یکشنبه, ۲۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 9 February, 2025
کرشمه لیلی و جان هر مجنون
![کرشمه لیلی و جان هر مجنون](/web/imgs/16/166/vr2qg1.jpeg)
"... قول می دهم هر جا گل غریبی ببینم برایش غزالی باشم، حتی اگر دلم برای چیدنش پرپر بزند؛ و کسی را که در طرب افتاده است بی پاسخ نخواهم گذاشت، حتی اگر غرامتش سقوط از یک بام بلند باشد..."
" کرشمه لیلی" با جان هر مجنون همان می کند که با "مشکان" کرد، به شرط آنکه پای پیری چون "پیربابا" در میان باشد: "... در بخت یاری من همین بس که پیربابایی چون تو دارم بابوجان که هیچکس در آبادی ما ندارد..."
این آتشی است که یک شرار آن کافیست تا به جامه ی جان کودکی ده ساله درافتد و او را به مجنونی شیدا بدل کند و در سیاحتی سه روزه در ساحت عشق، بسیار پرده ها ار برابر دیده و دلش کنار زند.
"کرشمه" شرح "خواستن و رفتن" است بی که به "رسیدن یا نرسیدن" بیندیشد، خواستنی که از آغاز آفرینش در جان جهان دمیده شده.
اما نمایش این شور شگفت انگیز در قامت لغات و تصویر کردن یک دنیا رمز و راز روزن کلمات، هنری است که "محمد ابراهیمیان" در"کرشمه لیلی" آفریده است. او در "باغ کرشمه" خواننده را به "تماشا" می نشاند و به "شنیدن" می کشاند و به "بوییدن" فرا می خواند؛ پیوند نویسندگی با موسیقی و نگارگری.
وی با تسلط بر گستره ی وسیع کلمات و مهارت در بکارگیری لغات و اصطلاحات شیوایی در شیوه ی توصیف وقایع، در جان هر کلام آوازی دمیده است و در هر برگ کتاب تصویری مینیاتوری خلق کرده است. به این ترتیب هیچ برگی از کتاب نیست که خالی از آواز و رنگ و نور و عطر باشد.
بدون شک سخن گفتن از آن مفهوم مجرد که هر زمان تفسیری تازه طلب می کند، نیازمند بیانی نوین و پرداختی دلنشین است که در عین خیال انگیزی، در باور انسان این عصر نیز بگنجد. "کرشمه لیلی" به ما نشان می دهد که "محمد ابراهیمیان" به نیکوترین صورت از پس این طرزبیان برآمده است.
دیگر اینکه جزیی از اجزای کرشمه، خود خویشتن را توصیف می کند؛ با استقلالی کامل و در عین حال هماهنگ با دیگر وقایع. طبیعت و هر بخش از آن، چنان در سراسر داستان به تصویر درآمده که نه انگاری دستی به نوشتن آن برآمده و گویی خود با زبان سبز خویش به سرودن آواز خویش برخاسته است. توجه به سنت های باستانی و ارج نهادن به آداب گذشتگان و احترام و علاقه خالص و ناب به پیر و بزرگ قوم، از جنبه های درخور تحسین کتاب است.
همچنین شرح شورانگیز و جزء به جزء ظرافت و جمال "زن" در نهایت ادب و احترام در کنار توصیف رنگین و عطرآگین طبیعت، از زیباترین مینیاتورهای خیال انگیز خلق شده در کرشمه است. موضوع دیگری که با تمام ماجراهای داستان درآمیخته است، ارادت و سرسپردگی خاص پیربابا و همه ی مردم آبادی به حضرت علی علیه السلام است و شیفتگی و دلسپردگی تام و تمام "مشکان" به پیربابای خیال انگیزش. با این همه مشکان هرگز خودش را و دل خواسته هایش را انکار نمی کند و از بیان و طلب آنچه از جان خواهان آن است نه شرمگین است و نه می هراسد.
و نیز توان به تصویر کشیدن لحظات ناب و بی تکرار سیاحت ها و کشف و شهودهای مستانه و سماع های بی خویشتن، چه زمانی که مشکان در کودکی شاهد آن "هفتاد و یک تن و یک تن" بوده و چه آن هنگام که خود در آخرین شب سفر روزه اش نظیر آن را تجربه می کند و همین تجربه گویا پاسخ آن پرسش کودک سرانه است که می پرسید: «پس این گیسوان من کی برمی خیزند؟...ص۲۱».
شمایل پیربابا نیز در شبی نمایش داده می شود که نیم رخش نیمی از ماه را پوشانده است و با انگشتانش ماه را برمی دارد و به مشکان می نوشاند، آن هم به طرزی دل انگیز که گویی بهترین زمان و مکان برای وصف ظاهر پیربابا همین جاست: «... جز پوست و استخوان چیزی نبود و پیکر مسوارش از فرق سر تا انگشتان پا، گویی با قلم فرهاد بیستون از یک صخره یکپارچه اخرایی تراش خورده بود... ص۳۷»
ضمن اینکه از ابتکارات نویسنده در این داستان، بر هم زدن ترتیب و قاعده ی داستان نویسی است، بطوریکه آغاز داستان با نمایش پرده آخر، سر می گیرد: «صبح روز بعد از کشتار بود و از پنجه های من خون می ریخت و خسته بودم ... ص۷».
نثر "محمد ابراهیمیان" در"کرشمه لیلی" نثری نرم و آهنگین و در عین حال محکم و پر صلابت است. وی اغلب از فعل ها و واژه هایی بهره برده است که با وجود حفظ جذابیت های شنیداری خود، در زبان مرسوم این عصر رواج ندارند، اما کاربرد آنها در "کرشمه لیلی" کاملا ضروری و بجا و متناسب بنظر می رسد:
{پسری به خشت انداخته است ص۸/ رشته ای در گردنم افکنده ای و همیشه مرا با خود می داری و در میان خلقم نمی گذاری ص۳۱/ من تو را با خود کوتاه می دارم ص۳۱/ برایم گران است ص۳۱/ غش بر می دارند، دروغ می پردازند ص۳۲/ روزه ات می دهم ص۴۳/ سرم سرّ و گران است ص۴۶/ در بازارها می چمند ص۱۳۳/ به دریای دیگر شدیم ص۸۹/ پا سبک کردن ص۴۲... }
از دیگر نکات بسیار خصوصا جذاب "کرشمه لیلی" همراهی موسیقی با داستان است؛ هم به لحاظ موسیقی کلمات و هم از منظر وجود سازهای سنتی خصوصا تنبور که در پیشرفت ماجرا، نقشی پررنگ و پرجاذبه ایفا می کند. اشراف نویسنده بر مقام ها و گوشه های موسیقی سنتی و در کنار آن نام بردن از بیش از هفتاد نوع ساز باستانی، از جنبه های بسیار ستودنی و دلنشین داستان است:
{... دایره و دبدب و درای/ دف و درج و دمامه و دنبک / دودک و دونای و دهر و دهل / رباب و رموز و روئین و رود / زل و زنامی و زنگ / عرکل و عنقا و عود و عیر / غربال و غژه غندرود و قانون... ص۹۲- مقام جلوشاهی ص۴۲/ مقام شیخ امیری ص۱۷۸/ گورانی و کوچه باغی ص۸۰/ شور و دشتی ص۱۷۰/ سحری و چمری و بیات کرد ص۱۳... }
توصیفات بدیع و بکر طبیعت، پا به پای داستان مشام خواننده را می نوازد و تازه و تر نگاه می دارد. چنان که پیوند داستان با طبیعت لحظه ای گسسته نمی شود و هماغوشی تنگاتنگ تمامی ماجراهای آن با اجزای کائنات از وجوه بسیار دلنشین و آرامش آفرین کرشمه است. نام بردن از تک تک درختانی که به چشم می آیند، صداهایی که شینده می شوند و مناظری که تماشای آنها دل و دیده را سبک می کند آن سان که مشکان می گوید: «درخت در دیار ما پرستیدنی است» و سایه ی درخت در تمام طول داستان بر تن کلمات گسترده است:
{درخت همیشه جوان، نارون، زالزالک، کُنار ص۷۵/ بلوط، صنوبر، سپیدار، تکه های ابر خیس، پیراهن هایی به رنگ های روناس، اناری، آبی، سبز، سرخ، بنفش، نارنجی، سبدهای انگور سرخ و سبز و سیاه، تاکستان های بدون پرچین برآفتاب، قدقد مرغ ها، آواز خروس ها، گاره گر کبک های دری، شیهه ی اسب ها، صدای کوبش مشکی بر سه پایه ص۱۰/ تخته سنگ های سبز، اخرایی و سربی با رگه های سرخ/ گل و کاهگل/ درختان انبوه سروهای بلند/ دامنه کوهستان/ انگور و انجیر و انار و به و گردو ص ۹/ توتستان و بلوط زار و تاکستان ص۱۳/ سماقستان تمشکزار ص۴۱/ عود و کندر، مشک و عنبر، عطر و عبیر، شمیم زنبق کوهی، رایحه ی ریحان، عطر پونه و بوی نعنا ص۲۲/ شعله های سرخ آتش بلوط،، هوای خنک چشمه سار، گرگ، پلنگ، گوزن، بزکوهی، کَل، کفتار، روباه، شغال، خرس، زنبور، مارسیاه، افعی زرد، پازن، آهو، غزال ص۲۲/ طوطی و تیهو و طاووس، قمری و سهره و قناری، درنا و دراج و حواصیل، موسیچه و مرغ مینا، بلبل و تذروشاهی ص۱۶۱/ درختان کهنسال گردو و بلوط و توت ص۱۹/ ریواس و گنور ص۶۶/ کوکنار و خشخاش، خوشه ی طلایی انگور و سهیل زده ص ۴۱/ خلنگزار، بوته های شیرین بیان ص۱۰۱/ سنگ های چخماق، بوته های خار و کتیرا و اسپند ص۱۳۲/ کشمش زار، مویزستان، طلایی دست افشار ص۶۴/ گُدار ص ۱۴۲/ گردباد و کریوه ص۱۸۶}
اما نقطه پرگار "کرشمه" زبان رمزو راز است که دایره داستان بر مبنای آن به آغاز و انجام می رسد. رموزی که از همان ابتدا ذهن خواننده را به تفکر و تعمق فرا می خواند. گرچه اغلب این اشارات و کنایات دارای منشاء و مصداق در جهان خارج هستند اما برای کشف و درک تمامی آنها نمی توان به یکبار خواندن کتاب اکتفا کرد. به این ترتیب نویسنده با گنجاندن این رموز در دل ماجراها، به خواننده ی خود این امکان را می دهد که نه تنها از چند باره خواندن کتاب کسل نشود بلکه با درک و دریافت مفاهیم و مصادیق نهانی، مست لذت شود:
● زبان رمز و اشاره:
{شکستن روزه با نوشیدن ماه، افطار بدون پیربابا بر من حرام بود ص۷/... کوزه ی مشکدانه را لاجرم سرمی کشم تا او بداند چقدر تشنه ام ص۸/ شبی که آن اتفاق بزرگ افتاد، سال ها از مرگ من می گذشت ص۱۸/ تنبور و کشکول و تبرزین و شانه به سر و تخم مرغ شگفت/ توصیف شاه تیمور ص۱۸/ حلقه های ذکر جلی ص۲۰/ قطره ای خون بر پیشانی ام، درست بر همان نقطه ی شکافته در کودکی، فرو چکید... مرغ حق هم دیگر حق حق نمی گفت ص۲۸/ این ماه است، جمال مولاست ص۳۶/ اما من تبرزین در دست نخواهم گرفت و کشکول بر بازو نخواهم افکند. آنچه خدا بر من حلال کرده است بر خود حرام نخواهم کرد و کسی را که در طرب افتاده بی پاسخ نخواهم گذاشت، حتی اگر غرامتش سقوط از یک بام بلند باشد ص۵۵/ عشق ورزی سنجاقک ها و عنکبوت ها ص۷۲/ صدای ساز و دهل که ابتدا سحری و سپس چمری می زد ص۵۵/ مارمولک بدهیبتی که با آیینه ی تیغه تبرزین هلاک شد ص۵۸/ آبشار عسل سرخ ص۶۰/ بوی باروت که از لحظه ی شنیدن صدای تیر و ربودن عروس تا پایان داستان همواره در مشام مشکان است ص۷۰/ خوب می دانستم پیربابا دارد مرا از چیزی فرار می دهد ص۶۴/ درختی که نارون بود اما نارون نبود ص۷۶/ سیلابه ی سیاه سپاه ماران در تنگه ص۷۹/ دشت خاکستر ص۸۱/ پسرک با موهای مجعد ص۸۳/ قافله سالاری که یک قافله انار می برد و یک دشت آهو در چشمان او بود: «آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست» ص۸۶/ رویای سه روزه ی مشکان ص۸۶/ اشاره به زندگی های گذشته: جامه هایی دیگر ص ۸۷/ چشمه ی شیرین وسط دریا و نواختن سازها ص۹۰/ آموختن راز نقطه در کوزه و بادام و حیرت پیربابا از هوش و دریافت عمیق مشکان و فریاد کردن صفات خداوند در هنگام غروب خورشید که به اذان گفتن می ماند ص۹۸/ اشباحی که تابوت بر دوش رقصان از پستی به بلندی می شدند بر فراز کوه ص۱۲۹/ پرنده ی شگفت ص۱۳۱/ تخم مرغ شگفت ۱۳۲/ بغض پیربابا که می گفت نی زن ها برایت سوز مجنون زدند و گل بابا که اصرار داشت: نه کرشمه ی لیلی زدند ص۱۳۷/ کله مناره و طواف برگرد آن و سربازی که گویی تصویر خود مشکان در آیینه اساطیر است ص۱۳۸/ سه درخت سفید و سرخ و سبز و غار زیر آن ص ۱۴۸/ هفت چشمه و هفت هفتاد بار تکرار ماه شب چهارده ص۱۶۲/ انار سرخ و رفتن شانه به سر و امید بازآمدنش در چهل سال بعد ص۱۶۶/ تماشای پرده های رازآمیز پس از سماع در آخرین شب سفر ص۱۸۲/ بیزاری از آواز وزغ ها در سمت راست رود و پیچیدن به سوی عطر معطر پیچک ها در سمت چپ رود ص۱۹۴/ مکالمات مشکان به هیولای رودخانه که با وجود مهابت ظاهر، در طول پرسش و پاسخ نشان می دهد تا چه اندازه ابله و مضحک است/ انار خلق ص
۲۱۱/ نحوه ی پایان یافتن ماجرا درمانده و مستأصل از خود می پرسد این همه حقیقت بود یا رویا ص۲۱۳/ نوشیدن جرعه ای از باده نور برای باور حقیقت ص۲۱۳/ .
داستان در بستر یک آبادی جاری است، و هر آبادی، رسومی دارد و آدابی، با زبان و لهجه و لباس و سنت و اسامی خاص خود. با اینهمه نویسنده هرگز نکوشیده است تا مکانی خاص را در جغرافیای خاک نشان کند. اما با شناختی کامل و جامع نسبت به شیوه زیستن مردم این آبادی و نمایش گوشه ای از رسوم و سنن آنها همچون ساختن مرهم برای زخم، مراسم عروسی، برداشت محصول، طرز زیستن مبارزه با آفات، نوع لباس و پوشش، اسامی و اصطلاحات و لغات خاص محلی، مشکانه را چنان به تصویر می کشد که گویی قلب این آبادی در همین لحظه نیز زنده است و می تپد:
● اسامی خاص مکان ها:
{مهرانه ص۳۱/ مشکانه، سلطانه / نیسانه، سرانه ص۱۸۸/ و دره و دشت شاهو، قله و چشمه ی دالاهو، سیروان / قله یادگار، جیحون، کاووس ص۱۳/ سرای حضرت مجنون ص۱۴/ جمخانه/ اتاق موسیقارص۱۵۹/ سبزه میدان ص۱۸/ محله ی پاچمن ص۱۱۷/ محله ی بالا جوب ص۱۲۸/ کوچه باغ چال چغندر ص۱۹۹/ کاکل گنج تپه ص۲۰۷/ گردنه ی بید سرخ، پاطاق ص۱۲۲/ شندر کوه ص۱۳۸/ سواران ایل چیچک
ص۱۸۶/ چشمه طشار پردیور ص۹۰/ چشمه هفت تنان ص۱۸/ دره و تنگه ی چهل تنان ص۲۱/ کوه چهل چشمه ص۵۶/ دشت خاموشان، دشت فراموشان ص۶۷/ بیستون ص۱۱۳/ قلعه یزدگرد ص۱۴۱}
نام ها و اصطاحات محلی و کهن و بعضاً مبتکرانه:
{نان ساجی ص۱۵/ چوپی ص۱۱۲/ خیزابه ی سنگریزه، شتک، پوده های یخ مواج ص۲۴/ سازنه ص۵۶/ گلچه ص۶۰/ بدراهه، بیراهه، سخت راهه ص۶۴/ قدح، چمچه ی چوبی، لانجین ص۶۵/ می می، می می زا ص۱۰۰/ کهکشان راه مکه/ شط جلیل / ذکر خفی، ذکر جلی/ ساج نار ص۱۷۴/ مجری آبنوس ص۱۷۸/ پیچ آبه، گیج آبه ص۱۹۴/ آب روشنکره ص۴۸/ بیاض ص۶۱/ آجیده ص۶۹/ ژژو ص۷۹/ دوالپا ص۷۹/ ناطور،عطاس، ناوه کش ص۱۳۴/ چلیک ص۱۸۵/ تَرم ص۱۸۸/ قاپی ص۱۹۲/ اسپار، گُوه، آگر ملوچ، کُل ص۲۰۵}
انتخاب اسامی خاص برای افراد، که همچون تمام زوایای دیگر داستان نویسنده به نام ها و اصطاحات عادی و رایج اکتفا نکرده و به جستجو برخاسته و با ابتکار و شیوه ی خاص خود نام هایی را ساخته و پرداخته است که نه تنها بدیع و بکر و جذابند و با آهنگ داستان هماهنگ، بلکه به خوبی ازپس توصیف شخصیت صاحب خود نیز برمی آیند:
{پیربابا، بابوجان/ گل بابا، مشکان/ مشکدانه/ میناخان ها ص۸/ صوفی سلطان ص۲۰۲/ درویش بگ، حضرت بانو شیخ، حضرت حاجی، فیل مندلوس ص۱۵/ آتش بگ ص۸۹/ ملوک، شیربگ ص۱۰/ حسنالی مولی، ماه نثار ص۹۱/ باستیگر حکیم آلمانی، هژیر، فیروز، هرمز، آشیخ باقر تیموریان ص۱۱۷/ ابراهیم پسر حسن خاکی، نایب سوخته زار ص۱۱۸/ خداوردی لر، حسین کرد ص۱۱۹/ سید داراب ص۱۲۰/ یاقوخان قهوه چی ص۱۲۲/ آقا سید حسن مشعشعی ص۱۲۸/ بی بی ملوس ص۱۹۹/ آبی بی ص۲۱۰}
از آنجا که ماجراهای فراوانی در دل این داستان گنجانده شده و یادآوری اغلب آنها در هنگام مرور خاطرات صورت می گیرد، نویسنده کوشیده است تا به تناسب هر ماجرا، شیوه ی توصیف و لحن بیان خود را نیز تغییر دهد. با این حال در هیچ کجای داستان ذره ای از هیجان خاص آن و وحدت و هماهنگی کل ماجرا کاسته نشده و نویسنده همواره چیزی تازه و جذاب در چنته دارد تا به خواننده ی تنوع طلب خود عرضه دارد.
● لحن متنوع برای شرح ماجراهای مختلف:
{- لحن پر از رنگ و نور و آواز هنگام توصیف طبیعت و پرندگان و حیوانات و دشت ها و دره ها/ - لحن حیران و خیال انگیز هنگام وصف حلقه ی سماع آن هفتاد و یک تن و یک تن/- لحن نجیب و متین و پرتواضع برای گفت و شنفت های مشکان و پیربابا/- لحن جستجوگر و رمزگشا و ریزبین برای توصیف شگفتی های خلقت، همچون ماجرای عنکبوت و سنجاقک/- لحن پرآشوب و ریتم تند و پرشتاب هنگام تعریف خاطرات هولناک و وقایع پرپیچ و خم، مثل خاطره ی گرگ ها و گذر از رود سیروان با کلک/- لحن مستانه و پرشور برای وصف ملوک و مشکدانه/- لحن بغض آلود و دردبار هنگام صحبت با پیربابای بی نفس/- لحن طنزآلود و نمکین و درعین حال موقر برای بیان خاطره ی نایب سوخته زار/- لحن بسیار محکم و موقر سرباز باستانی/- لحن پردرد و ژرف و اندیشناک مشکان بربالای کله مناره/- لحن کنجکاو و کودکانه و بازیگوش وقتی که در پی یافتن خم های خسروی است}
همانطور که گفته شد خاطرات بسیاری در طول ماجرا نهفته است اما مرور این خاطره ها و رفت و آمدهای ذهن مشکان میان حال و گذشته چنان نرم و نامحسوس صورت گرفته است که خواننده پس از مرور خاطره دچار زحمت یادآوری وقایع پیشین نمی شود:
{خاطره ی سنبل الطیب ص۶۱/ خاطره ی برداشت محصول از دشت های پیربابا در فصل های مختلف سال ص۶۵/ خاطره ی سنگ پشت ص۱۰۰/ خاطره ی نایب سوخته زار که خود در متن خاطره ی "روز گرگ هار" جا دارد/ خاطره ی ملوک در زیر آبشار که در متن خاطره ی مرگ ملوک و عمو شیربگ نهفته است ص۱۰۷}
اما از اتفاقات بسیار خوشایند و تحسین برانگیز داستان، استفاده از لغات و اصطلاحات و توصیفاتی است که شیرین تر و عمیق تر و دلنشین تر از کلمات و مفاهیم رایج هستند، که گاه شامل تشبیهاتی مبتکرانه می شوند و گاه لغات غیر متداول اما جذاب:
{"موج فیروزه ای به جای "رود" ص۱۰/ "دستنبو" به جای "پستان" ص۱۱/ "شبنم لغزان، قطرات الماس گون شبنم" به جای "عرق" ص۱۱/ "مردانی از ملکوت که زمین را از محبت و حجت خالی نمی گذراند به جای "اولیای خدا" ص۱۷/ "نیزه ی نور" به جای "شهاب" ص۱۷/ "مقراض" به جای "قیچی" ص۱۴/ "رهوار" به جای "عابر" ص۱۴/ "امرود" به جای "گلابی" ص۱۸/ "زیر و بر" به جای "زیر و رو" ص۶۹/ "گلبانگ مسلمانی" به جای "اذان" ص۱۳۷/ "مروارید غلطان" به جای "دندان" ص۱۵۳/... خیال می کند با یک حکیم "در برابر است" به جای "روبروست" ص۱۷۲/ دست چپ را از ساعد "انداخت" به جای "قطع کرد" ص۱۷۳/ دستی که از ساعد "رفته است" به جای "قطع شده است" ص۱۷۳/ "قفا" به جای "پشت"/ "تالان" به جای "تاراج و یغما" ص۱۷۴/" بی نفس" به جای "مرده" ص۱۹۲}
استفاده از صنعت "واج آرایی" و سود جستن از طنین موسیقی کلمات و حروف و خوش نشینی آنها کنار هم:
{... در بازار صرافان صرف کرد ص۸/ تن تب دارص۱۱/ بی دل و دماغ با دلهره در پاشویه ها نشسته بودیم ص۱۴/ از خم پیچ کوچه ی ما گذشت ص۱۵/ ما سرسپرده ایم که سر اولادمان به سلامت باشد ص۱۶/ سلسله ی سرسپردگان- سریر سربلند سینه های سوزنده فواره ی فریاد ص۱۸/ خرمن خوراکی ها را دعا می دادند ص۱۹/ رنج روز- شور شب ص۲۰/ هق هق کنان حق حق می گفتند ص۲۱/ تنه ی تناور درختان تاب برداشتند ص۲۴/ ساقه ای بر ساقه ای تن نمی ساید- سه سیم و این همه بیداد؟ یک نامی و این همه فریاد ص۲۷/ من با خود خار می بردم بر تخته سنگ خارا خزیدم ص۷۰/ تب و تاب و طرب آفرید ص۷۲/ من پی نمی گرفتم و پاپی نمی شدم/ در این دره خشک و خوفناک خواب ها هم خراب و خاکستری اند مثل خواب خاکسترنشینان ص۱۳۵/ سرد و سردار و سُست ص۱۳۶/ سایه ی سنگین ابر غمگینی تمام سینه ام را پوشاند ص۱۶۷/ غروب دروغ آنجاست- در وقت مردن ای کاش بر قله بمیرم ص۱۷۰/ دروغ که تبار تو را به تباهی می کشاندص۱۷۳/ خیانت خونین ص۱۷۴/ عطر خیار و خربزه می داد ص۲۰۷/ از تن تنبور خون می چکیدص۲۰۳/ تناسب کلمات و ارتباط مفاهیم:
{صبح روز بعد از "کشتار" بود و از پنجه های من "خون" می ریخت (کشتار در آبادی بوده در حالیکه خونین بودن پنجه های مشکان بخاطر نواختن تنبور است) ص۷/ دلم گواهی می داد که آنجا باید "چشمه ای" باشد گرچه "چشم" نیاید- دلم درجا "ریشه کن" شد اما "ریشه" را رها نکردم ص۱۵۱/ "ریشه ی خود را گرفتم" و از آن بر شدم و بالا رفتم ص۱۵۶/ مشکانه در دل است، دلت جایی می لرزد با کرشمه ی یک لیلی ص۱۵۹/ آفتاب در حال "غروب" است و تو چشم هایت "سرخ اند" ص۱۶۸/ عقرب را "در آتش انداختم" و از پشیمانی "سوختم" ص۱۷۳/ "زن" باید خیلی "مرد" باشد که ...ص۱۷۴/ تا همه ی آب ها از آسیاب بیافتد، آبادی ما هفت آسیاب داشت ص۱۸۷/ او خسته بود و من بی خواب خستگی او بودم ص۲۰۷/ پیربابا این عروس خیلی می ارزد، بوی باروت خیلی تند است ص۶۰}
● ساخت ترکیبات تازه و جذاب و گوش نواز:
{می توانستم آنجا پهلو بگیرم- گیوه هایم دو کاسه خون بود ص۷/ موجی از دختران آبادی- از خنده چهچه بزنند ص۱۰/ ابریشم ابر ص۱۱/ مردم، کوچه دادند ص۱۳/ دست های رنج کش ص۱۹/ دلم سرخ است ص۳۲/ پیکر مسوار ص۳۷/ همه ی رگ هایم بلبل می شوند ص۴۲/ لحظه ای پا سبک کرد و ایستاد ص۴۲/ تیر در چله ی چشم می گذارند ص۴۳/ دو هفت سنگ از چشمه ای بردارم ص۴۶/ چشمکه ی چشمک زن/ به بویی خوش، دل سبک می کند ص۶۳/ ماه مهربان خرمانان ماه زَربَر ص۶۴/ برگ ریز پاییز سرما خیز اول زمستان بهمن برف آور اسفند راهبندان سیاه بهار خرداد نرگس بار- تیر گرما خیز ص۶۵/ ده پنجاه قدم زالزالک میخوش ص۷۵/ قسم به نینوا قسم به انار ص۸۵/ گلویی پراز قناری داشت یک دشت آهو در چشمان او بود ص۸۶/ زبانم در نگاهم خفته بود هوش ربای ازلی ص۸۷/ به ذات آتش بگ قسم ص۸۹/ صدای تبدار صدای خیس و زنگدار عطر خیس شبدر ص۱۰۷/ یک جفت چشم مست آهویی دو غزال که دو غزل می خوانند صی۱۱۲/ زردآلوی شکرپاره ص۱۲۲/ رستم صولت ص۱۲۵/ پیربابای خیال انگیز ص۱۳۲/ دل ناک تام آرزو ص۱۳۳/ صدایی پرسوز و زخم دار ص۱۳۸/ سمت خورنشین ص۱۳۹/ کوه خورشیدخیز کوه خورشید خواب ص۱۴۰/ آدم دیده دار و پاک ص۱۴۸/ کپه ی رنگنور ص۱۵۲/ قامت قو وار ص۱۵۳/ فواره ی سرنگون مروارید ص۱۶۲/ گریه در دل انداختم/ انارهایی پرده یاقوت و پشت هر پرده کندوی یاقوت ص۱۸۴/ خوشه ها از نورص۱۸۲/ بهار شکوفه بارص۲۰۵}
حساسیت خاص نویسنده برای یافتن بهترین و بکرترین توصیف ها به جای وصف های رایج و معمول، از تحسین آمیزترین جنبه های شیوه ی داستان پردازی اوست، چنانکه برای وصف "رنگ یک زن زیبا و رعنای روستایی" نه تنها به یک نام عادی از رنگ های معمول و شناخته شده وقعی ننهاده، که با جست و جوی ظریف و دریافت عمیق خود در ابعاد ساده ی یک زندگی روستایی به شرحی بس دل انگیز از رنگ پوست یک زن رسیده است که در نزدیک ترین رابطه با کار روزانه ی آن زن قرار دارد، زنی ک هر صبح صدای کوبش مُشک مُشک بویش بر سه پایه ای بلند، "مشکان" را به تماشا بر بام می کشاند.
● توصیفاتی بدیع و بکر با بیانی خوش آهنگ:
{در سراسر اندامم هزار سوزن مو سر می زد ص۲۵/ مادرم چنگ در گیسو فرو برده بود و شبدر می چید- قامتش قیامت بود و پوستش به رنگ غشای داغ شیر میش بود که تازه از روی آتش اجاق برگرفته باشند- اندامش سراسر کهربا بود- دو دستنبوی بزرگش چون دو کبوتر بی قرار می خواستند پیراهنش را بدرند و از چاک سینه اش برجهند- جیغ جانکاهی شنیدم که از گلوی بلورینی برمی خواست- اشباحی سراسیمه قیقاج می رفتند-... و می شنیدم که مشتی کره به جداره ی مشک می خورد وغلطان بازمی گشت تا ذرات شناور دیگر را در خود جذب کند ص۱۱/ صدای قهقهه ی آنها را باد در ننوی خود می گذاشت، می آورد و می بُرد ص۱۰/ می توانستم در آن تصویر ازلی سیمایش را ببینم و دریا دلی همه افسانه ها و اساطیر کهن سرزمین کوهستانی ام را در کسوت تندیسی از غرور و رنج و سرمستی تماشا کنم- من همان جا انقراض همه ی پیربابا ها را به چشم دیدم ص۳۵/ گویی چهل تن در دره ی چهل پنجه ی تابناک بر چهل کاسه ی تنبور زخمه می زدند ص۲۰/ قسم به ریش شما پاهایم ریش ریش شده اند ص۳۳/ آدم زبان مادری را به سلاخی نمی برد و شقّه نمی کند ص۶۱/ خروس، قوچ فُقَراست ص۴۳/ آنچنان خندید که سی و دو دندانش پیدا شد ص۴۹/ دل مَرد برای گرفتن است ص۵۲/ دنیا پر از جفت کشته است ص۵۰/ در چهارسوی من چهار خیل اسب چهار نعل می تازند و چهار گلّه چلچله چهل پاره می شوند و در چهل جهت چهچهه می زنند ص۴۷/ ... هر چه درتن داشت فروتنانه به جفت خود سپرد ص۷۲/ این بابوجان من اگر بشکند یا ترک بردارد، هزار چینی بند زن هم نمی تواند بندش بزنند- در دو چشم آهویی اش دو یوسف دیدم که از قعر چاه دوفریاد می کشید ص۸۴/ وقتی صدای نی هست آدم به صدای تیر گوش می کند؟ عمر کامیابی کوتاه و عمر حسرت طولانی است قول می دهم هر جا گل غربیی ببینم برایش غزالی باشم حتی اگر دلم برای دیدنش پرپر بزند ص۶۳/ صدای ترک برداشتن قلبم گفت... اگر باور جهان بگذارد قلمرو سلطنت تو پیربابا قلب کوچکی است که هیچ جایی برای غیر نخواهد داشت ص۳۶/ ... در کنار رود باستانی خشکیده ای از مشرق قلب رعنایی طلوع کند ص۳۷/ نسیم تنگه ی چهل تنان در هر کجا مقامی می زند ص۴۱/ نسیم پرشتاب باد شمال در مقام جلوشاهی می نوازد و می وزد ص۴۲/ جز کرشمه ی دنیا نمی بینند ص۳۲/ ثمر جز سایه ندارد ص۷۶/ ... چون رویا نبود.
بود ص۷۷/ این همه عجایب در این مغز کوچک من؟ خدا برنمی دارد ص۷۶/ به گفته افزود ...ص۶۷/ مرارتی ازلی و ابدی را در انتظار خوش برمی تابد ابتدا انگشت اشاره و سپس زبانش به کار افتاد ص۷۳/ آبشار کف آلود، خنده ی بی امان مرگ را می پایید ص۴۹/ پس گرفتن عروس، کاکل سوخته می خواهد ص۶۰/ برفشیره شب چره نبود. آفتاب چر بود زمین کم کم نفس می کشید و برف دشت را می نوشید- سیاه بهار چهار نعل از آبادی می گریخت گل های سفید و ارغوانی مثل روزگار کودکی ما پرپر می شدند ص۶۵/ شب رفت و سحر آمد اما از تو نفس نیامد- بی آنکه دستی به دیوار بلغزاند ص۱۴/ نور آفتاب در تکه های خیس ابر می شکست ص۱۰/ ... از سقف خانه های مردم آونگ بود ص۹/ ... پسری به خشت انداخته است ص۸/ دل من پیربابا بر زبانم می تپد ص۳۱/... کجا یک بار دیگر آن هفتاد و یک تن و یک تن را می بینم؟ ص۲۰/ دورنیست که آفتاب من به کوه خواهد خورد ص۳۱}
● اندرزهای پیربابا:
{نور نمی سوزاند، عطش را فرو می نشاند ص۲۹/ در تو سینه ی فراخی هست که می تواند همه ی راز جهان را در خود نگه دارد اگر خود را بیابی و بشناسی ص۳۱/ تو صبور باش. راست و پاک و پاکیزه و نیست باش زمانه ی شما زمانه ی دیگری می شود و آنان به روزگار شیفته می شوند. جز کرشمه ی دنیا نمی بینند. در سهم دیگران چشم می دوزند، کلاغ و زاغ را به جای قمری و قناری می فروشند. از هر طوفان، گلیم خود بیرون می کشند. مغلوب نفس غالب می شوند. چوب حراج برمی دارند و در بازار مرد می فروشند. بخل می وززند و در سینه به جای دل کینه می دارند. ساز دیگر برمی دارند و آهنگ دیگر می زنند. مس را مطلا می کنند. غش برمی دارند. دروغ می پردازند. به هستی دل می بازند و از نیستی روی برمی تابند ص۳۲/ این ماه است. جمال مولاست و در آسمان است و خیلی خیلی دور است و بسیار سال است که از آنجا به سر وقت شب می آید تا شبگردی کند و راه به شبگردان نشان دهد. به کوچه ای بتابد، راهی را روشن کند. از پنجره ای به درون بخزد. ظلمات را از میان بردارد. قافله ها را در بیابان و کرجی بانان را در دریا راهنما شود. کوه ها، دره ها و دشت ها را مهتابی کند. گمگشته ای را به منزل برساند. چراغ بی چراغان شود و یک شب در بلندای صفه ای و در کنار رود باستانی خشکیده ای از مشرق قلب رعنایی طلوع کند- تو تنها می توانی در خیال خود آن را برداری و در سینه ات جا بدهی. در آن صورت سینه ات مهتابی خواهد شد و دیگر در هم نخواهی شکست، از هم نخواهی پاشید، تشنه نخواهی بود و در سینه کینه نخواهی داشت. چراغ خدا هم در دل است آن که می بینی ماه است. ماه... ص۳۷/ کشتن خروس تکلیف است خروس، قوچ فُقَراست ص۴۳/ کبک برای خرامیدن، خواندن، قهقهه زدن و لذت بردن از جفت خود است ص۴۲/ شمشیرزن ها در چشم آنهاست و تیر هم در چله ی چشم می گذارند و آدم را از بام به زیر می اندازند- آن که دل می برد روح را پیش از آن برده است و آن که دل را به یغما می برد به غارت ایمان آمده است ص۴۴/ در سراندیب مقدس اند چون بخاطر دیگران از خود می گذرند ص۴۵/ دوست داشتن آن است که بخواهی و نخواهی ص۴۴/ شرم را جفتی می برند که گندم را خوردند و از بهشت بیرون زدند و غرامتش را ما می دهیم- مادر ما چیزی گفت که پدرمان می خواست بگوید اما جرأت گفتن آن را نداشت ص۵۳/ تیزهوشی ها و حاضرجوابی های مشکان و پیربابا در گفتگوی با هم:
"- این را هزار بار گفته اید- یک بار دیگر هم می گویم که هزار و یک بار گفته باشم- من هم هزار و یک بار شنیدم که..." ص۳۰/
"- آن همه پیغمبرها را زن ها زاییدند پس می خواستی مردها بزایند؟ مردها روزی هزار بار می زایند- با زن دشمنی دارید؟- دشمنی با شیطان دارم.." ص۴۳/
"- خیلی ها جان بر سر این کار گذاشته اند. نمی ارزد جان باید بر سر چیزی گذاشت که بیرزد- کی بگوید که می ارزد؟- آن که بیرزد" ص۶۰/
"- گفته بودم تیز مرو! کوه تیزی است.- از تیزی کوه نبود بابوجان تیزی خیال بود- کوه خیالات می آورد" ص۷۹/
"- پیربابا یک بار دیگر هم بخوانید- حرف رایک بار می زنند- و یک بار هم گوش می کنند- تو گوش نکردی؟ - نه بابوجان، من شنیدم" ص۹۳/
"- همه ی این ها دلیل نمی شود که شما مرا با خود به سلطانه نبرید- غوره نشده می خواهی مویز بشوی؟- پیربابا آن خوشه ی فخری فقط برای مویز خوب است. با مغز گردکان برای شبچره ی زمستان. زیر کرسی بنشینیم، شما متل بگویی و ما مویز و گردکان بخوریم خود را مویز کن" ص۲۰۶/
● جابجا کردن ترتیب دیالوگ ها:
"- گفت: "بلکه ملوک است." گفته بودند:" اختر است." ص۹
- این نسیم از تنگه ی چهل تنان، از سمت شمال می آید... پیربابا گفت و ایستاد و سینه اش را از نسیم سرشار کرد ص۴۱/ نامگذاری زمان هایی مشخص با خاطرات:
"شب گرگ هار" ص۱۱۱/" روز زردآلو خوران" ص۲۳/
اختلاط و امتزاج "خاطره" با "واقعه":
"داشت تپه ای را انگلیسی ها باز پس می گرفت و بیرق آن ها را سرنگون می کرد که "یک توپ در داد"ص۱۲۲/ در حالیکه خوردن چهار مورچه برای راه انداختن "توپخانه ی انگیسی ها" کافی بود ص۱۲۳/
استفاده از ضرب المثل:
"مار به دست من می گیری؟" ص۸۵/ "من که بند شما را نمی توانم تاب بدهم" ص۱۲۱/ "مکر بی دوغ بار آدم بار می شد؟" ص۲۰۶/
استفاده از داستان های باستانی و کهن:
-"شیرین و فرهاد" ص۱۱۳/ - "قلعه ی یزدگرد" ص۱۴۱/
صراحت لهجه ی پیربابا که مستقیم به قلب منظور می زند و بی هیچ تعارف و حاشیه گویی، اصل مطلب را می گوید و می پرسد و نشان می دهد:
"- تگرگ نیست مروارید است- تگرگ است- مروارید است- یخ ها را با پولاد سرخ سینه ات آب کن با دلم؟ - با دل سرخت چند سنگ برداشته اید؟- دلت را سرخ تر کن- رگ هایم نمی گذارند پیربابا یخ بسته اند- یخ رگ هایت را آب کن- نمی توانم دلت را ذوب کن گرم شو..."ص۴۷/
استفاده از حرف ربط "و" و میان چندین جمله ی کوتاه بجای "نقطه" یا "ویرگول" که طعم تازه ای به جمله می دهد:
"مار فرشته در خانه است و سیاه است و این زرد است و ترسناک است ص۵۸/" گُر می گرفت و شقیقه اش می پرید و با نگاهش بر من تازیانه می زد و می گفت...ص۶۱/" منصور یتیم بود و پیربابا نداشت و یک بار در کودکی نمرده بود ص۲۰۰/"
"پدرم، عمو شیربگ، ابراهیم پسر حسن خاکی، شاه محمد پسر موسای قصاب و "آن یکی که نامش در خاطرم نمانده است."
نویسنده خیلی راحت می توانست یک نام دیگر مثل تمام نام هایی که در کرشمه آورده، بسازد و بنویسد ولی با این جمله نه تنها حس داستان را حقیقی تر کرده، بلکه موجب ملس شدن و ماندگار گشتن آن در خاطر خواننده نیز شده است.
مجموع آنچه بیان شد، مطالبی است که استفاده از هر کدام از آنها در داستان نویسی می تواند عطر و آهنگی دلنشین و صلابت و استحکامی متین به ماجرا ببخشد ارادت و احترام نویسنده به وطن و سرزمینش، به اجداد ونیاکانش، به رسوم و سنت هایش و نمایش این دلدادگی و سرسپردگی ها با جستجو و غوطه زدن در دریای بی پایان کلمات و مفاهیم اعم از متداول یا غیر متداول و انتخاب الحان متنوع و متناسب برای وصف ماجراهای مختلف در عین حفظ استحکام و وحدت داستان همگی در کنار هم بر وقار و ارزش داستان قضاوت می کنند ضمن یادآوری این نکته که متنی که از نظر گذشت ابدا شایسته ی نام "نقد" نیست، چرا که من تنها به عنوان یک مخاطب عام و نه یک "منتقد ادبی" آنچه از "کرشمه" دریافتم به بیان درآوردم و به طور حتم بسیار مطالب دیگر نیز در خم و پیچ داستان ازدید من نهان مانده.
با بهترین آرزوها برای "محمد ابراهیمیان" چشم به راه رسیدن دو جلد دیگر از این "سه گانه عشاق" هستیم.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست