یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

کی گفته توی تهران خدا نیست


کی گفته توی تهران خدا نیست

نقدی بر مجموعه داستان «تهران در بعدازظهر»

اول. دوستی دارم که تقریبادرباره تمام مجموعه داستان هایی که چاپ می شوند، می گوید: "در هر مجموعه داستان، اگر فقط یک قصه خوب و ارزشمند هم باشد،آن مجموعه ارزش خریدن و خواندن دارد."گرچه چندان با نظرش موافق نیستم و معتقدم نویسنده باید آنقدر کارش را بلد باشد که بتواند چندین قصه خوب را در یک کتاب گرد آورد ولی وقتی با سری داستان های یک نویسنده کارکشته و حرفه ای مواجه می شوم و نظریه آن عزیز برایم اثبات می شود،دیگر چاره ای نمی ماند مگر آنکه در برابر عقیده اش تسلیم شوم.تازه ترین اثر مصطفی مستور، مجموعه کوچکی است از شش داستان کوتاه که ناخواسته از چنین فرمولی تبعیت می کند،چرا که ظاهرا استاد هم حالا دیگر حرف تازه ای در چنته داستان نویسی اش ندارد و به تکرار همان نوشته ها و مضامین پیشین افتاده که در کتاب های دیگرش، بهتر و پخته تر ارائه کرده بود.

اینجا نیز در مجموعه حاضر،گرچه اغلب داستان ها نثری زیبا،روان،سالم و استاندارد دارند و واقعا به سختی می توان بر ادبیات متن داستان های مستور خرده گرفت اما اشکال کار اینجاست که فقط یک نثر خوب برای یک داستان کوتاه (یابلند)کافی نیست.معمولا داستان هایی به مذاق مخاطبان خوش می آیند که علاوه بر نثر خوب، از شروع،نقطه اوج و پایان بندی مناسبی هم برخوردار باشند.مستور از سه شرط ضروری، به دو تای اول عمل کرده ولی پای شرط سوم که ضروری هم به نظر می رسد در داستان هایش لنگ می زند.

داستان های این مجموعه غیر از"چند روایت معتبر درباره برزخ" با پایان های باز، بسته شده اند. پایان باز نیز به خودی خود بد نیست،درصورتی که در دل داستان،شخصیت ها و موقعیت های بحرانی و دراماتیک آنقدر خوب، معرفی و تشریح شده باشند که خواننده بتواند از طریق آنها به تصور و نتیجه گیری درست و دلخواه خود برسد، که اینجا عملا این اتفاق نمی افتد. سرنوشت داستان اول که مثل دو تن از شخصیت های لایعقلش،گیج و منگ است و حتی تکلیف الیاس که ظاهرا جدی ترین فرد آن گروه پنج نفره است، به درستی روشن نمی شود.

همهیز تار و ناواضح و مبهم است،مانند وضعیت آن آدم های مست پس از خوردن نوشیدنی های غیر مجازشان!داستان های دوم و سوم کتاب با عناوین "چند روایت معتبر درباره بهشت" و"تهران در بعدازظهر" هم وضعی نسبتا شبیه به داستان اول دارند، با این تفاوت که حالا به روابط آدم ها و افکار و درونیاتشان بهتر پرداخته شده ولی آنچه در این دو داستان،خوانندگان علاقه مند به آثار مستور را ناامید و دلسرد می کند،این که جمله ها و شخصیت پردازی ها به شدت آشنا و تکراری می نمایانند و نمی توان حرف تازه ای در آنها جست.

"چند روایت معتبر درباره بهشت"،داستان دیگری از همین نویسنده را از مجموعه داستان"چند روایت معتبر"و به نام"...درباره زندگی" به خاطرم آورد;داستان پسری افلیج و عقب مانده که عاشق دختر همسایه است و... اینجا نیز داستان پسری طاس و منگل با کله و گوش های بزرگ و عاشق مادر و موهای خواهرش!که قرارست برود بهشت. از سویی دیگر،گرچه روایت داستان مطلوب و پر از لحظات دراماتیک است اما هیچ کدام از آن همه جمله غم انگیز و دلنشین نمی تواند داستان را از برزخ بلاتکلیفی نهایی اش نجات دهد. خواهر"کله کدو" سه روز پس از ازدواج، خوشحال و خندان با موهای کوتاه شده به خانه مادر برمی گردد و برادر که داماد را مقصر می داند و به او فحش می دهد، چشمش به چند ستاره کوچک غرق شده در حوض حیاط می افتد و خلاص.

داستان اینجا تمام می شود، درحالی که می توانست ادامه یابد یا دست کم پایانی جمع وجور و منطقی تر برایش منظور کرد. چنین پایانی در آن داستان مشابه دیگر نیز وجود داشت ولی آنجا کاملا در خدمت فضای داستان و بجا و کارآمد بود.در داستان بعدی، با ترسیم چند موقعیت از روابط مردم تهران و عشق هایشان مواجه ایم که در یک روز و طیف زمانی دوساعته ای اتفاق می افتد.گرچه هیچ کدام از رویدادها به یکدیگر شبیه نیستند، نقطه اشتراکی آنها را در یک خط موازی قرار می دهد و آن اشکی است که در پایان هر اپیزود،چشمان کاراکتر اصلی را پر می کند،و عشق به زن ها که در همه آنها بهانه اصلی این گریه هاست.

