پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
پایان عصر اصلاح طلبان نسل
![پایان عصر اصلاح طلبان نسل](/web/imgs/16/119/vbprr1.jpeg)
حسین قاضیان علاقه چندانی به گفتوگو ندارد و با اصرار فراوان زمانی را برای گفتوگو مشخص میکند و وقتی به خانه او میرویم(با مریم شبانی) با خنده میگوید: بهانه مناسبی برای کنسل کردن قرارمان پیدا نکردم . او منتقد جدی اصلاحطلبان دوم خردادی است و میگوید دوره آنها به پایان رسیده است.
گفتوگویمان را با نقطهنظرات آقای میرسپاسی در باب روشنفکران ایرانی شروع کنیم. میخواهم نظر شما را در باب ایده «امید اجتماعی» که آقای میرسپاسی متاثر از رورتی مطرح میکنند بدانم. رورتی در نقد روشنفکران چپ آمریکا میگوید که کنار نشستن و نقد کردن بیفایده است و باید برای بهسازی شرایط مسوولانه عمل کرد و فعال بود. آقای میرسپاسی هم از این منظر، منتقد چهرهای همچون حاتم قادری هستند که میگوید انتخابات به یک امر مناسکی در ایران تبدیل شده و شرکت در آن به این صورت بیفایده است. با توجه به سخنان آقای میرسپاسی، میخواستم دیدگاه شما را در باب نوع ارتباط و فعالیت روشنفکر در عرصه سیاسی بدانم.
● من ـ البته با شرمندگی باید اعتراف کنم که گفتههای آقای میرسپاسی را نخواندهامـ اما مطابق آنچه شما از دیدگاه ایشان گزارش میکنید، چند نکته را در میان میگذارم. نکته اول اینکه من هم مثل آقای میرسپاسی معتقدم که سنت روشنفکری ایرانی تحت تاثیر گرایشهای چپ با یأس آمیختهتر است تا امید و به جای وجه ایجابی بیشتر به دنبال نفی و سلب است. پس از این زاویه با دیدگاه آقای میرسپاسی همراهم که ما برای بهبود امور نیازمند وجوه ایجابی در مقابل وجوه سلبی هستیم.
اما این نظر به معنی نفی «نقد و سلب» هم نیست؛ به خصوص در جامعهای که بسیاری امور نیازمند نقد و سلب و نفی است. اندیشه رورتی که بیشتر بر جنبه ایجابی امور تاکید میکند در جامعهای موضوعیت دارد که امور قابل رد و انکارش کمتر از امور مناسب و مطلوب آن در زندگی اجتماعی است. اما ما در جامعهای زندگی میکنیم که جنبههای مطلوب زندگی سیاسی اجتماعی آن، بسیار کمتر از جنبههای نامطلوب است. پس پیداست که وظیفه روشنفکر در این دو جامعه تفاوتهایی خواهد داشت.
ما به عنوان روشنفکر، نیاز، و بلکه وظیفه داریم امور نامطلوب را نقد کنیم و اگر حجم امور نامطلوب بسی بیشتراز امور مطلوب باشد، طبیعتا ثقل و سنگینی وزنِ نقد در گفتار روشنفکری افزایش مییابد. بنابراین چنین ویژگی در گفتار روشنفکری ایرانی، صرف نظر از آبشخورهای چپِ سنتیاش، تا حدی با ریتم وضرباهنگ زندگی اجتماعی ما ارتباط دارد. اگر روشنفکران آن ضرباهنگ را در کار خویش لحاظ کنند، درست عمل کردهاند. اما از طرف دیگر نظرگاه آقای میرسپاسی مبنی بر اینکه کار روشنفکران باید نتیجه عملی داشته باشد، نیازمند تامل بیشتر است.
مثلاً ممکن است فاقد نتیجه عملی بودن کارو بار روشنفکران را به شکلی محدود تفسیر کنیم و نتیجه بگیریم که حاصل کار روشنفکران نباید منجر به عدم شرکت مردم در انتخابات شود. ولی اولاً باید توجه داشت که ردِ آگاهانه سیاست و کنارهگیری از آن هم نوعی عمل سیاسی است که میتواند در یک متن اجتماعی سیاسی مشخص استلزامات و پیامدهایی بیشتر از شرکت در آن انتخابات معین داشته باشد.(توجه کنید که من دارم از بیان تعبیر شرکت در انتخابات به شکل گزارهای کلی و همیشگی طفره میروم و فقط از عدم شرکت در انتخاباتی معین در وضعیتی مشخص حرف میزنم)در چنین وضعیتی روشنفکران هم میتوانند مبدع و بیانگر حرکتی اعتراضی باشند.
وقتی در شرایط سیاسی خاصی زندگی میکنیم که رژیم سیاسی به شما امکان مشارکت موثر در امور عمومیو استفاده از حق تعیین سرنوشتمان را نمیدهد، و هر نوع تلاش حتی مسالمتآمیز و اصلاح طلبانه را برای تحقق چنین مشارکتی منکوب میکند، طبیعی است رد و نفی مشارکت سیاسی، یک انتخاب از میان گزینههای نسبتاً معدودی است که در چنین اوضاع و احوال میتواند پیشرو باشد. در این حال، عدم مشارکت، که میتواند شکلهای سیاسی و بیانی مختلفی به خود بگیرد، معنایِ اعتراضی روشنی دارد. پس اگر روشنفکران در چنین شرایطی این باور را در مردم تقویت کنند که وضعیت موجود سیاسی را رد و نفی کنند یا از آن کناره بگیرند، باز هم فرجام کارشان به نوعی عمل سیاسی منتهی شده است. ممکن است این نوع عمل سیاسی از طریق رد و نقد و انکار و حتی گاه در پوشش نوعی انفعال ظاهری و فریبنده بروز کند.
با این اوصاف نمیشود روشنفکران را صرفاً به این دلیل که حاصل عملکردشان منجر به رد و نفی شده است، سرزنش کرد. ولی اگر روشنفکران با عملکرد خود مردم را به طور مطلق ناامید کنند و در این ناامیدی وجهی از حقیقت نهفته نباشد، مستوجب سرزنش خواهند بود. گرچه امیدواری بیهوده دادن به مردم هم البته با دو وظیفه حقیقتجویی روشنفکران از یک سو و کاهش رنجهای بشر از سوی دیگر سازگار نیست.
