‌ پدرش‌ را...

همان‌ شب‌ توفانی‌ شروع‌ شد كه‌ روزها ادامه‌ پیدا كرد.

مردم‌ «توكا»بی‌توجه‌ به‌ دانه‌های‌ درشت‌ تگرگی‌ كه‌ بر سرهای‌شان‌ می‌شكست‌، دسته‌دسته‌برای‌ دیدن‌ نوزاد می‌آمدند. دهان‌ به‌ دهان‌ می‌گشت‌ به‌ خاطر مرگ‌ پدر عالم‌تاج‌زیر شلاق‌ مباشران‌ ارباب‌ و نپرداختن‌ عوارض‌ جاروب‌ است‌ كه‌ نوزاد باغم‌بادی‌ به‌ این‌ بزرگی‌ دنیا آمده‌ تا همیشه‌ از گهوارهٔ‌ چوبی‌اش‌ صدای‌ گریه‌ بلندباشد و آن‌قدر ضعیف‌ و ریزجثه‌ باشد كه‌ حتی‌ شاخه‌های‌ انار آویخته‌ ازپنجره‌ها هم‌ امید به‌ زنده‌ ماندش‌ را در دل‌ كسی‌ ننشاند. شب‌ ششم‌، بی‌هیچ‌ضیافت‌، پای‌كوبی‌ و تُرنابازی‌، سرخ‌جابر با شكافی‌ ابدی‌ میان‌ ابروها،گوسفندی‌ عقیقه‌اش‌ كرد و نامش‌ را گیله‌خاتون‌ گذاشت‌. بعد سوار بر اسب‌كهرش‌ به‌ نیروهای‌ جنگل‌ پیوست‌ و سوگند وفاداری‌ یاد كرد.

تا هفت‌سال‌ بعد كه‌ با چوخای‌ سوراخ‌شده‌ و زخمی‌ مهلك‌ در سینه‌ روی‌پرچین‌ حیاط‌ می‌مرد، دختر تنها كلماتی‌ بی‌معنا به‌ زبان‌ آورد و به‌ سختی‌ راه‌رفت‌. دایم‌ پستان‌ بزرگ‌ عالم‌تاج‌ در دهانش‌ بود یا به‌ دامن‌ چین‌دار اومی‌آویخت‌ كه‌ در مطبخ‌ بادنجان‌ تنوری‌ می‌كرد و حصیر می‌بافت‌. غدهٔ‌گلویش‌ روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شد. اولین‌ چروك‌های‌ زودرس‌ زمانی‌ زیرچشم‌هایش‌ نشست‌ كه‌ سرخ‌جابر در جنگ‌ «ماكلوان‌» گلوله‌ خورد. قونسول‌روس‌ و قزاق‌هایش‌ پستوهای‌ خانه‌ را گشتند، صندوق‌ِ لباس‌ها را خُرد كردند،لاله‌ها را شكستند، رویهٔ‌ تشك‌ها را دریدند، با قنداق‌ تفنگ‌ به‌ صورت‌عالم‌تاج‌ كوبیدند اما لحظه‌ای‌ هم‌ گمان‌ نبردند رد مرد زخمی‌ را در چاهی‌بگیرند كه‌ دختربچه‌ای‌ شبیه‌ پیرزنان‌، با غده‌ای‌ به‌ اندازهٔ‌ نارنج‌ زیر گلویش‌، برسرپوش‌ چوبی‌ آن‌ چمبر زده‌ بود و كف‌ دست‌هایش‌ را به‌ هم‌ می‌كوبید.

