سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
مجله ویستا

حق مطلب را باید ادا كرد


حق مطلب را باید ادا كرد

خانه ای ساده اما زیبا در یكی از محله های آرام و بی هیاهوی شمال شهر تهران اینجا مردی زندگی می كند كه كوله باری از دانش و تجربه بر دوش دارد اما طی این سال ها در سكوت خودخواسته اش كمتر نامی از او شنیده شده است

خانه‌ای ساده اما زیبا در یكی از محله‌های آرام و بی‌هیاهوی شمال شهر تهران؛ اینجا مردی زندگی می‌كند كه كوله‌باری از دانش و تجربه بر دوش دارد اما طی این سال‌ها در سكوت خودخواسته‌اش كمتر نامی از او شنیده شده است.

استاد «منوچهر انور» متولد سال ۱۳۰۸ و از اولین ایرانیانی است كه به‌طور آكادمیك به تحصیل تئاتر پرداخته است.

صدایی مسحوركننده و گیرا دارد و بعد از بازگشت به ایران بیشتر درگیر كار تئاتر، سینما و گویندگی بوده. در كنار اینها او اولین ویراستار ایرانی و بنیانگذار ویرایش در صنعت نشر ایران است. چندی پیش پس از سال‌ها نشر گزیده‌كار «كارنامه» كتاب «عروسكخانه، ایبسن شاعر و چند اشاره به چالش ترجمه» را منتشر كرد كه نام «منوچهر انور»‌را بر تارك داشت. این كتاب شامل ترجمه نمایشنامه بسیار معروف «هنریك ایبسن»، رساله‌ای درباره این بازی‌نویس نامدار نروژی و یادداشت مفصلی با موضوع چالش ترجمه و پیشنهادهایی در حوزه گذر از مرز كاذب زبان نوشتار به زبان گفتار است.

استاد حالا در آستانه ۸۰ سالگی است اما همچنان پرانرژی برنامه‌هایش را پی می‌گیرد. ترجمه چند نمایشنامه دیگر «ایبسن»، كتابی به نام «زبان زنده» كه شرح كامل‌تر مسائل «چند اشاره به چالش ترجمه» است و نیز «هزار بیشه ملانصرالدین» را كه بازنویسی حكایت‌های طنزآمیز با تصویرسازی‌های «نورالدین زرین‌كلك» است، در دست كار و انتشار دارد.

با او درباره سال‌های سكوتش، «هنریك ایبسن» و نمایشنامه «عروسكخانه» به گفت‌وگو نشسته‌ایم. با این امید كه سایه استاد سال‌های سال بر سر نسل جوان و جدید مترجمان و نویسندگان مستدام باشد.

ـ شما در سال‌های آخر دهه ۳۰ و اول دهه ۴۰ در موسسه انتشارات فرانكلین ویراستار بودید و ظاهرا اكثر ترجمه‌هایی كه این موسسه بزرگ انتشاراتی چاپ می‌كرد، زیر نظر و پس از بررسی و تایید شما منتشر می‌شد. با این وجود، اگر كتاب‌هایی مثل پختستان، نوشته ادوین ابوت را كه نمی‌توان آن را یك كتاب تماما ادبی دانست استثنا كنیم، تا آنجا كه من می‌دانم قبل از چاپ ترجمه عروسكخانه، نام منوچهر انور روی جلد هیچ كتاب ادبی دیگری نیامده. می‌دانم كه فعالیت در زمینه سینما و گویندگی نیز از دلمشغولی‌های دیگر شماست. طی این سال‌ها چه می‌كردید و چرا اینقدر كم‌كار بودید؟

تحصیلات من اصولا در زمینه هنرهای دراماتیك است. در آكادمی هنرهای دراماتیك لندن درس خوانده‌ام. بعد از فراغت از تحصیل، سه، چهار سال در بی‌بی‌سی گویندگی و نویسندگی و ترجمه و كارگردانی می‌كردم. در سال‌های دهه ۳۰ چندین نمایشنامه رادیویی نوشتم یا ترجمه كردم و اجرا كردم. بعد كه از بی‌بی‌سی بیرون آمدم، در همین موسسه انتشارات فرانكلین به عنوان كتابخوان استخدام شدم.

