یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا

تحلیلی در ریشه های کمونیسم


تحلیلی در ریشه های کمونیسم

ما به لطف خدا از آغاز زمان و از روزگار اولین اجدادمان, ولی نعمتان سرزمین مان بوده ایم

● ریشه‌های تزاری کمونیسم

ما به لطف خدا از آغاز زمان و از روزگار اولین اجدادمان، ولی‌نعمتان سرزمین‌مان بوده‌ایم. خدا ما را به همان جایگاهی که آنها داشتند رسانده است و از او می‌خواهیم که این جایگاه را به ما و فرزندان‌مان اعطا کند. هیچ گاه تحکیم این موقعیت را از هیچ منبع دیگری نخواسته‌ایم و حالا هم نمی‌خواهیم.

● ایوان سوم

نه تنها کمونیست‌ها که بسیاری از نقادان آنها (همانند سولژنیستین) بی‌درنگ این ایده‌ که تزاریسم عامل موثر مهمی بر نظریه و عمل کمونیستی بود را رد می‌کنند، اما شواهد کوبنده و قانعی در دفاع از این باور وجود دارد.

کمونیسم ابتدا در روسیه، کشوری با شهرتی به درازای قرون در استبداد، نوکرمآبی و ددمنشی سر برآورد. مارکیس دوکاستین که «نامه‌هایی از روسیه» (۱۸۳۹) متعلق به او بسیاری را بر آن داشت که «توکویل روسیه» خطابش کنند، می‌گوید: «دولت روسیه گونه ای از انضباط نظامی است که به جای نظم طبیعی نشسته است، حالتی از محاصره که به وضع طبیعی بدل گردیده است.» این سنت اقتدارگرایانه به شدت بر مارکسیست‌های روس و از طریق آنها بر بخش‌ بزرگی از نهضت سوسیالیستی دنیا تاثیر نهاد. برخی از ویژگی‌های پراهمیت تزاریسم که کمونیسم از آنها کمک گرفت و بر شدت آنها افزود، از این قرارند:

● قدرت یکپارچه

تاریخ بیشتر ملت‌های اروپا نشان مراکز چندقطبی و محدود قدرت را با خود دارد.

پادشاه، کلیسا و اشراف‌زاده‌ها معمولا مجبور بودند تا حد قابل توجهی قدرت را با همدیگر تقسیم کنند. به نوشته‌هارولد برمن، مورخ حقوق: «تکثر موجود در حقوق غرب که هم بازتاب‌دهنده و هم تقویت‌کننده تکثر درون حیات سیاسی و اقتصادی آن است، منبعی برای توسعه یا رشد- هم رشد حقوقی و هم رشد سیاسی و اقتصادی- بوده است یا حداقل در روزگاری بود که این تکثر منبعی نیز برای آزادی بوده است. سرف‌ها (برده‌های دوران کلاسیک) می‌توانستند برای کسب حمایت در برابر ارباب خود نزد دادگاه شهر روند. واسال‌ها [وام گیرندگان] می‌توانستند برای آنکه در مقابل خان‌هایشان حمایت شوند، به دادگاه پادشاه روی آورند. روحانی‌ها قادر بودند جهت کسب حمایت در برابر پادشاه از دادگاه کلیسایی کمک گیرند.»

● حقوق و انقلاب

شکل روسی دولت یک پادشاهی مطلق است که قتل و آدمکشی خصیصه آن است.

مارکیس دوکاستین، نامه‌هایی از روسیه برعکس اروپا، روسیه قرن‌ها شاهد تمرکز فوق‌العاده قدرت در دستان یک شخص یعنی همان تراز بود. ایوان سوم استفاده از این واژه (تزار) را آغاز کرد. روس‌ها از امپراتوری بیزانس نه تنها ایمان ارتدوکس شرقی که دفاع نظری دقیقی از قدرت مطلق و بی‌‌کم‌وکاست را وام گرفتند.

