یکشنبه, ۲۳ دی, ۱۴۰۳ / 12 January, 2025
داستان برگه اعزام
آن روز که خواستی برای اولین بار به جبهه بروی یادت هست؟ آمدی تو محل و با غرور و خنده گفتی: «هی بچه! عشق کردی که چه طور برگه اعزام گرفتم؟» و من بودم که غبطه می خوردم و حسودی ام می شد که چه طور توانستی برگه رفتن به جبهه بگیری و من جا ماندم. سن تو از من بیشتر بود، اما نه زیاد؛ یک سال! البته قدت از من بلند تر بود و ایمان و معرفتت از من بیشتر. می دانم که آن موقع با دستکاری شناسنامه ات توانستی اعزام شوی. می دانم که گریه کردی، ناله کردی تا جواز رفتن به جبهه را بگیری. چند روز بعد ... جبهه خانه دوم تو شد.
یک سال گذشت. آن روز که در خیابان دیدمت، خیلی نورانی شده بودی. با آن شلوار بسیجی و پیراهن سفید و ساده و آن کتانی های رنگ و رو رفته، چه عظمتی پیدا کرده بودی! واقعا به تو غبطه می خوردم. تو کجا بودی و من کجا؟ گفتی: «خب آقا داود! ما رفتنی شدیم. اگه ازمون بدی و خوبی دیدی حلالمون کن.»
- علی جان این حرف ها چیه می زنی؟
خندیدی و گفتی: «حالا قیافه نگیر! می خوای حلال کن، می خوای حلال نکن. اگر بدی دیدی حقته! اگر خوبی دیدی حتما اشتباه شده»!
همدیگر را بغل کرده و برای آخرین بار با هم خداحافظی کردیم.
و تو رفتی.
صدای مارش عملیات با فرو ریختن اشک ها همراه شده بود. دل ها می تپید و سینه ها ملتهب در انتظار شنیدن پیروزی های رزمندگان. اولین شهید محل آمد؛ “جلال جواهری” نوجوان شانزده ساله و قاسم جبهه. با خونش خضاب بسته بود. همانجا بود که یکی از بچه ها خبر را داد: «می گن علی رضایی شهید شده»! باورم نشد. بغضم را فرو خوردم. چند روز بعد اطلاعات دیگری آمد؛
اروند زیر آتش بود. بچه ها دلاورانه مقاومت می کردند. قرار بود حمله ای برای انهدام نیروی دشمن بشود و بعد بچه ها دوباره برگردند. تیربار روی دستانت آرام و قرار نداشت. بالا و پایین می رفت و چپ و راست کشیده می شد. بچه ها داشتند سوار بر قایق ها به عقب بر می گشتند. باران تیر و خمپاره بر سرتان می بارید. پریدی روی قایق. قایق راه افتاد. یقه سکاندار را گرفتی:
- «کجا؟ بچه ها هنوز آن طرفند. چند نفر زخمی اند. نمی ذارم بری تا بچه ها سوار بشند، این قایق آخرین قایقیه که مونده.»
قایق از حرکت ایستاد و برگشت. تو و یکی دو نفر دیگر از قایق پایین پریدید و دویدید به سوی جلو، تا بچه های مجروح را بیاورید. چند دقیقه بعد عراقی ها رسیده بودند به فاصله چند متری ساحل. سکاندار قایق برای اینکه بچه های دیگر اسیر نشوند، قایق را روی آب اروند به حرکت در آورده بود. از آن پس تو را ندید.
کجایی علی؟ علی تو برای نیامدن پیکر «مظفر» ناراحت بودی. برای نیامدن پیکر «عبدالله یاخچی» غصه می خوردی و می دانی حسن چه می گفت؟ می گفت: «وقتی چشمم به صورت پیر و مهربون پدر علی می افته، قلبم می لرزه. اگه ببینم از جلو داره می آد سعی می کنم یه جوری راهمو کج کنم تا چشمم تو چشمای غمگین پدر علی نیفته. خب می گی چه کار کنم داود؟»!
و من هم مثل حسن نمی دانم چه کار کنم. شاید به خاطر ارادت تو به مادر مفقودین - زهرا (س- ) باشد که مفقود شدی. کسی چه می داند!
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست