سه شنبه, ۲ مرداد, ۱۴۰۳ / 23 July, 2024
مجله ویستا

تاریخ شفاهی سینما و تئاتر کمدی


تاریخ شفاهی سینما و تئاتر کمدی

انتقادی از زبان ارحام صدر

رضا ارحام صدر متولد اردیبهشت ماه ‌۱۳۰۲ در محله باقلعه بخش ‌۴ اصفهان است و فعالیت هنری خود را از سال ‌۱۳۲۶ و با بازی در تئاتر آغاز کرده و در واقع از پایه‌گذاران تئاتر در اصفهان محسوب می‌شود او همچنین در سال ‌۱۳۳۶ با فیلم «شب نشینی» در جهنم وارد سینما شد و بعد از بازی در بیش از ‌۲۰ فیلم و سریال دوباره به دلمشغولی اصلیش، تئاتر بازگشت و آن را ادامه داد. وی در گفت‌وگویی تفصیلی از تاریخچه تئاترو سینمای کمدی انتقادی ،‌زندگی و خاطرات خود سخن گفت که درپی می‌آید.

▪ از دوران تحصیلتان بگوئید؟

ـ تحصیلات ابتدایی من در اصفهان گذشت و بعد از این که تصدیق ‌۶ ساله ابتدایی را گرفتم، وارد کالج انگلیس‌ها شدم. آن زمان انگلیس‌ها از طرف سازمان میسیونری‌شان یک کالجی تاسیس کرده بودند و من آنجا رفته و سه سال سیکل اول را در آن جا درس خواندم. بعد از این که سیکل گرفتم، پدرم گفت باید بروی آبادان. گفتم آبادان برای چی؟

گفت برای آن که خرج این سه سال را شرکت نفت ایران و انگلیس به دلیل این پرداخته که سیکل که می‌گیرید، بروید در آبادان و تحصیلات‌تان را در آن جا ادامه بدهید و اجبار داری که بروی. گفتم چشم و به خوزستان و آبادان رفتم و در ترین شاپ جایی که به اصطلاح هنرآموزان و نوآموزان می‌آمدند مشغول شدم. استاد این قسمت آهن تراشی ، سون کشی ، چکش زنی و کارهای فنی را یاد می‌داد. یکی دو ماه که دراین کلاس مشغول فراگیری کارهای فنی شدیم، یک روز دیدم که در تابلویی نوشتند که فردا امتحان می‌گیریم و از شاگردانی که با داشتن سیکل اول از شهرستان‌ها به آبادان آمدند ‌پنج نفر را انتخاب و به عنوان دانشجو به دانشکده نفت اعزام می‌کنیم تا در رشته نفت تحصیل بکنند.

امتحان دادیم و من نفر دوم شدم و بنابراین بعد از سه ماه در پالایشگاه شرکت نفت انگلیس ایران در آبادان و در قسمت لابراتور و اتاق شماره ‌۱۹ آن که مخصوص آزمایش نفت‌های سبک بود، مشغول کار شدم. آنجا یک استاد انگلیسی به نام مستر تالیس داشتیم. انواع و اقسام آزمایش‌هایی که از نمونه‌های نفت از انبارها و از بنچ‌ها به آنجا می‌آوردند را ما برای دیدن مقدار حرارت، گوگرد و به اصطلاح مقدار غلظتش با دستگاه‌های مختلف آزمایش می‌کردیم و نتیجه‌ها را روی شیشه‌های نمونه می‌نوشتیم. بعد از شش ماه که آنجا کار کردم، طوری شد که دیگه رئیس هم خودش بالای سر ما می‌ایستاد و کارمان را می‌دید و همه جا گزارش می‌داد که این ایرانی‌ها و بخصوص اصفهانی‌ها دارای چه هوش و حافظه و قدرت فراگیری هستند.

