چهارشنبه, ۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 22 May, 2024
مجله ویستا

پشت پنجره شهریست...


پشت پنجره شهریست...

مسافرت با قطار طعم خاصی دارد. بخصوص سفرهای دوستانه با قطار خوشمزه‌تر است. قطار نه سرعت ِ هواپیما را دارد و نه کندیِ ماشین. هر جمع دوستانه، تو یکی از کوپه‌ها جاگیر می‌شوند و تا …

مسافرت با قطار طعم خاصی دارد. بخصوص سفرهای دوستانه با قطار خوشمزه‌تر است. قطار نه سرعت ِ هواپیما را دارد و نه کندیِ ماشین. هر جمع دوستانه، تو یکی از کوپه‌ها جاگیر می‌شوند و تا مقصد کنار هم می‌مانند. منظره‌ی بیرون هم گاهی دیدنی است. زمین‌های کشاورزی ِ بین راه، کویرها، آبادی‌ها، روستاها و شهرها. گاهی بین این‌ها در دوردستِ جاده یا نزدیکی ریل، ساختمان‌هایی می‌بینی که ظاهرشان داد می‌زند ساکنین‌شان سال‌هاست از آن‌جا رفته‌اند. از آن بناهایی که وقتی باران ببارد بوی کاه‌گل حالی به حالی‌ات می‌کند.

کنار دوستانت توی کوپه نشسته‌ای و مدت‌هاست از خانه‌های کاه‌گلی عبور کرده‌اید. باران هم نباریده. فن کوپه از کار افتاده. هوا گرم است و تنت، خسته. حتی نفس‌کشیدن در این فضا ممکن است سخت باشد. ولی دل تو پیش ِ آن خانه مانده و عطر خیالی بارانش رفته در مشامت. توی ذهنت به ساکنین آن خانه‌ها فکر می‌کنی و اینکه هرکدامشان کجا هستند. شاید کوچ کرده‌اند به اولین شهر ِ نزدیک. شاید هم شهری دورتر؛ یا پایتخت. کسی چه می‌داند؟

دوستت با آرنج می‌زند به پهلویت؛ یعنی کجایی؟ بعد هم منتظر جواب تو نمی‌شود و می‌گوید: "این شیشه‌ی چرک و کثیف مگر دیدن دارد؟"

به همین سادگی، تو از رویاهایت کنده شده‌ای.

حالا چشم، همان چشم است. پنجره نیز، همان پنجره. تا این لحظه به کثیفی‌اش توجه نکرده بودی. از این لحظه تو هم می‌توانی مثل دوستت، نگاهت را از پنجره آن‌طرف‌تر نبری. یا می‌توانی از پشت همین پنجره‌ی کثیف، شبحی از تمام منظره‌های بین راه را ببینی و هم‌چنان در عطر خیالی باران غرق شوی.

انتخاب با توست!

مرضیه رافع