سه شنبه, ۲۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 11 February, 2025
آخرین سنگر
![آخرین سنگر](/web/imgs/16/147/on7ie1.jpeg)
بازهم زمین زیر پایم میلرزد. مثل اینکه مهمات ارتش عراق تمامی ندارد. صدای غرش گلولة توپ را که میشنوم تا به زمین بخورد و هزار تکه شود زهرة من نیز میترکد و هزار تکه میشود. هاجوواج دوروبرم را نگاه میکنم. بچههای گروهان هرکدام به کاری مشغولاند. اصلاً انگار که نه توپی در کار است و نه خمپارهای. نمیخواهم از جایم حرکت کنم. به نظرم این قسمت امنتر است. زیاد هم توی چشم نیستم. دیگران نباید بفهمند که چقدر میترسم.
ـ علیاکبر! تو فکری. نکنه توپ به کشتیهات خورده و غرقشون کرده.
صدای شهروز است. نگاهش که میکنم لبخندش محو میشود. کنارم مینشیند و میگوید: «چرا اینقدر رنگت پریده؟»
میگویم: «یه کم سرم سنگینه.»
ـ حق داری. از دیشب که عملیات شروع شده هیچکدوم از بچهها نتونستن چشم رو هم بذارن. نگا کن برات کنسرو آوردم تا بخوری، خودت که به فکر خودت نیستی.
بیاختیار به آسمان نگاه میکنم. هر لحظه منتظرم تا گلولة توپ یا خمپارهای به زمین بخورد. شهروز هم آسمان را نگاه میکند و میگوید: «بیخود توی آسمون دنبال مَنّ و سلوی نگرد. همینم نخوری از دستت میرهها.»
ـ میل ندارم. خودت بخور.
ـ چی میگی. دو, سه ساعت از ظهر گذشته. از دیشب تا حالا هیچی نخوردی. آخه چه مرگته. نکنه به سلامتی صدام مرده, عزاشو گرفتی.
برای اینکه بیش از این اصرار نکند کنسرو را از او میگیرم. شهروز با پشت دست، عرق پیشانیاش را پاک میکند و میگوید: «توی این گرمای پنجاه درجه عرقسوز نشیم خیلیه.»
دلم میخواهد شهروز مرا به حال خود بگذارد. میترسم متوجه ترس من بشود. این بار گوشهایم را تیز میکنم، صدایی نمیآید.
شهروز میگوید: «من دیگه باید برم.»
صدایش میلرزد.
ـ دیدی دیشب صمد چه جوری تیکهتیکه شد. اگه اون گلوله توپ جلوی پاش منفجر نشده بود... ای لعنت به این جنگ. از دیشب که صمد شهید شده همش فکر میکنم... بیخیال، فقط همخدمتی! اگه ما رو ندیدی حلالمون کن.
بی اختیار اخمهایم در هم میرود. شهروز دستش را روی شانهام میگذارد و لبخند غمناکی میزند و بعد نیمخیز میشود و دولادولا میرود. احساس میکنم تمام عضلات صورتم منقبض شده. حتی نمیتوانم لبخند بزنم.
چشمانم میسوزند. بیخوابی امانم را بریده. از چند روز پیش که گروهان ما در روستای سلمانیه مستقر شد تا برای عملیات، نزدیک خط مقدم باشیم یک ساعت هم درست نخوابیدم. دائم کابوس میبینم. ترس از عملیات، ترس از کشته شدن، اصلاً ترس از همهچیز آرامش را از من گرفته. کلافهام. نباید بخوابم. حالا وقت خواب نیست. پلکهایم سنگین میشوند.
تمام رزمندگان در یک صف ایستادهاند. من که در انتهای صف ایستادهام ابتدای آن را نمیتوانم ببینم. اما فرمانده را بهراحتی میبینم. فرمانده به هر رزمنده که میرسد لبخندی میزند و به سینة رزمنده نشان لیاقت میچسباند. ناگهان چشمم به مادرم میافتد که خارج از صف ایستاده.
مادر غمگین و ناراحت دست روی دست میزند و میگوید: «علیاکبر، چقدر به تو گفتم ترس رو زیر پات له کن.» فرمانده به همه نشان لیاقت میدهد به من که میرسد مکثی میکند و نشانی با این عنوان به سینهام میچسباند: «تنها سرباز ترسوی ارتش.» دوست دارم زمین دهان باز کند و مرا در خود فرو ببرد. زبانم بند آمده. مادر رویش را از من برمیگرداند و میگوید: «یادت باشه تو علیاکبری، پس مثل صاحب اسمت شیردل باش. خواری و خفت بسه.» ناپدریام از راه میرسد و فریاد میزند: «دستوپاچلفتی. این بار دیگه با کمربند تنت رو سیاه میکنم. بعد هم میفرستمت سینه قبرستون تا بغل دست بابات جا خوش کنی. با آبروی من بازی میکنی؟»
دوباره زمین زیر پایم میلرزد. با وحشت از جا میپرم. قلبم میخواهد از سینهام بیرون بزند. همهجا گرد و خاک است. چند بار با دست، چشمانم را میمالم. صدای ناله میشنوم. چند نفر از بچههای گروهان زخمی شدهاند. امدادگری بهسرعت از مقابلم میگذرد و به طرف مجروحی میدود. چشمم که به مجروح میافتد خشکم میزند. شهروز است که بیهوش، نقش بر زمین شده. دست راستش را که میبینم دلم ریش میشود؛ دستی که دیگر به بدن شهروز وصل نیست. تکهای از دستش کمی آنطرفتر روی زمین افتاده؛ بیچاره شهروز.
بوی خاک و باروت و رطوبت هوا باهم مخلوط شده و فضا را پر کرده. دهانم طعم بدی دارد. میخواهم بالا بیاورم. سرم درد میکند. نگاهم که به تیربار میافتد سردردم بیشتر میشود. نمیدانم حالا بدون وجود کمکیهای خود چه کنم. صمد که شهید شد؛ اینهم از شهروز.
دیشب هنگام جابهجایی تیربار، وقتی صمد شهید شد آنقدر ترسیده بودم که دوپایة تیربار را گم کردم. باید کاری انجام دهم. به طرف تیربار میروم تا آن را آماده کنم. اما متوجه میشوم به علت گرد و خاک زیاد، فشنگ قبلی در آن گیر کرده. بر بخت بد خود لعنت میفرستم؛ یک تیربارچی ترسو، بدون کمک, آنهم با یک تیربار بیخاصیت. بغض گلویم را میفشارد. هیچ کاری نمیتوانم بکنم. خستهام. سرم میخواهد بترکد. سرم را روی تیربار میگذارم. قطره اشکی از گوشة چشمم به پایین سُر میخورد. کاش میتوانستم فریاد بزنم و به همه بگویم که چقدر میترسم.
اگر تکهتکه شوم! صمد که تکهتکه شد بهتم زد. هر امدادگری مشغول رسیدگی به مجروحی بود. یک جوان بسیجی بهسرعت پتویی آورد و درحالیکه زیر لب چیزی میگفت تندتند تکههای بدن صمد را جمع میکرد و در پتو میگذاشت. تکه مغز صمد را که در پتو گذاشت طاقت نیاوردم و بالا آوردم. فقط خدا میداند که چه میکشم. نمیدانم با خدا حرف میزنم یا با خودم. میگویم: «حالا نمیشد تا دو ماه پیش، حصر آبادان رو میشکستن. همین گذاشتن منِ بدبخت اعزام بشم یاد آبادان بیفتن. راستی که برای این عملیات یه شیری مثل من لازمه.»
ـ حمیدی حالت چطوره؟
صدای گروهبان دسته را که میشنوم سرم را بلند میکنم. به احترام او نیمخیز میشوم. گروهبان یکم، نادری، دستش را روی شانهام میگذارد و خودش کنارم مینشیند.
با ناراحتی میگویم: «تیربار گیر کرده. نمیدونم چی کارش کنم.»
نگاهی به تیربار میاندازد و میگوید: «فعلاً که کاریاش نمیشه کرد، بیا این کلاشو بگیر. غنیمتیه. تیربار رو هم یه جایی قایم کن. بعد از عملیات بیا سراغش. فقط عجله کن. باید راه بیفتیم.»
کلاشینکف را میگیرم. اطرافم را بهدقت نگاه میکنم. چشمم به پلی که نزدیک جاده است میافتد. به نظرم, پل، نشان خوبی است. به طرف پل میروم. تیربار را نزدیک پل در زیر خاک پنهان میکنم تا روزهای بعد برای بردن آن برگردم. تیربار را که مخفی میکنم متوجه میشوم گروهان حرکت کرده و من از نفرات گروهان عقب ماندهام. دلم میگیرد. هرچند ثانیه صدای انفجاری تنم را میلرزاند. بیانصافها، هرچه هوا تاریکتر میشود بیشتر آدم را میترسانند.
دستی شانهام را لمس میکند. جا میخورم.
ـ خسته نباشی سرباز، خیلی تو خودتی.
بهآرامی سرم را به طرف صدا برمیگردانم. همان بسیجی است که تکههای بدن صمد را جمع کرد؛ یکی از بسیجیانی که برای انجام عملیات با گروهان ما ادغام شدهاند. نفس راحتی میکشم.
بسیجی سیبی را که در دست دارد به من تعارف میکند.
ـ ممنونم، میل ندارم.
ـ جا موندی؟
دوست دارم با کسی درد دل کنم. ماجرای زخمی شدن شهروز و بعد هم کار نکردن تیربار را برای بسیجی تعریف میکنم. بسیجی بلند میخندد و میگوید: «امان از این گیربار. راستیراستی که یکی از وظیفهنشناسترین ابزار جنگی همین گیرباره. ناراحت نباش فقط تیربار تو نیست که گیر میکنه. همشون همین جورن. حالا هم تیربار نشد یه چیز دیگه. اصلاً بهتره تو با من بیای. قراره من سنگر عراقیها رو پاکسازی کنم. بعضی از سنگرا هنوز پاکسازی نشدن. تو بیا مواظب من باش تا یه وقت عراقیها از پشت منو نزنن. موافقی؟»
خجالت میکشم مخالفت کنم. صدای انفجارهای دوروبر آزارم میدهد. برای اینکه کمتر بترسم تصمیم میگیرم با او صحبت کنم. میپرسم: «خدمت کردی؟»
سرش را تکان میدهد و میگوید: «آره، زمان انقلاب. دو ماه مونده بود که خدمتم تموم شه از پادگان فرار کردم.»
با تعجب نگاهش میکنم.
ـ خب حالا تو بگو چند ماه خدمتی؟
ـ هفت ماه خدمتم. دوماهه که اومدم جبهه.
ـ دو ماه هم خوبه. فرصت داشتی تا قبل از عملیات، خودت رو با محیط وفق بدی.
کمی مِنمِن میکنم و میگویم: «آره. اما نمیدونم چرا بعضیها اینقدر میترسن.»
ـ طبیعیه. اولش تا خودشونو پیدا کنن طول میکشه. بعدش براشون عادی میشه.
ـ درسته اما من یه سربازی رو میشناسم که خیلی وقته اومده؛ اما هنوز هم مثل روز اول میترسه. دوست نداره اینجوری باشهها، اما کاریاش نمیتونه بکنه. مادرش هم خیلی دوست داره پسرش نترس باشه. نصیحتش هم میکنه اما خب چه فایده. بیخودی از همه چی میترسه.
بسیجی شانههایش را بالا میاندازد و میگوید: «چی بگم والله. باید ببینه برا چی اینقدر میترسه. دیگه باید راه بیفتیم. حالا وقتشه.»
بهناچار همراهش راه میافتم. میگویم: «خب میترسه دیگه، برا چی نداره.»
مکثی میکند و میگوید: «بیدلیل که نمیشه. تا حالا فکر کردی که چرا یه نفر که سالها با یکی زندگی کرده وقتی طرف میمیره حاضر نیست یه ساعت با جنازة اون تنها بمونه. چرا بعضی آدما حاضر نیستن شبها توی تاریکی، تو خونة خودشون بمونن. باید دید ریشة ترسشون از کجاست.»
بسیجی ساکت میشود و اطراف را نگاه میکند. دوست دارم بیشتر حرف بزند. میگویم: «خب ریشة ترسشون چیه؟»
نفس عمیقی میکشد و میگوید: «نمیدونم، من که روانشناس نیستم. ولی شنیدم که بیشتر آدما ترسشون برمیگرده به زمان بچگی. شاید پدر و مادرشون اونا رو از چیزی ترسونده باشن یا یه همچین چیزی.»
دوباره ساکت میشود. میپرسم: «مگه میشه.»
بسیجی سرش را تکان میدهد.
بغضی گلویم را میفشارد. اگر حرفهای بسیجی درست باشد! مگر ممکن است ترس امروز من به خاطر رفتار بد ناپدریام باشد؛ ترس از کمربند، ترس از مردن، ترس از سینة قبرستون، همیشه فریاد، همیشه تهدید. مادر فقط گریه میکرد...
بسیجی با دست سنگرهای عراقیها را نشان میدهد و به طرف سنگرها میرود. من هم پشت سر او حرکت میکنم. تفنگم را محکم در دست میفشارم. آب دهانم را بهسختی قورت میدهم. با نگرانی اطرافم را نگاه میکنم. بسیجی به هر سنگر که میرسد، یک نارنجک به داخل آن میاندازد. به سنگر آخر که میرسد نارنجک دیگری را در دست میگیرد و ضامن آن را میکشد تا به داخل سنگر بیندازد. خوشحالم از اینکه همهچیز بهخوبی تمام میشود. ناگهان یک عراقی که در داخل سنگر پنهان شده است به طرف او میدود و محکم او را بغل میکند تا نارنجک را داخل سنگر نیندازد. هر دو باهم گلاویز میشوند.
عراقی را که میبینم خشکم میزند.
نمیدانم چه کار کنم. مثل مجسمهای شدهام. نه میتوانم کاری کنم و نه حتی میتوانم فکر کنم. اگر شلیک کنم ممکن است بسیجی کشته شود و اگر شلیک نکنم شاید عراقی موفق شود. شاید هم نارنجک منفجر شود و هر دو از بین بروند.
بسیجی کار زیادی نمیتواند بکند. یک دستش را روی نارنجک گذاشته تا منفجر نشود. مثل اینکه عراقی هنوز متوجه نشده که ضامن نارنجک کشیده شده. سعی دارد هرجور شده نارنجک را از دست بسیجی دربیاورد.
باید کاری کنم. اما انگار پاهایم را بستهاند. خود را دلداری میدهم و با خود میگویم: «باید دید خدا چی میخواد. این بسیجی با این روحیهای که داره خودش رو برا شهادت آماده کرده. اصلاً ترس حالیش نمیشه. بهتره کاری نکنم.»
ـ یه کاری بکن سرباز، مگه سنگ شدی.
صدای بسیجی را که میشنوم گیج میشوم. از خودم بدم میآید. بسیجی دربارة ترس چه میگفت؟ نمیدانم. اصلاً یادم نمیآید. مادر در خواب چه میگفت؟ نمیدانم. نمیدانم. خدایا میگفت: «علیاکبر.» میگفت: «علیاکبر مثل علیاکبر باش؛ شیردل.» از بچگی بیخودی ترسیدم. من مسلّحم. عراقی تنهاست. اما صلاح نیست جلو بروم. ممکن است نارنجک منفجر بشود و بلایی سرم بیاید. کلاشینکف را به طرف عراقی میگیرم. عراقی و بسیجی به هم چسبیدهاند. کار دیگری نمیتوانم بکنم. حضرت علیاکبر را صدا میزنم. دعا میکنم گلوله به عراقی بخورد. چشمانم را میبندم و شلیک میکنم. خدای من! اصلاً فشنگی در کلاشم نیست. دیگر فرصتی نیست.
خواری و خفت بس است. نفس عمیقی میکشم. آرام میشوم. بهسرعت به طرف آن دو میروم و بلافاصله با قنداق تفنگ، محکم ضربهای به عراقی میزنم. عراقی تلوتلو میخورد. بسیجی فوراً نارنجک را به داخل سنگر پرت میکند و فریاد میزند: «بخواب.»
هر دو روی زمین میخوابیم. دستهایمان را روی سرمان قرار میدهیم. نارنجک منفجر میشود. دوروبرمان گرد و خاک بلند میشود. سکوت اطرافم را پر میکند. آرام سرم را بلند میکنم. نگاهم به بسیجی میافتد. نفسنفس میزند. نگاهش که به من میافتد میخندد و میگوید: «میگم اخوی، انگار که مرض اون گیربارت مسری بوده.
حتماً یه سری به درمونگاه بزن. خدا رو شکر نمردیم و امداد غیبی هم دیدیم. همون کلاش بیفشنگ رو میگم. اونوقت میگن بسیجیها بیکلهان.»
احساس میکنم بار سنگینی را از روی دوشم برداشتهاند. لبخندی میزنم و میگویم: «اون سیبَ رو خوردی؟»
مهدیه ارطایفه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست