شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
عمه آشـوب
مهری تندتند سفره را جمع میکرد، بشقابها را روی هم گذاشت و چند لیوان را توی سینی چید.
- من که حرفی ندارم؟ چی گفتم؟ چی خواستم؟ گفتم تا پائیز تموم نشده بریم یه سفر، فردا زمستونه برف و بورانه، هی چپ و راس میگن فلان جاده بسته است، بهمان جاده ریزش کرده، مسافران محترم بشینن تو خونشون بد میگم؟!!
وقتی عصبانی بود یا از چیزی ناراحت بود انگار سرعتش برای کار کردن زیاد میشد، یعنی دستهایشتر و فرز میشد و کارها را خیلی سریعتر انجام میداد، از توی کابینت سفره پاککن را برداشت و کنار سفره زانو زد و شروع کرد به تمیز کردن سفره،هادی با خونسردی خاص خودش، بالش را لوله کرده و پای تلویزیون دراز کشیده بود.
- حالا میشه بذاری این سریال رو ببینیم؟ بعدش میشینیم یه فکری میکنیم مهری!
- سریال! سریال! زندگی من خودش یه فیلم سینماییه، آقا میخواد سریال ببینه! جواب منو بده هادی، میریم سفر بعد یا نه؟
اصلا کی تا اون موقع مُرده کی زنده؟ جون مادرت بذار یه امشب جر و بحث نکنیم.
مهری راه میرفت و غرغر میکرد، مدام حواس هادی پرت میشد، عصبانی شد و گفت:
- امروز خونه عمه آشوب رفتی یا ایشون تشریف مبارک رو آوردن اینجا؟!!
این حرف هادی، مهری را از جایش پراند، مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد.
- چیه؟ حرف حق میشنوی، تلخه؟ بهت برمیخوره؟ صدبار بهت گفتم در مورد عمه من درست حرف بزن!
هادی که تا حالا دراز کشیده بود سرجایش نشست و گفت:
- بله دیگه! پس باز ایشون نزول اجلال فرمودن و یه آتیشی روشن کردن وگرنه ما کی اصلا بحث سفر رفتن رو داشتیم؟ ما که آخر تابستون یه هفته رفتیم اصفهان و کاشان، مگه قراره آدم چند بار تو یه سال بره سفر؟ عید که رفتیم کارت سوخت بابا رو قرض گرفتیم و تازه کلی هم آزاد زدیم، این دفعه هم که خودت دیدی چقدر پول بنزین دادم، اینجور که شما میفرمایید من دارم برای وزارت نفت کار میکنم!
- حرف من این نبود، میگم چه ربطی به عمه ناهیدم داره؟ بنده خدا رو همیشه مقصر میدونی؟! به جای این حرفا مثل مردای دیگه، زندگی یاد بگیر، قدر زن و بچه ات رو بدون، کارت که تموم میشه بیا سرخونه زندگیت!!
هادی تا مرز انفجار پیش رفته بود، صدایش را بلند کرد و گفت:
- من زندگی یاد بگیرم؟ شورش رو درآوردی مهری، این حرفا حرف تو نیست، از کله سحر تا شب کار کار کار.... بعد هم یه راست میام خونه که مثلا دو دقیقه آروم باشم، جنابعالی و عمه ناهیدتون نابودش میکنین...
بحث بالا گرفت، هر دو داد میزدند و جالب اینکه میگفتند:
- صدات رو بیار پائین! همسایهها میشنون!
- بذار بشنون، بدونن من چی میکشم تو این زندگی!
شب بدی بود، بعد از یک جر و بحث حسابی، هادی همانجا جلوی تلویزیون خوابش برد، تلویزیون روشن بود و مجری یک برنامه کسالت بار داشت، حرفهایی در مورد کانون گرم خانواده میگفت. ظرفهای نشسته توی سینک آشپزخانه ماندند و مهری به حالت قهر به اتاق خوابش رفت.
- هادی! فشار کاره یا فشار عیال؟ امروز خیلی دمغی؟ قایق هم نداری که بهت بگم کشتیات غرق شده!!
اینها را فرهاد همکارش گفت.
- جون فرهاد بی خیال شو! چیزی نیست، یه خرده کسلم، فکر کنم دیشب خوب نخوابیدم! تو کار نداری یه سره، رو ما کوک کردی؟میگم خانم بقائی بره پیش رئیس یه زیر آب ازت بزنه که ندونی از کجا خوردی!! دیدی چه بلایی سر مظفری آورد، بنده خدا مظفری وقتی فهمید خسروی رو، جای او مسئول مالی کردن انگار با موشک زمین به زمین زده بودنش، اصلا نفهمید از کجا خورده!
فرهاد خندید و گفت:
- خدا رو شکر دیگه پائینتر از من تو این اداره نیست، به قول شاعر مائیم و کهنه دلقی که آتش در آن توان زد! ما رو نترسون از خانم بقایی، یه روز همچین با کله میخوره زمین که راه دفتر رئیس رو گم کنه، حالا نپیچون هادی، بگو ببینم چی شد؟
- هیچی بابا! باز از اون جر و بحثهای همیشگی زن و شوهری، تو که متاهلی، میدونی چی میگم، زنا ابر بهارن، یه روز شوهرم شوهرم میکنن، یه روز آدم رو اندازه گربه همسایه هم تحویل نمیگیرن!دیروز، روز گربهای من بود!!
فرهاد خندید و دستش را به موهایش کشید و گفت:
- این که چیز تازهای نیست، قربونشون برم قدیمیها که چه علاقهای به این نمک زندگی داشتن، حیف که الان دیگه دوران نمک یددار شده، یعنی این هم شیمیایی شده، زنها یه دعواهایی درست میکنن که همه کارشناسهای قوه قضائیه هم توش میمونن، دیروز تو روزنامه خوندم، قاضی گفته بود والا تا به حال تو عمر بیست و پنج ساله قضاوتم مورد اینجوری ندیده بودم، زنه اومده بود مهریه اش رو بذاره اجرا، گفته الا و بلا باید مهرم رو تمام و کمال بده، حالا مهرش چی بوده؟ پنج هزار مرجان دریایی! مرده گفته من شنا بلد نیستم، تو یه متر آب غرق میشم، حالا چطور برم از کف اقیانوس مرجان بیارم!!! نکنه از تو یه کیلو بال مگس خواستن نه؟!!
هادی نمیخندید، یعنی اصلا حسش را نداشت، گفت:
- والا تو که غریبه نیستی فرهاد، چهار ساله مثل لولک و بولک هر رئیسی میاد و میره من و تو رو با هم میندازه تو یه اتاق، موند به دلم یه همکار دیگه داشته باشم و هر روز صبح تو رو با این شعرها نبینم!!
آرام لبخندی زد و ادامه داد:
- از شوخی گذشته خانمم باز میل سفر داره، چند وقت پیش یادته از خودت دستی پول گرفتم رفتیم اصفهان ولی باز میگه بریم سفر، البته اینا حرفای خودش نیست، یه عمه داره من اسمش رو گذاشتم عمه آشوب! متخصص خراب کردن هر نوع زندگی است، فرقی نمیکنه اون دو نفر رومئو و ژولیت باشن یا لیلی و مجنون، کافیه عمه آشوب یه مشاوره ۱۰ دقیقهای به یکی از اونا بده اون وقت زندگیشون عین بمب میترکه، خودش دوبار طلاق موفق داشته!! انگار میخواد رکورد بزنه، ببین خوشم نمیاد اینجوری حرف میزنم، زن خوش قلبی هم هست، اما یه کارایی میکنه، یه آتیشایی روشن میکنه که ا... اکبر! من نمیدونم این، که اینقدر نفوذ کلام داره چرا وکیلی وزیری چیزی نشده تا حالا!! دیشب سر همین جریان حرفمون شد دیگه!