بنده بعد از ‌۶ ماه کار در لابراتوار، بهترین آزمایش‌ها را در مواد سوختنی انجام می‌دادم. به طوری که هر کس بازدید پالایشگاه و قسمت لابراتوار می‌آمد، رئیس من می‌رفت جلو و می‌گفت ببینید، یک جوان دارای سیکل اول متوسط از اصفهان آمده اینجا و بعد از ‌شش ماه کاملا مثل یک مهندس نفت،‌آزمایش روی نمونه‌های نفتی ما را انجام می‌دهد و آن وقت هم به من مژده داد که تو به لندن می‌روی و تحصیلاتت را در رشته نفت آنجا انجام می‌دهی تا مهندس نفت بشوی و برگردی، بدبختانه آن موقع در سرتاسر ایران اپیدمی بیماری مالاریا بود و در خوزستان که باتلاق‌های فراوانی داشت بیشتر بود و بنابراین به مالاریا مبتلا و دو ماه در بیمارستان خود انگلیس‌ها در آبادان بستری شدم تا یک روز یک خانم دکتر انگلیسی آمد و گفت ما هر چه داروهای ضد مالاریا به تو می‌دهیم بدنت نمی‌پذیرد و بیماریت علاوه بر این که ادامه پیدا می‌کند، روز به روز هم بدتر می‌شود من می‌نویسم که تو باید برگردی بروی در آب و هوای بومی خودت تا بلکه این داروهای ضد مالاریا روی تو اثر داشته باشد. بنده را فرستادند به شهرم اصفهان، چهارماه هم در اصفهان بستری بودم تا حالم کم کم بهتر شد.

حالم که خوب شد، یک نامه نوشتم به شرکت نفت که من دیگر به آبادان برنمی‌گردم، زیرا من آنجا بدنم آمادگی تحمل بیماری‌های عفونی را ندارد. آنها هم دیگر چیزی نگفتند. بعد هم گفتم اگر من چیزی بدهکار هستم، می‌پردازم. آنها جواب دادند که نه خیر شما بدهی هم ندارید و در هر حال ما از کار شما رضایت کامل هم داریم. بنده رفتم وزارت فرهنگ و گفتم می‌خواهم ادامه تحصیل بدهم. گفتند شما دو سال ترک تحصیل کردید. گفتم ترک تحصیل نکردم. رفته بودم آبادان.

آنجا هم گوشه‌ای از وطن من است و رفتم در شرکت نفت در رشته نفت دو سال درس خواندم. به هر جهت نامه‌ای به اداره فرهنگ و دبیرستان ادب نوشتند. آن زمان دبیرستان ادب جای کالج انگلیس‌ها آمده بود. یعنی خوشبختانه در آن موقع انگلیس‌ها از آن جا خلع شده بودند و خود ایرانی‌ها کارها را به دست گرفته بودند و از بهترین دبیران و ماموران فرهنگی زمان آن جا مدیر گذاشته بودند.

دو شخص به نام‌های بدرالدین کتاب و استاد حسین عریضی که اینها واقعا دو ستاره درخشان از فرهنگ اصفهان بودند. بنده رفتم و کلاس چهارم متوسطه نشستم و به تحصیل ادامه دادم تا بعد از سه سال دیپلم ششم متوسطه تجارت گرفتم و بعد از آن هم به خاطر علاقه‌مندی به کارهای هنری یک سال هم در دبیرستان صارمیه به مدیریت مرحوم پرورنده تحصیل کردم و یک دیپلم ‌۶ ادبی هم از آنجا گرفتم.

▪ چگونه وارد بازار کار شدید؟

ـ یک روز در چهارباغ (اصفهان) قدم می‌زدم و آگهی استخدام شرکت سهامی بیمه ایران را دیدم که به دو نفر دیپلمه احتیاج داشت. با یکی از دوستانم رفتم و امتحان دادم و قبول شدم و از سال ‌۱۳۲۴ کار دولتی را در آنجا شروع کردم. سال اول کارآموز بودم و حقوق نداشتم از خرداد ‌۱۳۲۶ رسما حکم گرفتم و با ماهی ‌۱۵۰ تومان حقوق ثابت و ‌۶۰ تومان فوق‌العاده مشغول شدم.

نصف این حقوق را به پدرم که بازنشسته و خانه‌نشین بود می‌دادم تا زندگی خواهر و برادرهایم را اداره کند. نصفش را هم قصد داشتم که خرج ادامه تحصیل بکنم و در قسمت شبانه دانشکده ادبیات اصفهان که تازه تاسیس شده بود،‌اسم نویسی کردم و بعد از دادن امتحان ورودی نفر هشتم شدم و تا زمانی که مرحوم دکتر فاروقی مدیر آنجا بود بعدازظهرها در رشته ادبیات تحصیل می‌کردم تا بعد از چهار سال موفق به اخذ لیسانس ادبیات در رشته فلسفه و امور تربیتی با معدل ‌۵/۱۴ شدم.