كار من این بود كه كتاب‌هایی را كه به موسسه می‌آمد، بخوانم و در مورد آنها گزارش بنویسم و توضیح بدهم و به موسسه معرفی‌شان كنم تا مسوولان بتوانند برای چاپ آنها تصمیم بگیرند. آن وقت‌ها هنوز كار ویرایش وجود نداشت و واژه‌های ویراستار و ویرایش هنوز ابداع نشده بود، كار ویراستاری روی كتاب‌ها انجام نمی‌شد و رسمیت نداشت. آن روزها «ویرایش» را «ادیت» می‌گفتیم و «ویراستار» را «ادیتور». بعد از آنكه ده، بیست كتاب را به دقت ارزیابی كردم و درباره آنها گزارش نوشتم، همایون صنعتی، رئیس موسسه فرانكلین یك كتاب را پیشنهاد كرد كه «ادیت» كنم: جلد دوم تاریخ تمدن ویل دورانت را كه مرحوم امیرحسین آریان‌پور ترجمه كرده بود.

من هم اول بار در عمرم شروع كردم به «ادیت» و در «ویرایش» غرق شدم. به این ترتیب بود كه كار كتابخوانی كنار رفت و ادیتوری در جای آن نشست. سنگ بنای ویراستاری در صنعت نشر ایران به معنای رسمی و حرفه‌ای‌‌اش در واقع اینطوری گذاشته شد.

در آن زمان موسسه انتشارات فرانكلین به آن وسعتی نبود كه بعدها شد. در مدت سه، چهار سالی كه من آنجا بودم، دكتر فتح‌الله مجتبایی هم آمد و بعد هم نجف دریابندری و ما ۳ نفر در واقع تشكیل مثلثی دادیم كه كار ویراستاری را شكل و رونق داد. بعد از آن، من از موسسه فرانكلین استعفا دادم.

در سال‌های بعد كسان بسیاری از جمله دكتر سمیعی و شادروان كریم امامی برای ویراستاری به فرانكلین رفتند. من وقتی از انگلستان به تهران آمدم، قصدم كار تئاتر بود. گروه هنر ملی آن موقع تازه تشكیل شده بود و قرار بود اولین برنامه‌اش را در تئاتر تهران روی صحنه ببرد.

دكتر والا، رئیس تئاتر تهران مرا به این برنامه دعوت كرد.

برنامه‌ای كه در آنجا دیدم منقلبم كرد. رفتم و به گروه هنر ملی پیوستم. در نمایش «بلبل سرگشته» بازی كردم و بعدها كه این نمایش برای حضور در فستیوال بین‌المللی تئاتر به اروپا دعوت شد، من كارگردانی آن را برعهده داشتم. درست خاطرم نیست اما گمانم سال ۴۰ بود. این نمایش خیلی سر و صدا به پا كرد و بعد از آن به دلایلی كه ترجیح می‌دهم راجع‌به آنها صحبت نكنم، از كار تئاتر بریدم و بیرون آمدم.

آن‌وقت‌ها بعضی از ما طرح‌هایی در سر داشتیم كه ناظر به بازار نبود.

می‌خواستیم كارهایی بكنیم كه «به كردنش بیارزد» اما راه‌انداختن و به‌ثمر رساندن طرح‌هایی كه جنبه‌های مطلوبی از نظر بازار یا مقامات نداشت، كار آسانی نبود.

برنامه‌های اینچنینی زیاد بود اما تنها مرجعی كه امكان اینگونه فعالیت‌ها در آن وجود داشت،‌ وزارت فرهنگ و هنر بود.

من فقط توانستم مقداری كار گویندگی و نویسندگی بكنم، كارهایی كه از همه بهترشان، ترجمه آزاد گفتار فرانسه فیلم «باد صبا» به فارسی و انگلیسی و اجرای آنها بود. «باد صبا» فیلم درخشانی است ساخته آلبر لاموریس.

لاموریس فیلمساز بزرگی بود‌؛ همان كسی است كه فیلم‌هایی مثل «بالون قرمز» و «سپیدبال» را ساخته.

قهرمان فیلم «باد صبا» در واقع خود باد صباست و فیلمبرداری آن با هلی‌كوپتر انجام شده بود. بعد از تمام شدن كار فیلم اصرار كردند كه باید صحنه‌هایی از پیشرفت‌های مدرن از نوع سدسازی و تاسیس كارخانه‌ها و شناگری در دریا و آفتاب‌گیری در پلاژها هم به فیلم اضافه شود.

آلبر لاموریس زیر بار این كار نمی‌رفت و می‌گفت صحبت پیشرفت‌های مدرن جایش توی این فیلم نیست.

دو سال مقاومت كرد اما دست‌آخر تسلیم شد و در حال فیلمبرداری از سد كرج، هلی‌كوپترش سقوط كرد و مرد با فیلمبردارش و خلبان و كمك خلبانش. قرار گذاشته بود كه با من طرح‌های مشتركی را اجرا كند كه متاسفانه از بین رفت و این كارها انجام نشد. بعد من به عنوان مشاور در امور سمعی و بصری در سازمان برنامه استخدام شدم.

