پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
کلیسا
![کلیسا](/web/imgs/16/147/7k0801.jpeg)
پنجشنبه نزدیك ظهر بود، توی دفتر كارم نشسته بودم كه یكی در زد. سابقه نداشت بدون اینكه منشی اعلام بكند كسی در بزند. فكر كردم كه حتماً منشی جایی رفته. هیچی نگفتم. منتظر ماندم خودش داخل بشود، باز هم صدای در بلند شد، گفتم: بفرمایید.
آهسته دستگیرهٔ در پایین رفت و در باز شد. انتظار دیدن اكرم را نداشتم. یك سالی میشد كه انگشتر من به دستش بود. تا حالا اصلاً به دفترم نیامده بود. تا نزدیك شركت آمده بود ولی داخل نه. از جایم بلند شدم. گل از گلم شكفته بود. میخواستم كمی سر به سرش بگذارم. اما پشیمان شدم. خسته به نظر میآمد. جلوتر آمد. روی یكی از صندلیها نشست. پرسیدم: خوبی؟
ـ آره.
ـ نه نیستی، این آره از صد تا نه هم بدتر بود، مریضی؟
ـ نه!
ـ بابا و مامان؟
ـ نه مسیح، همه خوبیم، دلم گرفته بود. میخواستم باهات حرف بزنم. همین.
ـ همین؟
ـ همین!
ـ خوب، حالا چی شده؟
ـ دیشب یه خواب دیدم.
دستی به موهایم كشیدم و گفتم: خُب، اینكه چیز مهمی نیست. از قدیم گفتهاند خواب زن چپه. انگار نه انگار كه من هم توی اتاق هستم و حرفی زدم. ادامه داد: خواب یك خانه قدیمی را میبینم. توی خواب، خیلی خستهام، خسته و تشنه. تمام دنیا دور سرم میچرخد.
من مات معصومیت اكرم شدم و اصلاً توجهی به حرفهایش نداشتم. پیش خودم فكر میكردم هر كسی ممكن است خواب ببیند و بعید هم نیست كه تحت تأثیر خواب قرار بگیرد. من توی عالم خودم دست و پا میزدم و اكرم هم بیتوجه به من برای خودش داستان تعریف میكرد كه صدای زنگ تلفن، اكرم را ساكت كرد. منشی بود. برای خودشیرینی جلوی اكرم، گفتم: خانم منشی، لطفاً هیچ تلفنی وصل نشود. و گوشی را گذاشتم. اكرم همچنان ساكت به من نگاه میكرد. گفتم: خُب، بعد؟
گفت: مسیح، الان شب سومی است كه این خواب تكراری را میبینم، میترسم امشب باز هم...
اجازه ندادم حرفش را تمام بكند. گفتم: خب، تعریف میكردی.
گفت: خواب میبینم وسط یك بیابان گیر افتادهام، تك و تنها، هر چه جلوتر میروم به امید آدمی، روستایی، بركهای، هیچی پیدا نمیكنم. با هر قدم احساس میكنم به مرگ نزدیكتر میشوم. چشمهایم قدرت دیدشان را كمكم از دست میدهند. پلكهایم سنگین میشوند. تعادلم را از دست میدهم كه ناگهان وسط بیابان كوچهای ظاهر میشود. كوچهای كه از دو طرف آن جوی آب كوچكی رد می شود.
جلوی در بعضی خانهها هم درخت كاشته شده. آن قدر خسته هستم كه بیاراده به سمت جوی آب میروم. اما آنها هم خشك شدهاند. نزدیكترین در را میزنم تا آب بگیرم. اما كسی در را باز نمیكند. در دوم، سوم، ولی هیچكس در را باز نمیكند. به انتهای كوچه میرسم. میخواهم در بزنم. در، نزده باز میشود. یك دختر بچه با موهای بلند در را باز میكند. بدون اینكه من چیز بگویم به من میگوید: خانم اینجا كسی به شما آب نمیدهد. یعنی اصلاً در را برایت باز نمیكند. به او گفتم: خُب تو برایم آب بیاور.
گفت: نمیشود. اجازه ندارم.
گفتم: دارم از تشنگی میمیرم.
