شنبه, ۲۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 15 March, 2025
مجله ویستا

دشمن ها


دشمن ها

نزدیکی های ساعت ده یک شب تاریک ماه سپتامبر, اَندره ی, تنها پسر شش سالهٔ دکتر کریلُف, پزشک دولتی, از بیماری دیفتری چشم از دنیا فروبست

نزدیکی‌های ساعت ده یک شب تاریک ماه سپتامبر، اَندره‌ی، تنها پسر شش سالهٔ دکتر کریلُف، پزشک دولتی، از بیماری دیفتری چشم از دنیا فروبست. همین‌که همسر دکتر جلو تخت کودک مرده‌اش به زانو افتاد و اولین نشانه‌های از خود بی‌خود شدن در او دیده شد؛ زنگ سرسرا به شدت به صدا درآمد.

صبح روزی که بیماری دیفتری سر از خانه درآورد همهٔ پیشخدمت‌ها را به خانه‌های‌شان روانه کردند. بنابرین کریلُف خودش با همان پیراهن آستین بلند و جلیقهٔ دکمه نینداخته، بی‌آن‌که دست و صورت مرطوبش را که از اسید فِنیک می‌سوخت پاک کند، در را گشود. سرسرا آن‌قدر تاریک بود که شخصی که پا به خانه گذاشت تنها قدِ متوسط، شال‌گردن ِ سفید و چهرهٔ درشت و بسیار رنگ‌پریده‌اش قابل تشخیص بود. رنگ چهره‌اش به اندازه‌ای پریده بود که گویی حضور او سرسرا را روشن کرده‌ بود... .

مرد بی‌مقدمه گفت:«دکتر تشریف دارن؟»

کریلُف جواب داد: «من دکترم، چه کار دارین؟»

مرد، که بی‌اندازه خوشحال شده بود، گفت: «دکتر شمایین؟ خیلی خوشوقتم!» و دست پیش برد دست دکتر را در تاریکی پیدا کرد، آن‌را در دست گرفت و محکم فشرد. «خیلی... خیلی خوشوقتم! ما به هم معرفی شده بودیم... من آبوگین هستم... همین تابستون تو خونهٔ گنوچِف افتخار آشنایی با شما رو پیدا کردم. خیلی خوشحال شدم که تو خانه بودین... شما رو به خدا نگین فوری همراه تون نمی‌آم. زنم یه سر و یه کله افتاده... من کالسکه با خودم آورده‌م...»

از صدا و حرکات او می‌شد دریافت که بی‌اندازه دلواپس است. درست حال آدم‌هایی را داشت که سگ هار به آن‌ها حمله کرده یا خانه‌شان آتش گرفته باشد، جلو نفس‌های تندش را نمی‌توانست بگیرد. با صدایی لرزان و عجولانه حرف می‌زد. لحن صدایش صمیمیت بچه‌هایی را داشت که ترسیده باشند. مثل همهٔ کسانی که وحشت کرده‌اند و گیج و منگ شده‌اند، با عبارت‌های کوتاه و بریده‌بریده حرف می‌زد و کلمه‌های زائد و نابجای زیادی به زبان می‌آورد.

ادامه داد: «می‌ترسیدم تو خانه نباشین، وقتی اومدم این‌جا، خیلی جوش می‌زدم... به خاطر خدا، لباس بپوشین و راه بیفتین بریم... اتفاقی که افتاد این بود که پاپچینسکی به سراغم اومد، الکساندرسیه‌مینوویچو می‌گم، شما می‌شناسیدش... گرم اختلاط شدیم... بعد نشستیم چای بخوریم. ناگهان زنم دادش بلند شد، دست‌هاشو به قلبش گذاشت و روی صندلیش پس افتاد. بلندش کردیم رو تخت خوابوندیمش و... مثل مرده دراز کشیده... می‌ترسم سکته کرده باشه... بفرمایین بریم... پدرش هم از سکتهٔ قلبی عمرشو به شما داد.»

کریلُف بی‌آن‌که حرفی بزند گوش می‌داد، گویی زبان روسی نمی‌دانست.

وقتی آبوگین دوباره موضوع پاپچینسکی و پدرزنش را پیش کشید و بار دیگر دست پیش برد، در تاریکی، دست دکتر را بگیرد، دکتر سر تکان داد و در حالی که با بی‌میلی کلمه‌ها را می‌کشید، گفت:

«عذر می‌خوام، نمی‌توانم بیام... آخه، پنج دقیقهٔ پیش پسرم... پسرم مرد.»

آبوگین یک قدم به عقب برداشت و به نجوا گفت:«راست می‌گین؟ خدای من، چه موقع دردناکی این‌جا اومده‌م! امروز روز خیلی شومی بوده... خیلی شوم! چه تصادفی... نکنه خواست پروردگار بوده!»

آبوگین دستهٔ در را گرفت و سر به زیر انداخت. ظاهراً دچار تردید شده بود، نه می‌توانست برود، نه رویش می‌شد دوباره از دکتر درخواست کند.

آستین کریلُف را گرفت و گفت:«گوش کنین، من واقعاً موقعیت شما رو درک می‌کنم. خدا شاهده خجالت می‌کشم تو همچین لحظه‌ای اسباب زحمت شما بشم؛ اما آخه چاره‌ای ندارم. خودتون فکر کنین، من به چه کسی می‌تونم رو بیارم؟ این‌جا بجز شما دکتری پیدا نمی‌شه. به خاطر خدا بیایین. من برای خودم نمی‌گم. خودم که بیمار نیستم.»

سکوت حکم‌فرما شد. کریلُف پشت به آبوگین کرد، مدت کوتاهی ایستاد و کم‌کم از سرسرا بیرون رفت و پا به اتاق پذیرایی گذاشت. برای توجیه تردیدها و حرکات بی‌اراده‌اش آباژورِ چراغِ خاموشِ اتاقِ پذیرایی را به دقت تنظیم کرد و کتاب قطور روی میز را گشود و نکته‌ای را در آن دید. در چنین لحظه‌ای نه هدفی داشت، نه آرزویی و نه به چیزی می‌اندیشید و احتمالاً فراموش کرده بود که در سرسرای خانه‌اش غریبه‌ای ایستاده است.

تاریکی و آرامش ِ اتاق ِ پذیرایی ظاهراً به پریشانی‌اش دامن می‌زد. از اتاق پذیرایی که می‌خواست وارد اتاق کارش بشود پای خود را بیش از حد معمول بلند کرد و با دست به دنبال چارچوب در گشت. سپس مثل آن‌که تصادفاً به خانهٔ عجیبی پا گذاشته یا برای اولین بار مست کرده باشد، نوعی سردرگمی در سرتا پایش احساس شد و گیج و منگ خود را تسلیم احساس تازه کرد. خطِ پهنِ نوری روی قفسه‌های کتاب‌ها، در یک سوی اتاق، افتاده بود؛ این نور همراه با بوی سنگین و خفقان‌آور اسید فِنیک و اِتِر از در نیمه بازِ اتاق خواب می‌آمد... دکتر در یک صندلی پشت میز فرو رفت، مدتی خواب‌آلود به کتاب‌های براق چشم دوخت، سپس از جا برخاست و پا به اتاق خواب گذاشت.

این‌جا، در اتاق خواب، آرامش مرگ حاکم بود. همه چیز از سر تا انتها خبر از طوفانی می‌دادند که دیگر فروکش کرده بود، از خستگی و دردی می‌گفتند که آرامش پیدا کرده بود. شمعی که روی چارپایه‌ای میان تعدادی شیشهٔ باریک، جعبه، شیشهٔ دهان‌گشاد قرار داشت و چراغِ بزرگِ روی قفسه، اتاق را به‌خوبی روشن کرده بود. پسر روی تختخواب کنار پنجره با چشمان باز دراز کشیده بود، در چهره‌اش حیرت خوانده می‌شد. تکان نمی‌خورد اما گویی چشم‌های گشوده‌اش هر لحظه سیاه‌تر می‌شد و در کاسهٔ سرش فرومی‌رفت. مادر که دست‌های خود را روی او گذاشته و چهره‌اش را در چین‌های ملافه‌ها پنهان کرده بود جلو تخت زانو زده بود. او مثل پسر تکان نمی‌خورد اما در پیچ و تاب بدن و دست‌هایش چه اندازه جنبش احساس می‌شد! با همهٔ وجود، با حرارتی مشتاقانه، به تخت چسبیده بود، گویی می‌ترسید حالت آرام و راحتی را که سرانجام برای تن خسته‌اش پیدا کرده بود برهم بزند. پتوها، لباس‌ها، لگن‌ها، پشنگه‌های آب، مسواک‌ها و قاشق‌ها که همه‌جا پَر و پخش بود، شیشهٔ سفید آب‌آهک، هوای خفقان آور و خلاصه همه چیز مرده بود و به عبارت دیگر آرامش پیدا کرده‌ بود.

دکتر کنار زنش درنگ کرد، دست در جیب شلوار فرو برد، سرش را به یک سو خم کرد و به پسرش خیره شد. در چهره‌اش بی‌تفاوتی خوانده می‌شد؛ فقط قطره‌هایی که روی ریش او می‌درخشید گواهی می‌داد که مدت کوتاهی پیش اشک ریخته است.

وحشت زننده‌ای که هنگام صحبت از مرگ در ذهن ما نقش می‌بندد در اتاق خواب جایی نداشت. در سکوت غالب، در حالت مادر، در بی‌تفاوتی چهرهٔ پدر چیزی نظرگیر وجود داشت که قلب را متأثر می‌کرد، زیبایی لطیف و پا در گریز غم انسانی وجود داشت که آدم به آسانی نمی‌تواند آن را دریابد و شرح دهد و ظاهراً تنها موسیقی قادر به بیان آن است. در آن آرامش عبوس، زیبایی نیز احساس می‌شد. کریلُف و همسرش ساکت بودند و اشک نمی‌ریختند. گویی موقعیت شاعرانهٔ خود را اعتراف می‌کردند. هم‌چنان‌که فصل جوانی‌ آن‌ها سپری شده بود حالا نیز با این پسر حق بچه داشتن از آن‌ها گرفته شده بود، افسوس، برای همیشه و تا ابد. دکتر چهل وچهار سال داشت، دیگر موهایش سفید شده و ظاهر پیرمردها را پیدا کرده‌ بود. همسر بیمار و رنجورش سی و پنج ساله بود. اَندره‌ی نه‌تنها پسر یکی یک‌دانهٔ آن‌ها بلکه آخرین پسر آن‌ها بود.

خُلق و خوی دکتر، به خلاف همسرش، به خلق و خوی کسانی می‌مانست که وقتی دچار عذاب روح می‌شوند ضرورت حرکت را احساس می‌کنند. پس از آن‌که پنج دقیقه‌ای بالای سر همسرش ایستاد، پای راستش را بیش از حد معمول بلند کرد، از اتاق بیرون رفت و پا به اتاق کوچکی گذاشت که کاناپهٔ پهن و بزرگی نیمی از آن را اشغال کرده بود. از آن‌جا وارد آشپزخانه شد. دور و کنارِ اجاق و تختِ آشپز سر و گوشی آب داد، جلوِ دَرِ کوتاهی سر خم کرد و پا به سرسرا گذاشت.

در این‌جا دوباره چشمش به شال‌گردن سفید و چهرهٔ پریده‌رنگ افتاد.

آبوگین آهی کشید، دستگیرهٔ در را گرفت و گفت:«خوب دیگه، خواهش می‌کنم بفرمایین بریم.»

دکتر لرزید، نگاهی به او انداخت و همه چیز به یادش آمد.

در حالی که دوباره جان گرفته بود، گفت:«گوش کنین، به تون که گفتم نمی‌تونم بیام. مگه سرتون نمی‌شه!»

آبوگین دست به شال‌گردنش گذاشت و با لحنی ملتمسانه گفت: «دکتر، من هم از گوشت و استخوون ساخته شده‌م، وضع شما رو خوب درک می‌کنم. در غم شما شریکم. اما آخه، من به خاطر خودم نیست که می‌گم. زنم داره می‌میره. اگه آخ و ناله‌شو شنیده بودین، اگه چهره‌شو دیده بودین، اون وقت متوجه می‌شدین که چرا اصرار می‌کنم! پروردگارا، خیال می‌کردم رفته‌ین لباس بپوشین. وقت داره می‌گذره، دکتر! تمنا می‌کنم بفرمایین بریم.»

کریلُف پس از لحظه‌ای گفت:«نمی‌تونم بیام.» و پا به اتاق پذیرایی گذاشت.

آبوگین به دنبالش رفت و آستین اورا گرفت.

«شما غصه دارین. درک می‌کنم. آخه، من که نمی‌خوام درد دندون معالجه کنین یا گواهی پزشکی بدین... می‌خوام جون یه انسانو نجات بدین.» مثل گداها التماس می‌کرد، «جون آدم از غم وغصه بالاتره. به نام انسانیت خواهش می‌کنم جرأت داشته باشین، شهامت داشته باشین.»

بهترین داستان‌های کوتاه «آنتون پاولوویچ چخوف»

گزیده، ترجمه و با مقدمهٔ احمد گلشیری


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.