فیلم مستندی ساختم به اسم «نیشدارو» كه در خیلی فستیوال‌ها بوده و در تلویزیون هم بارها نشانش داده‌اند. به هر حال این اشاره‌ای بود به بعضی كوشش‌های من ضمناً در فرانكلین كه بودم، علاوه بر كارهای ویرایشی، چند داستان برای كودكان نوشتم كه با نام‌های مستعار منتشر شد. ماجرا این‌طور بود و فكر می‌كنم بهتر باشد وارد جزئیات بیشتر نشویم.

اگر اجازه بدهید پیش از آنكه وارد بحث درباره عروسكخانه و ترجمه آن شویم، می‌خواهم موضوعی را مطرح كنم كه مدت‌ها پرسش خیلی از علاقه‌مندان ادبیات بوده و اظهارات نجف‌دریابندری در كتاب گفت‌وگویش با ناصر حریری هم به آن دامن زده است. كتاب خشم و هیاهو با ترجمه بهمن شعله‌ور در سال‌هایی منتشر شد كه او جوان كم‌سن و سالی بود.

بله، ۱۷ ساله بود.

با این وجود، ترجمه‌اش از این كتاب دشوار فاكنر زیاد سر و صدا كرد. نجف دریابندری در گفت‌وگویی كه اشاره شد، می‌گوید كه ترجمه پیراسته آن كتاب به همان اندازه كه مدیون استعداد بهمن شعله‌ور است، نتیجه ویراستاری و مقابله و اصلاح جمله به جمله شما با متن اصلی است. البته اطلاع دارم كه شما در همه این سال‌ها ـ لابد به دلایلی ـ از مطرح كردن این موضوع خودداری كرده‌اید، فكر نمی‌كنید زمان آن رسیده باشد كه زوایای تاریك این مساله روشن شود؟

هیچ زاویه تاریكی در مساله وجود ندارد. همان طور كه گفتم در موسسه فرانكلین، ویرایش شغل من بود و طبعا مواردی از این قبیل زیاد پیش می‌آمد، وقتی ما اثری را از مترجمی می‌گرفتیم و می‌خواستیم برای چاپ آماده‌اش كنیم آن را ادیت می‌كردیم.

قضیه بهمن شعله‌ور این بود كه من یك روزی دیدم كه جوانی كم‌سن و سال با دو صفحه نمونه ترجمه‌اش از كار فاكنر آمده كه «خشم و هیاهو را ترجمه كرده‌ام».

من نگاهی به نمونه انداختم و دیدم كار ارزشمندی است. آدم‌های معمر زیادی پیش ما می‌آمدند و كارهایی را برای انتشار می‌آوردند و ما خیلی راحت آنها را رد می‌كردیم، چون به هر حال برای خودمان استانداردهایی در نظر گرفته بودیم از نظر فارسی‌نویسی و تسلط به زبانی كه كتاب از آن زبان ترجمه می‌شد. قبل از هر چیز، حیرت كردم از شجاعت شعله‌ور و اینكه یك نوجوان ۱۷ ‌ساله سراغ فاكنر رفته و یك چنین نمونه‌ای با خودش آورده. به موسسه پیشنهاد كردم كه این كار را منتشر كنیم و اتفاقا موسسه مخالفت كرد.

می‌گفتند فاكنر به درد ما نمی‌خورد، نیهیلیست و بدبین و تیره‌بین است و نوشته‌هایش برای جوان‌ها خوب نیست. البته من به این حرف اعتقادی نداشتم و پافشاری كردم كه این كار بشود و شاید شش، هفت ماه طول كشید تا توانستم حرفم را به كرسی بنشانم و موافقت موسسه را بگیرم.

با بهمن شعله‌ور قرارداد بستیم. وقتی كه ترجمه را آورد به هر حال چیز‌هایی در آن بود كه احتیاج به ویرایش مفصل داشت. به دلیل شوق و آمادگی خاصی كه در شعله‌ور دیده بودم، خیلی با اشتیاق، كار ویرایش «خشم و هیاهو» را به عهده گرفتم. گمان می‌كنم چیزی حدود هشت، نه ماه شعله‌ور می‌آمد روبه‌روی من، آن‌ور میز می‌نشست و كلمه به كلمه با هم جلو می‌رفتیم.

تجربه خیلی خوبی بود و خود من هم از این كار خیلی چیز‌ها آموختم. نظایر این كار برای ما در فرانكلین طبیعی بود و امر بخصوصی نبود. نجف دریابندری هم، چون مورد سوال قرار گرفت، به علت صداقت و صراحت ذاتی‌اش اشاره به این مطلب كرده. كافی بود قصه برای قضیه «خشم و هیاهو»؟

بله من كه جوابم را گرفتم.