▪ از چه زمانی فعالیت هنریتان را آغاز کردید؟

ـ کلاس دوم متوسطه بودم که ناظم مدرسه آمد و گفت که معلم حساب مریض شده‌اند و نمی‌آیند و ما از دبیرستان سعدی خواهش کردیم که آقای جهانشاه که لیسانس ریاضیات هستند و یک سال هم در انگلستان تکمیل تدریس حسابداری را خوانده‌اند دو هفته بیایند و درس بدهند. این‌ها را برای این می‌گویم که ایشان کاشف من بود. اول معلم من بود و بعد هم پدر خانم من شد. بنابراین آنچه که دارم از آن مرحوم است.

آمد سر کلاس و دفتر حاضر غایب را برداشت تا به اصطلاح حضور غیاب کند. به بچه‌ها گفت وقتی من حضور غیاب می‌کنم، چون اولین باری است که من آمدم در این کلاس، هر کس را که اسمش را می‌خوانم، از سر جایش بلند شود و بگوید حاضر که من قیافه‌اش را هم ببینم و اسمش را در ذهنم بسپارم. نفر چهارم پنجم بود که گفت حسین خسروی حاضر، تقی کربلایی حاضر، بعد رسید به یک اسمی گفت عباس پنیری. کسی نگفت حاضر. ایشان گفت نفهمیدم،‌این آقا غایبند. کجا هستند این آقای پنیری؟ من از ته کلاس گفتم قربان تو خیکند. کلاس به خنده افتاد.

چون در آن زمان پنیری به بازار می‌آمد که تو پوست گوسفند بود. یک روغنی هم می‌آمد که تو پوست گوسفند بود و هر دو تا از اجناس مرغوب بازار بودند. من تا گفتم قربان تو خیکند، دیگه معلم خودش هم از زور خنده نتوانست درس بدهد. با خنده از کلاس بیرون و به دفتر رفت و به ناظم و مدیر گفت بیایید ببینید شما چه محصلین خوش‌بیان و خوش مزه‌ای دارید.

مدیر و ناظم مدرسه هم با خنده و شادمانی مستخدم را به دنبال من فرستادند و من را به دفتر خواستند. من تو راه که می‌رفتم فکر می‌کردم حتما من را تنبیه خواهند کرد. تا رفتم تو دفتر دیدم که مدیر و ناظم من را بوسیدند. گفتند تو چقدر حاضر جوابی و این حاضر جوابی همان استعدادی است که خالق من، به من داده و من به یک هنرپیشه بدیهه سازمعروف هستم.

حاضر جواب و کسی که به دیالوگ‌هایش از خودش چیزهایی اضافه می‌کند که همان جملات باعث گرمی کار می‌شود. بعد مدیر مدرسه گفت: می‌دونید، ما سالی یک مرتبه جشن داریم. چون انگلیس‌ها که اینجا بودند، این کار را می‌کردند و این جشن یک پرده نمایش و یک پرده موسیقی است و از کسانی که سال قبل در این مدرسه فارغ التحصیل شده اند، با حضور والدینشان و بزرگان شهر دیپلم‌هایشان را می‌دهیم و بنا به پیشنهاد آقای جهان‌شاه، امسال غیر از هنرپیشه‌هایی که از بیرون دعوت می‌کنیم، می‌خواهیم چند تا بازیگر هم از بین خود شاگردهای دبیرستان ادب بگذاریم و تو هم به عنوان اولین نفر انتخاب شدی. من تشکر کردم و گفتم نمی‌دانم که من بتوانم یا نه.

گفتند تمرین می‌کنید، یاد می‌گیرید مرحوم ناصر فرهمند و مرحوم محمد میرزای رفیعی که بچه‌ها آقاجون خطاب‌شان می‌کردند، دو نفری بودند که تحصیلات‌شان به پایان رسیده بود و‌آزاد بودند. هر وقت هم که مدرسه جشن داشت این‌ها می‌رفتند و برنامه اجرا می‌کردند و برای نمایش آن سال دبیرستان ادب هم دعوت شده بودند. اسم کار هم رفیق ناجنس بود. در آن زمان موضوع نمایش در مدرسه این بود که یک بچه‌ای درس‌خوان و یک بچه‌ای درس نخوان است.