سه‌ماه‌ قبل‌ از این‌كه‌ توده‌های‌ برف‌ «گیلوان‌» سردار جنگل‌ را منجمد كند،سرخ‌جابر در نیمه‌شبی‌ بارانی‌ سوار بر كهرش‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌. بعد از سال‌ها،زیر نور چراغ‌ زنبوری‌ به‌ صورت‌ عالم‌تاج‌ خیره‌ شد كه‌ شنل‌ و چموشش‌ را برتنور خشك‌ می‌كرد و تفنگش‌ را با پیه‌ مرغ‌ برق‌ می‌انداخت‌. زنی‌ آن‌قدر مطیع‌و آرام‌ كه‌ می‌توانست‌ تمام‌ دربه‌دری‌ و بدبیاری‌های‌ گذشته‌ را تلافی‌ كند. كتهٔ‌از شام‌ مانده‌ را خورد و گفت‌: «یك‌من‌ رفتم‌ و صدمن‌ برگشتم‌ گیله‌مار...»

گیس‌ بلند عالم‌تاج‌ را در مشت‌ گرفت‌ و بافه‌اش‌ را باز كرد. زیر لب‌ گفت‌:«عین‌ شب‌خوس‌ نرم‌!» وقتی‌ زن‌ بسترشان‌ را به‌ زمین‌ گسترد و شعلهٔ‌ چراغ‌ راپایین‌ كشید فكر كرد روزهای‌ جنگ‌ چنان‌ گذشته‌اند تا تنها بفهمد در دنیابه‌هیچ‌ چیز تعلق‌ ندارد. نه‌ عالم‌تاج‌ كه‌ از بوی‌ عرق‌ آمیخته‌ به‌ باروت‌، پِهِن‌اسب‌ و گیاهان‌ جنگلی‌ بدنش‌ مست‌ شده‌ بود اما خطوط‌ صورتش‌ بی‌تغییرمانده‌ بود، نه‌ دختری‌ كه‌ با چشم‌های‌ باز خواب‌ بود و انگار تقاص‌ گناهانش‌بود.

سپیده‌، قبل‌ از این‌كه‌ زین‌ بر گُرده‌ كهرش‌ بگذارد، عكس‌ سردار جنگل‌ را ازشكاف‌ دیوار سرداب‌ بیرون‌ آورد. با قطار فشنگ‌ حائل‌ سینه‌ زیرِ درخت‌نارنج‌ ایستاده‌ بود. موها مجعد و بلند، ریش‌ انبوه‌، كوله‌ بر دوش‌ و تفنگ‌ دردست‌. روزی‌ هم‌ كه‌ با زخمی‌ مهلك‌ در سینه‌ روی‌ پرچین‌ حیاط‌ افتاد، قبل‌ ازخزیدن‌ سرمای‌ مرگ‌ به‌ انگشتانش‌، عكس‌ را از چوخایش‌ بیرون‌ آورد. نرده‌هاكمرش‌ را آن‌قدر تا كرده‌ بود تا موهای‌ بلندش‌ به‌ بابونه‌ها بسابد و تمام‌ خون‌بدنش‌ توی‌ پیشانی‌اش‌ جمع‌ شود. صورت‌ بهت‌زدهٔ‌ عالم‌تاج‌ و گیله‌خاتون‌ راكه‌ از دامنش‌ آویزان‌ بود، واژگونه‌، بالای‌ پلكان‌ می‌دید. اما گوش‌هایش‌ به‌ روی‌فریادهای‌ او بسته‌ شد كه‌ چهار ماه‌ بعد دختری‌ بی‌غم‌باد بر گلو، به‌ دنیا آورد:شاه‌بانو.

گیله‌خاتون‌ نمی‌دانست‌ چه‌ اتفاقی‌ افتاده‌ است‌. دنبال‌ بوی‌ شور دریایی‌می‌گشت‌ كه‌ طغیان‌ كرده‌ بود و شالیزارها و امام‌زاده‌های‌ بی‌معجزه‌ را با خود به‌اعماق‌ برده‌ بود. به‌ جای‌ عالم‌تاج‌، شاه‌بانو غذایش‌ را می‌داد و موهایش‌ رامی‌بافت‌. جای‌ رگبار را خورشیدی‌ داغ‌ گرفته‌ بود كه‌ آفتاب‌گردان‌ها رامی‌سوزاند و شیروانی‌ سرخ‌ خانه‌ را بر بالای‌ اتاق‌های‌ پُرشده‌ از دخترهای‌شاه‌بانو سیاه‌ می‌كرد.

