شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

اوقات فراغت در پیله های تنهایی


اوقات فراغت در پیله های تنهایی

اگر سن و سالتان قد بدهد و دو سه دهه پیش را به خاطر داشته باشید ما شهرهای جدید و مدرنیزه به معنای امروز نداشتیم

اگر سن و سالتان قد بدهد و دو سه دهه پیش را به خاطر داشته باشید ما شهرهای جدید و مدرنیزه به معنای امروز نداشتیم. حتی تهران آن روزها هم رسم و رسومی نزدیک به دهکده هایمان داشت و تفاوت و تحول فرهنگی تا این حد اصلا قابل تصور نبود یعنی مردم به جز معدودی بسیار اندک که شیوه زندگیشان غربی و شهری بود و با فرنگ رفت و آمد و حشر و نشر داشتند بقیه روستائیانی بودیم با سبک های بسیار مشابه.

سالهای قبل از انقلاب را برایتان بگویم که یادم می آید و شاهد عینی بودم. پسر بچه ها از ۳-۴ سالگی در کوچه با دختر و پسرهای دیگر شروع به بازی می کردند البته تحت نظارت برادر و خواهر بزرگ تر یا پسرعمه ای و دختر خاله ای و امثالهم چند سال بعد با شروع مدرسه کم کم بازی ها مشخص تر می شد پسرها به دنبال توپهای لایی شده، سیم چرخ، هفت سنگ، تیله بازی و مثل اینها از کله صبح تا بوق شب می دویدند و گذر زمان و گرسنگی را نمی فهمیدند تا اینکه مادر و خواهری آنها را به ناهار و شام فرا می خواند.

البته در این میان نقش بعضی پدرها خاطره انگیز بود که ظاهراً موافق بیرون رفتن فرزندشان نبودند و لااقل در ایام تحصیل این اجازه را به گل پسرشان نمی دادند و به همین جهت آقازاده بعد از رفتن پدر به محل کار قسر درمی رفت و قبل از بازگشت او سراسیمه به خانه برمی گشت و کتابی به دست می گرفت و بابا غافل از همه چیز (البته اگر مادر چغولی نمی کرد) دلخوش از درسخوانی فرزند مدیریت خود را می ستود. تابستانها هم شور و حال خودش را داشت اگر خوش بخت بودی و فامیل نزدیکی در ده یا شهرستانی داشتی تمام تعطیلات را مهمانشان بودی و در دل طبیعت به دور از ترس والدین و خواندن درس با بروبچه های فامیل صبح تا شب می دویدی وگرنه در محل خودت با پسرعمه و پسردایی و بچه های همسایه دلی از عزا درمی آوردی و ظهر به اجبار مادر ساعتی در خانه بودی و بقیه در بیرون و اگر جوبی و یا رودی از محله ات می گذشت که نعمت تمام بود و با لباس زیر ننه دوز ساعتها دل خوش بودی و تنی به آب می دادی.

حال غرضم از این همه توضیح چیست؟ این پسر بچه وقتی به سن بزرگسالی یعنی بالای ۱۲-۱۳ سالگی می رسید از بس بچگی کرده بود و بازی و تجربه و رابطه اجتماعی داشت عملا به پختگی می رسید در مجالس رسمی، در مدرسه، خانه و میان فامیل جایگاه خود را پیدا می کرد و خیلی زودتر از حالا یا دنبال درس می رفت یا اغلب در مغازه پدر یا دوست و آشنایی شروع می کرد شاگردی و به اصطلاح خودمان «پادویی» تا بیاموزد راز و رمز زندگی را، و قبل از بیست سالگی جوانی بود پخته، آرام و مسئولیت پذیر.