● اما در جامعهای مثل ایران نیروهای روشنفکر از چه طریقی میتوانند روی ساختار سیاسی تاثیر بگذارند؟ ما آیا میتوانیم مثلا از تاثیرگذاری مثبت روشنفکران در فاصله باقیمانده تا انتخابات آینده خودمان صحبت کنیم؟
به نظر من در ایران تعبیر پیش پاافتاده و مبتذلی از نقش روشنفکر در سیاست وجود دارد. بر پایهی این تعبیر از روشنفکر میخواهند دائما در سیاست، آن هم به شکل عملی، حضور داشته باشد. گاهی این نیاز به حضور به شکلی درآمده که گویی از روشنفکران میخواهند به استخدام سیاستمداران درآید.
● مثل اینکه در شب انتخابات از روشنفکران میخواهند که یک بیانیه در حمایت یک لیست انتخاباتی یا کاندیدایی خاص را امضا کنند.
هم به این شکل و هم به صورتی دیگر. مثلا از روشنفکران انتظار دارند که از خواستهها و برنامههای یک شبه سیاستمداران حمایت کنند و مردم را به حمایت از آن ترغیب کنند. در واقع گویی در ذهنشان نخبگان را با پخمگان اشتباه گرفتهاند. به جای اینکه روشنفکران به سیاستمداران خط و ربطهای کلی و مطلوب سیاستورزی نشان دهند، سیاستمداران انتظار دارند که روشنفکران پذیرای منفعلِ نظریات و حامیفعال عمل سیاسی آنان باشند.
به نظر من تبعیت روشنفکران از سیاستمداران با اصول روشنفکری سازگار نیست و تلقی مبتذلی از عمل روشنفکری به حساب میآید. با این حال دیدگاههای دیگری هم نسبت به نحوه عمل روشنفکری وجود دارد که شاید تا این حد پیشپا افتاده نباشد اما در آنها هم حوزه عمل روشنفکران در سیاست بسیار محدود تعریف شده است. گویی تمام روشنفکران همه باید یک کار انجام دهندیا دستکم با یکدیگر همنظر باشند. تمایل به این نوع وحدت میان روشنفکران نه ممکن است نه مطلوب. روشنفکران باید در کثرت خود فهمیده و پذیرفته شوند. در میدان چنین کثرتی همیشه در نسبت روشنفکران و سیاستمداران سلسلهمراتبی هم برقرار است.
عدهای به سیاستمداران و عمل سیاسی نزدیکترند عدهای دورتر. یک عده امکان ساختن گفتمانهای عامتر دارند و عدهای گفتمانهای نزدیکتری به سیاست میسازد.در کاروبار روشنفکران جامعههای دیگر هم که نگاه کنید متوجه میشوید روشنفکران هم مثل دیگر صنوف در میان خود تقسیم کار دارند. این تقسیم کار البته رسمینیست و افراد بر اساس نوع و میزان توانمندیها، علایق و پیشینهی زندگی خود، حوزههایی را برای فعالیت روشنفکرانهی خویش ترسیم میکنندو بر این مبنا است که فاصله خود را با سیاست تنظیم میکنند. نباید از روشنفکران انتظار داشت که همگی یک نقش را به یک میزان و به یک شیوه در سیاست ایفا کنند. در مقابل میشود چندین نقش را در ارتباط روشنفکران با سیاست فرض کرد. اولین و شایستهترین نقش برای روشنفکران تلاش برای تولید گفتارهای عامیاست که در سیاست هم قابل استفاده است.
(نمونه ایرانیاش مثلا دکتر شریعتی). برای ایجاد چنین گفتارهای عام زمینههایی لازم است که شاید در همه موقعیتها فراهم نباشد. در جامعه کنونی ما به نظر نمیرسد زمینه برای ایجاد چنین گفتارهایی فراهم باشد. آنچه گفته شد یک سطح از ارتباط روشنفکران و سیاست است. سطح دیگر هم حوزه گفتارهای مربوط به سیاست است که روشنفکران میتوانند در آن نقش داشته باشند. حوزه دیگر، گفتارهای اخلاقی است. منظورم از گفتارهای اخلاقی هم البته چیزی نیست که علمای اخلاق متکفل آن هستند.
بلکه مسائل دیگری است که معمولاً در حوزه فلسفه سیاسی مورد بحث قرار میگیرد. مسائلی که ناظر است به خیر عمومیو نسبتی که انسانها به عنوان شهروند با آن دارند. صرفنظر از این دو سطح کلی، روشنفکران با نقد اجتماعی و سیاسیای که از وظایف بالمرهی ایشان محسوب میشود، میتوانند به روشن شدن صورتبندیهایی که از مسائل یک جامعه، از جمله در حوزه سیاست صورت میگیرد، کمک کنند.به گمان من روشنفکران دست کم از طریق سه حوزهای که شرح آن آمد میتوانند به سیاست و سیاستمداران متصل شوند.
● به نظر شما اگر روشنفکر یک فضای فکری تولید کند پس از آن، دیگر وظیفه روشنفکری او به پایان میرسد؟
من معتقدم که روشنفکر را برای ایفای همین نقشها، یعنی نقد و تولید گفتار میخواهیم. این را مقایسه کنید با کار فیزیکدان. ما فیزیکدان را برای این نیاز داریم که در حوزه فیزیک تحقیق کند. امااگر این فیزیکدان از صلح هم حمایت کرد، صرفنظر از درستی یا نادرستی عملش، باید توجه کرد که این کارش ربطی به فیزیکدان بودنش ندارد، بلکه از وظیفه شهروندی یا از فضیلتهای شهروندیاش ناشی میشود.
● ولی در جامعهای مثل ایران که رابطه درستی میان تولیدات روشنفکری و واقعیات سیاسی وجود ندارد آیا برای به نتیجه رسیدن و تأثیرگذار شدن تولیدات روشنفکری، به چیزی بیشتر از آنچه شما به عنوان وظیفه روشنفکر برشمردید نیازمند نیستیم. آیا روشنفکر برای عملیاتی شدن ایدههایش و تحمیل آنها نباید تلاش کند؟
من از جنبه عکس به این سوال پاسخ میدهم. وضعیتی که ما در آن قرار گرفتهایم و مبتنی بر آن از روشنفکران انتظار داریم که نقش سیاسی فعالتری ایفا کنند، ناشی از توسعهنیافتگی و عدم تمایزهای ساختاری در جامعه ایران است. چون در جامعه ما ساختارها، وظایف و نقشها به قدر کافی تفکیک نشدهاند، ما هم انتظاراتی نابجا از روشنفکران داریم. مثلاً میخواهیم در میدانهای شهر حضور داشته باشد، یا علمدار دسته سیاسی معینی باشد.