یك‌روز، مردی‌ بلندقامت‌ از مینی‌بوسی‌ پیاده‌ شد كه‌ در جادهٔ‌ آسفالته‌ رو به‌پایتخت‌ می‌رفت‌. كنار تابلوی‌ دایره‌ای‌ سفید و قرمز با نقش‌ آهو ایستاد و به‌خانه‌ نگاه‌ كرد. گیله‌خاتون‌ از پشت‌ پرچین‌ برایش‌ دست‌ تكان‌ داد و صدای‌خنده‌اش‌ در غدهٔ‌ به‌بزرگی‌ طالبی‌ شده‌اش‌ گم‌ شد. مرد به‌ جای‌ تفنگ‌ عصای‌سیاهی‌ در دست‌ داشت‌ و چوخایش‌ را با بارانی‌ سیاهی‌ عوض‌ كرده‌ بود. قطارفشنگی‌ حایل‌ سینه‌اش‌ نبود، اما موهای‌ مجعدش‌ شبیه‌ همان‌ زمانی‌ بود كه‌ زیردرخت‌ نارنج‌ ایستاده‌ بود و لكه‌های‌ خون‌ سرخ‌جابر مثل‌ گل‌هایی‌ زیرپاهایش‌ شكفته‌ بود. ولی‌ گیله‌خاتون‌ همان‌طور عاشقش‌ شد كه‌ درهفت‌سالگی‌، وقتی‌ برای‌ نخستین‌بار میان‌ انگشتان‌ چنگ‌شدهٔ‌ پدر دیده‌بودش‌.

پس‌ از آن‌، همیشه‌ در شكاف‌ دیوار سرداب‌، جای‌ اعلامیه‌های‌ قدیمی‌و مرام‌نامهٔ‌ جنگل‌، پنهانش‌ می‌كرد. عالم‌تاج‌ هرگز نفهمید چرا ساعت‌ها غیبش‌می‌زد، سرش‌ گرم‌ شاه‌بانو بود كه‌ اندوه‌ مرگ‌ سرخ‌جابر را از یادش‌ برده‌ بود.چند سال‌ بعد هم‌ كه‌ اولین‌ رگه‌های‌ خون‌ را میان‌ پاهای‌ استخوانی‌ دختر پیردید، گمان‌ نبرد با وجود چروك‌های‌ صورتش‌ زیر فشار غده‌های‌ بلوغ‌ خفه‌می‌شود. نفهمید چرا ساعت‌های‌ طولانی‌ در مبال‌ می‌ماند یا تنهٔ‌ درخت‌ نارنج‌را بغل‌ می‌گیرد و پا دورش‌ حلقه‌ می‌كند. نفهمید چون‌ سینه‌های‌ دخترك‌ به‌كوچكی‌ سینهٔ‌ مردها بود و دنده‌هایش‌ از لاغری‌ بیرون‌ زده‌ بود، مثل‌ استخوان‌ماهی‌.

گاهی‌ مردم‌ توكا كه‌ سوار بر ارابه‌ و درشكه‌ از جادهٔ‌ خاكی‌ می‌گذشتند،دختر پیری‌ را می‌دیدند كه‌ گِل‌ به‌ سر و رویش‌ می‌مالید، مرغابی‌ها دور و برش‌بال‌ تكان‌ می‌دادند و از غدهٔ‌ گلویش‌ صدای‌ وزش‌ باد زمستانی‌ به‌ گوش‌می‌رسید: «وو... وو... وو.»

گالِش‌های‌ سوار بر اسب‌ ورد می‌خواندند و رو به‌ او فوت‌ می‌كردند.بچه‌ها سنگش‌ می‌زدند. حاج‌ مصطفی‌ سرشان‌ داد می‌زد: «چه‌كارش‌ داریدبخت‌برگشته‌ را!» ریش‌ سفیدش‌ را در مشت‌ می‌گرفت‌ و پا زمین‌ می‌كوبید:«جنگ‌، بلبشو، قحطی‌... مار زاییده‌ای‌، چه‌ پاقدمی‌ گیله‌مار!»