گفت: بیا. همراه من بیا
و به سمت در همسایهٔ جلویی به راه افتاد. با دستش به در اشاره كرد. در باز شد. من قبلاً این در را هم زده بودم. با مشت هم زده بودم. كاملاً بسته بود. مطمئنم! گفتم: من هم وارد بشوم؟
گفت: بفرمایید، من در را برای شما باز كردم. من كه اینجا كاری ندارم. شما آب میخواستید. پشت سر دختر وارد شدم. حیاط بزرگی بود. اما خیلی كثیف شده بود. پر بود از برگهای خشك. معلوم بود سالهاست كسی آنجا زندگی نمیكند. دو طرف حیاط با غچه بود. وسط حیاط هم یك حوض بزرگ مربع شكل سنگی بود. ولی آبی نداشت. فقط از برگهای زرد و پوسیده پر شده بود. دختر كوچولو رفت و كنار حوض نشست. دستهایش را كنار هم گذاشت و داخل برگها كرد. دستهایش پر از آب شد. گفت: بفرمایید.
با عجله خودم را به دستهای او رسانم. مگر كف دست یك بچه چقدر آب جمع میشود؟
خیلی تشنه بودم و خیلی هم آب خوردم. اما آب دستهای او تمام نشد و باقی آب را داخل حوض برگرداند. خیلی تعجب كردم. پرسیدم: چطور این كار را كردی؟
گفت: از صاحب قبلی خانه یاد گرفتم.
گفتم: صاحب قبلی، یعنی اینجا الان صاحب هم دارد؟
گفت: تو چطور خانه خودت را نمیشناسی؟
گفتم: خانهٔ من؟
و برگشتم با دست به منزل اشاره كردم. چطور ممكن است؟ میخواستم اجازه بگیرم كه خانه را بگردم. اما دختر كوچولو نبود. چند بار بلند صدایش كردم. ولی جوابی نیامد. پشت درختها، زیر برگهای داخل حوض، همه جا را گشتم. اما نبود. رفتم داخل كوچه. اما كوچهای هم نبود. فقط خانه من و خانهٔ روبهرویی. همان خانهای كه آن دختر از آن بیرون آمده بود. وسط یك بیابان. هوا بیرون آن قدر گرم بود كه حتی نمیشد چند ثانیه هم تحمل كرد. سریع برگشتم داخل و در را بستم. خیلی ترسیده بودم. صدای خشخش برگها تنها صدایی بود كه وحشت سكوت را به هم میریخت.
مانده بودم تنها. به سمت در ورودی خانه رفتم. احساس كردم دو تا سایه بزرگ روی سرم هستند، تمام بدنم خیس عرق شده بود. خیلی میترسیدم به بالا نگاه كنم. پایین را نگاه كردم كه مطمئن شوم سایهای نیست. اما دو تا سایهٔ بزرگ روی زمین بود و به آرامی تكان میخورد. نفسم بند آمده بود. بیاختیار به بالا نگاه كردم. فقط دو تا پرچم بزرگ مشكی بود كه با حركت ملایم باد تكان میخوردند. یك چیزهایی هم روی پرچمها نوشته شده بود. اما من نمیتوانستم بخوانم. ظاهراً به یك زبان دیگر بود. به راهم ادامه دادم تا به در ورودی رسیدم. یك در آهنی سبز با یك شیشهٔ بزرگ و یك تكه كه تمام در را میپوشاند.
دستگیره را فشار دادم كه داخل بروم. اما در باز نمیشد. چند ضربه آرام با پا به در زدم تا در باز شود. اما بیفایده بود. در باز نمیشد. برگشتم تا شاید راه دیگری پیدا كنم. دیدم كه برگها كاملاً پاك شدهاند. حوض پر از آب بود و حیاط پر بود از مرد و زن، با لباسهای مشكی. زنها یك طرف حیاط جمع شده بودند و برای مردها كه كار میكردند. چایی و شربت درست میكردند. مردها هم یا مشغول قصابی بودند یا پای دیگهای بزرگ، غذا میپختند.
درست مثل مراسم ختم بود. ولی صاحب عزا معلوم نبود. كسی بیتابی نمیكرد.، خیلی ترسیده بودم. این همه جمعیت به این سرعت از كجا آمده بودند. تازه، مگر اینجا خانهٔ من نبود؟ خُب، اینها با اجازهٔ كی وارد شده بودند؟ تازه، در را خودم بستم. كی در را برای اینها باز كرده بود؟ كسی هم اصلاً توجهی به من نمیكرد. یك زن از پلهها بالا آمد. داشت به سمت من میآمد. یك سینی چای هم در دستش بود. فكر كردم میخواهد به من تعارف كند. وقتی كنارم رسید، بدون توجه به من، در را باز كرد و صدا زد: آقا!
یك مرد آمد و سینی را گرفت و رفت. زن پشت سرش در را بست و پایین رفت. میخواستم داخل بشوم. اما در قفل بود. با مشت به در زدم و صدا زدم: آقا!
اما جوابی نشنیدم. برگشتم كه از یكی از زنها بپرسم اینجا چه خبر است كه این همه آدم جمع شده، اما هیچ كس آنجا نبود. باز هم حیاط پر از برگ و حوض خالی از آب. دیگر از دیدن این صحنههای عجیب و غریب نمیترسیدم. عادی شده بود. هیچ كس كاری به من نداشت. میخواستم از یكی از پنجرهها وارد بشوم. كه كسی در زد. خیلی خوشحال شدم كه بالاخره یكی با اجازه میخواست وارد بشود. با عجله به سمت در رفتم. در را باز كردم. چند تا مرد پشت در بودند، قوی هیكل و تنومند. با سیبلهای كلفت و كلاه مخملی، درست مثل زمان قاجار، روی صورت یكی از آنها هم جای چاقو و بخیه مشخص بود. پرسید: اینجا نامردی به اسم مسیح زندگی میكنه؟
چیزی نگفتم. گفت: مگه كری ضعیفه؟
گفتم: من زنِ مسیحم.
رو به یكی دیگر از رفیقهایش برگشت و با سر، علامت داد. چنان به در لگد زد كه چند متر آن طرفتر زمین خوردم. سرم شكست. داخل حیاط آمدند و شروع كردند به داد و فریاد. اسم تو را صدا میزدند. یكی از آنها گفت: خاك بر سرت با این شوهرت، كجاست این نامرد؟
رئیس آنها جلو آمد و گفت: از طرف من به مسیح بگو اگر زودتر بر نگرده و با ارباب تسویه نكنه، نمیكشیمش، یه كاری میكنیم كه آرزوی مرگ بكنه.
بیرون رفت. بقیه هم پشت سر او بیرون رفتند. من تو را صدا میزدم. ولی تو جواب نمیدادی. نمیدانستم چه كار باید بكنم. وسط حیاط روی برگها نشستم. بغض گلویم را گرفته بود. اما نمیتوانستم گریه كنم. كه دختر كوچولو وارد حیاط شد. كنار حوض نشست. باز از داخل برگها یك مشت آب بیرون كشید و گفت: نارحت نباش، من خیلی به آنها گفتم كه با تو كاری نداشته باشند. ولی به حرف من گوش نمیدهند. آمد و روی زانوی من نشست. آب را به طرف من گرفت. آن را خوردم. سرش را روی شانهام گذاشت. دیگر نتوانستم تحمل كنم. بغلش كردم. داشتم گریه میكردم كه گفت: اگر زخمت را نبندم میمیری.
بعد یكی از برگهای حوض را برداشت و روی سرم گذاشت. از كار كودكانهاش خندهام گرفت. ولی مثل اینكه خونریزی بند آمد. گفت بهتر است از اینجا بروی و با مسیح برگردی. اگر تنها اینجا باشی خطرناك است. برو! بیرون رفت و در را بست. دویدم كه ببینم كجا رفته، اما فقط خانه من وسط بیابان بود. خانهٔ دختر كوچولو هم ناپدید شده بود. برگشتم كه داخل بشوم، اما از خانهٔ خودم هم فقط یك در باقی مانده بود.
دو طرف در یكدست بیابان بود. باز هم وسط آن بیابان گیر افتادم. آفتاب هم خیال پایین رفتن نداشت. تمام این مدت فقط در یك جا ثابت مانده بود. دقیقاً وسط آسمان. بعد از چند ساعت، باز همان تشنگی و سراب دیدن سراغم آمد. دیگر بیفایده بود. نه كوچهای بود و نه روستایی و نه دختری. بیهوش شدم. دیگر همه چیز تمام شده بود.
امین چاپاری پور
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست