پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

اقتصاد جنگ طبقاتی در ایالات متحدة آمریکا


اقتصاد جنگ طبقاتی در ایالات متحدة آمریکا

اکنون درماه های سپتامبر–اکتبر ۲۰۰۸ , بااوج گرفتن بحران های اقتصادی ذاتی جهان سرمایه داری و ورشکستگی های پی در پی وزنجیره وارِِِِِِِِِِِِ غولهای مالی غرب, دنیاشاهد مستولی شدن هول و هراس واضطرابی شدید درکانونهای سرمایه داری جهان است

اکنون(درماه های سپتامبر–اکتبر ۲۰۰۸)، بااوج گرفتن بحران های اقتصادی ذاتی جهان سرمایه داری و ورشکستگی های پی در پی وزنجیره وارِِِِِِِِِِِِ غولهای مالی غرب، دنیاشاهد مستولی شدن هول و هراس واضطرابی شدید درکانونهای سرمایه داری جهان است. دولت متجاوز، چپاولگر و قانون شکن ابرقدرت آمریکا که، با نزول این آیه ی مقدس بر پیران مرشد سرمایه داری که گویا "بازار خود، بهتر از همه، می داند چه باید کرد"، تا همین دیروز برای سایر کشورها نسخه "عدم مداخله دولت در مکانیسم بازار" را می پیچید،آسیمه سر به میان آمده تا، با صرف مبالغی شگرف و بی سابقه، شاید که از فروپاشی کامل نظام ابرشرکتی پیشگیری کند. امااین هزینه سنگین، طبق معمول، باز هم از جیب کارگر و کارمند مالیات پرداز است که برای پرداخت بدهی های ابرشرکتها هزینه می شود:

سودهای هنگفت نوش جان بخش خصوصی،زیانها و بدهی های هنگفت شان هم سهم مردم! بازار خود بهتر از همه می داند چه کند!!

اما،به یمن "جهانی سازی" و برکات آن، عفونت های نظام غارتگر از کانون چرکین آمریکائی اش به همه اندام های این پیکره در حال سرایت است (انگلستان، فرانسه، ژاپن، آلمان و ....).

در عین حال، باید به هوش بود:دراین شرایط به شدت بحرانی، شاید که با وخیم تر شدن هر چه بیشتر اوضاع و بی ثمر ماندن همه درمان ها،"پزشک مخصوص"سلطان برای پیشگیری از مرگ بیمار در حال احتضار، "هار شدن" را به عنوان آخرین راه علاج توصیه کند.این درمانی است که در دهه ۱۹۳۰ به کار گرفته شد: استفاده از هاری فاشیسم و جنگ ! باید که به هوش بود.

و اما،این روزها روزهای سیاه و تاریک سرمایه داری است. حال خوبست ببینیم روزهای درخشانش چگونه بود:

(بخشهائی از مطالب زیر قبلا در یادداشت شمارة ۱۴مترجمان کتاب"اعترافات یک جنایتکار اقتصادی" نوشته جان پرکینز -نشر اختران:۱۳۸۵،ترجمه مهرداد(خلیل)شهابی و میر محمود نبوی- ارائه شده است.)

۱) «رویای آمریکایی» یا «کابوس آمریکایی»؟

«آیا زندگی فرزندانتان بهتر از شما خواهد بود؟». به مدت ۳ دهه بعد از «جنگ جهانی دوم»، اکثر مردم ایالات متحده به این سؤال، پاسخ مثبت می دادند. این پاسخِ مثبت مبنای چیزی بود که «رویای آمریکایی» نام گرفته بود- یعنی باور به این که، نه صرفاً ثروتمندان، بلکه زحمتکشان نیز می توانند به ارتقای مداومِ سطح زندگی و آیندة بهتری برای خود و فرزندانشان امیدوار باشند.

در سال های مزبور، دستمزدها افزایش می یافت- البته نه به نحوی چشمگیر، ولی به هر حال به آن اندازه که خانواده ها می توانستند چیزهای بیشتری تهیه کنند. میلیون ها جوان اولین کسانی در خانوادة شان بودند که به کالج می رفتند. مردم، به جای این که تا موقعِ جان دادن کار کنند، می توانستند دوران بازنشستگی ای را پیش رو مجسم کنند که طی آن، بعد از دهه ها کارِ طاقت فرسا، فرصتی هم برای لذت بردن از زندگی داشته باشند.

«رویای آمریکایی» رویایی بلند پروازانه نبود و این حقیقت را تغییر نمی داد که امثال «راکفلر»۱ها و «گتی»۲ها، چون در ناز و نعمت و ثروت زاده شده بودند، نسبت به دیگران، از زندگیِ بسیار بهتری بهره مند بودند. به ویژه، آمریکایی های آفریقایی تبار، در سرتاسر ایالات متحده، شهروندانی درجه دو باقی ماندند، به خصوص تحت سیستم آپارتاید (جدایی نژادیِ) «جیم کراو ساوث»۳. اما، برای اکثریت مردمِ ایالات متحده، به نظر می رسید که سیستم سرمایه داری، اگرنه ثروتی چشمگیر، دست کم مزایای جدیدی را فراهم می آورد که برای نسل های پیشین ناشناخته بود.

اما اکنون (در نیمة اول دهة ۲۰۰۰)، «رویای آمریکایی» مرده است. به مدت ۲۵ سال، اکثریت مردم ایالات متحده شاهد نزولِ سطح زندگی شان بوده اند. دستمزد اکثر مردم یا درجا زده و یا کاهش یافته است. گذراندنِ دورة کالج بار مالیِ سنگینی شده است. آنهایی که مطمئن بودند چیزی معیشت شان را تهدید نمی کند، دریافته اند که حقیقت جز این است- و آنهایی که شغلشان را از دست نداده اند، بدون استثناء، با شدتی بیشتر و صرفِ ساعاتی طولانی تر کار می کنند.

به عوضِ اعتماد به وضع جاری و امید به آینده، کارکنان ایالات متحده اکنون نگران آنند که آنچه را دارند باید دو دستی بچسبند.

۲) ساعات کارِ هر چه طولانی تر برای اکثریت جامعه

در بیشتر مدتِ سال ۲۰۰۳، تعداد رسمی بیکاران در ایالات متحده به ۸ میلیون نفر رسید- که حدوداً ۶ درصد نیروی کار آن کشور و، در مقایسه با رکودهای پیشین، درصد نسبتاً پایینی است. اما بسیاری چیزها وجود دارد که آمار رسمی نمی تواند به ما بگوید، مثلاً این که در مقاطعی از زمان طی سه سالة اولِ دهة جدید (سال های ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۲)، حدوداً از هر ۵ نفر در ایالات متحده، یک نفر مشمول کاهش نیروی کار شد- یعنی، طی سه سال مزبور، در مقاطعی از زمان، میزان بیکاری به ۲۰% رسیده بود.

در بین آمریکایی های با درآمد سالانه زیر -/۴۰.۰۰۰ دلار- یعنی تقریباً دو سومِ فقیرترِ جمعیت- تبرِ کاهشِ نیرو از میان هر چهار نفر، بر سر یک نفر وارد می آمد (بیکاری ۲۵ درصدی برای دو سومِ کم درآمدترِ جامعه). به عبارتِ دیگر، رکود سال ۲۰۰۱ و اُفتِ اقتصادیِ سال های متعاقبِ آن برای تعداد بسیاری از کارکنانِ ایالات متحده، واقعاً بسیار وخیم بود- بسیار وخیم تر از آنچه که آمار بیان می کرد.

اولاً) نرخ رسمیِ بیکاری شمارِ بزرگ و فزایندة «کارگرانِ مایوس» را، که کلاً جستجو برای یافتن کار را رهاکرده اند، به حساب نمی آورد.

ثانیاً) یک گروه «پنهانِ» دیگر کسانی هستند که، به علتِ عدم موفقیت دریافتنِ‌کارِ تمام وقت، مجبور به کار نیمه وقت هستند. اگر اینها را نیز به حساب آوریم، نرخ واقعیِ بیکاری/کم کاری احتمالاً دو برابر نرخ رسمی بوده است.

ولی حتی محاسبه ای دقیق تر هم باز از نکته ای مهم غافل می ماند. اولین مشاغلی که در این رکود از دست رفت مشاغلِ با کیفیتِ بخش تولید صنعتی با دستمزدهای نسبتاً خوب و مزایای مناسب بود- که معمولاً ناشی از عضویتِ گسترده ترِ کارگران در اتحادیه های مشاغل «یقه آبی»۴ است.

در سال ۱۹۷۹، سطح اشتغال در ایالات متحده در سال ۱۹۷۹ با نزدیک به ۲۰ میلیون کارگر، به بالاترین حد خود رسید. از آن زمان تاکنون، یک چهارم این مشاغل (۵ میلیون شغل) از بین رفته است. ۲۰ سال (تا ۱۹۹۹) طول کشید تا ۵/۲ میلیون شغلِ اول از میان برود. ولی ۵/۲ میلیون شغلِ دیگر (و حتی بیش از آن) در ۳ سال اولِ دولت «جرج بوشِ‌(پسر)» از میان رفت.