امااین عمل، «وظیفه» روشنفکری نیست. ممکن است روشنفکر آن را به عنوان یک کار اضافه و ثانوی انجام دهد، چیزی که ناشی از دیگر فضایلش باشد، عملاش به روشنفکر بودنش ربطی ندارد، هر چند دارد از سرمایه روشنفکرانه خود در حوزه دیگری استفاده میکند که معلوم نیست لزوماً هم مثبت باشد.
● اگر حضور روشنفکران در میادین شهر و امضا کردن بیانیههای انتخاباتی را یک صورت کاریکاتورگونه از فعالیت روشنفکران در ارتباط با سیاست تصویر کنیم، اما در مقابل شاید بتوان گونهای دیگر از ارتباط روشنفکران با سیاست را نیز متصور شد. وقتی هنوز قریب به یکسال تا برگزاری انتخابات فاصله داریم آیا نمیتوان برنامهریزی مشخصی داشت تا مجبور نباشیم که در لحظه آخر به میدانهای شهر برویم و حرف خود را به زور به مردم بقبولانیم؟ آیا برای آنکه کار به آنجا نکشد، روشنفکران تعامل و تاثیرگذاری خود در عرصه سیاسی را به گونهای پیشینیتر و در طول زمان نباید انجام دهند؟
من میان کار روشنفکر و کار تکنوکرات و بوروکرات تمایز قائل میشوم. برنامهریزی و سیاستگذاری و مدیریت، وظیفه تکنوکرات و بوروکرات است. امکان دارد بوروکراتها در قالب حزب این وظیفه را انجام دهند یا از تولیدات روشنفکران برای برنامههای خود استفاده کنند. به نظر من حتی اگر روشنفکر در جای آنها بنشیند هم کار روشنفکری انجام نمیدهد. وظیفه روشنفکر تولید فکر است در مقامیدیگر. این تولیدات روشنفکری البته که باید در جایی مصرف شود و از موارد مهم مصرف آن هم همین برنامهریزیهایی است که به دست بوروکراتهاصورت میگیرد.
● اما آیا این امتیاز یک روشنفکر نیست که تولیدات خود را به گونهای ارایه دهد که سیاستمداران مجبور به استفاده از آن تولیدات شوند و آیا روشنفکران نباید علاوه بر تولید اندیشه به نحوه تأثیرگذاری و انتقال این اندیشه به فضای سیاسی هم فکر کنند؟
به نظر من این رویکرد در تعریف روشنفکری وجود دارد. روشنفکر مولُود امروز است و مولّدِ فردا.چون فرزند امروز است، به بازارِ روز جامعه خودش هم تعلق دارد. او باید به تقاضاهای بازار اجتماعی پاسخ دهد. روشنفکر باید بر اساس تحلیل وضعیت بازار و با توجه به سویه تقاضا برای سطوح مختلف جامعه تولید فکری عرضه کند. اینکه تولید او از کجا باید شروع شود مسالهای است فنی.
ممکن است روشنفکر مشکل را اقتصادی تشخیص دهد، اما در عین حال معتقد باشد که مساله اقتصادی ریشه در سیاست دارد. پس باید برای عرصه سیاست تولید فکر کند و به علاوه فرآیندی را طی کند تا تقاضا هم از حوزه اقتصاد به حوزه سیاست کوچ کند. همینطور روشنفکر ممکن است بر این نظر باشد که مساله اجتماعی از طریق درافتادن با باورهای مردم به سامان میشود. پس تولیداتش و تلاشش برای سوق دادن تقاضا شکل دیگری میگیرد. به هر حال روشنفکر برای نیازها و تقاضاهای همین جامعه تولید میکند به امید تغییر وضعیت فردای آن. روشنفکر اگر با نیازها و تقاضاهای جامعه خود ارتباط نداشته باشد، اصولاً نمیتوان او را روشنفکر محسوب کرد.
چنین فردی میتواند آکادمیسین باشد یا حتی کارگر فکری، اما روشنفکر نیست. روشنفکر ً با نقطههای حاد، و داغ و حساس جامعه خود تماس میگیرد. روشنفکر با حوزهها و موضوعاتِ مسالهخیز ارتباط دارد و اگر این ارتباط برقرار نباشد و تولید فکری روشنفکری پاسخگوی مسایل امروز جامعه برای رفتن به سمت فردایی بهتر نباشد، دیگر نمیتوان عنوان روشنفکری را بر آن اطلاق کرد. ما نویسندگان برجسته و استادان دانشگاه محترمیداشتهایم که اگر تولیدات آنها را ۱۰ سال پیش خوانده باشید یا ۷ سال بعد بخوانید، اثری به حال و روز جامعه شما نخواهد داشت بنابراین اتفاقاً یکی از وجوه کار روشنفکری این است که برای نیاز و تقاضای بازار روز تولید کند.
● بهفرض که تولیدات یک روشنفکر متناسب با فضای سیاسی اجتماعی روز جامعه باشد، آیا تحمیل آن تولیدات به ساختار سیاسی وظیفه روشنفکر نیست؟ مثلاً اگر جریان اصلاحطلب در عملی کردن و به نتیجه رساندن تولیدات روشنفکری ضعیف عمل کرده است، آیا وظیفهای بر روشنفکران مترتب است که تولیدات فکری خود را بر ساختار سیاسی اصلاحطلبان تحمیل کنند یا نه. این مساله فقط به انتخاب سیاستمداران برمیگردد و ربطی به روشنفکران ندارد؟
البته هنر روشنفکری این است که نیازهای بازار را بشناسد و تامین کند. در غیر این صورت از عرصه بازار به بیرون پرتاب میشود. بنابراین اگر محصولات فکری روشنفکری در بازار سیاست قابلیت مصرف ندارد، من اتهام را متوجه روشنفکران میدانم.اگر سیاستمداران از آنها استفاده نمیکنند به این معنی است که یا آن تولیدات مورد تقاضا و استفاده آنان نیست یا روشنفکران نتوانستهاند برای کالایشان درست بازاریابی کنند و به متقاضیان بگویند که آنچه در جستویش هستند در انبان اینان است.