آن شاگردی که درس نمی‌خواند، مرتب آن شاگرد درس‌خوان را تشویق به بازیگری و بازی‌گوشی و این چیزها می‌کرد و به همین دلیل هم اسمش رفیق ناجنس بود. آن متن را به من دادند و من به قدری این را جالب بازی کردم که مدرسه به جای سه شب نمایش برای والدین و بزرگان شهر، هفت شب نمایش را اجرا کرد و از شب چهارم نفری ‌۵ تومان بلیت فروختند و پولی جمع شد و به من گفتند این پول جمع شده، چه کارش کنیم؟ من گفتم یک پیانو برای دبیرستان ادب بخرید و خریدند و این پیانو هم به عنوان یادگاری از اولین کار بازیگری من در تئاتر در دبیرستان ادب ماند.

تابستان شد. مرحوم ناصر فرهمند یک تئاتر حرفه‌ای تاسیس کرده بود، به نام تئاتر اصفهان در دروازه دولت شهر که حالا تبدیل به ساختمان مرکزی شهرداری اصفهان شده است. آن موقع چند تا مغازه و یک حمام بود، حمام مرکزی و یک سالن هم داشت که متعلق به آقای محمودیه بود و برای پیشرفت تئاتر، به تئاتر شهرمان و بدون اجاره به مرحوم فرهمند داده بود. آقای فرهمند هم یک روز مرا صدا کرد و گفت چون تو توی مدرسه خوب بازی کردی، باید بیایی و به گروه ما بپیوندی. ما هم رفتیم و کار حرفه‌ای را بین سال ‌۲۶ و ‌۲۷ در تئاتر اصفهان زیر نظر مرحوم فرهمند که او را استاد خودم می‌دانم شروع کردیم.

▪ ازکی نمایش‌های انتقادی، کمدی را شروع کردید؟

ـ یکی از شب‌ها که برای اجرا می‌رفتم، چند نفر جوان ایستاده بودند پای ویترین تئاتر و با هم بحث می‌کردند. یکی از آنها به دیگری گفت، می‌دونی این‌ها کی هستند که عکس‌شان را انداخته اند. گفت نه، گفت این‌ها مزه ‌بندازهای شهر هستند. آن یکی گفت نه بابا.

این‌ها دلقکند. من از این دو تا حرف رنجش پیدا کردم. رفتم تو تئاتر شب بدی را گذراندم تا نقشم را بازی کردم. تئاتر هم پیسی بود به نام حاج عبدالغفار در تهران. حاج عبدالغفار هم رل یک نفر سده‌ای بود که یک دکان تعمیرات دوچرخه داشت که من هم اسدالله نوکر اصفهانی او بودم. نمایش که تمام شد،‌آخر شب راه منزل‌مان یکی بود. آخر شب من و آقای ثبوت هر دو با هم ساکت به سمت خانه می‌رفتیم. وسط راه به من گفت تو چرا امشب حرف نمی‌زنی؟ گفتم من دمقم، کسلم. گفت چرا؟

داستان را برایش گفتم که چند نفر بودند، این اظهارات را راجع به ما می‌کردند که ما مزه ‌بنداز یا دلقکیم. گفت نه نه نه تو که الان دیپلم گرفتی و بعد هم می‌خواهی تحصیلاتت را ادامه بدهی، اصلا نباید به این حرف‌ها توجه داشته باشی. گفتم حالا استاد یک نظر دارم. گفتم من نظرم این است که ما صرفا نباید که مردم را بخندانیم که آنها هم خیال کنند ما مزه بنداز یا دلقکیم.

من معتقدم یک صحنه‌های انتقادی هم در نمایش‌های‌مان بگذاریم و اصلا ننویسید نمایش سراسر خنده و کمدی مثلا خسیس، بنویسیم نمایش کمدی انتقادی خسیس گفت: خوب این نظر را فردا عصر که بزرگان قوم و پیرمردهای تئاتر هم هستند، بگو. اگر آنها نظر دادند، شروع می‌کنیم.