نخستین نکته ای که این میلیون ها کارگرِ‌اخراجی آموختند این بود که اگر اصلاً بخت یارشان شد و کاری پیدا کردند، نباید انتظار داشته باشند که دستمزد آن با میزان دستمزدِ شغل قبلی برابری کند. در انتهای سال ۲۰۰۳، در بخش هایی از اقتصاد که سطح اشتغال رو به افزایش بود، میانگینِ دستمزد ساعتی ۵/۲ دلار کمتر از مشاغلِ بخش هایی بود که میزانِ اشتغال در آنها رو به کاهش داشت.

اما آنهایی هم که از تبرِ کاهشِ نیروی کار جان به در بردند، سبب چندانی برای سرور و شادمانی نمی دیدند. آنگاه که رکود حاکم بود، «آمریکای ابر شرکتی»، برای مقابله با سودهای کاهش یابنده، در جستجوی همة راه های ممکن برای تحت فشار قراردادن کارگران بود. به ویژه، اعضای اتحادیه ها، بی وقفه، از سوی کارفرمایانی تحت فشار قرار داشتند که مصمم بودند نه فقط دستمزدها را کنترل کنند و مزایا را کاهش دهند، که نیز قوانینِ کار و فرآیندهای تظلم جویی را که دستاوردِ سال ها مبارزة کارگران بود، از بنیان برکَنند.

از بین رفتنِ ممتد مشاغلِ برخوردار از دستمزد مناسب که کارگران و خانواده شان را به بهره مندی از زندگی بهتری امیدوار می ساختند در دوران زمامداری «بوش (پسر)» آغاز نشد، بلکه حتی در «بهترین دوران»۵- یعنیِ توسعه ی بلند مدتِ اقتصادیِ سال های زمامداریِ «کلینتون»۶، که نزد رسانه های ابر شرکت ها، به «اقتصادِ معجزه» شهرت داشت- نیز یک روال بود.

در سال ۱۹۹۸، در همان زمانی که شکوفاییِ اقتصادی به نقطة اوجِ خود نزدیک می شد، کاهش نیروی کارِشرکت ها نیز به بالاترین سطح خود ظرف یک دهه رسید- که حتی از سطح سال های رکودِ اوایل دهة ۱۹۹۰ نیز فراتر می رفت. به نوشتة روزنامة «مینیاپولیس استار تریبیون»۷، «پیش از این، کاهش نیروی کار در آمریکای ابر شرکتی علامت مشخصة دورانی بد بود. این روزها، کاهش مشاغل نشانه این است که دوران خوب هم دیگر، آن طور که باید، خوب نیستند».

حتی آنگاه که «آمریکای ابر شرکتی» تبرِ کاهش نیروی کار را در هوا جولان می داد، پرزیدنت «بیل کلینتون» هیچگاه از فخر فروختن بابت ایجاد میلیون ها شغل جدید طی دهة ۱۹۹۰ خسته نمی شد. اما، طبق مطالعه ای که «جبهة اتحادیة عدالت»۸ در مورد مشاغل به عمل آورده است، میزان دستمزد پرداختیِ ۷۴ درصد از مشاغلی که طی دهة ۱۹۹۰ دارای بیشترین میزانِ افزایش اشتغال بودند، از یک دستمزد معیشتی پائین تر بود (درحالی که دستمزد ۴۶ درصدِ مشاغل مزبور کمتر از نصفِ یک دستمزد معیشتی بود). حتی در همان دورانِ «اقتصاد معجزه»، امکان داشت که فرد، با وجود دو-سه شغل «مک دونالدی»، باز هم در بیرون کشیدنِ خانواده اش از ورطة فقر ناموفق باشد.

اگر تصویر ظاهری و احساسیِ رسانه ها دربارة میزان مصرف و انقلاب های اینترنتی را بدریم و به حقیقتِ ماورای آن بنگریم- و هزینه های فزایندة سبدی از مایحتاجِ ضروریِ مردم، به ویژه هزینه های مراقبت های بهداشتی و مراقبت از کودکان را به حساب آوریم- روشن می گردد که امروز کارگران، نسبت به نسل پیش از خود، در مورد بیشترِ موضوعات بنیادیِ زندگی شان، با دوران سخت تری روبرو هستند.

بین سال های ۱۹۷۹ و ۲۰۰۲، درآمد «خانوار میانگین»۹ آمریکایی- یعنی خانواده هایی که درست در نقطة میانگین نردبام درآمد قرار داشتند- رشدی حدود ۱۵ درصد داشت، یعنی رشد متوسط سالانه زیر یک درصد. ولی حتی این رشدِ نه چندان زیاد اصل ماجرا را آشکار نمی کند. رشد درآمد، ناشی از ساعات کارِ طولانی تر و شدیدترِخانواده هاست- به ویژه زنان خانواده که هر هفته ساعات بیشتر، و هر سال هفته های بیشتری را کار می کنند.

طبق گزارش «انستیتوی سیاست های اقتصادی»۱۰ تحت عنوان «وضعیت کار در آمریکا»۱۱ برای دورة ۲۰۰۳-۲۰۰۲، میانگین ساعاتِ کار یک خانوادة با درآمد میانی۱۲ (با فرض کار کردنِ پدر و مادر، هر دو) اکنون سالی ۶۶۰ ساعت بیش از سال ۱۹۷۹، یعنی معادل ۱۶ هفته کار تمام وقت است- که صرفاً تلاشی برای پیشگیری از کاهش سطح زندگی شان است.

این ما را به یاد داستان «(آلیس) در سرزمین آئینه ها»۱۳ نوشته «لوئیس کارول»۱۴ می اندازد، آنجایی که «ملکة سرخ»۱۵ به «آلیس»۱۶ می گوید «ببین! اینجا، برای این که در همان نقطة اولیه باقی بمانی، باید تا می توانی بدوی. و اگر می خواهی به نقطة دیگری برسی، باید سرعتت را دو برابر کنی»!

و هیچ ابهامی هم وجود ندارد که پول های ناشی از رشد اقتصادی به کدامین سو سرازیر شد. طی همان دورة ۱۹۷۹ تا ۲۰۰۲ که درآمد «خانوارِ میانگین» ۱۵ درصد افزایش یافت، درآمد یک درصد ثروتمندترین بخشِ جمعیت ایالات متحده ۲۰۰ درصد افزایش داشت. «لستر ثورو»۱۷ اقتصاددان آمریکایی، در نیمة دهة ۱۹۹۰، موضوع را چنین جمعبندی می کند: ‌«در غیابِ یک انقلاب یا یک شکستِ نظامیِ منجر به اشغالِ کشور، هرگز هیچ کشوری با چنین شکاف تندی در توزیع درآمدها که آمریکا طی نسل گذشته تجربه کرده است، مواجه نشده است».

از جمعبندیِ فوق در نیمة دهة ۱۹۹۰ تاکنون (نیمة اول دهة ۲۰۰۰)، نابرابری در ایالات متحده نه فقط کاهش نیافته است، که خود را بیشتر نشان می دهد. در «رسانه های طیف اصلی»، که فقط به پخش خبرهای خوبِ اقتصادِ ایالات متحده اعتیاد دارند، حقایقی از این دست به ندرت منعکس می شود، درحالی که این حقایق بخش مهمی از زندگیِ اکثریت جمعیت ایالات متحده یعنی کارگران و کارکنان آن است و به ایجادِ شکافی مملو از تلخی و خشم در جامعه کمک کرده است. حقیقت این است که «رویای آمریکایی» صرفاً برای مشتی از کسانی وجود دارد که در رأس هرمِ جامعه جای دارند و، به هزینة کارگران و کارکنان، به ثروتی افسانه ای دست یافته اند.

اما برای سایرین، «رویای آمریکایی» مرده است...

۳)جنگ علیه تهی دستان:شکاف فزاینده بین داراو ندار

طی دهة ۱۹۹۰، اقتصادِ ایالات متحدة آمریکا رشد بی سابقه ای را شاهد بود. «آمریکای ابر شرکتی»، در داخل و خارج از کشور، در سود غوطه ور بود. «وال استریت» بر این باور بود که دوران شکوفاییِ بی حد و حصرِ آمریکا فرا رسیده است. در دهة ۱۹۹۰، سیاستمدارانِ حیرت زده سرهاشان را می خاراندند و سردرگم بودند که با یک مازاد بودجة تریلیون دلاری چه باید کرد. اما از «ضیافتِ ابر شرکت ها»، زحمتکشان آمریکایی را بهره ای عاید نشد.