فرهاد مثل آدمی که مطلبی یادش بیاید انگشت اشارهاش را به سمت هادی گرفت و گفت :
- فکر کنم هر فامیلی یه دونه از این آدما داشته باشه، ما تو فامیل، یه خانم داریم یه چیزی تو این مایههاست، اسمش آتنه است، من بهش میگم آنتنه خانم! انصافا آنتن آنتنه! من به شوخی میگم تو آپارتمان بهتره همه آنتن هاشونو از رو پشت بوم بیارن پائین آنتنه خانم رو ببریم اونجا بشینه، اخبارش هم موثقه، هم آگهی بازرگانی نداره، هم تکراری نیست و....! حالا اصلا اونو چرا میگم آقا حیدر ما رو میشناسی؟
- - آره! سرایدارتون رو میگی که اون دفعه فرستادیش تو خونه تکونی کمک ما؟
- آره خودشه، این بابا معرکهاس، یعنی متخصص در انتقال اخباره، مثلا من خسته و کوفته ساعت پنج رسیدم تو حیاط، هنوز کلید رو نچرخوندم تو، درمیاد جلو و میگه سلام آقای مهندس خوبی؟ هنوز من جواب سلامش رو ندادم میگه والا آدم خوبی براش نمیمونه، من نمیخوام پشت سر کسی حرف بزنم، ولی آخه اینجا آپارتمانه، آقای صفایی همین همسایه طبقه هشت، واحد ۳۰، باز مهمونی داره امشب، خواب و آسایش نداریم و.... ببین هادی! حالا من اصلا هیچکدوم از همسایهها رو نمیشناسم، این خودش هم تو طبقه همکف یه واحد کوچولوی سرایداری داره تنها زندگی میکنه، یعنی بمب تو طبقه هشت بترکه این صداش رو نمیشنوه ولی عشقش همینه که اینا رو به همه بگه، یه آمارایی میده که به نظرم بی.بی.سی باید بیاد به عنوان خبرنگار بدون مرز ببره استخدامش کنه، فایده این کارش چیه؟ دعوا و دلخوری درست کردن! خانمم میگه این تنهاست، دوست داره با یکی حرف بزنه اما چی بگه؟ هیچ کار دیگهای نداره، این واسش تفریح و تنوعه! صد بار بهش گفتیم؛ آقا! سرت تو لاک خودت باشه، وظیفه شما یه چیز دیگهست، بعد میاد میگه مهندس! من خیر و خوبی شماها رو میخوام!
فرهاد و هادی کلی با هم حرف زدند، ناگهان فرهاد گفت:
- یه چیزی بگم غیرتی نمیشی؟! عمه آشوب تنهاست؟ یعنی قصد ازدواج نداره؟
- آره تنهاست! ولی دیگه از تو گذشته فرهاد! جواب خانمت رو چی میخوای بدی؟!!
این حرف را با چنان لحن جدی گفت که صدای خنده هر دو اتاق را پر کرد.
- نه! من یه پیشنهادی دارم هادی...
چند روز بعد که خوب نقشهشان را مرور کردند، قرار شد آن را اجرا کنند، غروب که شد هادی کلید را انداخت توی در و وارد شد، سلام کرد، مهری زیرچشمی شاخه گل رز قرمز و درشتی را دید کههادی با یک جعبه شیرینی و مقداری میوه توی دستش گرفته بود. قند توی دلش آب شد، تعجب کرد که به چه مناسبتیهادی برایش گل خریده است...
- مهریجان! عزیزم امشب یه زنگ بزن به عمه ناهید، هماهنگ کن بریم یه سر پیشش!
مهری تعجب کرد و گفت:
- واسه چی؟ با اون بنده خدا چیکار داری؟
هادی خندید و گفت:
- چیزی نیست خانم، ایشالا خیره!
این حرف را با کمی شیطنت زد، جواب کوتاهش مهری را کنجکاوتر کرد و گفت:
- خیره؟! یعنی چی؟ میخوای بری اونجا المشنگه راه بندازی، بعد میگی خیره؟ اون شب هم بهت گفتم ربطی به عمه ناهید نداره، بنده خدا اومده بود اینجا، یه چای خورد و دو کلمه حرف زدیم و رفت. حالا میخوای بری بهش بگی چی؟
هادی بدون اینکه تغییری توی چهرهاش بدهد گفت:
- یه صحبت خصوصی باهاش دارم، میدونی که بنده خدا تنهاست، بچههاش هم ماشاا... سالی یه بار بهش یه زنگ نمیزنن، موندن زمینگیرشه بفرستنش خونه سالمندان، من و تو جای بچههاش هستیم، ما که از نزدیک باهاش در ارتباطیم میتونیم کمکش کنیم، راستش رو بخوای میخوام برم ازش اجازه بگیرم واسه خواستگاری؟!!
