جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
داستان واقعی چگونه بدون پسانداز در تهران خانه خریدم
من متولد سال ۱۳۵۷ هستم و در بهار ۸۸ ازدواج کردم؛ یعنی اول عقد کردیم تا بعداً عروسی بگیریم و سر خانه و زندگیمان برویم. تا پیش از عقد، به فکر پسانداز و خانه خریدن و... نبودم. فقط میخواستم در کار خودم بهتر باشم، همین. راستش را بخواهید چون از خانواده متمولی هم نبودم، فکرش را هم نمیکردم که حالا حالاها صاحبخانه بشوم؛ حتی یک سوئیت بیست و سی متری، چه برسد به خانهای چهل و هفت متری.
فکر میکردم این کارها مال آدمهای از ما بهترون است و خلاص. حتی موقعی هم که خواستم عقد کنم، به اندازه کافی پول نداشتم. شغلم خبرنگاری آزاد بود و حقالتحریری کار میکردم، یعنی سفارش کار میگرفتم و بعد تحویل میدادم و حقالزحمه میگرفتم. بیمه هم نبودم و کل سابقه بیمهام، به زمانی برمیگشت که در مغازه پدری، مشغول کار بودم یعنی دوره پیش از بیست سالگی. مدام هم محل کارم را عوض میکردم. وقتی رفتم خواستگاری، گفتم درآمدم پانصدهزار تومان در ماه است؛ البته به نرخ سه سال پیش. کمی هم خالی بستم چون درآمدم سیصدهزار تومان بود، به نرخ همان سه سال پیش.
۲. یک میلیون و صد هزار تومان در حسابم پول داشتم؛ چون پولهای حقالتحریری کل سالم را آخر سالی گرفته بودم و وضعم کمی خوب شده بود. نهصد هزار تومان هم قرض گرفتم از جاهایی که کار میکردم. خدا امواتشان را بیامرزد که به من پول قرض دادند چون اصلاً چنین کاری عرف نبود. جمع پولم شد دو میلیون و مراسم عقدی گرفتیم و طلایی خریدیم و خلاص.
۳. تا شهریور ۸۸ هیچ اتفاقی نیفتاد؛ یعنی هیچ تصمیم خاصی نگرفتیم. تا اینکه رفتیم مشهد و آنجا، همه تصمیمهایمان را گرفتیم. قرار بر این شد که پولمان را جمع کنیم و تا عید سال ۸۹ جمعاً هشت میلیون تومان شود.همچنین وام ازدواجم را که از بانک کشاورزی گرفته بودیم هم برای این کار درنظر گرفتیم. یک حساب هم در مؤسسه مالی اعتباری مهر باز کردیم همه پساندازها به آن منتقل شد. قرار شد من بیشتر کار کنم و ماهی پانصدهزار تومان کنار بگذارم دو یا یکونیم میلیون هم که وام ازدواج داشتم. بقیهاش را هم (خدا کند فامیلهای خانمم و خودم اینها را نخوانند) از هدیههایی نقدی و سکههایی که داده بودند، تأمین کردیم.
۴. سال ۸۸ تمام شد. ما هشتمیلیون تومان پول داشتیم. من گاهی وقتها از سر بیکاری، سراغ نیازمندیهای همشهری میرفتم و از سر تفنن و سرگرمی، قیمت خانههای زیر هفتاد متر را نگاه میکردم؛ شاید هم از سر حسرت. در آن آگهیها، بعضی از موارد را مشاهده میکردم که مینوشت آپارتمان با وام و مستأجر. یعنی خانهای که میخریدید، وام مسکن داشت، مستأجر هم در آن نشسته بود و پول رهن مستأجر هم حساب میشد. اینجوری، معمولاً به نسبت مناطق مختلف، از ده میلیون تا سی میلیون تومان پول نقد نیاز بود تا بتوانید صاحب یک واحد آپارتمان نقلی شوید. بیشتر هم در مناطق ۱۰، ۱۱، ۱۲ و طرفهای نواب این قاعده را میشد اجرایی کرد. در جاهای دیگر، به پول نقد بیشتری نیاز بود؛ چیزی که مناسب قشر متوسط بود.البته جاهایی مثل مشیریه، شهرکهای اطراف اتوبان بعثت ، منطقه ۱۹و حتی مناطق پایینتر هم بود ولی ما دوست داشتیم به خاطر رفتوآمد و مسائل فرهنگی- اجتماعی، در مناطق مرکزی شهر زندگی کنیم.