برای گروهی از آمریکایی ها، یعنی تهی دستانِ آن کشور، «رویای آمریکایی» هیچگاه وجود نداشته است. و اگر زندگی برای همة کارگران و کارکنان مشکل تر شده است، برای تعدادِ فزایندة تهی دستان که، در ثروتمندترین کشور جهان به میان تودة آشغال ها و زباله ها افکنده شده اند، زندگی یک فاجعه است.

بیل کلینتون۱۸ (نامزد ریاست جمهوری) و ال گور۱۹ (نامزد معاونت ریاست جمهوری)، در فعالیت های انتخاباتی سال ۱۹۹۲ خود برای راه یافتن به کاخ سفید، به این نکته اشاره کردند که یک درصد بالای جمعیت آمریکا ۴۰% از ثروتِ کشور را در تملک خود دارد و، صَرفِ نظر از «خانه» و احتسابِ فقط واحدهای تجاری، کارخانه ها و دفاتر، می توان گفت که یک «درصدِ بالای جمعیت» مالکِ ۹۰% تمامیِ ثروت ایالات متحدة آمریکاست، و ۱۰% بالای جمعیت مالک ۹۹% ثروت آن کشور! اما، هنگامی که کلینتون و ال گور به کاخ سفید راه یافتند، به رغم این که دو دورة تصدیِ آنان شاهدِ بزرگترین موفقیت اقتصادیِ آمریکا در دهة ۱۹۹۰ بود، برای توزیع منصفانه ترِ ثروت در سطح جامعه، هیچگونه اقدامی به عمل نیاوردند. برعکس، نابرابری ها همچنان به رشدِ خود ادامه داد. طبق گزارشی که سازمان ملل در نیمة دهه ۱۹۹۰،منتشر کرد، ایالات متحدة آمریکا در آن هنگام به طبقاتی ترین جامعه در میانِ کشورهای پیشرفتة صنعتی تبدیل شده بود.

در سال ۱۹۹۶، «بیل کلینتون» رئیس جمهور سابق، با توشیحِ به اصطلاح «اصلاحیة» پیشنهادیِ جمهوریخواهان، به برنامة اصلیِ رفاهیِ دولت فدرال (که تهی دستان جامعة آمریکا، برای زنده ماندن، به آن متکی بودند) لطمه بزرگی وارد آورد. علاوه بر این، «اصلاحیة» پرزیدنت «کلینتون»، طی ۶ سال، ۵۴ میلیارد دلار را از کلیة برنامه های رفاهی حذف نمود-از کوپن مواد غذاییِ تهی دستان گرفته تا کمک هزینه های حمایت از کودکان معلول۲۰. طبق گزارشِ «انستیتوی شهری»۲۱، یک پنجم از خانواده های ایالات متحده که فقیرترین قشر آن کشور را تشکیل می دهند به سببِ قانون سال ۱۹۹۶، به طور متوسط، سالانه ۱.۳۱۰ دلار را از بابت مزایای گوناگون از دست دادند، یعنی ماهانه بیش از یکصد دلار-که برای میلیون ها نفر، تفاوتِ بین «سختیِ معیشت» و «فقر و فاقة تام» است.

اما در واشنگتن، بین کنگره و کاخ سفید، نسبت به موفق بودنِ «اصلاحیة» قانون رفاه، اتفاق نظر وجود داشت- «بیل کلینتون» اصلاحیة مزبور را بزرگترین «موفقیتِ» خود می شمرد. موفقیت؟ گسترش اقتصادیِ دهة ۱۹۹۰ شاید توانسته باشد تا مدتی بر تبعاتِ «اصلاحیه» سرپوش گذارد، اما گزارش های متعددی نشان می دهد که بین یک سوم تا نیمی از کسانی که نامشان از لیست کمک های رفاهی حذف شد، دیگر موفق نشدند کار دایمی بیابند. برآورد متوسطِ دستمزد برای بقیه کسانی که از لیست کمک های رفاهی حذف شدند و در جای به کار مشغول شدند، ساعتی ۷ دلار بود- که هرچند از کمک های ناچیزِ سیستم رفاهی بهتر بود، اما برای کشاندنِ خانواده به بالای خطِ فقر کفایت نمی کرد.

طبق بررسی ای که در پایان دهة ۱۹۹۰ به عمل آمد، نزدیک به نیمی از کسانی که از لیست کمک های رفاهی حذف شده بودند گفتند برای این که تا پایانِ ماه ذخیرة غذایی داشته باشند، مجبورند یک وعده از غذای روزانة خود را حذف کنند. ۴۰ درصد نیز می گفتند که، در طول سال پیشین، دست کم یک بار قادر به پرداخت اجاره محل، رهن، یا قبض های آب و برق و گاز نبوده اند. برخلاف ادعای رئیس جمهورِ سابق، «کلینتون»، این نه «موفقیت» که یک فاجعه است- فاجعه ای که اکثر افراد آسیب پذیرِ جامعة ایالات متحده از آن رنج می برند.

بنابر اطلاعات منتشره توسط «ادارة آمار ایالات متحده»۲۲، در سال ۲۰۰۲، ۶/۳۴ میلیون نفر-یعنی نزدیک به یک نفر از هر هشت آمریکایی- زیر خط فقر زندگی می کرد. این افزایشی ۳ میلیون نفری نسبت به دو سال پیش از آن است. و از آن زمان نیز گرسنگی و بی خانمانی در ایالات متحده رو به افزایش بوده است.

بررسیِ «کنفرانس شهردارانِ ایالات متحده»۲۳ حاکی از این بود که درخواستِ کمک های اضطراری برای مواد غذایی در سال ۲۰۰۲، ۲۰ درصد افزایش یافت. همچنین، درخواست کمک های اضطراری برای سرپناه در ۱۸ شهر به طور متوسط ۱۹ درصد افزایش داشت- که این سریع ترین افزایش ظرف یک دهه بوده است.

دولت «بوش» تا نیمة سال ۲۰۰۳، مازاد بودجة ایالات متحده را صرف جنگ افغانستان و عراق و کاهش مالیات برای ثروتمندان کرد. در پایان ژوئیه سال ۲۰۰۳، آمار و ارقام نشان می داد که شکاف بین دارا و ندار در جامعة ایالات متحده به همان بزرگی است که همواره بوده است- شاهدی روشن بر این نکته این که همة آمریکایی ها «در یک سو» نیستند. مطالب زیر حاصل بررسیِ واقعیاتِ زندگی کارگران بعد از بزرگترین بُردِ مالیِ «رؤسا» در تاریخِ ایالات متحده است.

پس از آن که در اواخر سال ۱۹۹۹، رکود گریبان اقتصاد آمریکا را گرفت، حباب های اقتصادی، یکی بعد از دیگری شروع به ترکیدن کرد، به جز حبابِ حقوق و مزایای مدیران شرکت های پیشتاز آمریکا. میانگینِ حقوقِ مدیران عاملِ یکصد شرکتِ اولِ آمریکا در سال ۲۰۰۲، ۴/۳۳ میلیون دلار بود. در همان سال، به طور متوسط، در شرکت های بزرگ آمریکایی، بالاترین مقام مسئولِ شرکت ۲/۵ میلیون دلار به جیب می زد. به این ترتیب، در شرکت های بزرگ، میانگینِ پرداخت به مدیر عامل، ساعتی ۱.۰۱۷ دلار بود.

حتی ژنرالِ نیروی زمینی، تامی فرانکزِ۲۴ مشهور، که هدایتِ نیروهای مهاجم ایالات متحده به عراق را برعهده داشت، در قبال خدماتش به صاحبان منافعِ نفتی ایالات متحده، در مقایسه با مبلغِ ۱.۰۱۷ دلار، چِندِرغازی برابر ۱۰/۶۹ دلار در ساعت به دست می آورد. در حالی که مدیران عامل شرکت ها در میلیون ها دلار غلت می زدند، پزشکان به طور متوسط ساعتی ۱۴/۶۰ دلار، آموزگاران و دبیران ساعتی ۰۱/۲۸ دلار، مأمورین شغل پرخطرِ آتش نشانی ساعتی ۱۶/۱۷ و کارگران متوسط ساعتی ۲۳/۱۶ دلار دریافت می کردند. کارگران شاغل در کارگاه ها یا کارخانه های کوچک و کارگران غیر ماهر نیز حدوداً ساعتی ۸ دلار به دست می آوردند.

این نابرابری بخشی از روندی است که در سرتاسر دهة ۱۹۹۰ (یعنی دورانِ رشد بی سابقة اقتصادی) در ایالات متحده شدت یافت. در عصر «جهانی شدنِ ابرشرکت ها»۲۵، میلیاردها کارگر و انسانِ تهی دست در اطراف و اکنافِ جهان دریافتند که صِرف رشد اقتصادیِ یک کشور، به خودیِ خود، افزایشِ سطح زندگیِ اکثر مردم را در پی ندارد.

