سه شنبه, ۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 21 January, 2025
عمامه ای که از سر افتاد
علیاکبر ناطقنوری را همه میشناسند و از سابقه مبارزاتی او در دوران ستم شاهی آگاهند. وی از جمله کسانی بود که از اوایل دهه ۴۰ با بسیاری از رهبران نهضت اسلامی و مردمی ایران، تماس مستمری داشت و در برپایی برخی مراسم مهم و رویدادهایی که منتهی به انقلاب شد حضور جدی داشت. کتاب خاطرات او برای اولین بار در سال ۱۳۸۲ توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شد. متنی که میخوانید برگرفته از صفحاتی از این کتاب است که شامل خاطرات منحصربهفرد او از اولین روز ورود حضرت امام (ره) به ایران در ۱۲ بهمن ۵۷ است.
وی در این خاطرهگویی، وقایع و رویدادهای آن روز را از لحظه پایان سخنرانی امام تا استقرار ایشان در مدرسه رفاه را بازگو میکند.
سخنرانی امام که تمام شد به آقایان گفتم: «یک دالان درست کنید تا به طرف هلیکوپتر برویم.» هنوز به هلیکوپتر نرسیده بودیم که هلیکوپتر بلند شد، اینجا نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. در اثر کثرت جمعیت به جایگاه هم نمیتوانستیم برگردیم. به قول معروف جنگ مغلوبه شد، هر کس زورش بیشتر بود دیگری را پرت میکرد. آقایان مفتح و انواری حالشان بد شد و افتادند. من و حاج احمدآقا ماندیم. پهلوانان زیادی آنجا بودند، هر کدامشان عبای امام را میگرفتند و به سمت خودشان میکشیدند. عمامه امام از سرش افتاد. یک عکس قشنگی از امام از اینجا گرفته شد که چشمهای امام به طرف آسمان است وبنده میفهمم که امام دیگر تسلیم حق و تن به قضای الهی داده بود. آقای رفیقدوست میگفت که در طی مسیر فرودگاه تا بهشتزهرا در اثر ازدحام جمعیت خیلی نگران امام شدم. امام فرمود: «نگران نباش هیچ حادثهای رخ نمیدهد.» در این لحظات حساس از بس که مردم را هل میدادم مچهای دستم از کار افتاد و یقین حاصل کردم که امام زیرپای جمعیت از دنیا میرود و مایوسانه فریاد میکشیدم: «رها کنید، امام را کشتید.» کار از دست همه خارج شده بود. یک وقت دیدم امام به جایگاه برگشت...
خودم را به جایگاه رساندم. دیدم امام نشسته و در اثر خستگی عبایش را روی سرش کشیده و بیحال سرش را به طرف پایین برده شاید ۲۰ دقیقه امام در این حالت بود، حالا ماندیم چه کار کنیم. یک آمبولانس مربوط به شرکت نفت ری آنجا بود. گفتیم: «آمبولانس را بیاورید دم جایگاه.» عقب آمبولانس سمت جایگاه واقع شد. احمدآقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند. باز هم عبای امام گیر کرد عبا را کشیدم و گفتم: «آقا عبا نمیخواهید.» عبای امام را زیر بغلم گرفتم وخیل سریع بغل راننده نشستم وگرفتم: «برو.» گفت: «کجا؟» گفتم: «از بهشتهرا بیرون برو.» کمک ماشین رازد و از پستی و بلندی سنگهای قبر ماشین حرکت کرد و آژیر میکشید و از بلندگوی آمبولانس میگفتم: «بروید کنار حال یکی از علما به هم خورده، باید او را به بیمارستان برسانیم.» اگر میفهمیدند امام داخل آمبولانس است، آمبولانس را تکه تکه میکردند.
از بهشتزهرا که بیرون آمدیم... یک مقداری که به سمت تهران آمدیم، هلیکوپتر از بالا آمبولانس را دیده بود و در یک فرعی که واقعا گل بود نشست، ما هم با آمبولانس خودمان را به هلیکوپتر رساندیم. مجددا جمعیت به ما هجوم آورد؛ ولی با زحمت توانستیم امام را سوار هلیکوپتر کنیم. در حین حرکت میگفتیم، کجا برویم؟ و احمدآقا گفت: «برویم جماران.» چون جماران نزدیک کوه بود و درخت زیاد داشت، هلیکوپتر نمیتوانست بنشیند. خلبان برگشت با یک شوقی گفت: «آقا برویم نیروی هوایی.» گفتم: «میخواهی مرا داخل لانه زنبور ببری.» گفت: «پس کجا برویم؟» یک دفعه به ذهنم زد، صبح که آمدم ماشین را نزدیک بیمارستان امام خمینی پارک کردم و حالا از آسمان پایین بیایم و در زمین تصمیم بگیریم که کجا برویم.
به خلبان گفتم: «جناب سرگرد میتوانی بیمارستان هزارتخت خوابی بروی؟» گفت: «هر جا بگویی پایین میروم.» گفتم: «پس برویم بیمارستان.» خلبان گفت: «اتفاقا این بیمارستان به اسم خود آقاست.»