۵. سال ۸۹ شد. قرار بود هشتمیلیون تومان را دو، سه ماهی در مؤسسه مهر نگه داریم و بعد، دوبرابر وام بگیریم و بشود شانزده میلیون. با دوازده میلیونش برویم مستأجری و با بقیهاش، عروسی بگیریم. آماده بودیم تا این کار را بکنیم تا اینکه اتفاق جدیدی افتاد. در یکی از گفتوگوهای دونفره با همسرم، به این نکته اشاره کردم که در نیازمندیهای همشهری، بعضی از خانهها هستند که هم وام دارند وهم مستأجر؛ یعنی بیست میلیون وام و دوازده تا پانزده میلیون پول رهن مستأجرمی شود. در نهایت، به نقدیندگی ده تا سی میلیونی نیاز است که بشود چنین واحدهایی را خریداری کرد؛ البته این تفاوت قیمتها به واسطه مناطق مختلف و نوساز یا سن و سالدار بودن خانه بود. ناگهان این سؤال برایمان مطرح شد: چرا که نه؟ دوست داشتیم زودتر زیر یک سقف برویم؛ اما خانهدار شدن ارزشش را داشت که این اتفاق را به تعویق بیندازیم.
۶. ما فقط هشت میلیون تومان داشتیم، بقیهاش چه؟ رفتیم و چند آپارتمان را دیدیم. نظرمان این بود که اطراف امیریه تهران ساکن شویم. نخستین خانهای که دیدیم، چهارراه پانزده خرداد بود، دو پله پایینتر از طبقه همکف بود و اطرافش را کارگاههایی مختلف گرفته بودند. جای وحشتناکی بود و از آنجایی که ما هیچ ذهنیتی از خانه نقلی نداشتیم، با دیدن آنجا و کوچکیاش، حسابی ناراحت شدیم.
۷. جستوجو ادامه داشت. رفتیم به امیریه، منیریه، کارگر جنوبی، حتی تهرانپارس، پایین نواب، جیحون و... شبها از سر کار میآمدم و میافتادیم به جان خیابانها. هر چقدر بیشتر میگشتیم، کمتر پیدا میکردیم. به این نتیجه رسیده بودیم که باید روی پول نقد پانزده تا بیستمیلیون تومان حساب کنیم که دوازده میلیونش بشود پول رهن مستأجر و بقیهاش را هم وامی که دارد، تأمین کند. مجبور بودیم خانه بالای پنج سال حتی بالای ده سال ساخت را انتخاب کنیم.
۸. اما نکته مهم هنوز پابرجا بود، بقیه پول را باید از کجا میآوردیم؟ روز و شبمان، با این محاسبات میگذشت؛ از کجا بیاوریم؟ چهکار کنیم؟ کجا برویم؟ آن روزها، خبرنگار حقالتحریری یک هفتهنامه بودم. در یکی از صحبتها با یکی از همکاران، متوجه شدم که پول در مؤسسه مهر گذاشته است و میتواند وامی بگیرد ولی نیازی به این وام ندارد. تعارفی به ما کرد و ما هم این تعارف را روی هوا زدیم، البته خیلی هم اصرار کردیم که خودش یک وقت نیاز نداشته باشد. رفتیم و وام را گرفتیم؛ البته با بدبختی. رئیس شعبه حاضر نمیشد بدون ضامن کارمند، وام بدهد. دو، سه بار رفتم و همینطور آنجا ایستادم تا راضی شد یک کاسب را بهعنوان ضامن انتخاب کنیم. یکی از خویشاوندان را آوردیم و حساب بانکی و گردش مالیاش را نشان داد و همه چیز تمام شد.
۹. حالا یازده میلیون تومان داشتیم. به سختی هم کار میکردم اما درآمدم از سقف مشخصی بالاتر نمیرفت در نهایت هفتصد، هشتصدهزار تومان میشد. نشستیم و با شریک زندگی ام صحبت کردیم. قرار بر این شد سرویس طلایی را که خانوادهام به او هدیه داده بودند و از مدتها قبل برای عروسی نگه داشته بودرا، بفروشیم. الان دقیقاً یادم نیست چقدر فروختیم. فکر کنم پولمان به چهارده یا پانزدهمیلیون تومان رسیده بود.
۱۰. چارهای نبود. باید دنبال خانهای با پانزده میلیون پول نقد میگشتیم. باز هم میگشتیم و کمتر پیدا میکردیم. امیدمان به خیابان محبوبمجاز و امیریه و... بود اما مورد مناسب ما پیدا نمیشد. در این فاصله، مادرم پیشنهاد داد که میتواند مقداری از طلاهایش را بفروشد تا کمکمان کند.