متاسفانه این داستان فقط توصیف چند از هزاران موقعیتی است که نویسنده برای خود انتخاب و روایت کرده است و با آنکه اغلبشان تکان دهنده و غمبارند اما این همه آنچه در دیدارهای عاشقانه اهالی تهران روی می دهد،نیست و می توان مثال های بیشتری برای چنین لحظه هایی آورد.مثل فیلم خنثای "دعوت" (ساخته ابراهیم حاتمی کیا)که فقط به تصور چند سرنوشت از هزاران زنی که در موقعیت سقط جنین قرار می گیرند،می پردازد.داستان مستور نیز یک ترسیم سازی صرف از آدم هایی است که زنی را در زندگی شان دوست داشته و از زندگی با او محروم مانده اند و نه بیشتر، و اینجا هم تکرار مکررات است از همان تجربه های پیش.از این منظر باید گفت مصطفی مستور طی دو کتاب اخیر خود فقط در حال درجازدن بوده و مطلقا پیشرفتی نداشته.

هنوز هم بهترین اثر او همان رمان تقدیرشده مشهورش،"روی ماه خداوند را ببوس"،است و داستان های کوتاه دیگری که زایده شرایط و ذهنیت خلق آن رمان بودند ولی بس که نویسنده شیفته جهان خودساخته و آرمانی اش شد،در همان قالب گیر کرده و انگار اسیر یکی از چاه های داستانی خود شده باشد،راه خلاصی از آن نمی جوید یا بهتر که بگوییم نمی خواهد از آن جهان دوست داشتنی اش بیرون بزند و در هوای فرم های داستانی دیگر نفس بکشد.

مصطفی مستور بنابر علاقه اش به فلسفه و ذات انسانی خویش و شناخت آگاهانه و توقع ایده آلش از موجوداتی به نام"انسان"،افکار پیچیده و پریشان ذهنی آنها را به زیبایی هرچه تمام تر روایت می کند.از طرفی او عاشق و مومن به خداوند مهربان و بزرگی است که نمونه هایش را در داستان هایش می بینیم و همینطور زن ها، که مستور شیفته معصومیت و پاکی آنهاست اما او همین شناخت و درک خود از خداوند، انسان و زن را در تمام داستان هایش،آنقدر تکرار کرده که دیگر همه می توانیم سرنوشت و دیالوگ های پرسوناژهای داستان های او را حدس بزنیم.

به این جمله ها از کتاب پیش رو دقت کنید و ببینید آیا نمونه هایش را در آثار دیگر همین نویسنده نخوانده اید:"آدم باش تو هر وضعیتی خوب بمونه"،"سخت تر از خودکشی اینه که خودت رو نکشی"،"من واهمه ای ندارم از این که هزاربار اعتراف کنم در برابر معصومیت سپید و روشنی مثل زن،درمانده می شوم"،"من با سر سقوط کردم توی چاه عمیقی،توی چاه خیلی عمیقی به اسم سوفیا"،"من همون شب فهمیدم خدایی در کار نیست یا اگر هست توی تهرون نیست"! و غیر از جمله های آشنا، برخی لغات نیز یادآور شخصیت ها و داستان های دیگر مستورند.مثل دختری که در قصه"تهران در بعدازظهر"می خواهد برود توی فریزر! و این"توی فریزر رفتن" یکسره از داستان"چند روایت معتبر درباره سوسن"،(از کتاب"من دانای کل هستم") وام گرفته شده، یا تاکید بر خوب ماندن آدم ها که قبل تر در داستان های"روی ماه..."و"هل من محیص" از مجموعه"عشق روی پیاده رو"هم تکرار شده بودند.حتی اسامی شخصیت ها،مدام در دنیای داستانی مستور تکرار می شوند که البته این یکی چندان بد نیست، چنانکه اغلب نویسندگان بزرگ ایران و جهان، برخی کاراکترهای ثابت خود را در قصه های مختلف و با نام های واحد به خدمت گرفته اند،ازجمله زنده یاد بیژن نجدی،اسماعیل فصیح و جی دی سلینجر آمریکایی.

با این حال، ارجاع های مستور به داستان های خود،رفته رفته به نوعی سبک و شاید بیشتر بازی و سرگرمی برای او و علاقه مندانش تبدیل شده.مثل تکرار چندباره یک جمله و پشت سر هم که اتفاقا خوب هم جواب داده.در همین کتابش مثلا:"گفتم:"محض رضای خدا چراغ رو خاموش کن و بگیر بخواب."و رو به دیوارخوابیدم.و رو به دیوار خوابیدم.و رو به دیوار خوابیدم."(ص۵۹) یا تکرار زیر هم و چندباره جمله های"مردی که روپوش سفید پوشیده بود گفت"و"مردی که عینک ذره بینی به چشم داشت گفت"(صص۲۴-۲۳). دوم.غیر از آنچه گفته شد، باید تصویر تهران را در آخرین مجموعه قصه مصطفی مستور بررسی کرد. تهران به عنوان یک کلانشهر و پایتخت یک کشور،می تواند سرشار از تنوع آدم ها و زندگی و حوادث و حتی خداها باشد که هست .

خالق این قصه ها،خود متولد و ساکن اهواز است، با این همه، به لطف سفرهای گاه و بی گاهش به تهران، برای سپردن آثار تازه به ناشران تهرانی و برگزاری کارگاه های کوتاه مدت داستان نویسی، به تصویری شخصی از تهران و ساکنانش دست یافته که تاکنون بارها آن را در نوشته هایش تجلی بخشیده،ولی این نگاه سیاه و بدبینانه مستور نسبت به این شهر و مردمانش از کجا می آید؟ از دیدگاه او،شهر ما،شهر گناه است;شهری که در آن آدم ها به سادگی عاشق می شوند (عشق به روایت مصطفی مستور) ، آدم می کشند، (به سختی) زندگی می کنند،تن به هر کاری می دهند ،از زندگی سیر و خداوند را منکر می شوند! پرداخت و حضور زن های بدکاره و خیابانی در داستان های او،همیشه از علاقه مندی هایش بوده.



همچنین مشاهده کنید