عالم‌تاج‌ هیچ‌ نمی‌گفت‌. به‌ دختر پیر یاد می‌داد سر تشت‌ چندك‌ بزند وچرك‌ از تار و پود رخت‌ها دربیاورد. برای‌ قلیان‌، زغال‌ در آتش‌گردان‌ بگذاردو با كوك‌های‌ كج‌ و معوج‌ لباس‌ها را وصله‌ كند و گاه‌ معنی‌ صداهایی‌ را بفهمدكه‌ مثل‌ آبشار از دهانش‌ سرریز می‌كرد.

قبل‌ از خشك‌سالی‌، سرخ‌جابر كه‌ سال‌ها روی‌ پرچین‌ چوبی‌افتاده‌ بود وتكان‌ نمی‌خورد، بلند شد. دست‌ بر پشت‌ گذاشت‌ و كمر به‌ جلو و عقب‌ تا كرد.انگار دردی‌ كهنه‌ را از میان‌ مهره‌ها بیرون‌ می‌ریخت‌. بعد سوار بر كهرش‌ كه‌همیشه‌ از بابونه‌ها می‌خورد، رو به‌ شالیزارهای‌ جادهٔ‌ مال‌رو تاخت‌.گیله‌خاتون‌ دنبالش‌ دوید.

در میانهٔ‌ راه‌ شاه‌بانو تغار بر سر رو به‌ خانه‌ می‌آمد.مرد سوار دورش‌ چرخید، چیزهایی‌ گفت‌ و چهل‌گیس‌ از زیر سربیرون‌آمده‌اش‌ را كشید. شاه‌بانو جیغ‌ كشید و تغار از سرش‌ افتاد روی‌ زمین‌.هیچ‌كدام‌ گیله‌خاتون‌ را ندیدند كه‌ از آن‌ به‌بعد، عادت‌ِ ایستادن‌ پشت‌ پرچین‌ درجای‌ خالی‌ سرخ‌جابر به‌ سرش‌ افتاد تا مرد سواری‌ را ببیند كه‌ دور خانه‌می‌چرخید. به‌ جای‌ چوخای‌ سوراخ‌شدهٔ‌ خونی‌، كُت‌ و شلوار می‌پوشید. درجواب‌ گالش‌ها كه‌ «كوج‌ِ آقا» صدایش‌ می‌كردند. شلاق‌ تكان‌ می‌داد، با دیدن‌شاه‌بانو آن‌ را بالا می‌انداخت‌ و می‌گرفت‌ و تا شالیزار یك‌نفس‌ چهارنعل‌می‌تاخت‌. وقتی‌ هم‌ از پله‌های‌ ایوان‌ خانه‌ بالا می‌آمد، چشم‌هایش‌پشت‌دری‌ها را كنار می‌زد.

پیش‌كشی‌های‌ نبات‌ و ترمه‌ را دست‌ عالم‌تاج‌ داد كه‌ تعارف‌ می‌كرد و درمهمان‌خانه‌، قاب‌های‌ شیرینی‌ برنجی‌ و لوز را جلوش‌ می‌چید. حاج‌ مصطفی‌بالای‌ اتاق‌ با سگرمه‌های‌ درهم‌ تسبیح‌ می‌چرخاند: «از همو وقتی‌ كه‌ قاصدجنگلی‌ها بودی‌ می‌شناسمت‌ چومه‌در، ولی‌ باید دید استخاره‌...»

كوج‌ آقا یكی‌ از زانوها را بغل‌ گرفت‌: «سردار هم‌ اگر معطل‌ استخاره‌ نمانده‌بود، پشت‌ به‌ كوه‌ ابوقبیس‌ می‌داد و كار را تمام‌ می‌كرد.»

ـ اگر دستی‌ شكست‌ از آستین‌ خودمان‌ بود، اگر سری‌ شكست‌ زیر كلاه‌خودمان‌ بود.

ناتاشا امیری‌


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.