اگر یکی از تزارها پا را از حد خود فراتر می‌گذاشت، مخالفین معمولا مجبور بودند به تصمیم او تن در دهند یا به شورش خشونت‌آمیز روی آورند. پیش از ۱۹۷۱ آخرین ناآرامی داخلی واقعا قابل توجه در ۱۶۱۳ که سلسله رومانف قدرت را به دست گرفت، پایان یافت. رومانف‌ها سنت قدرت کامل و مستبدانه ملت خود را به دقت مستحکم ساختند. آنها طی یک نسل بی‌توجهی به اعیان و اشراف را کنار گذاشتند. تراز پتر کبیر که در ۱۶۹۶ بر تخت نشست، سلطه حکومت پادشاهی را حتی از قبل هم قدرتمند‌تر نمود:

در راس حکومت تراز یا امپراتور قرار داشت که از قدرتی مطلق و نامحدود برخوردار بود. مجلسی باستانی از اشراف یا همان دوما که پیش از آن حقوق قانون‌گذاری اندکی داشت، عملا منسوخ گردید و جای خود را به شورای مشورتی حکومت داد که اعضایش که معمولا اشراف‌زاده بودند، از سوی تزار انتخاب می‌شدند. همه رد و نشان‌های دولت‌های خودگردان محلی به همین نحو از میان رفتند و کشور از آن به بعد توسط ماموران شخصی تزار اداره می‌شد.

در حالی که بقیه اروپا تحت تاثیر روشنگری به آهستگی به سمت محدود ساختن قدرت حکومت‌های پادشاهی و حفظ حقوق بشر پیش می‌رفت، تزارهای روسیه قصد خود برای مقابله در برابر تاثیرات ناخواسته خارجی را نشان می‌دادند. کاترین کبیر که مشتاق به بهبود شهرت بین‌المللی خود بود، ژست «پادشاهی روشن بین» را به خود می‌گرفت، اما وقتی نظام ارباب‌ و رعیتی در دیگر نقاط اروپا از میان رفت، «کاترین در حال توسعه دامنه این نظام بود. اعطای حاکمیت به مقامات و دوستدارانش غل و زنجیرهای بندگی را به انبوهی از روستاییانی که تا آن زمان آزاد بودند زد. اشراف‌زاده‌ها بی‌‌آن که با مخالفت کاترین روبه‌رو شوند، شروع به وضع نظام سرف‌داری در سرزمین‌های تازه تسخیرشده‌ای همچون اوکراین کردند. (ویلیام لانگر، تمدن غرب)»

وقتی انقلاب فرانسه و پیامدهای آن پادشاهی مطلقه را در سراسر اروپا در معرض خطر قرار داد، تزارها مخالفان خود را به شدت سرکوب کردند. به گفته دوکاستین، «حاکمان در روسیه با وجود قدرت نامحدودشان به شدت از انتقاد یا حتی از صحبت بی‌پرده و آشکار می‌ترسیدند.» مخالفان وضع موجود در معرض خطر تبعید به اردوگاه‌های خشن در سیبری قرار داشتند. تنها شکست در جنگ با ژاپن در ۱۹۰۵ توانست تا بر تزار نیکلای دوم فشار آورد تا آزادی‌های مدنی را به رسمیت بشناسد و مجمعی انتخابی را برای محدود ساختن قدرت خود به وجود آورد. به نظر می‌آمد که شاید روسیه بالاخره در مسیر دولت مدرن محدود قرار گرفته باشد، اما تراز تا ۱۹۰۷ بسیاری از پیمان‌ها و تعهدات خود را زیر پا گذاشته بود. نظام تزاری که در ۱۹۱۷ سرنگون شد، به اندازه نظام تزار پتر یا تزار نیاکاترین مستبد نبود، اما هیچ حکومت پادشاهی دیگری تا این حد در برابر تغییر مقاومت نکرده بود.

● ریشه‌های مارکسیستی کمونیسم

حتی بی‌تفاوت‌ترین و سرسری‌ترین دانشجوی کمونیسم هم با نقش حیاتی کارل مارکس در بسط ایدئولوژی کمونیستی آشنا است. نتایج علمی انقلاب‌های کمونیستی چنان وحشتناک بوده است که دانشمندان مارکسی بسیار تلاش کرده‌اند تا نکات مکتبی و عقیدتی گوناگونی که انقلابی‌های کمونیستی دست آخر بر پایه آنها از آموزه‌های مارکس منحرف شدند را نشان دهند. با این حال، تشخیص اثرگذاری عمیق مارکس بر نظریه و عمل کمونیستی ساده است.