- جاااااااااااانم؟!! زیر سرت بلند شدههادی؟!! حالا چرا باید از عمه ناهید اجازه بگیری؟!
- عزیزم واسه خودم که نمیخوام!!!
این رو با خنده گفت و بعد ادامه داد:
- یه نفر هست هم سن و سال عمه ناهید، تنها زندگی میکنه، از یه نفری شنیدم که قصد ازدواج داره، در موردش پرس و جو کردم، دیدم مرد خوب، بساز، سالم و اهل زندگیه، گفتم اگه بشه این دو تا جوون قدیمی رو با هم آشنا کنیم، چون ثواب داره!
مهری چیزی نگفت، بارها عمه ناهید از تنهاییاش گله کرده بود اما انتظار نداشت هادی در این مورد اینقدر رک با این موضوع برخورد کنه، گفت:
- حالا بذار من یه تماس بگیرم با عمه شاید ناراحت بشه! چی شده به این فکرا افتادی؟
- چیکار کنیم شما که اجازه نمیدین ما بریم واسه خودمون زن بگیریم پس مجبوریم از شادی دیگران شاد بشیم!! حالا اذیت نکن مهری! این آقای داماد میپره! یه لیست داده من به زور اسم عمه ناهید رو گذاشتم بالای لیست! به بخت عمه لگد نزن!
از آنطرف فرهاد هم موضوع را با آقا حیدر در میان گذاشت و گفت که برای خواستگاری آماده باشد.
چهارماه بعد عمه ناهید و آقا حیدر زندگیشان را شروع کردند، از آنجایی که عمه ناهید نمیتوانست بپذیرد که آقا حیدر سرایدار بماند از او خواست که کارش را عوض کند، اما کسی به مردی شصت ساله کار نمیداد،هادی و فرهاد کلی دوندگی کردند تا توانستند او را به عنوان نگهبان شرکت دوستشان استخدام کنند. آرامش به خانوادهها برگشت، حالا زن و شوهر چنان سرشان توی لاک زندگی بود که کسی از آنها خبر نداشت، مهری دیگر بهانه نمیگرفت و آپارتمان فرهاد، آشوبی را به خود نمیدید، توی اداره بعضی وقتها فرهاد و هادی احوال زوج را از هم میپرسیدند و از اینکه توانسته بودند با یک تیر چند هدف را بزنند، خوشحال بودند. فرهاد میگفت:
- اونا الان با هم خوشبختن، نه عمه ناهید شما از اینکه آقا حیدر جیک و پیک تمام کارمندهای شرکت رو براش میریزه روی دایره ناراحت میشه و نه حوصله آقا حیدر از اخبار و اطلاعاتی که ناهید خانم میگه سر میره.
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
حجاب گشت ارشاد حماس ایران رئیس جمهور پاکستان رئیسی دولت سیزدهم مجلس شورای اسلامی کارگران رهبر انقلاب سریلانکا
کنکور سیل درمان تهران هواشناسی قم سازمان سنجش فضای مجازی اصفهان شهرداری تهران پلیس زنان
دلار قیمت دلار بانک مرکزی قیمت خودرو آفریقا تورم قیمت طلا بازار خودرو سایپا ایران خودرو ارز مسکن
پایتخت خانواده تلویزیون موسیقی ترانه علیدوستی فیلم سریال سینمای ایران مهران مدیری کتاب
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین غزه آمریکا جنگ غزه روسیه چین طالبان اوکراین ایالات متحده آمریکا ترکیه
پرسپولیس فوتبال جام حذفی آلومینیوم اراک استقلال فوتسال بازی بارسلونا تیم ملی فوتسال ایران باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال تراکتور
هوش مصنوعی سامسونگ گوگل همراه اول ناسا الماس تسلا فیلترینگ نخبگان
مالاریا آلزایمر کاهش وزن سلامت روان زوال عقل داروخانه