فرود در بیمارستان امام خمینی
هلیکوپتر در محوطه بیمارستان نشست. در اثر صدای تقتق هلیکوپتر تمام پزشکها و پرستارها بیرون دویدند تا ببینند چه اتفاقی است. تصور میکردند درگیری و کشتاری شده و عدهای را آوردهاند. وقتی پیاده شدم پزشکان میپرسیدند:«چه اتفاقی افتاده است؟» من سریعا درخواست آمبولانس کردم.... پزشکی به نام دکتر صدیقی گفت: «آقا من یک ماشین پژو دارم، بیاورم؟» گفتم: «بیاور.» ایشان ماشین را آورد نزدیک هلیکوپتر...
امام و احمدآقا و آقای محمد طالقانی سوار شدند و ماشین حرکت کرد... پس از مدتی رسیدیم به بنبستی که صبح ماشینم را پارک کرده بودم. از آقای دکتر عذرخواهی و تشکر کردیم. امام را سوار ماشین پیکانم کردم. دیگر خودم راننده بودم و احمد آقا هم پهلوی من نشست. ۳ نفری در خیابانهای تهران راه افتادیم. همه جا خلوت بود، چون همه در بهشت زهرا دنبال امام بودند؛ اما امام داخل پیکان در خیابانهای خلوت تهران بود. احمدآقا گفت: «برویم جماران.» امام فرمود: «خیر.» عرض کردم: «آقا برویم منزل ما.» فرمود: «خیر.» سوال کردیم: «پس کجا برویم؟» امام فرمود: «منزل آقای کشاورز.» من قبلا یک منبری برای این خانواده رفته بودم و معروف بود که اینها از فامیلهای امام هستند. آدرس منزل ایشان را نیز نداشتیم. فقط احمدآقا میدانست که در جاده قدیم شمیران و خیابان اندیشه زندگی میکند. به جاده قدیم شمیران جلوی سینمای صحرا آمدیم. ماشین را کنار زدم. امام هم داخل ماشین بودند. احمدآقا دنبال آدرس منزل کشاورز رفت. بالاخره پرسانپرسان جلوی منزل آقای کشاورز در خیابان اندیشه آمدیم. احمدآقا گفت: «همین خانه است.» در منزل را زدیم، پیرزنی در را باز کرد، پیرزن اصلا داشت سکته میکرد و باورش نمیشد خواب میبیند یا بیدار است و قصه چیست؟
وارد منزل شدیم. امام داخل آشپزخانه رفت و جویای احوال تمام فامیلها بود. از شدت خستگی زیر چشمهای امام کبود شده بود. ما نماز ظهر و عصر را با امام به جماعت خواندیم. یک غذای سادهای این پیرزن آورد. در موقع غذا خوردن امام برگشت به احمدآقا گفت: «این آقای ناطق فامیلماست.» احمدآقا گفت: «چه فامیلی؟» امام گفت: «ایشان داماد آقای رسولی است.» حواسش خیلی جمع بود که پس از چند سال تبعید میدانست چه کسی با کی ازدواج کرده است.
پس از صرف غذا امام فرمودند: «یک عبایی برای من پیدا کنید.» لذا من رفتم جماران منزل آقای امام جمارانی و ۳ عبا گرفتم؛ یکی برای خودم، یکی برای احمدآقا و یکی هم برای امام آوردم. جالب اینجاست که همه آقایان علما و اعضای کمیته استقبال امام را گم کرده بودند و خیلی نگران بودند که امام را با هلیکوپتر کجا بردهاند. نگران بود که رژیم آقا را برده باشد. همین نهضت آزادیها از طریق دولت پیگیری کرده بودند. ساواک جواب داده بودند که بیمارستان هزار تخت خوابی و سوار شدن ایشان بر یک پژوی نقرهای را خبر داریم، اما بعد رد آنها را گم کردهایم. این خیلی عجیب است که ساواک هم رد ما گم کرده بود، لذا احمد آقا به کمیته استقبال تلفن زد و گفت: «حسین آقا را بگویید بیاید تلفن را بردارد.» حسین آقا نیز آمده بود و احمدآقا از خوف این که ممکن است تلفن در کنترل ساواک باشد، به حسین آقا گفت: «ما منزل کسی هستیم که در بهشتزهرا بغل دست تو ایستاده بود.» احمدآقا آقای کشاورز را در بهشت زهرا بغل دست حسین آقا دیده بود. ۳ ربعی نگذشته بود که آقای پسندیده هم آمد.
من هم در اثر خستگی و فشارهای زیاد نزدیک غروب به منزل رفتم. شب، مرحوم عراقی و دیگر آقایان هم آمده بودند و امام را از منزل آقای کشاورز به مدرسه رفاه بردند. فراموش نمیکنم مرحوم حاج احمدآقا بعد از فوت امام به من گفت: « آقای ناطق، شما هم در زمان ورود امام همراه ایشان بودید و در میان ازدحام جمعیت عمامه از سرتان افتاد، هم در فوت و دفن امام حضور داشتید و در اینجا هم عمامه از سرتان افتاد.»
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست