شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
مجله ویستا

امروز من


امروز من

از در که وارد شد, مستقیم به سمت کاناپه رفت و کیفش و خودش همزمان روی کاناپه پهن شدند بدون اینکه نگاهش کنم برای خودم قهوه ریختم بدون شکر اما با قاشق شروع به هم زدن کردم باید فکر کند که رژیمم را شکسته ام و اصلا برایم اهمیت ندارد که دوست ندارد چاق شوم

از در که وارد شد، مستقیم به سمت کاناپه رفت و کیفش و خودش همزمان روی کاناپه پهن شدند. بدون اینکه نگاهش کنم برای خودم قهوه ریختم. بدون شکر. اما با قاشق شروع به هم زدن کردم. باید فکر کند که رژیمم را شکسته‌ام و اصلا برایم اهمیت ندارد که دوست ندارد چاق شوم.‏

نشستم و بدون اینکه چهره‌ام درهم شود، قهوه تلخ را جرعه جرعه نوشیدم. تلوزیون را روشن کرد و شروع به عوض کردن کانال کرد. وقتی عصبی بود اینکار را می‌کرد. به صفحه تلوزیون خیره می‌شد، کنترل را برمی‌داشت و بی‌هدف کانال را عوض می‌کرد.‏

پشت به او روبروی کتابخانه ایستادم و همینطور که زیر لب ترانه‌ای را زمزمه می‌کردم، کتابی را برداشتم و شروع به ورق زدن کردم. بلند شد و کتش را در آورد. به آشپزخانه رفت، نیمرو درست کرد و خورد. بعد رفت تا دوش بگیرد. تلویزیون را با حرص خاموش کردم. نشستم و کتاب را باز کردم. صفحه اول پیشگفتار بود در مورد انگیزه اشتاین بک از نوشتن اسب سرخ صحبت می‌کرد. حوصله خواندن نداشتم اما اینطوری بهتر می‌توانستم روی موضوع متمرکز شوم.‏

این دومین باری بود که نیما این کار را می‌کرد. بار اول وقتی بود که این خانه را خریدیم. بعد از قرار داد، خانه را دیدم. تا قبل از آن خودش در بنگاه‌ها می‌گشت و شب درمورد آنها صحبت می‌کرد. یکی آسانسور نداشت. یکی هواکشی سرویس دستشویی و حمامش مشکل داشت.یکی مهندسی داخلی اش خوب نبود. خانه را پسندیدم اما در انتخابش نقشی نداشتم. گفتم که دل گیر شدم. گفت فقط این خانه با شرایطی که می‌خواستم جور بود.‏

تلفن زنگ زد. دوست صمیمی ام، ترانه بود. برای شام دعوتمان کرد. رد کردم اصرار کرد. گفتم «نیما حمومه یه ربع دیگه زنگ بزن خودت بهش بگو، ببین چی می‌گه» نشستم و دوباره کتاب را باز کردم. قبلا آن را خوانده بودم. کلمات از جلوی چشمانم رد می‌شد بدون اینکه به مفهومش فکر کنم. دومین بار دیروز اتفاق افتاد. وقتی نیما از سر کار آمد، ماشین را عوض کرده بود. ماشین تازه مدلش جدیدتر بود و رنگش قشنگتر. یک ۲۰۶ آلبالویی. اما باز بدون اطلاع من بود. کوه آتشفشانم فرو ریخت.گفتم که خودخواهی و از زندگی مشترک هیچ نمی‌دانی و اگر برایت مهم نیستم، از این به بعد تو هم برایم اهمیتی نداری و خیلی چیز‌های دیگر. فقط نگاهم کرد. بعد کنترل تلوزیون را برداشت و شروع به عوض کردن کانال کرد. ‏

صدای بسته شدن در حمام آمد و بعد از چند دقیقه صدای موبایلش که در صدای بلند سشوار گم بود. سشوار را خاموش کرد و به موبایل جواب داد. ترانه بود. بعد از چند دقیقه مکالمه نامفهوم، بلند طوری که من هم بشنوم گفت: «باشه حتماً می‌یایم.» باز هم بدون مشورت با من. نمی‌دانم چرا این تصمیم‌گیری‌های یک طرفه اش برایم عادی نمی‌شد. مثل مهمان دعوت کردن‌های گاه و بیگاهش. یا شبی که از شرکت زودتر آمد و گفت که خانه مادرش دعوتیم و من شام درست کرده بودم.‏

سارا با چشمان پف آلود از اتاقش بیرون آمد و گفت: «مامان، بابا می‌گه بریم خونه خاله ترانه. ولی من خیلی خستم». و کنارم روی کاناپه دراز کشید. با موهای بلند فردارش بازی کردم و گفتم: خوب مامانی بقیه خوابت باشه خونه ی خاله اینا. کتاب را روی مبل رها کردم وبلند شدم تا آماده رفتن شوم.‏

در راه سکوت بود و سارا پشت ماشین جدید، عروسک بازی می‌کرد.نیما مثل همیشه آرام بود. نیما به ندرت عصبانی می‌شد. اما در کنار خوبی‌هایش، تنها و مستقل عمل می‌کرد. می‌گفت دست خودم نیست دوازده سال تنها زندگی کردم و اصولا مشورت در مسائل بدیهی و ساده کار خنده داری است. اما باید این موضوع در جایی تمام می‌شد. چند بار بدون اطلاعش مهمانی دادم. مهمانی رفتم. از حساب مشترکمان پول برداشتم و مدل خانه را عوض کردم. اعتراضی نکرد. گفت حتماً احتیاج بوده. بیشتر حرص خوردم عوض کردن روشش فایده‌ای نداشت. دوست داشتم موقع خرید کت و شلوارش از من بپرسد «بهم می‌یاد؟» یا وقتی شالی می‌خرم بگوید این چه رنگیه خریدی؟« می‌گفت حتماً رنگش رو دوست داشتی خریدی. و من عصبانی‌تر می‌شدم.‏»

دوست داشتم از من بپرسد و من جزیی‌ترین مسائل را برایش شرح دهم.نمی پرسید و نمی‌گفت. در یک موسسه زبان تدریس می‌کردم. سه روز در هفته. کار بی در دسری بود، اما دوست داشتم در موردش حرف بزنم. از شیطنت‌های شاگردانم، از مدیر آموزشگاه که برنامه‌ریزی کلاس‌ها را بخاطر خواهرزاده اش بهم ریخته بود.از روزهایی که دیر می‌رسم و مدیر آموزشگاه با ابروهای در هم به ساعتش نگاه می‌کند. از پدر مهسا شاگردم که هر جلسه از پیشرفت دخترش پرس وجو می‌گند و کلافه‌ام کرده است. می‌گفتم، می‌شنید و لبخند می‌زد. اما خودش نمی‌پرسید. یک هفته سکوت کردم و هیچ نپرسید. آه از نهادم برخاست. گفتم چرا نمی‌پرسی؟ گفت: «اگه لازم باشه خودت می‌گی؟»

اگر نظری می‌داد فقط یکبار می‌گفت و جمله‌اش خبری بود. مثل آن روزی که دراز کشیده بودم و با سارا مارپله بازی می‌کردم. بدون مقدمه گفت: «بهاره داری چاق می‌شی، مواظب خودت باش.» و من مواظبت از خودم را شروع کردم و اگر اینکار را نمی‌کردم، دچار عذاب وجدان می‌شدم.‏

نیما جلوی شیرینی فروشی ایستاد. چند دقیقه بعد، با کیک برگشت و آن را عقب ماشین گذاشت. وقتی سوار شد گفتم: «نمی خوام ترانه اینا بفهمن بین ما شکر آبه.» لبخندی زد و گفت: «مگه شکر آبه؟» سارا از پشت داد زد: «بابایی شکر آبه یعنی چی؟» نیما با خنده گفت: «شکر و آب رو با هم قاطی می‌کنن می‌شه شکر آب. بعد باهاش شربت درست می‌کنن.»‏