انتقاد هم می‌کنیم. گذشت و فردا عصر شد و من زودتر آمدم و دیدم اتفاقا مرحوم جهان‌شاه و مرحوم رفیعی و مرحوم رشتی زاده که او هم از کمدی‌بازهای قدیمی اصفهان بود، نشستند و دارند چای می‌خورند. یک مرتبه من که آمدم، مرحوم فرهمند گفت: آقایان، این ارحام دیشب آخر شبی یک همچنین نظری داشت، شما چه می‌گویید؟ وقتی من نظریه‌ام را برای آقایان گفتم، همه‌شان بالاتفاق گفتند چه خوب هدفش این است که وقتی ما مردم را بعد از این که ‌۲ ساعت خنداندیم، و از در سالن بیرون رفتند، یک چیز معنادار هم کف دستشان باشد.

یک موضوع اخلاقی، اجتماعی، فرهنگی و یک نتیجه اجتماعی و اخلاقی. مرحوم ناصر فرهمند گفت من حرفی ندارم، ولی یک مقدار انتقاد از دستگاه‌های دولتی بکنیم، ما را می‌گیرند. من گفتم نه خیر استاد. آنها وقتی وظایف‌شان را به خوبی انجام نمی‌دهند انتقاد می‌کنیم و مردم هم هو می‌کنند و در واقع ما در لفافه طنز یک گوشه کنایه‌هایی می‌زنیم و این جیگر مردم را وقتی یک همچین چیزهایی بشنوند، خنک می‌کند. اجازه می‌دید از همین امشب شروع کنیم؟ گفت شروع کن.

گفتم موضوع پس این است که صبح اول پرده نشان می‌دهد که شما می‌روی سر کار، مثلا ‌۱۰ تومان به من می‌دهی، می‌گویی اسدالله این ‌۱۰ تومان را خرج کن، صورتش را بنویس و شب که من می‌آیم، صورت به من بده ، گفتم منتهایش من یک چیزی اضافه می‌کنم و امشب خواهم گفت که ‌۱۰ تومانی که به من دادی، مثلا ‌۲ زار ماست گرفتم، ‌۳۰ شاهی نون سنگک، ‌۱۰ شاهی پنیر گرفتم. عرض کنم که ‌۶ تومان هم مالیات دادم. تا من می‌گویم ‌۶ تومان مالیات دادم، شما می‌گویید دیگه اون ‌۶ تومان مالیات چی بوده؟ من می‌گویم یک ماموری آمده بود که حاج آقایی که دکان چرخ سازی دارند، باید سالی ‌۶ تومان هم مالیات بدهند.

این ورقه اخطار را بگیر، و اگر تا ‌۲ روز دیگر این مالیات را ندهید، دکانتان را می‌بندند. گفتند خیلی خوب. امید خدا تا ببینیم چی می‌شه، تئاتر شروع شد، رسید به اون صحنه که با لهجه گفت: بیا ببینم اسدالله، حساب امروزت را پس بده. ما هم گفتیم مثلا ‌۳۰ شاهی ماست، ‌۱۰ شاهی نان سنگک، یک قران سبزی خوردن، یک قران پنیر، دو تا نان سنگک هم ‌۳ زار، ‌۶ تومان هم مالیات.

گفت مالیات؟ ما که نباید مالیات بدهیم. تو دست‌های من را ببین. از بس که من روزها دوچرخه تعمیر می‌کنم پینه دارد. گفتم حاج آقا شما نمی‌دانید مالیات تو این مملکت مال همین آدم‌های زحمتکش است که دست‌شان پینه دارد. نجارها، آهنگرها، پینه‌دوزها،از این‌ها مالیات می‌گیرند. تصادفا من چند وقت قبل از این که نمایش شروع بشود یک روز به یک آهنگری برخورد کردم. او گفت یک قبض برای ما آوردند، ‌۶ تومان مالیات خواسته اند. گفتم اجازه می‌دید این چند روز پیش من باشد؟

گفت بله. آمدم جلوتر یک نجاری بود، که با او آشنا بودم. صدا زد ما را گفت آقای ارحام، شما که تو تئاتر بازی می‌کنید، ببینید آقا برای من نجار که ماهی ‌۶ تومان هم کار نمی‌کنم، ‌۶ تومان مالیات می‌خواهند این هم ورقه‌اش. گفتم اجازه می‌دهید چند روز پیش من باشد؟

مسعود نجفی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.