این گفت‌و‌گو درباره خرید و فروش آزاد و تمامی دیگر «گفته‌های شجاعانه» بورژوازی ما درباره آزادی به طور کلی، اگر معنایی داشته باشد، تنها در برابر

خرید و فروش محدود با تجار به زنجیر بسته قرون وسطی است، اما وقتی در مقابل الغای کمونیستی خرید و فروش، براندازی شرایط بورژوایی تولید و فسخ خود بورژوازی قرار گیرد، هیچ معنایی ندارد. (مانیفست حزب کمونیست)

● حمله به آزادی بورژوایی

مارکس یک آلمانی با ریشه یهودی بود که بخش زیادی از زندگی خود را در تبعید در فرانسه و بریتانیای کبیر سپری کرد. او چیزهای زیادی را در فلسفه سیاسی حاکم در کشورهایی که در آنها سکونت داشت، یافت تا به مخالفت با آنها برخیزد؛ فلسفه‌ای که در آن زمان عموما به عنوان لیبرالیسم شناخته می‌شد و متفکرینی همانند جان لاک، آدام اسمیت و باتیست سه آن را بسط دادند. لیبرال‌ها خود را مدافعان آزادی می‌دانستند و منظورشان از آزادی، حق افراد در انجام هر آن چه میل داشتند با زندگی و با دارایی‌شان بود. (امروزه این «لیبرال‌ها» احتمالا «لیبرتارین» نامیده می‌شوند).

هرچند لیبرالیسم به معنای جدید کلمه آزادی فرد در زندگی را بدان گونه که میل دارد، کاملا مجزا از آزادی در استفاده از دارایی طبق تمایل او می‌داند، اما لیبرال‌های زمان مارکس معمولا این آزادی‌ها را دارای ارتباطی نزدیک با یکدیگر می‌دانستند. آزادی شخصی، آن گونه که مثلا لاک در نظر داشت، چیزی نبود جز خود مالکیت:

«تمام انسان‌ها یک دارایی درون شخص خود دارند. این شخص از هر حقی در ارتباط با خود برخوردار است. نیروی کار بدنش و کار دستانش کاملا از آن اویند. حال هر چه که او از وضعیتی که طبیعت فراهم آورده و نگه می‌دارد، جدا می‌کند، کار خود را با آن در هم آمیخته و چیزی را که متعلق به خودش است، به آن ملحق ساخته و چیز جدیدی می‌سازد ... از این طریق آن را دارایی خود می‌سازد ...» (رساله دوم دولت) یا آن طور که رابرت اورتون، یکی از اسلاف لاک شرح می‌دهد: به هر کس در طبیعت یک دارایی فردی توسط آن داده شده است که هیچ کس نمی‌تواند به آن تجاوز کرده یا آن را تصاحب نماید. برای آن که هر کس از آن جا که خودش است، یک خود دارد ...، هیچ فردی از قدرتی حول حقوق و آزادی‌های من برخوردار نیست و من هم هیچ قدرتی در قبال حقوق و آزادی‌های دیگران ندارم. من یک فرد هستم، می‌توانم از خودم بهره ببرم و نمی‌توانم خودم را بیش از آن چه هستم قلمداد کنم یا تصور نمایم. اگر این کار را انجام دهم، متجاوز و تعدی‌کننده‌ به حق انسانی دیگری خواهم بود.

● تیری برابر همه دیکتاتورها

مارکس ارتباط نزدیک آزادی شخصی و حقوق مالکیت را رد نکرد، بلکه مرتبط بودن آنها را پذیرفت و هر دوی آنها را به عنوان نمودهایی از آن چه او «آزادی بورژوایی» می‌نامید، محکوم کرد. به زعم مارکس آموزه حقوق بشر، نادرست و مغلوط بود، زیرا:

از این رو هیچ یک از حقوق ظاهری بشر از بشر خودمدار، از انسان به همان شکل که هست و از انسان به عنوان عضوی از جامعه مدنی، یعنی فردی جدا افتاده از اجتماع، در لاک خود فرو رفته، کاملا دل‌مشغول به منافع خصوصی خود و عمل‌کننده طبق هوس خصوصی خود فراتر نمی‌روند؛ بنابراین انسان از دارایی آزاد نشد، بلکه آزادی یافت تا مالک دارایی گردد. بشر از خودمداری تجارت رها نشد، بلکه آزادی پیدا کرد تا به تجارت بپردازد. (درباره مساله یهود)

برای موفقیت در به زنجیر بستن توده مردم باید طوری به نظرآیی که گویی همان غل و زنجیرها به پای توست. (ولتر، دایره‌المعارف فلسفی)

از دید مارکس لیبرال‌ها به جای دفاع از آزادی همه افراد واقعا تنها برای آزادی طبقه حاکم در جامعه کاپیتالیستی، یعنی همان بورژوازی ارزش قائلند:

«اما تا زمانی که معیار مفاهیم بورژوایی آزادی، فرهنگ، قانون و ... خودتان را برای لغو مالکیت بورژوایی به کار می‌گیرید، با ما بحث نکنید. خود همین ایده‌های شما محصول شرایط تولید بورژوایی و مالکیت بورژوایی‌تان است، همان طور که قوانین‌تان تنها خواسته طبقه شما هستند که به قانونی برای همه بدل گردیده‌اند، خواسته‌ای که ویژگی و مسیر اصلی آن به واسطه شرایط اقتصادی وجود طبقه شما تعیین می‌شوند.» (مانیفست حزب کمونیست)

مارکس سنت لیبرال را به بی‌اعتنایی به طبیعت اجتماعی انسان متهم می‌کند. «از این رو آزادی حق انجام همه کارهایی است که به دیگران آسیبی نمی‌رسانند. این مساله‌ای در باب آزادی انسانی است که به صورت فردی جدا افتاده و سر در لاک خود فرو برده تلقی می‌شود.»

مارکس چنین توضیح می‌دهد که «بنابراین حق مالکیت، حق بهره‌گیری از دارایی‌های فرد و استفاده از آنها همان طور که خود می‌خواهد است، بی‌توجه به دیگر انسان‌ها و مستقل از جامعه ... این باعث می‌شود که هر کس در دیگران نه عملی شدن که محدود شدن آزادی خود را ببینید». (درباره مساله یهود)

راه‌حل مارکس و مسیر دستیابی به رهایی انسان، کمونیسم بود که آزادی‌‌ای را که جامعه بورژوا از افراد دریغ می‌کرد، به آنها می‌داد. وی شرح می‌دهد که کمونیسم «تعالی مثبت مالکیت خصوصی یا از خودبیگانگی انسان است و از این رو تخصیص واقعی جوهر بشر توسط و برای انسان ... و بازگشت کامل او به خود به عنوان موجودی اجتماعی است...» (دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴)

متفکرین اجتماعی بی‌شماری با بسیاری از افکار مارکس مخالفند، اما تاملات او در باب آزادی بشر و عمق دریافت او در برابر کم‌مایگی و سطحی بودگی لیبرالیسم را می‌ستایند. با این همه درک اینکه برداشت مارکس از آزادی چگونه می‌تواند چیزی بیش از دفاع از استبداد و سرکوب باشد، سخت است. هیچ انسان مخالف یا نامتعارفی نمی‌تواند جامعه را «تحقق آزادی خود» ببیند و به «حق انجام هر کاری که به دیگران آسیبی نمی‌رساند» حمله کند و در عمل به دیکتاتوری معتقد نباشد. این ایده‌ها در عمل به چه چیزی می‌انجامد، الا اینکه مفری برای افراد جباری که به دیگران صدمه می‌زنند، فراهم می‌سازند؟ مشکل برداشت‌های «موسع» از آزادی آن است که ضرورتا آخرین مرحله از برداشت‌های «موسع» از آزادی به چشم‌پوشی از نقض برداشت‌های «محدود» از آن می‌انجامد. افراد می‌توانند تحت مفهوم‌های «بورژوایی» از آزادی دینی به هر دینی که می‌خواهند عمل کنند (مارکس آن را) «هوس یا (مدحی مزاجی خصوصی» می‌نامد). این آزادی چگونه می‌تواند توسعه یابد، بی‌آن که آزار و اذیت برخی دیدگاه‌های مذهبی را مجاز بشمرد؟

ضدلیبرال‌های اولیه مستقیما به آزادی به عنوان یک شرارت حمله می‌کردند. مارکس موضعی متفاوت را برگزید؛ حمله به آزادی در لباس توسعه آن. او با این کار دیکتاتوری را به گونه‌ای باز عرضه کرد که خوشایند حساسیت‌های مدرن باشد؛ شاهکاری در عرضه مسائل فکری که در قرن بعد پیامدهایی تراژیک و وحشتناک بر صدها میلیون انسان نهاد.

برایان کاپلان

مترجم: مصطفی جعفری