شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
مجله ویستا

دیوانه ها هم دل دارند


دیوانه ها هم دل دارند

نامه یی به ریاست محترم آسایشگاه روانی بوعلی

بسمه تعالی. برادر بزرگوار، جناب آقای دکتر راد، ریاست محترم آسایشگاه روانی بوعلی، سلام علیکم. ضمن عرض ادب و احترام و خسته نباشید، به استحضار حضرتعالی می رساند که ظاهراً در انتقال اینجانب به بخش شماره چهار آن مرکز محترم، اشتباهی، بلکه سوءتفاهمی رخ داده که خواهشمند است با عنایت به نکاتی که ذیلاً معروض می دارد، دستور اقدام مقتضی صادر فرمایید، بلکه دوستان بزرگوار همکار جنابعالی، سروران بنده، نسبت به بازگرداندن حقیر به بخش سه اقدامات مقتضیه مبذول دارند. ابتدا به جهت یادآوری سابقه، چند سطری به تصدیع، خودم را معرفی می کنم، تا مبادا در این کثرت کار و زیادی مشغله، بنده را با کیس محترم دیگری اشتباه بگیرید. البته ناگفته نماند که تمام پرسنل و بیماران و مراجعان مرکز بوعلی، واقف به حافظه بی مانند و دقت نظر و تیزبینی و مدیریت ارزشمند حضرتعالی هستند و در جلوت و خلوت معترفند که گر بر سر خاشاک، یکی پشه بجنبد/ جنبیدن آن پشه عیان در نظر تیزبین و باریک بین شماست. با این همه ایرادی نیست که در این شلوغی روزافزون آسایشگاه، به سهو، حقیر را با بیمار دیگری اشتباه بگیرید، کمااینکه مطابق آنچه عرض خواهم کرد، متصدیان امر اشتباه گرفته و بنده را به بخش چهار آورده و از جمع نازنین رفقای خویش جدا کرده اند.

قطعاً خاطر مبارک هست که بنده در معیت دوستان و اقوام عزیزم، چهار سال پیش به قصد بازدید و مطالعه به این آسایشگاه آمدم، اما چون برگه خروجم را کسی از مسوولان امضا نکرد، برادران عزیز حراست، مانع خروج حقیر شدند و کاری هم از دست دوستان و اقوامم برنیامد. البته خوب که فکر می کنم آن بزرگواران تلاش زیادی هم نکردند، سهل است، خود را از چشم من پنهان کردند و از مقابلم گریختند. من البته به همه آن عزیزان ارادت دیرینه دارم، اما آدمیزاد است دیگر، گاهی در تنهایی خودم فکر می کنم آنها توطئه کرده و دست مرا در گردوی آسایشگاه گذاشتند تا از نیش زبان و از بار سنگین نگاه های ملامت بار من رهایی یابند.

قصه اش مفصل است، فرصت دست داد به تفصیل عرض خواهم کرد. به هر حال هر چه بود برادران حراست در خروج را به روی من بستند و نگذاشتند به دنبال کار و بار و سرنوشتم بروم. قطعاً تصدیق می فرمایید که در این مواقع، انکار هیچ فایده ندارد. هر چه بیشتر انکار کردم و گفتم جزء بازدیدکنندگان هستم، اصرار آنها زیادتر شد و شب نشده، موهایم را تراشیدند و لباس سفید تنم کردند و جنازه ام را بعد از آنکه کتک مفصلی زدند، روی تخت شماره دویست و بیست و دو انداختند. البته نینداختند، چون صبح که بلند شدم دیدم مرا به آن تخت بسته اند. اعتراضی ندارم و اعتراف می کنم که رفتار من هم توهین آمیز بود و با جار و جنجالی که راه انداخته بودم، آقایان اطبا و پرستاران مرد و نگهبانان بزرگوار، حق داشتند که تشخیص جنون بدهند و آرامبخش تزریق کنند و چک و لگدی به صورت و پک و پهلو بزنند. آن بد و بیراه ها را به هر کس دیگری گفته بودم، یقیناً رفتاری به مراتب خشونت بار تر از اینی که برادران داشتند، می داشت.

این اخلاق بدی است که آدم ها دارند و خود را برتر از دیگران می دانند. این تکبر و تبختر و خودبزرگ بینی را متاسفانه روزهای اول، من هم داشتم و فکر می کردم با بقیه فرق دارم. غذا نمی خوردم، به حرف پرستاران و پزشکان گوش نمی کردم، سهل است، حتی تحقیرشان هم می کردم و فحش شان هم می دادم. از همه بدتر اینکه خود را تافته جدابافته می دانستم و با احدی از عزیزان بخش دو حرف نمی زدم و به تحقیر آنها را دیوانه خطاب می کردم. آدم همیشه در تنهایی خود را حق به جانب می داند. من هم در این حق به جانبی چنان راه افراط پیش گرفتم که جای تاوان آن هنوز هم روی کتف راستم پیداست. این بار پرستاران نبودند که با داد و فریاد پزشکان دست به کار شده باشند تا سیاه و کبودم کنند، بلکه هم قطاری های پیشکسوت بودند که طاقت شان طاق شده بود و در نیمه شبی پاییزی حسابی مرا تبراندند. اعتراف می کنم که اگر کتک های مشفقانه آن شب نبود، شاید به این زودی ها سر عقل نمی آمدم و همچنان می خواستم بر مدعاهای واهی خود پافشاری کنم. اما نسخه یی که رفقا پیچیدند کار خودش را کرد و من از فردایش رسماً پذیرفتم که نسبت به سایر مردم، یک تخته، بلکه چند تخته، کم دارم و دچار جنون هستم. واقعاً آدمی چه موجود عجیبی است.

چیزی را که زنم، برادرم، همکارانم، همسایه ها، اطبای حاذق آسایشگاه، پرستاران، عزیزان واحد حراست و... متفقاً می گفتند، یک تنه مقاومت می کردم و زیر بار نمی رفتم، حال آنکه مطابق قواعد دموکراتیک هم رای با اکثریت است و هر زمان عربده با خلق خدا نتوان کرد. اما حیف و صد حیف که حقایق دیرتر از موعد مقرر بر آدمی مکشوف می شوند. برای همین صبحی که حقیقت مکشوف شد و جنازه خون آلود مرا که در گوشه مستراح بخش پیدا کردند، خیلی زود دستور دادند و اقدام کردند که من به بخش سه منتقل شوم و ساکن تخت سیصد و سی و سه شوم. تجربه حتی از علم هم گرانبها تر است. تجربه بخش دو کافی بود که با سخن حق عزیزان بخش سه جدل نکنم و در دم با تک تک شان از در رفق و مدارا برآیم. البته این بخش فقط از نظر عدد، یک پله بالاتر نبود، که از حیث جنون نیز مقامی برتر داشت. من اینجا همنشین پادشاه اسپانیا، نخست وزیر هلند، هژبر یزدانی رئیس بزرگ ترین کارخانه کشمش پاک کنی خاورمیانه، قاسم یاکوزا، شهرام شکیبا و بسیاری از مدیران عالی رتبه و جادوگران ماهر و شاعران توانا و آهنگسازان نابغه و... بودم. اینها اگرچه ارج و مقامی بس رفیع داشتند و اگرچه در نهایت هوش و ذکاوت و نبوغ و روشن بینی بودند، اما- بلانسبت- بی پدر و مادرها دست بزن داشتند و یکی، دوتایشان هم دست شان بیش از حد سنگین بود. آنها نیز یادگاری ارزشمندی بر شانه چپم گذاشتند که تا زنده ام به آن افتخار می کنم.

یک چیز جالب برایتان بگویم. آن رفقایی که روز اول با هم برای بازدید به آسایشگاه آمدیم، بالکل مرا از یاد بردند و دیگر سراغی از من نگرفتند. لابد جنون هم مسری است و می ترسند که مثل زکام به جان شان بیفتد. مهم نیست و گلایه یی ندارم و غالباً دلتنگی ام را با گوش دادن به موسیقی دلنشین غلام لق لقو درمان می کنم. این مرد بزرگ بدون ساز و نت و تجهیزات لازمه، صرفاً با استفاده از دهان و دست، چنان نغمه فلوتی درمی آورد که نه فقط ما دوستانش که قمری را در هوا نگه می دارد. اینجا خدا را شکر همه چیز هست و از لطف و محبت شما و همکاران تان هیچ کم و کسری نداریم. غذا به حد وفور، دارو به قدر نیاز، رفیق موافق تا دل تان بخواهد، مورفین درجه یک اعلی، وقتی که رویمان از قالبمان بیرون بزند و زیادی عر و تیز کنیم، تنبیه بدنی، به جهت تنبه روحی، برای یادآوری اینکه فراموش نکنیم که هستیم و کجا هستیم و برای چه هستیم، نمایش فیلم های ارزشمندی چون نیش زنبور و چارچنگولی، چهارشنبه به چهارشنبه، لباس های تک آستینه و اتاق ابر، شب جمعه به شب جمعه، برای اینکه دست به کارهای ناخوشایند نزنیم... و باور کنید که نمی زنیم.

البته آدمی موجود حیرت انگیزی است و هرچقدر هم که دور و برش شلوغ باشد، باز تنهایی اش را نمی تواند با آنچه برشمردم درمان کند، خاصه اینکه به قول حکما، دیوانه ها هم دل دارند. قبول ندارید؟ شما خودتان می توانید برای تفحص بیشتر، مامور بفرستید، من حرف بدی به مسوول بخش نزدم، فقط از بابت اینکه هنوز در زمره آدمیزادم، خطاب به ایشان گفتم «دل ز تنهایی به جان آمد خدا را زنی، همسری، یاری، رفیقی، چیزی نداری؟»... شما در کجای این خواهش انسانی وهن و قباحتی می بینید؟ با این همه محض عبرت سایرین هم که شده، علی الخصوص پادشاه اسپانیا که خیلی هم در این امور آتشش تیز است، بلانسبت، مثل خر بستندم به نرده و چنان زدند که باور کنید زن و همدم و یار و رفیق و عشق و عاشقی یادم رفت.

یعنی «نه بدترم» را چنان جلوی چشمم آوردند که... راستی شما می دانید نه بدتر چیست؟ مهم نیست. الان هم که مصدع شدم شکایتی ندارم و اصولاً به گور پدرم می خندم که بخواهم شاکی باشم، اما مسوول بخش پایش را در یک کفش کرد که جنون من ارتقای مقام داده و مرا با نهایت مقاومتی که به کار بستم به بخش چهار منتقل کردند. در اینجا که به بخش زنجیری مشهور است، مجانین را به زنجیر می بندند تا نتوانند مثل غلام لق لقو فلوت بزنند، مثل هژبر بیزینس کنند، مثل پادشاه اسپانیا مهمانی بگیرند، مثل سیامک، پلیس سر چهارراه شوند و مثل شهرام شعر طنز بگویند. من به این رفقا عادت کرده بودم و باور کنید به هفته نمی کشم که دق می کنم. البته فدای سر شما و همکاران تان، اما آیا حیف نیست که ولیعهد اتریش را قبل از اینکه ناجوانمردانه ترور شود و آغازگر جنگ جهانی اول باشد، به این علت نفسانی، به بخش سه منتقل کنند و با زنجیر به تخت فنری ببندند تا در تنهایی رقت بارش دق کند و بمیرد؟ جناب آقای راد، به پرونده ام هم اگر نگاهی بیندازید تایید می کنید که من همان علی میرفتاح چهار سال پیش نیستم و دیگر هیچ میلی برای خروج از این خراب شده ندارم. من اینجا را خانه خودم می دانم و عزیزان بخش چهار را خانواده ام. پس مرا به خانواده ام برگردانید که عنقریب یا این زنجیری ها زنجیر به گردنم می اندازند و خفه ام می کنند، یا من بالش روی سرشان می گذارم و رویش می نشینم. گفته باشم. از اینکه سرتان را درد آوردم، عذر فراوان می خواهم. ارادتمند شما، شماره تخت چهارصد و چهل و چهار، بخش زنجیری ها، میرفتاح. رونوشت؛ خواهرزاده فلان فلان شده ام امیر جدیدی، جهت درج در مطبوعات.

سیدعلی میرفتاح