وقتی رسیدیم محمد هنوز نیامده بود. تقریباً موقع شام بود که رسید. ترانه شام مفصلی آماده کرده بود. کوکو سبزی، چون محمد دوست داشت. ماکارونی برای سارا. کشک بادمجان برای نیما و سوپ هم حتماً برای همه. با خودم گفتم: «ترانه عجب حوصله‌ای داره.» بعد فکر کردم: «خوب تازه عروسه حوصله اینکارها رو داره. من هم سال اول ازدواج همینطوری بودم هی می‌پرسیدم نیما چی دوست داری برات درست کنم؟» بعد نگاهی به نیما انداختم که با لذت کشک بادمجان می‌خورد. در دلم گفتم: «بیچاره دیروز و امروز فقط نیمرو خورده.» و بلافاصله اضافه کردم: «تقصیر خودشه.» ظرف‌های شام را که جمع می‌کردم محمد نگذاشت. گفت که خودش و ترانه ترتیب کارها را می‌دهند. نیما زود‌تر همه بلند شده بود و در مبل یکنفره کنار تلویزیون فرو رفته بود. هیچوقت برای کاری که نمی‌خواست انجام دهد، تعارف نمی‌کرد. اگر مهمانی خانه خودمان بود چند بشقاب را تا لبه اوپن می‌رساند و بعد در مبل فرو می‌رفت. محمد اما تا شستن ظرف‌ها پیش می‌رفت. با خودم گفتم شاید چون تازه ازدواج کردند اما یادم آمد که نیما از اول همینطوری بود.‏

بدون توجه به تعارفات محمد رفتم به ترانه کمک کنم. میوه‌ها را خشک می‌کردم و در ظرف می‌چیدم. محمد که بیرون رفت ترانه کنارم آمد و پرسید: «چیه؟ چرا عصبی هستی؟» گفتم: «چیزیم نیست» و بعد بدون مقدمه گفتم: «بدون اطلاع من رفته ماشینو عوض کرده.» ترانه یکه خورد. بعد آرام گفت: «خوب حالا که چی؟» گفتم: «آخه من کارمند شرکتش نیستم که فقط به من ابلاغ کنه.» کمی مکث کردم و گفتم: «کاش یک کم مثل محمد بود.» ترانه خواست چیزی بگوید که با نفس بلندی حرفش را خورد. ادامه دادم: «ترانه دوست دارم حرف بزنه، ایراد بگیره، غر بزنه، نظر بپرسه، نظر بده. همه چیز براش عادیه، همه چیز درست سر جاشه، هیچ چیز تهیجش نمی‌کنه. مثلاً همین امروز زنگ زدی قبول کرد بیاد و فقط به من اعلام کرد. ترانه وسط حرفم پرید و گفت: «آخه من گفتم تو موافقی و گفتی هر چی نیما بگه.» گفتم: خوب این بار هیچی. اون دفعه که مهمانی همکارش بود چی؟ زود‌تر نگفت یه کادو بخرم با یه جعبه شیرینی رفتیم جایی که اولین بار دعوتیم. هیچی به من نمی‌گه ترانه. هیچوقت هیچی به من نمی‌گه. ترانه نگران گفت: «آدم موفقیه، مدیر عامل شرکته، میلیونی خرید و فروش می‌کنه، سخته واسه خرید چیزهای جزیی بپرسه خوبه؟ بده؟ قدرت تصمیم گیری داره. مردایی رو دیدم که می‌خوان جوراب بخرن شک دارن رنگشو دوست دارن یا نه. می‌ دونه چی می‌خواد. مردیه که می‌تونی بهش تکیه کنی. از آن گذشته دوست داری خاله زنک باشه؟ از غذات ایراد چرا نمکش کم بود؟ چرا چرب بود؟ چی می‌پزی؟ چیکار می‌کنی؟ کجا می‌ری؟ خانم همسایه چی گفت؟ بهاره نمی‌پرسه راحت‌تری.بعد سرش را جلو آورد و آهسته گفت: «هیچی بد‌تر از این نیست که مردی زنشو سوال پیچ کنه.»‏

با ظرف میوه بیرون آمدیم. محمد داشت برای سارا ‏CD‏ کارتون می‌گذاشت. تا چشمش به ما افتاد گفت شما خانمها چی پچ پچ می‌کنید؟ ترانه با لبخند گفت: «مطمئن باش در مورد شما نبوده.» محمد شانه بالا انداخت و گفت: «خدا کنه.» تا به حال به رابطه ترانه و محمد فکر نکرده بودم. همیشه احساس می‌کردم ترانه صبور و محمد شاد به خوبی جفت و جور شده اند. اما نگاه ترانه حکایت نگفته‌ای داشت که نمی‌خواستم به آن فکر کنم.‏

محمد و نیما گرم گفتگو شده بودند که ترانه با کیک وارد شد که رویش شمع عدد ۳۲ گذاشته شده بود. با آمدن کیک نیما و ترانه با صدای کشداری همزمان گفتند تولدت مبارک. غافلگیر شده بودم. آنقدر درگیر عوض کردن ماشین و سر عقل آوردن نیما بودم که یادم رفته بود تولدم است. تشکر کردم و معذرت خواهی که باید مهمانی در خانه ی ما برگزار می‌شد. محمد هم مثل من غافلگیر شده بود. با دلخوری به ترانه گفت: « فقط ما غریبه بودیم دیگه؟» ترانه گفت غروبی که زنگ زدم بهاره اینا رو دعوت کنم، نیما گفت. کیک رو هم خودش گرفته. بعد نگاهی به من کرد و گفت: «البته هدیه بهاره رو از قبل تهیه کردم چون میدونم چی دوست داره.» اما مشخص بود که محمد باور نکرده است.‏

چهره درهم محمد با فوت کردن شمع و بریدن کیک و گرفتن عکس هم عوض نشد. سکوت محمد فضا را سنگین کرده بود. نیما معذرت خواهی کرده و گفت: تقصیر منه. از ترانه خواستم چیزی نگه. محمد ناراحت جواب داد: «شما خواستید به من هم چیزی نگه؟» ترانه ملتهب گفت: «مهمانی امشب ربطی به تولد نداشت.غروب نیما گفت کیک می‌گیرم تولد بهاره دور هم باشیم. تو هم که دیر رسیدی، یادم رفت بهت بگم.» محمد با دلخوری گفت: «شاید هم ترسیدی حرفی بزنم برنامه‌ریزی تون بهم بخوره؟» برای این که جو آرام شود گفتم: «محمد جان سی و دو سالگی که تولد گرفتن نداره. بیشتر بهانه دور هم بودنه.» چشمکی زدم و گفتم: «حالا اگه هجده یا بیست بود یه چیزی.» بعد با آهنگ بلندی ادامه دادم: «هدیه‌ها تونو بیارین ببینم چی خریدین؟»‏

هدیه ترانه یک گلدان بلند صنایع دستی بود. ترانه رو به نیما گفت: «خوب، تو چی گرفتی واسه بهاره؟» نیما سرش را تکان داد و گفت: «من بعدا هدیه ام رو می‌دم.» ترانه خندید و گفت: «تو جیب جا می‌شه؟» محمد با پوزخندی گفت: «شاید هم تو خونه ما جا نمی‌شه.»‏

نگاه معذب ترانه را حس می‌کردم. نیما حرف را عوض کرد و گفت: «شامت بی‌نظیر بود ترانه. ممنون.»‏

آخر شب محمد آرام‌تر شده بود. موقع خوردن کیک وقتی نیما پیش دستی را دستم می‌داد با لبخند شیطنت آمیزی گفت: «آدم روز تولدش چاق نمی‌شه، هر چی دلت خواست بخور.»‏

سارا جلوی تلویزیون خواب بود. موقع خداحافظی وقتی ترانه را می‌بوسیدم آهسته در گوشش گفتم: «بخاطر دردسری که درست کردیم معذرت می‌خوام.» نیما سارا را بغل کرد و سرش را روی شانه‌اش گذاشت. با آسانسور پایین آمدیم. با جعبه بلند گلدان جلوتر از نیما راه افتادم. جلوی در ورودی آپارتمان نیما صدایم کرد. سارا را روی شانه‌اش جابجا کرد و سوییچ را به من داد. قبل از اینکه سوییچ را از او بگیرم لبخندی زد و گفت: «تولدت مبارک.» بعد با خنده گفت: «اینجوری زودتر می‌رسی آموزشگاه»‏ .

فهیمه جوادی لنگرودی