بعد از پایان کار هم اگر دیروقت بود با دستی پر از میوه و یا ملزومات (چون مرد که دست خالی خانه نمی آید) به خانه برمی گشت و اگر فرصتی بود در قهوه خانه، سرکوچه و یا اگر اهل دل بود خودش را به نماز جماعت مسجد محل می رساند و تا سر می جنباندی کارت عروسی اش به دستت می رسید و سال بعد با زن و بچه در محل تردد می کرد. مخصوصا بعد از ظهر با بچه ای در بغل برای خرید به بقالی و نانوایی می آمد. یا کودک را سرکوچه می آورد و با دوستانش صحبت می کرد و بچه هم آهسته آهسته بازی در فضای آزاد را تجربه می کرد. سالها بعد وقتی موهای سفید در سر و رویش می دیدی دیگر در محل کمتر پیدایش می شد عصرها در فرش فروشی یا بنگاه معاملاتی محل رفت و آمد میکرد و شب حتما برای نماز پای ثابت مسجد بود و جز هیئت امنای محل.

حالا سالها از آن روش زندگی می گذرد .مدتهاست که زمان ما را از آنها جدا کرده بسیاریشان پیر شدند و از دنیا رفتند، عده ای شهید شده اند و معدودی که هستند دیگر جایی برای گذران آن اوقات فراغتی که می شناختند پیدا نمی کنند.

امروز پسران ما از ۲-۳ سالگی چون تنهایند رهسپار مهدکودک می شوند. اگر به کوچه هم بروند کسی نیست که هم بازی اش باشد و تازه فریاد همسایه ات بلند می شود که بچه ات را پارک ببر، سر و صدا می کند اعصاب نداریم. یاد روزهایی بخیر که توپ پسرهای همسایه دم به ساعت در حیاط خانه می افتاد و مجبور بودی بروی و آن را در کوچه بیندازی وگرنه از دیوار بالا می آمدند و خودشان توی حیاط می پریدند و با توپ آهسته از در خارج می شدند. بعد از ظهرها باز کسی به کوچه نمی آید. چرا؟ بچه حرفهای بد یاد می گیرد. بی کلاس می شود، امنیت ندارد و... تو مجبوری خودت سر کاکل به سرت را گرم کنی، کمی قصه می خوانی حوصله ندارد او به دنبال هم بازی است، و تو حتی در فامیل نزدیک هم که فرسنگ ها منزلش از خانه ات دور است کسی را نمی یابی که حاضر به رفت و آمد باشد و کمترین حرکت و سخنی به پرش می خورد و بهانه ای می شود برای سال ها قهر و قطع رابطه.

تلویزیون را روشن می کنی و در این اثنا وقت می کنی به کارهایت برسی و بدون نق زدن غذایش را بدهی چند سال بعد بازی های کامپیوتری به دادت می رسد و جای هر دوستی را پر می کند گور بابای این و آن که باید کلی نازش را بخری تا چند ساعتی مهمانش باشی یا به خانه ات بیاید تا فرزندش با کودکت همبازی شود و در این میان سالهای درس شروع می شود و اگر دستت به جیبت برسد او را به مدرسه غیرانتفاعی می فرستی و بعد هم کلاس موسیقی و تقویتی و الخ شب می شود و هر دو خسته نزار سر را بر بالش می گذارید تا صبحی دیگر.

تابستانها هم خدا حفظ کند کسی را که در مدارس دروس تابستانی را برای گرفتن شهریه اجباری کرد در گرمای تابستان برای عقب نماندن از قافله دوندگان ماراتون علم و فرهنگ!! و پر شدن اوقات فراغت او را به مدرسه اش می رسانی و بقیه روز باز فیلم و رایانه. حالا آقازاده شده ۱۴-۱۵ ساله. باز همان کودکی است که حتی توانایی یک سلام و علیک عادی را ندارد ،بعد از دیپلم بدون مادر قادر به رفتن نزد پزشک نیست. اصلا دایی و عمو را با هم قاطی می کند و از روابط اجتماعی.

کفش فلان مارک و درست کردن موهای عجیب و غریب را یاد گرفته، خدایی کداممان می توانیم جوان دیپلم گرفته مان را به نمایندگی از طرف خود به مجلس عروسی یا عزایی بفرستیم؟ چند درصدمان از طرز برخورد اجتماعی او مفتخر و راضی هستیم؟ چند درصد از این بچه ها کمک مالی به خانواده می کنند؟ گفتن این جملات این روزها کمی غریب به نظر می رسد آقازاده با کلی انتظار و پشتیبانی در دانشگاه پذیرفته می شود و بعد چند سال با انتظاری بیشتر منتظر است تو ریشی گرو بگذاری و سربازیش را بخری و کاری برایش دست و پا کنی و تا آن وقت نزدیک ظهر از خواب بیدار می شود و یا در خیابان ها با دوستان ناآشنا وقت را سپری می کند و یا پشت اینترنت ساعتهای متمادی وقت گذرانی می کند آهنگی دانلود می کند، چتی و... و بعد تا پاسی از شب گذشته جلوی تلویزیون و این تازه نوع خوب و مطمئن گذران اوقات فراغت است و نوع بدش را شمای خواننده بهتر می دانی و قلم شرم دارد از بیان آن.

در موقع ازدواج باز حمایت های خانواده ادامه دارد. و بعد از یکی دو سال بعضی از پسرها که با بهانه ای رابطه را با والدین کم می کنند و سر در آخور زندگی در کوچه پس کوچه های زمان گم می شوند و باقیمانده به خاطر کمبود زمان همواره کلافه اند، صبح تا عصر به کار مشغولند و بعد یا در پاساژها و رستوران ها و یا در منزل ظاهراً دور هم ولی در اصل در هنگام نگاه کردن به تلویزیون به خواب می رود و اگر خیلی سلامت و اهل فکر، کتابی می خواند، باشگاه ورزشی و یا پیاده روی، در روزهای تعطیل هم از غم تنهایی با زن و بچه به سیاحتی می رود یا به بهانه خوردن غذا از خانه خارج می شود. شاید سالهاست که دوست دوران کودکیش را ندیده. اصلا این روزها همه از هم می ترسیم و جالبش این است که دلیلش را هم نمی دانیم، مهمانی نمی رویم که به خانه امان می آیند. مخصوصاً مهمان بچه دار. اصلا حرفش را هم نزن.

دقت کرده ای اغلب دعوتها در خارج از خانه است برای یک ساعت. همه تنهاییم ولی کسی قدمی به جلو نمی گذارد همه پیشنهادات هم بعد از یکی دو بار رفت و آمد قطع می شود و همه باز در پیله تنهایی فرو می روند، داشتم می گفتم این آقای جوان پا به سن می گذارد. حالا کم کم بچه ها (اگر بچه هایی باشد و بچه ای نباشد) سراغ زندگی خود می روند. خانم هم سابقه خوبی از زندگی با همسر نداشته و تازه احساس اجحاف ها را می خواهد نقد کند وگرنه در بهترین حالت او هم در لاک خود فرو رفته و از درد دست و پا می نالد. علی مانده و حوضش و مرد تنهاست. سالهاست با برادران و دوستان رابطه ها را کم یا قطع کرده و حالا نمی داند از کجا شروع کند.

تارهایی که سالهاست به دور خود تنیده آن قدر محکم است که دیگر یارای باز کردن آن را ندارد. به پارک ها سری می زند و در کنار پیرمردان دیگر می نشیند کسانی که هیچ گاه ندیده و نمی شناسد تازه این در بهترین شرایط روحی است وگرنه در خانه می ماند با پاک کردن سبزی و فال گوش ایستادن به تلفن های همسرش و یکی به دو کردن با او و این گونه صفحه نمایش زندگی مرد امروز به پایان می رسد. راستی آیا راه بهتری وجود نداشت؟

سلطانپور