ایالات متحده نیز، در این میان، استثناء نیست. طبق آمار موجود تا ۶ ماهة اولِ سال ۲۰۰۳، درآمدِ ۱۳.۰۰۰ مرفه ترین خانواده های ایالات متحده به اندازة بیست میلیون فقیرترین خانواده های آن کشور بود. طبق گزارشِ «پل کروگمن»۲۶، اقتصاددانِ لیبرال که در «مجلة نیویورک تایمز»۲۷ منتشر شد، «میانگین درآمد همان ۱۳.۰۰۰ خانواده ۳۰۰ برابر میانگین درآمدِ یک خانوادة متوسط است». در نیمة سال ۲۰۰۳، در مقایسه با نیمة دهه ۱۹۹۰، میزان تمرکز ثروت در دستانی معدود باز هم بیشتر شده است. «پل کروگمن» در «مجلة نیویورک تایمز» چنین توضیح می دهد: «شایان ذکر است که چه مقدار ناچیزی از (منافع حاصل از) رشد اقتصادیِ آمریکا به سوی خانوارهای معمولی سرازیر شده است. درآمد هر خانوار، به طور متوسط، سالانه فقط حدود نیم درصد افزایش یافته است- و می شودگفت که تقریباً تمامیِ این نیم درصد افزایش ناشی از ساعات کارِ طولانی ترِ زنان خانواده بوده و میزان افزایش دستمزدِ واقعی جزیی یا در حد صفر بوده است».

امااین که در سال های اخیراکثر کارگرانِ ایالات متحده چیزی به دست نیاورده اند پایان ماجرا نیست، بلکه زندگی در این سال هامرتباً بدتر و تصویرِ آینده تیره و تار شده است. از ماه مارسِ ۲۰۰۱ تا پایان ۶ ماهة اول سال ۲۰۰۳، حدود ۶/۲ میلیون شغل از دست رفته است- که از زمان «رکود بزرگِ»۲۸ دهة ۱۹۳۰ به این سو، این فاصله ۲ سال و ۴ ماهه طولانی ترین دورة از دست رفتنِ مشاغل محسوب می گردد. فقط طی سال ۲۰۰۲، به سبب کاهش نیروی کار، دو میلیون کارگر از بیمة درمانی محروم شدند و کارگرانی که هنوز پوشش بیمة درمانی داشتند، با هزینه هایی روبرو بودند که سر به آسمان می کشید و سهم بیمه شده در آنها افزایش یافته بود.

و باز طبق آمار موجود در پایان ۶ ماهة اول سال ۲۰۰۳، بُردِ بزرگِ ثروتمندان و رؤسا به بهبود کیفیتِ زندگیِ کارگران ایالات متحده نیانجامید و برای یک کودک از هر پنج کودکِ زیر ۱۸ سال، گرسنگی هنوز واقعیتی روزمره است. از هر ۴ کودکِ زیر ۶ سال، یک نفر در حالی سر به بالین می گذارد که از فقرِ تغذیه رنج می برد. و، طبق آمار رسمی، ۲۵ درصد از کودکان زیر ۶ سال در زیر خط فقر به سر می برند. پدران و مادرانِ آنها نیز وضع چندان بهتری ندارند. طبق آمارِ موجود در پایان ۶ ماهة اول ۲۰۰۳، با وجود افزایشِ میزان بیکاری به بیش از ۶ درصد، فرد میانگینِ آمریکایی مجبور است هر سال ۹ هفته بیش از کارگران اروپایی و، در مقایسه با سال ۱۹۷۳، هر سال ۲۰۰ ساعت بیشتر کار کند. این موضوع به مقدار زیادی استرس، بیماری های قلبی، افسردگی و بیماری های دیگر انجامیده است- زیرا که کارگران آمریکایی، به اصطلاح، خود را با کار هلاک می کنند.

اینها آمار و ارقام ناخوشایندی است که هر چند، به خودیِ خود، هراسی دربارة فقر بر نمی انگیزد، ولی شبیه عبور از یک میدان مین است- که گامی اشتباه ممکن است به فاجعه ای انجامد.

چه بسیارند از اهالیِ فرهنگ که، با شکمی سیر، مدعی اند همة اینها را خوب درک می کنند و می دانند چرا زندگی تهی دستان چنین دوزخی است. «لارنس مید»۲۹ استاد رشتة علوم سیاسیِ «دانشگاه نیویورک»۳۰ به «جاناتان کوزول»۳۱ (نگارندة این بخش از یادداشت) می گوید «اگر رفتارِ تهی دستان منطقی بود،اصلا چنین فقرِ طولانی ای گرفتار نمی شدند»! (حرف هایی از سرِ خود رضایی و کوته اندیشی! برای میلیون ها انسانِ تهی دست، آنچه کردند نه «غیرمنطقی»،که غیر قابل اجتناب بوده است. تنها چیزِ غیرمنطقی شرایط فلاکت باری بوده است که تهی دستان از همان ابتداناچار بوده اند با آن دست و پنجه نرم کنند.)