۱۱. تا اینکه آخرین روز فرارسید. واقعاً خسته شده بودیم. دو، سه مورد هم پیش آمده بود که تا پای معامله رفته بودیم اما فروشنده پول بیشتری خواسته بود و ما هم حسابی سنگ روی یخ شده بودیم؛ چون که پول اضافهای نداشتیم. روزنامه را باز کردیم، موردی را دیدیم که مناسب بود و آدرس را گرفتم. از خیابان محبوبمجاز که بر میگشتیم، گفتیم که سری هم به آنجا بزنیم. حسابی بههمریخته بودیم؛ خستگی پیادهرویها، خستگی روانی، کمبود پول. واقعاً نمیدانستم دیگر چه باید کرد. موردی که آدرسش را یادداشت کرده بودیم، جایی در خیابان مختاری منطقه یازده، یک ایستگاه مانده به میدان راهآهن و دو تا میدان پایینتر از میدان تجریش (این آدرسی است که به شوخی، تحویل همه میدهیم!) بود. آنجا را میشناختم اما تا حالا داخل پیادهروهایش قدم نزده بودم. اصلاً فکر نمیکردم بین چهارراه مولوی و میدان راهآهن و پایینتر از موتورفروشیها، چنین منطقه مسکونیای هم وجود داشته باشد. جای شیکی بود. در نگاه اول، از آنجا بدمان نیامد. به نسبت خودش خوب بود. چون شبانه برای بازدید خانه رفته بودیم، نور خوبی هم داشت و حسابی به دلمان نشسته بود. بنگاهی مورد نظر را پیدا کردیم و رفتیم سراغش. ما را بردند و خانه را نشانمان دادند. خانه خوبی بود؛ طبقه سوم، با نقشهای دلباز. اصلا به قیافهاش نمیخورد که چهل و هفت متر باشد. تراس و انباری هم داشت ولی پارکینگ نداشت؛ بهتر که نداشت، وگرنه پول کم میآوردیم. خوشمان آمد، پنجاههزار تومان بیعانه دادیم و گفتیم فردا برمیگردیم.
۱۲. هنوز پولمان کامل نشده بود. فردایش آمدیم و دوباره خانه را در روز دیدیم و خوب براندازش کردیم و نخستین مبایعهنامه را نوشتیم. فکر کنم هفت، هشتمیلیون تومانی پول دادیم تا کد رهگیری بگیریم و همه کارها تمام شود. تا قسط دوم و قسط نهایی، چند روزی وقت بود. این چند روز هم فرصت مناسبی بود تا خودمان را به آب و آتش بزنیم و هر چی کم و کسر داریم را جبران کنیم. خودمان پول گذاشتیم، سرویس طلاها، کادوها و سکهها را فروختیم، وام گرفتیم، کمی هم دستی قرض کردیم تا سر موقع برگردانیم، مادرم هم مقداری طلا فروخت تا به این ترتیب، خانهدار شویم.
۱۳. مانع بزرگ بعدی، وام مسکن بود. واقعا اذیت شدیم. رئیس بانک، اصلا راه نمیآمد و میگفت حتما باید کارمند رسمی با گواهی کسر از حقوق بیاورید. این گواهی کسر از حقوق، مدتها بود که در برخی از سازمانها، از جمله آموزش و پرورش، صادر نمیشد. به این علت، ما نتوانستیم ضامن معلم که خاله خانمم بود، را هماهنگ کنیم. چندبار رفتم و صحبت کردم ولی چند روز بعدش، فهمیدم که رئیس بانک، بازنشسته شده و رفته دنبال کارش. چه باید میکردم؟ واقعا کلافه شده بودم. از یک طرف، باید این وام را میگرفتم، از طرف دیگر، دستم جایی بند نبود و اذیت میکردند. هیچوقت هم درک نمیکردم که با وجود اینکه قرار بود خانه را پشت وام بیندازیم، دیگر ضامن چه معنایی دارد؟ بالاخره بانک بود و کار ما هم، گیر آنها شده بود. تا اینکه یک روز همینطور، سری به بانک مسکن محلهمان زدم. گفتند که برای این وام، نیازی به کارمند رسمی نیست و کاسب هم کفایت میکند. به بانک مسکنی در خیابان طالقانی هم رفتم و خیلی صادقانه به رئیس بانک مشکلم را گفتم. پیشنهاد کرد سری به سرپرستی بانک بزنم که همان نزدیکیها بود. رفتم به سرپرستی بانک و همه درد دلهایم را گفتم. خانمی که آنجا بود، گفت چند لحظه بیرون بنشینم، بیرون نشستم. به شعبه مربوط زنگ زد و صحبت کرد. بعد صدایم کرد و گفت که میتوانم بروم دنبال کارهایم. تنها شانسی که آوردم، این بود که بهعلت نداشتن مدارکم، وام را به اسم یکی از خویشاوندانم گرفته بودم. به همین علت، قبول کردند که من، بروم و از محلهایی که بهصورت حقالتحریر کار میکردم، تأییدیه بگیرم و بیاورم تا ثابت کنم که من دارم چندجا کار میکنم و بهعنوان ضامن، این وام را میتوانم ضمانت کنم. همه چیز تمام شد، قرار و مدار گذاشته شد و این مانع را نیز رد کردم.
۱۴. تمام شد؟ نخیر، تمام نشد. ما یک مستأجر دوازده میلیونی هم داشتیم که حالا باید فکری برای آن میکردیم. من هنوز بهصورت حقالتحریری کار میکردم و درآمد ثابت نداشتم. اما کاری فراهم شد و به سایتی رفتم با درآمد ماهی ششصد هزار تومان. سه، چهار ماهی هم کار کردم. باید ماهی پانصد هزار تومان قسط میدادم. قسط وام مسکن، مؤسسه مهر، وام ازدواج و دو، سه تا وام کوچولوی دیگر که درجمع پانصد هزار تومان میشد.
۱۵. خدای بزرگ! یک مانع بزرگ دیگر. حالا باید ماهی یک میلیون تومان کنار میگذاشتیم تا یک سال بعد، میتوانستیم سر خانه و زندگیمان برویم. آن هم درست وقتی که من کار سایت را رها کردم و دوباره خبرنگار حقالتحریری شدم و درآمد ثابتی نداشتم. چارهای نبود، باید سرسختانه کار حقالتحریری انجام میدادم. یعنی شدنی بود؟ مگر چاره دیگری هم بود و داشتم؟ گفتم که یک سال دیگر هم، البته در مثبتترین حالت، باید صبر میکردم. شاید هم دو سال! از کجا معلوم؟
۱۶. تا اینکه در این شرایط بغرنج، یک کار ثابت یک میلیون تومانی هم به من پیشنهاد شد. درهمین زمان، شخصی هم پیدا شد که به ما پنج میلیون تومان پول قرض بدهد؛ تا هر وقت که خواستیم به او برگردانیم. وضع ما و تلاش ما را دیده بود و چون مقداری پول دم دستش بود، میخواست که کمکمان کند. تا اینکه مادرخانمم نیز، گفت که وامی از مؤسسه مهر گرفته ولی نیازی به آن ندارد. ما هم این موقعیت را روی هوا زدیم. مرحله بعدی؟ کتابی هم نوشته بودم که حقالزحمهاش را با احترام و خجالت زیاد، پیش از چاپ کتاب دریافت کردم که البته هنوز هم کتاب چاپ نشده است و باقیاش را هم، دستی قرض کردم و خلاص.
۱۷. حالا ما میخواهیم یک خانه بزرگتر تهیه کنیم. شاید همین راسته خیابان ولیعصر را گرفتیم و پیشرفت کردیم و قدم به قدم به شمال شهر نزدیکتر شدیم؛ بالاخره جای پیشرفت دارد! حالا اعتماد به نفس یک شروع دوباره در ما ایجاد شده است. قسطمان سنگین است اما باورمان از آن هم سنگینتر شده است و می توانیم به کارهای بزرگتری دست بزنیم. وقتی در عرض دو سال، این اتفاق بیفتد، پس با تمرکز و دقت بیشتر، اتفاقات مهمتر دیگری هم در راه خواهد بود.
۱۸. روز اولی که وارد خانه خالیمان شدم، دوست داشتم کف آن دراز بکشم و از ته دل، داد بزنم، بخندم، خدا را شکر کنم و هزار تا کار دیگر. خانه ما از دو طرف نورگیر دارد؛ روزها خیلی روشن میشود.
۱۹. متشکرم که به قصه من گوش کردید؛ برای خودم هم جالب بود، بعد از این همه مدت. راستی، هنوز قسط مسکنم را ندادهام اما خیالی نیست؛ همه چی آرومه.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست