جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

فیل کوچولوی دل نازک


فیل کوچولوی دل نازک

یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
در یک جنگل پر از درخت و سرسبز یک فیل خیلی بزرگ در کنار بچه‌اش زندگی می‌کرد. فیل کوچولو خیلی مهربان بود، ولی خیلی زود ناراحت می‌شد‌. …

یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.

در یک جنگل پر از درخت و سرسبز یک فیل خیلی بزرگ در کنار بچه‌اش زندگی می‌کرد. فیل کوچولو خیلی مهربان بود، ولی خیلی زود ناراحت می‌شد‌.

یک روز وقتی فیل کوچولو در حال بازی با فیل‌های دیگر بود‌، یکدفعه از پشت یک درخت صدای عجیبی را شنید.

او به طرف درخت رفت، ولی هیچکس را در آنجا ندید.

فیل کوچولو در حالی که به سختی تعجب کرده بود، به فیل‌های دیگر گفت:

- فیل‌های عزیز! من صدای عجیبی شنیدم، فکر می‌کنم که باید هرچه سریعتر از اینجا فرار کنیم.

فیل‌های دیگر شروع به خندیدن کردند. یکی از آنها به فیل کوچولو گفت:

- به جای این که بترسی سرت را بالا بگیر. دارکوب زیبا در حال نوک زدن به درخت است.

خاکستری که فیل شیطان و پر سرو صدایی بود، به فیل کوچولو گفت:

- فقط حواست به خودت باشد که با این همه عقل وقتی سرت را بالا بگیری، سرت گیج نرود و نیفتی.

فیل کوچولو که از شنیدن حرف‌های دوستانش ناراحت شده بود، اشک در چشمانش حلقه زده و بدون این که حرفی به آنها بزند، سرش را زیر انداخت و به طرف جنگل راه افتاد.

او با خودش فکر کرد بهتر است که هرچه زودتر از دوستان نامهربانش دور شود. فیل کوچولو همین طور که می رفت با خرطوم زیبا و کوچک به آرامی اشک‌هایش را پاک می‌کرد.

وقتی که فیل کوچولو به کنار رودخانه رسید، تاریکی همه جا را فرا گرفته و شب شده بود. در یک لحظه فیل کوچولو ترسید.

او که بشدت وحشت زده شده بود، با خودش گفت:

- حالا باید چکار کنم. اگر اینجا اتفاقی برای من بیفتد، از چه کسی باید کمک بخواهم. دلش می‌خواست کنار دوستانش برگردد ولی دوباره یاد حرف‌های آنها افتاد و با خودش فکر کرد.

- آنها خیلی بدجنس هستند و بهتر است که دیگر هیچوقت پیش آنها برنگردد و همین جا به تنهایی زندگی کند.

فیل کوچولو خرطوم کوچولویش را در آب رودخانه فرو برد و پر از آب کرد و بعدهم آب را روی سر و صورتش ریخت. خنکی آب، چشمان خسته اش را آرام کرد. زیر یک درخت نشست و خوابش برد.