دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

گنج گمشده


گنج گمشده

هیچ گاه به اندازه آن روز درمانده و بی پول نشده بود. از این رو تصمیم گرفت تا سراغ پس اندازش برود. همه جا را از زیرنظر گذراند. هنگامی که مطمئن شد هیچ کس او را نمی پاید، آرام آرام به سوی …

هیچ گاه به اندازه آن روز درمانده و بی پول نشده بود. از این رو تصمیم گرفت تا سراغ پس اندازش برود. همه جا را از زیرنظر گذراند. هنگامی که مطمئن شد هیچ کس او را نمی پاید، آرام آرام به سوی دیوار کهنه و قدیمی حیاط رفت. خاک را کنار زد و سنگ را برداشت. اما آنچه می دید باور نمی کرد از دیدن جای خالی سکه هایش انگار که آب سردی بر سرش ریخته باشند، خشکش زده بود.

دوباره جست و جو کرد اما این بار هم چیزی نیافت با دو دست محکم بر سر خود کوبید و همان جا روی خاک نشست تازه فهمیده بود که چه بلایی بر سرش آمده است. از شدت درماندگی نمی دانست چه کند ناخودآگاه یاد روزی افتاد که از امام (ع) تقاضای پول کرده بود. با خود اندیشیده بود که چگونه ممکن است هر کسی از راه برسد و از سخاوت امام (ع) بهره مند شود اما او که همشهری امام بود از این دریای کرم و بخشش بی نصیب بماند!

یکی دو روز با این افکار کلنجار رفت تا این که توانست خود را راضی کند دروغ بگوید. ولی اگر امام (ع) پی به دروغش می برد چه؟ در نهایت دل را به دریا زد و گفت: هرچه بادا باد!

سر راهش نشست و منتظر ماند تا امام از آن جا بگذرد. پس از مدتی نه چندان طولانی از دور دو سیاهی نمایان شد. دل در سینه اسماعیل آرام و قرار نداشت. صدای قلبش را می شنید. آن دو نفر نزدیک تر آمدند هنگامی که از کنار اسماعیل گذشتند، آب دهانش را فرو برد و در حالی که رنگش پریده بود، سلام کرد. امام مثل همیشه لبخند بر لب داشت و با خوش رویی پاسخ سلامش را داد و احوالپرسی کرد.

اسماعیل گفت: سرورم تقاضایی دارم.

- بگو

- راستش را بخواهید نمی خواستم بگویم اما دیگر کارد به استخوانم رسیده است. خیلی بی پول شده ام. به خدا سوگند حتی یک درهم ندارم تا نانی تهیه کنم.

امام حسن عسکری(ع) نگاهی به صورت رنگ پریده اسماعیل کرد و گفت: مرد! چرا سوگند دروغ یاد می کنی؟ پس آن دویست سکه طلا را برای چه پنهان کرده ای؟ اسماعیل از خجالت سرش را به زیر افکند. گوش هایش سرخ شده بود. از آ نچه می ترسید بر سرش آمده بود. امام می دانست که او دروغ می گوید. قبل از این که حرفی بزند، امام حسن عسکری (ع) فرمود: این را نگفتم که دست رد به سینه ات بزنم و تو را محروم کنم.سپس از خدمتکارش خواست تا هرچه پول همراه دارد به اسماعیل بدهد.

خادم امام پول را به اسماعیل داد. هنگامی که امام حسن عسکری (ع) می خواست به راه خود ادامه دهد، به او گفت: اسماعیل! زمانی می رسد که پول هایی که مخفی کرده ای احتیاج پیدا می کنی اما از آن محروم می شوی.صدای پرنده ای که از روی دیوار پر زد او را از افکار و خاطره تلخ گذشته اش بیرون آورد. به خود آمد و دید سروصورتش خاکی است و از اشک ندامت نمناک.

برگرفته از کتاب حیات پاکان نوشته مهدی محدثی