جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

عقاب


عقاب

مرغی، تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. جوجه عقاب با بقیه جوجه‌ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگی اش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می‌کردند. …

مرغی، تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. جوجه عقاب با بقیه جوجه‌ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگی اش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می‌کردند. برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می‌کند و قدقد می‌کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می‌کرد.

سالها گذشت و عقاب پیر شد.

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز بالهای طلایی اش، بر خلاف جریان شدید باد پرواز می‌کرد.

عقاب پیر نگاهش کرد و پرسید: «این کیست؟»

همسایه اش پاسخ داد: «این عقاب است ـ سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.»

عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر می‌کرد مرغ است.

کتاب هفده داستان کوتاه کوتاه (از نویسندگان ناشناس)