● در شرایط فعلی به نظر میرسد که خلق یک فضای سیاسی جدید در کشور چندان در دسترس نیست. چهار سال بعد از خروج اصلاحطلبان از قدرت امروز مجدداً بخشی از جریان اصلاح طلب از کاندیداتوری آقای خاتمیحمایت میکنند و در حقیقت بدون خلق یک فضای جدید آنها میخواهند از همان سرمایه اجتماعی قدیمیخود استفاده کنند. ما با بحران عدم خلق فضای جدید مواجهیم اما آیا شما مشکل را از عملکرد روشنفکران میدانید یا مشکل را به ساختار سیاسی و نیروهای سیاسی اصلاحطلبان احاله میکنید؟
من هم با شما موافقم که ما با چنین مشکلات سیاسیای دست و پنجه نرم میکنیم. ولی فکر نمیکنم که صرفاً در سطح سیاسی بتوان پاسخی برای این مشکل ارایه کرد. اتفاقاً به رغمِ گفته آقای دکتر کاشی در گفتگو با شهروند، من میخواهم سیاست را منحل کنم. معتقدم که اکنون در موقعیتی قرار داریم که با انحلال سیاست میتوانیم به درک بهتری از مشکل برسیم.
در گفته آقای کاشی دو نوع انحلال را میشود از هم تمییز داد. یکی انحلال نظری یعنی فرو کاستن و تقلیل سیاست به جنبههای دیگر از جمله به امور جامعهشناختی، و دیگری هم انحلال عملی به این معنی که از نقش عاملیت و اراده و تصمیم در سیاست غافل شویم. پس دو نوع انحلال باید از یکدیگر تفکیک شود. من در اینجا میخواهم سیاست را به لحاظ نظری منحل کنم. چون به نظر من ما اکنون با یک نوع پارگی در عرصه سیاست مواجهیم، اما بخشی از این پارگی، ناشی از پوسیدگی لایه زیرین یا همان جامعه است. به عبارت دیگر، پارگی در بالا، نتیجه پوسیدگی در پایین است.
از جمله به دلیل همین پوسیدگی در پایین است که گفتارهای روشنفکری موثر و بسیجگر شکل نمیگیرد تا فعالان سیاسی بتوانند از محصول آن استفاده کنند.از طرف دیگر دستگاه سیاسی حاکم هم به این علت که نتوانسته هژمونی خودش را تداوم ببخشد از این وضعیت رنج میبرد و ناچار است کسری مشروعیت خود را با اعمال قدرت و سرکوب بیشتری جبران کند. این اغتشاش، ابهام و سردرگمی،بیآیندهگی و بیانگیزگی و تمام چیزهایی که من تحت عنوان پارگی در بالا از آن نام میبرم، تا حدی ناشی از پوسیدگی در پایین است.
پوسیدگی در پایین به این معنا است که ما در یک وضعیت جزیرهای زندگی میکنیم. در وضعیت جزیرهای، واحدهایی که اتصالشان جامعه را تشکیل میداد، و یک «ما» تولید میکرد، از هم گسسته میشوند. اکنون ما نه یک «ما»، که میلیونها «ما» داریم در عرض همدیگر. و این «ما»ها آنقدر خرد شدهاند که دیگر چیزی آنها را نمیتواند به هم پیوند دهد.
● درواقع گفتمان وحدتبخشی وجود ندارد.
مساله این است که روی این وضعیت جزیرهای اصلاً نمیتوان گفتمان وحدتبخشی سوار کرد. اگر ما، «ما» بودیم گفتمان مشترک که ناشی از درک و دید و ذهن و زبان و ارزشهای مشترک بود میتوانست ما را به یکدیگر متصل کند. معمولاً اولین چیزی که واحدهای اجتماعی را به یکدیگر متصل میکند اعتماد متقابل و قواعد مشترک است. اگر این اعتماد مضمحل شود، یا قواعد مشترک نباشند، در نتیجه جامعه اتمیزه و متفرد میشود. در این شرایط گفتارهای موثرِ یکپارچه کننده و بسیجگر هم دیگر یافت نمیشود.
● آیا پدید آمدن این وضعیت معلول عملکرد ساختار سیاسی نبوده است؟
اتفاقاً بخشی از آن معلول عملکرد ساختار سیاسی است ولی در صورتی که معنای ظریفتری از ساخت سیاسی، یعنی ساخت رابطهای آن مورد نظر باشد. ساخت رابطهای سیاست، در یک کلام عبارت است از ساختمان رابطه دولت و جامعه، یا همان جامعه مدنی. اگر رابطه دولت و جامعه مدنی متقابل و متوازن نباشد و حالت ارگانیک نداشته باشد، یعنی دولت جامعه را با همه تکثراتش نمایندگی نکند، مشکلاتی ایجاد میشود که در جامعه ما خود را به شکل دولتی رانتی و غیردموکراتیک جلوهگر ساخته. مشکل این ساخت رابطهای این است که دولت منابعش را از جامعه تامین نمیکند، در نتیجه استقلال زیادی از جامعه دارد.
بنابراین نه تنها به دلیل بینیازی از منابع اجتماعی به آن پاسخگو نیست، که دلیلی ندارد قواعد را هم به نیابت از گروههای مختلف اجتماعی و بنا به خواستهها و نیازهای آنان تنظیم کند.در این حالت واحدهای اجتماعی، چه در قالب فردی چه در قالب جمعی دلیلی برای همکاری و رقابت با یکدیگر ندارند. چون منابع چندانی در اختیار جامعه نیست تا واحدهای اجتماعی در جریان رقابت و همکاری با هم از آن بهرهمند شوند. جامعه دچار تهیدستی شده است. منابع در اختیار دولت است و واحدهای اجتماعی با برقراری ارتباط عمودی با دولت بهتر از این منابع بهره میبرند تا از طریق ارتباط افقی با همدیگر.
به این ترتیب واحدهای جامعه از یکدیگر فاصله میگیرند، از هم بیگانه میشوند، به مرور به دشمنانی بدل میشوند که تنها با توسل به درگاه خداوندگار منابع، یعنی دولت است که میتوانند بر همدیگر غلبه کنند. پس همه شروع میکنند به سنگربندی جزیرههای خودساخته واحدهاشان در برابر سنگر دیگری و رفتن به جلد پیروان بیچون و چرای دولت. همین ساختار رابطهای به شدت عمودی است که میتواند جامعه را از هم بپاشد، چون واحدهایش نه از بودن با هم که از طریق همنوایی با دولت و متابعت از قواعد آن است که از منابع ارزشمند اجتماعی برخوردار میشوند. در چنین بستری، صداقت و درستی و وفا به کار کسی نخواهد آمد.
پس چسبی که این واحدها و اتصالاتشان را میتوانست به هم پیوند دهد، یعنی اعتماد هم در همه مراتبش آسیب میبیند و جامعه از هم میگسلد. بنابراین در چنین بستری اخلاقیات، آداب و رسوم و قانون، یعنی سه منبع عمده برای زندگی جمعی هم سست میشود. وضعیتی که حاکی از وقوع پوسیدگی در پایین، یعنی در سطح اجتماعی است. در پس زمینه چنین تصویری از جامعه، فقدان گفتمان موثر و بسیجگرانه هم دور از انتظار نیست. این پوسیدگی در پایین به علاوه نشانگر این است که ما باید وضعیت سیاسی نامطلوب را در تحلیل خود به عناصری تقلیل دهیم که اصالتاً سیاسی نیستند. به تعبیر دیگر ناچار میشویم سیاست را از بعد نظری منحل کنیم. چرا که وضعیت سیاسی کنونی از طریق تحلیل وضعیت اجتماعی بهتر درک میشود.
● در چنین شرایطی انحلال سیاست معطوف به چه نتیجهای میتواند باشد؟
خوب همانطور که گفتم، حرف من ناظر به انحلال نظری سیاست است. چیزی که در کار علمیبه آن تقلیل یا تحویل (reduce) گفته میشود. بر این اساس اگر بتوانیم درک کنیم که وضعیت نامطلوب سیاسی هم در میدان پوزیسیون و هم در میان اپوزیسیون ناشی از چه وضعیتی است، آنگاه انتظارات خود را هم به گونه دیگری تنظیم میکنیم تا با واقعیات تناسب بیشتری داشته باشد. از طرف دیگر این تحلیلها برای کاروبار روشنفکران هم استلزاماتی در پی دارد.
روشنفکر چون از نظر اخلاقی باید نسبت به کاهش آلام و رنجهای مردم حساس باشد، نیازمند برخورد مسؤلانه با فراخوانها و ایجاد انتظارها در مردم است، و از این بابت باید به استراتژیها و شعارهای نیروهای سیاسی را نقد و ارزیابی کند. مثلاً به نظر من اگر پوسیدگی در پایین را بپذیریم، نتیجتاً نمیتوانیم مردم را به انقلاب و شورش علیه نظام سیاسی نامطلوبِ موجود فرا بخوانیم. پوسیدگی در پایین را تنها قدرت سرکوبگر و پاره-پاره بالاست که تا به حال حفظ کرده. در حال حاضر مختصر ترسی که از مجازات دولت باقی مانده نمیگذارد که ساکنان آن جزیرههای جداگانه همدیگر را کاملاً بدرند.
اگر قدرت دولت نباشد هیچ معیارِ اجتماعی مشترک و مقیدکننده یا سازوکار نهادی و شبکهای دیگری قادر به حفظ همین حداقلهای نظم موجود هم نیست. اگر همین قدرت سرکوبگر و مجازاتگر هم نباشد، لزوماً با وضعیت بهتری مواجه نمیشویم و چهبسا با وضعیتی به مراتب فاجعهبارتر روبرو شویم. اگر روشنفکران چنین برداشتی از وضعیت کنونی داشته باشند، لزوماً به دنبال روشهای رادیکال هم نمیروند و اهل سیاست را هم به آن نمیخوانند، اگرچه میتوانند هدفهای رادیکال خود را حفظ میکند.
● اما برای برونرفت از چنین وضعیتی در بستر سیاست عملی، باید به چه سمتی پیش رفت؟ آیا تداوم دولت فعلی میتواند محملی برای انجام سیاستهای مطلوب و بهبود امور پدید آورد یا از طریق تغییر دولت باید برای بهبود امور اقدام کرد؟
بالاخره تغییر دولتها در نظام سیاسی موجود با همه اما و اگرهایش امری پذیرفته شده است.
● آیا راهکار برونرفت از این شرایط تغییر دولت و جایگزین کردن دولتی دیگر است و آیا باید برای این مقصود تلاشی صورت گیرد؟
اگر شما هم اهل «حساب لذت» باشید، یک فرض اخلاقی کلی میگوید که هرگونه تلاش برای کاهش درد و رنج انسانها، تلاشی قابل دفاع و اخلاقی است. از طرف دیگر ممکن است روشنفکران برای زندگی بهتر و کاهش درد و رنج مردم آرمانهایی در سر داشته باشند،از جمله آرمان دموکراسی. اگر روشنفکران چنین آرمانی در ذهن داشته باشند میتوانند وضعیت موجود و تغییرات آن را با متر و معیار این آرمان بسنجند. اگر تغییر یک دولت به تحقق آرمان دموکراسی کمک میکند باید برای دستیابی به آن تلاش کرد. بنابراین نمیتوان تغییرات را نادیده گرفت. اصولاً نادیده گرفتن غافلانه در هیچ موضوعی با اخلاقیات و اصول حرفه روشنفکری سازگار نیست، چه رسد به نادیده گرفتن دولت و تعییر آن.
● با توجه به تجربهای که از عملکرد ۸ ساله اصلاحطلبان داشتهایم بازگشت چهرهای همچون خاتمیچقدرمیتواند در حل این مساله اجتماعی کمک کند؟ ارزیابی شخصی شما در این زمینه چیست؟
یک فرض پنهان در این سئوال وجود دارد که گویی آقای خاتمیمیتواند رئیسجمهور بشود. این فرض از چند جهت قابل خدشه است. اول اینکه هیچ دلیل روشنی مبنی بر تمایل قدرت سیاسی برای به قدرت رسیدن خاتمیوجود ندارد. قدرت سیاسی برای اخراج اصلاحطلبانِ ۷۶ از صحنه بهزعم خود هزینههای زیادی کرده و امروز که در وضعیت مطلوبتری نسبت به گذشته قرار گرفته دلیلی ندارد که اصلاحطلبان را دوباره به قلعه حکومت راه دهد.
پس اگر بخواهیم عملیاتیتر صحبت کنیم اولین نکته این است که در صورت تصمیم آقای خاتمیبرای حضور در انتخابات، آیا صلاحیت او را تایید میکنند یا خیر. به فرض این که صلاحیت خاتمیبنابر ملاحظاتی تایید هم بشود (مثل وضعی که برای آقای دکتر معین پیش آمد) آیا مردم به او رای خواهند داد؟ به نظر من نمیتوان به طور قاطع مدعی شد که خاتمیرای میآورد. چون رأی مفروض آقای خاتمیبالقوه و وابسته به شرایط است. اما مشکل اینجاست که حضور آقای خاتمیگرچه رأی هوادارانش را بالفعل نمیکند، اما رأی رقیب محتملش، یعنی آقای احمدی نژاد را بالفعل میکند، چون قدرت بسیجشان را در مقابله با آقای خاتمیافزایش میدهد.
حال به فرض که آقای خاتمیاز رقبایش هم پیشی گرفت، آیا قدرت سیاسی مستقر بدون دست بردن در نتیجه آرا، حاضر به اعلام نتیجه انتخابات خواهد بود؟ به نظر من هر سه موضوع با تردیدهایی جدی مواجه است. تازه به فرض که هر در هر سه مورد حالت مطلوب اتفاق بیافتد و خاتمیرئیسجمهور بشود. آیا قدرتی که با این همه هزینه خیال خودش را از حضور اطلاحطلبان در حاکمیت آسوده کرده، و حتی به مجلس هم راهشان نداده، و حالا به هر دلیل مجبور شده او را بپذیرد، حاضر است از مواضع خود عقب بنشیند تا آقای خاتمیآرمانهای اصلاحطلبان۷۶ را پیش ببرد؟ یا دوباره به دوره هر ۹ روز یک بحران برخواهیم گشت؟ اما اجازه بدهید حسابی خوشبین باشیم.
فرض کنیم آقای خاتمیاز این چهار مرحله به سلامت بگذرد. در این حال یک سئوال اصلیتر باقی میماند: آقای خاتمیو اصلاحطلبان۷۶اصولاً چه برنامهای برای اداره مملکت دارند؟ ببینید ما هشت سال را در دوران اصلاحات از دست دادیم اما دولت اصلاحات مهمترین لوایح اصلاحات سیاسی خود را در آخرین روزها به مجلس ارایه کرد. برای دفاع از آن لوایح هم هیچ برنامه روشنی نداشت. دولت اصلاحات شاید هدفهای روشن داشت اما هدفهای روشن بدون برنامه مشخص به سامان نمیرسد. بنابراین من فکر میکنم همه حوزه مفروض برای آمدن خاتمیمورد خدشه و ایراد است.
چیزی که از همه اینها مهمتر است اینکه اگر اصلاحطلبان میپذیرند در این چهار حوزه با وضعیتهای محتمل یادشده روبرو خواهند شد، آیا برای برای رویارویی با این وضعیتها استراتژی یا برنامه مشخصی دارند؟ چون اگر در اصلاحطلبی راسخ باشند و از فرصت انتخابات بخواهند برای پیشبرد هدفهای دموکراتیک استفاده کنند، و شرکت در آن را فقط مناسکی نبینند که هرازگاهی باید اجرایش کنند، باید برای مواجه شدن با هر وضعیت دستور کار روشنی داشته باشند و از هم اکنون هم برای عملی کردن این دستور کار خود را از نظر مادی و غیر مادی تجهیز کنند. اما آنها نمیدانند (یا آنها که میدانند در اقلیتاند) که آیا از انتخابات صرفاً برای انتخاب شدن و راهیابی به قلعه منابع سرشار دولت استفاده میکنند یا انتخابات محملی برای پیشبرد آرمانهای دموکراتیک است.
اگر هدف پیشبردن آرمانهای دموکراتیک باشد، باید برای تمام مراحل برنامه مشخصی داشته باشند تا از هر حالت محتمل برای نزدیک شدن به هدفها بهره برداری کنند، حتی اگر از آغاز از حضور در انتخابات باز داشته شوند یا انتخاب نشوند. من با توجه به تجربههای قبلی که پیش روی همه ما گسترده شده، مسلم میدانم که برای هیچکدام از این وضعیتها برنامه روشنی ندارندو برای تک و توک ایدههایی هم که در حاشیه مطرح میشود، از تجهیزات لازم برخوردار نیستند. نمونه آخرش انتخابات مجلس هشتم. وقتی انتخابات مجلس تمام شد، اصلاحطلبان از تقلب در انتخابات سخن گفتند، انگار که گویی همان روزها تصادفاً کشف کرده بودند که تقلب شده است.
به علاوه در برابر همین تقلب مورد ادعایشان هم واکنش سیاسی مناسبی انجام ندادند، چون این واکنش مناسب به پیشینه و عقبهای نیاز داشت که باید از مدتها پیش برایش فکر میشد نه همان روزهایی که مثل آدمهای بیخبر از همه جا کشف کردند که در انتخابات تقلب هم میشود. از همین زاویه است که من با حرف آقای دکتر قادری که میگوید انتخابات در ایران تبدیل به مناسک شده موافق هستم. گویی غرض و هدفی از شرکت در انتخابات وجود ندارد. گویی نفس شرکت کردن در انتخابات اهمیت پیدا کرده است، درست مثل انجام دادن هر مناسک دیگری.
● اگر بخواهیم به آسیبشناسی این مساله بپردازیم آیا شما ایراد را در فقدان نیروهای استراتژیک در میان اصلاحطلبان میدانید یا فقدان صداقت اصلاحی سیاستمداران اصلاحطلب؟
من چندان تمایلی ندارم که مساله صداقت را مطرح کنیم چرا که به نظرم اهمیت درجه اولی ندارد. آنچه اهمیت دارد این است که بخش عمدهای از این نیروها نه تنها به لحاظ هویت تاریخی خود، میراثدار قدرت سیاسی برآمده از انقلاباند و نمیتوانند از آن فاصلهای انتقادی بگیرند، بلکه بسیارشان سابقه مبارزه سیاسیای خارج از چارچوب نهادهای بوروکراتیک جمهوری اسلامینداشتهاند.
اینها در ساختار سیاسی نقش داشتهاند و مبارزه سیاسی خود را در چهارچوب نظم مستقر سیاسی، با پذیرش قواعد عملی آن، و در قالبهایی بوروکراتیک پیش بردهاند و انگار که از سایر شیوههای مبارزه سیاسی بیخبرند یا به آن تمایل ندارند. برای همین هم به قول خودشان کار دیگری بلد نیستند. از طرف دیگر نیروهای استراتژیستی که میتوانند به آنان کمک کنند، یا مورد قبول عام نیستند یا از نظر هویت تاریخی - سیاسی با کانونهای قدرت آنان فاصله دارند.
● بعد از انتخابات سال ۸۴ تصوراین بود که روی کار آمدن احمدینژاد و دور شدن اصلاحطلبان از قدرت میتواند عاملی برای تغییر بینش آنان فراهم کند. تلقی این بود که شرایط جدید شاید بتواند اصلاحطلبان را به این باور برساند که برای باقی ماندن در ساختار قدرت به نوعی دیگر از فعالیت سیاسی نیاز دارند و لذا این پیشبینی وجود داشت که بعد از چهار سال اصلاحطلبان با یک نیرو و قدرت جدید به عرصه بازگردند. اما گویی در این مدت اصلاحطلبان خیلی بیشتر با ساختارهای بوروکراتیک همسان شدند و در پی اثبات خویش به ساختار سیاسی هستند. به نظر میرسد نیروهای سیاسی هیچ تلاشی برای تغییر نگاه خود و حضور دوباره در ساختار قدرت ندارند. شما مشکل را در کجا میبینید؟
این انتظار وقتی درست بود که آنها از قدرت خارج میشدند اما آنها را از قدرت اخراج کردند. این دو وضعیت و استلزامات آن متفاوت است. برای تشریح بهتر نحوه عمل اصلاحصلبان در انتخابات همین تعبیر مناسک ابزار مفهومیمناسبی است. ببینید فردی که مثلا نماز را به شکل یک مناسک صرف میبیند و اجرا میکند، چهطور عمل میکند.
او با شنیدن صدای اذان، وضو میگیرد و شروع به نمازخواندن میکند، بدون دقیق شدن در اینکه نماز میخواند که چه بشود. در نظر چنین شخصی اجرای همان حالات و کارها اهمیت دارد نه چیزی که از پی اجرای این حالات و کارها قرار است حاصل شود. او دیگر به این نمیاندیشد که آیا او با انجام آن اعمال به هدفهایی که از انجام آنها داشته نزدیک شده یا نه. معیار ارزیابی این شخصه میزان تحقق هدفها یا نسبت آن اعمال با هدفها نیست. معیارش فقط این است که خود آن اعمال، صرفنظر از اینکه او را به هدفهایش میرساند یا نه، درست انجام شود. اصلاحطلبان هم در انتخابات مختلف عملاً همین شیوه مناسکی را در پیش گرفتهاند.
اصلاحطلبان زمانی که میشد، از قدرت دست نکشیدند تا سرانجام دستشان را کوتاه کردند. و بعد آنها هم گوشهای نشستند، بدون توجه به اینکه باید برای رسیدن به هدفهایشان ابزارهای دیگری به کار بگیرند یا از ابزارهای قدیمیبه شیوه دیگری استفاده کنند، چسبیدند به همین ابزار مستهلکِ شرکت کم فایده و پر هزینه در مراسم هر انتخاباتی با هر شرایطی. گویی تنها باید مناسک انتخابات را به جا آورد. تکرار همان شیوهها و ادامه همان کارهای قبلی نشان داد که اصلاحطلبان قصد یا توان برونرفت از وضعیت فعلی را ندارند. اگر به این وضعیت آگاهی داشتند، دستکم به نقد عملکرد خود میپرداختند. اما آیا شما تاکنون یک گزارش انتقادی تشکیلاتی یا جمعی از اصلاحطلبان خواندهاید که وضعیت خود در هشت سال اصلاحات و بعد از آن را نقد و بررسی کنند. و آیا از نقدهای نصفه نیمهای که این سو و آن سو صورت میگیرد استقبالی کردهاند؟ یا آن را به حساب چیزهایی گذاشتهاند که در بهترین حالت گواهی است بر بیاعتناییشان به نقد.
● به هر حال آگاهسازی و انتقاد به کرات از طرف نیروهای روشنفکری به اصلاحطلبان وارد شده است ولی با توجه به تجربه اصلاحطلبان آیا امکانی برای تغییر بینش آنها وجود دارد؟
من حقیقتا فکر میکنم که دیگر از اصلاحطلبان سال ۷۶ کاری ساخته نیست. شاید بهترین کاری که میتوانند بکنند این است که دست کم مدتی کنار بکشند و مختصر سرمایه سیاسی خود را بیش از این هدر ندهند. به نظر من این سرمایه در انتخابات مجلس اخیر مقدار زیادی صدمه دید. شخص آقای خاتمیهم به نظر من یک سرمایه سیاسی و ملی است که اگر حفظ شود، همیشه قابلیت بهره برداری دارد.
اما اگر این سرمایه بیش از اندازه، و در جاهای نامناسب خرج شود، دیگر نمیتوان از آن برای فرصتهای سیاسی مناسبی که ممکن است راه نجاتی برای پرهیز از پیامدهای پوسیدگی اجتماعی باشد، استفاده کرد. اگر پوسیدگی در پایین را جدی بگیریم، وجود سرمایه سیاسی در فرصتهایی که اوضاع تغییر میکند، برای بقای جامعه ما بسیار ضروری است. در غیاب این سرمایه همه ما ممکن است در گرداب هرج و مرج اجتماعی نفله شویم. بنابراین از لحاظ استراتژیک حفظ این سرمایه سیاسی لازم است.
● پس شما معتقدید که اصلاحطلبان ۷۶ اگر همچنان به صورت مناسکی در انتخابات شرکت کنند و شکست بخورند روز به روز با کاهش سرمایه اجتماعی مواجه میشوند و مطلوب این است که آگاهانه کنار بکشند و برای آینده برنامهریزی داشته باشند.
من فکر میکنم با توجه به تجربهای که پشت سرگذاشتهایم و تصوری که از این مجموعه و تواناییهای آن وجود دارد، اگر بخواهند در انتخابات شرکت کنند باز هم به سبک و سیاق سابق شرکت خواهند کرد. و همان طور که تجربه کردیم مردم ممکن است کم کم به این نتیجه برسند که پس اینها به چه درد میخورند. آیا ما تنها باید به خواست آنها به صحنه بیایم و رایی بدهیم و بعد هم هیچ اتفاقی نیفتد؟ در این صورت بحث انتخابات و شرکت در انتخابات هم با خدشه مواجه میشود.
● اصلاحطلبان امروز میگویند که تداوم سیاستهای دولت فعلی میتواند خطرناک باشد...
من با این دیدگاه کاملاً موافق هستم اما اگر هدف این است که اقای احمدینژاد به عنوان منشأ ظاهری این سیاستها انتخاب نشود، اتفاقاً به صحنه آوردن آقای خاتمیکمکی به این هدف نمیکند. آمدن خاتمیبه دو دلیل، احتمال پیروزی آقای احمدینژاد را بیشتر میکند. دلیل اول اینکه با آمدن آقای خاتمی، اختلافات درونی جناح راست به شکل موقت برطرف خواهد شد و همه، حتی ناخواسته، پشت سر آقای احمدینژاد بسیج میشوند و قدرت بسیجکنندگی احمدینژاد در برابر خاتمیهم افزایش مییابد و این وضعیت میتوانداحتمال شکست خاتمیو ابقای احمدینژاد را افزایش دهد. نکته دوم این است که چرا حتما باید سیاستهای فعلی با آمدن آقای خاتمیتغییر کند، شاید کاندیداهای دیگر هم توانایی تغییر سیاستها را داشته باشند.
● تلقی این است که شاید آن کاندیداها، تعیین صلاحیت نشوند.
اگر آنها قرار است ردصلاحیت شوند، آقای خاتمیهم با امکان رد صلاحیت مواجه است. به نظر من اکنون به طور کلی، زمان مساعدی برای طرح آرای اصلاحطلبانه نیست چراکه اگر دولت اصلاحطلب هم انتخاب شود و بر سر کار بیاید اولویتهای اصلاحطلبانه نخواهد داشت و گرفتار بهبود وضعیت اقتصادی و اداری خواهد شد. چرا یک دولت اصلاحطلب باید آرمانهای بهبوددموکراتیک خود را هزینه بهبود وضعیت اقتصادی و اداریای کند که لزوما هم در عمرش به نتیجه نخواهد رسید. هیچ اطمینانی نیست که یک دولت بتواند اتفاقات و پیامدهای دوران آقای احمدینژاد را در یک دوره ۴ ساله رفع کند. اتفاقا اگر یک نیروی واسط سر کار بیاید و اوضاع را سامان ببخشد، مجال بیشتری برای انجام اصلاحات دموکراتیک ایجاد خواهد شد.
● طبق تحلیل شما آیا اصلاحطلبان میتوانند برای پیروزی یک کاندیدای دیگر همچون قالیباف یا لاریجانی، تلاش کنند و اصلا چنین تلاشی مفید است؟
لزومیبه تلاش نیست، حتی گاهی به عدم تلاش نیاز داریم! همین که خاتمیبه میدان نیاید، در واقع آدمهای دیگری در جناح راست یا میانه، مجال به میدان آمدن پیدا میکنند. وقتی خاتمیبه میدان بیاید، جناح راست پشت سر آقای احمدی نژاد متحد میشود .با نیامدن خاتمیامکان مطرح شدن کاندیداهای دیگر جریان راست در مقابل احمدینژاد وجود دارد. از طرف دیگر اصلاحطلبان نیازمند به دست آوردن ارزیابی مشخصی از پایگاه رای خود هستند. اکنون بسیاری از کسانی که به عنوان آرای اصلاحطلب رویشان حساب میشود، انفعال سیاسی را ترجیح میدهند.
● اصلاحطلبان در ارزیابی دوران ریاستجمهوری احمدینژاد میگویند که در این چهار سال کشور از جهات گوناگون ضرر دیده، پس وظیفه ایجاب میکند که نگاه مسوولانهتری به انتخابات ریاستجمهوری داشته باشیم. آیا شما با این دیدگاه موافق هستید و نتیجهگیری آنها را قبول دارید؟آیا دوران احمدی نژاد دارای هیچ وجه مثبتی برای آینده اصلاحات در ایران نبوده است؟
به گمان من نمیتوان در حال حاضر ارزیابی کاملاً دقیقی از این موضوع ارائه داد. حضور احمدینژاد آرمانهای اصلاحطلبانه را از برخی جهات به تعویق انداخته است. بد شدن وضعیت اقتصادی به لحاظ کلاسیک دموکراسی را به تعویق میاندازد چراکه اعضای طبقه متوسط که بنا بر فرض حاملان دموکراسی هستند زندگیشان مضمحل میشود.
تورم به افزایش پوسیدگی اجتماعی کمک میکند، چراکه از نظر اخلاقی جامعه را فاسدتر میکند و جامعه تفرد بیشتری را تجربه خواهد کرد و همه در جزیرههای خود علیه دیگری سنگر میگیرند. از این بابت حضور آقای احمدینژاد دموکراسی را به تعویق انداخته است. مضمحل کردن وضعیت اداری هم این روند را تشدید کرده است و هر دولت دیگری که بعد از ایشان سر کار بیاید زمان زیادی را باید صرف برگرداندن اوضاع به وضعیت سابق کند. اما از طرف دیگر، شاید حکومت احمدینژاد دستاورد مثبتی هم برای ما داشته است. به این معنی که بالاخره صلبترین و افراطیترین لایههای درون حاکمیت روی کار آمدند و دولت را در اختیار گرفتند و عملکرد ناموفق خود را نشان دادند.
شاید اکنون این فرصت فراهم شده باشد تا تفکرات جدید هم به صحنه بیایند و از این رهگذر حاکمیت فاصله خود را با مردم کم کند و فرصتی برای ائتلافی میان نیروهای درون حاکمیت و بیرون حاکمیت به وجود آید. گسست کامل اما وضعیت را به حالت انقلابی تبدیل میکند و وضعیت انقلابی لزوما به استقرار دموکراسی منجر نمیشود.ما برای استقرار دموکراسی نیازمند وجود رابطهای میان نیروهای درون حاکمیت و بیرون حاکمیت هستیم تا هزینههای گذار به دموکراسی کاهش یابد و تثبیت آن از شانس بیشتری برخوردار باشد.
● برخلاف نظر کاشی سیاست را باید منحل کرد
به رغمِ گفته دکتر کاشی من میخواهم سیاست را منحل کنم. معتقدم که اکنون در موقعیتی قرار داریم که با انحلال سیاست میتوانیم به درک بهتری از مشکل برسیم. در اینجا میخواهم سیاست را به لحاظ نظری منحل کنم. چون ما اکنون با یک نوع پارگی در عرصه سیاست مواجهیم، اما بخشی از این پارگی، ناشی از پوسیدگی لایه زیرین یا همان جامعه است.
● میرسپاسی شرایط ایران را در نظر بگیرد
نظرگاه آقای میرسپاسی مبنی بر اینکه کار روشنفکران باید نتیجه عملی داشته باشد، نیازمند تامل بیشتر است. آمریکا با ایران فرق دارد. ردِ آگاهانه سیاست و کنارهگیری از آن هم نوعی عمل سیاسی است که میتواند در یک متن اجتماعی سیاسی مشخص استلزامات و پیامدهایی بیشتر از شرکت در آن انتخابات معین داشته باشد.
● با قادری درخصوص مناسکی شدن انتخابات موافقم
با حرف آقای دکتر قادری که میگوید انتخابات در ایران تبدیل به مناسک شده موافق هستم. گویی غرض و هدفی از شرکت در انتخابات وجود ندارد. گویی نفس شرکت کردن در انتخابات اهمیت پیدا کرده است، درست مثل انجام دادن هر مناسک دیگری.
رضا خجسته رحیمی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست