پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

کار و تلاش برای زندگی


کار و تلاش برای زندگی

ایستاد، نفسی تازه کرد. عرق از چهره گرفت و دوباره حرکت کرد. از این که درچنین ساعتی از روز بیرون آمده بود، ناراحت بود. کار مهمی باعث شده بود تا درچنین گرمایی از خانه خارج شود. هوا …

ایستاد، نفسی تازه کرد. عرق از چهره گرفت و دوباره حرکت کرد. از این که درچنین ساعتی از روز بیرون آمده بود، ناراحت بود. کار مهمی باعث شده بود تا درچنین گرمایی از خانه خارج شود. هوا آن قدر داغ و سوزان بود که هیچ کس بیرون نیامده بود. «محمدبن منکدر» از کوچه ها رد شد و در اطراف مدینه، کنار باغ ها و مزرعه ها به راه خود ادامه داد. ناگاه از دور چشمش به چند نفر افتاد که مشغول کار بودند. نگاه کرد بین آن ها امام محمدباقر (ع) را شناخت. امام محمدباقر (ع) همراه دوسه نفر کارگر درحال رسیدگی به امور خود بود. منکدر باتعجب لحظه ای به امام خیره شد و باخود گفت: از مرد خداپرست و دانشمندی چون او عجیب است که این گونه برای به دست آوردن مال و روزی تلاش کند. آن هم درچنین ساعتی از روز بهتر است بروم و او را نصیحت کنم.

السلام علیک یا اباجعفر! امام نفس زنان جواب سلامش را داد. ای اباجعفر، خداوند کارهایت را سامان دهد. آخر چرا بزرگی چون شما درچنین گرمایی به فکر زندگی و مال دنیاست؛ اگر درچنین حالتی مرگ به سراغ شما بیاید، چه خواهید کرد؟امام لبخند معناداری زد. از مشکی که کنارش بود آب ریخت و دست هایش را شست و مشتی آب برچهره عرق کرده اش زد و فرمود: ای منکدر به خداوند سوگند اگر درچنین حالتی مرگ به سراغم آید زمانی است که مشغول اطاعت و عبادت خدا هستم.تلاش من اطاعت از خداست زیرا باهمین کارهاست که خود را از تو و دیگر مردم بی نیاز می سازم و دست به سوی کسی دراز نمی کنم.جواب امام چون شمشیری برنده بود. منکدر فهمید نصیحت کردن مردی دانشمند و زاهدی حقیقی چه اشتباه بزرگی است. منکدر با شرمندگی سری تکان داد و گفت: حق با شماست. خدا رحمتت کند، می خواستم به شما نصیحتی کرده باشم اما این شما بودید که مرا نصیحت و راهنمایی کردید.