زن تهی دستی، دربارة زندگی دوزخیِ خود و دو فرزند خردسالش، به خبرنگار «نیویورک تایمز»، می گوید: «فقط اگر در توانائیم بود، طور دیگری عمل می کردم. پول بیشتری پس انداز می کردم. ولی،خدایا! منِ بیچاره که اصلاً پولی برای پس انداز کردن نداشتم!!»

«مقصرشناختنِ تهی دستان از بابت فقرشان» لُب هر کلامی است که سیاستمداران دربارة فقر بر زبان می آورند و در بطنِ هر آنچه در رابطه با فقر انجام می دهند.

اینها حقایقِ سیستم سرمایه داری است. برای شمارِ بسیار بزرگی از افراد، تلاش برای «بقای از امروز تا فردا» سخت طاقت فرساست. و برای بقیة اکثریتِ وسیعی از مردم، تلاش برای گذران زندگی تقریباً نه فرصتی برای استراحت و تفریح باقی می گذارد- و نه تقریباً هیچ فرصتی برای این که لَختی بیاندیشند که چگونه می توان جهان را به مکان بهتری برای زیستن تبدیل کرد.

مدافعانِ سیستم سرمایه داری می گویند «اینگونه چیزها غیر قابل اجتناب است. شاید دنیایی که در آن زندگی می کنیم کامل نباشد، ولی بهترین چیزی است که توانسته ایم بسازیم. و بیشترین امیدمان این است که نگذاریم از این بدتر شود»!

واقعا چه جامعة مریض احوالی که می گویداز هر چهار کودک در ایالات متحده، یکی باید گرسنه سر به بالین گذارَد؛ به خاطر سود و منفعت، بعضی باید از درمان و مراقبت های بهداشتی محروم شوند؛ و اکثریت جامعه باید ساعاتی طولانی تر و هرچه سخت تر کار کنند، و هر چه کمتر به دست آورند.

مخالفانِ سیستم سرمایه داری در ایالات متحده می گویند: ما محکوم به پرداخت چنین هزینه هایی نیستیم. برای ریشه کن کردن این فلاکت ها، و برای ساختن جامعه ای رها از فقر و ستم، که در آن همة مردم قادر به کنترلِ زندگی خود باشند، منابعِ کافی وجود دارد. و این جهانی است که ارزش دارد برای ساختنش مبارزه کنیم.

خلیل شهابی

منابع مورد استفاده در تهیة این یادداشت:

۱. “The Growing Gap Between Rich & Poor”, Socialist Worker, Aug. ۱, ۲۰۰۳, page ۶ & ۷.

۲. “Class war in Bush’s America: American Dream or American Nightmare?”, Socialist Worker, Dec. ۱۲, ۲۰۰۳, pages ۶ & ۷.

یادداشتها

۱- Rockefellers از خانواده های بسیار ثروتمند آمریکا از چند نسل پیش

۲- Gettys از خانواده های بسیار ثروتمند آمریکا از چند نسل پیش

۳- Jim Crow South

۴- اصطلاح کارگران «یقه آبی» (در برابر «یقه سفید») به کارگران مشاغل یدی در کارخانه ها اطلاق می شود (که معمولاً روپوش آبی بر تن دارند).

۵- “Best of times”

۶- Clinton رئیس جمهور "دموکرات" قبل از جرج بوش (پسر).

۷- Minneapolis Star Tribune

۸- Justice Union Coalition

۹- Economic Policy Institute

۱۰- Economic Policy Institute

۱۱-State of Working America

۱۲- Middle Income

۱۳- “Through The Looking Glass”

۱۴- Lewis Carroll

۱۵- Red Queen

۱۶- Alice

۱۷- Lester Thurow

۱۸ New York Times Magazine ۱۹-

Bill Clinton

۲۰- Supplementary Security Income for disabled children ۲۱- Urban Istitute

۲۲- US Census Bureau

۲۳- US Conference of Mayors

۲۴- Tommy Franks

۲۵- Corporate Globalization

۲۶- Paul Krugman

۲۷- New York Times Magazine

۲۸- Great Depression

۲۹- Lawrence Mead

۳۰- New York University

۳۱- Jonathan Kozol

گرفته از انجمن فرهنگی هنری سایه