جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

آخرین پمپ بنزین


آخرین پمپ بنزین

جو می گفت پدرمون یه مشت سگ تازی خال دار داشت و وقتی می رفتن شكار تا ساعت ها می تونستی صداشونو بشنوی , پدرمون فریاد می كشید وسگ ها می جنگیدند و زوزه می كشیدند

سال‌های‌ زیادی‌ با پدرمون‌ این‌جا زندگی‌ كردیم‌. جو كه‌ از همه‌ بزرگ‌تر بود ـ بعد مارك‌ و بعد من‌ ـ می‌گفت‌ كه‌ جای‌ دیگه‌مان‌ را خیلی‌ خوب‌ می‌تونه‌ به ‌یاد بیاره‌؛ خونه‌ای‌ كه‌ توش‌ زندگی‌ می‌كردیم‌، و آشپزخونه‌اش‌ رو كه‌ با كاغذدیواری‌ از رُزهای‌ زرد پوشیده‌ شده‌ بود. می‌گفت‌ درختای‌ بلندی‌ اون‌جا بود، درختای‌ خیلی‌ بلند، جایی‌ كه‌ می‌تونستی‌ به‌ پشت‌ دراز بكشی‌ و خورشید را تماشا بكنی‌ كه‌ از میون‌ برگ‌ها می‌درخشید. (هیچ‌ درخت‌ بلندی‌ این‌طرفاً نیست‌.) می‌گفت‌ پرتگاه‌ عمیقی‌ بود كه‌ اون‌جا می‌تونستی‌ به‌ پایین‌، به ‌رودخونه‌ای‌ كه‌ بیست‌ پا عرض‌ داشت‌، نظری‌ بندازی‌. گاهی‌ اون‌جا تو آبگیر خرچنگ‌ می‌گرفت‌.

جو می‌گفت‌ پدرمون‌ یه‌ مشت‌ سگ‌ تازی‌ خال‌دار داشت‌ و وقتی‌ می‌رفتن ‌شكار تا ساعت‌ها می‌تونستی‌ صداشونو بشنوی‌، پدرمون‌ فریاد می‌كشید وسگ‌ها می‌جنگیدند و زوزه‌ می‌كشیدند. جو می‌گفت‌ شب‌ها كه‌ ماه‌ كامل‌ بود دهكده‌ پر از حیوونایی‌ می‌شد كه‌ مدام‌ جست‌وخیز می‌كردند. جو همهٔ‌ این‌هارو می‌گفت‌ ـ تنها چیزی‌ كه‌ درباره‌اش‌ صحبت‌ نمی‌كرد مادرمون‌ بود. خُب‌، من‌ می‌دونستم‌ كه‌ یكی‌ داشتیم‌ اما جو جواب‌ نمی‌داد ـ و مارك‌ كه‌ از جو كوچك‌تر بود به‌جز اون‌ خانم‌ سیاهی‌ كه‌ برای‌ مدتی‌ ازمون‌ مراقبت‌ می‌كرد چیزی‌ به‌ یاد نمی‌آورد.

البته‌ من‌ حتی‌ اونو هم‌ به‌ یاد نمی‌یارم‌. گرچه‌ همهٔ‌ این‌ها رو می‌دونم‌، اما به‌جز این‌جا هیچ‌‌جای‌ دیگه‌ نبودم‌. پمپ‌ بنزین‌مون‌، خونه‌مون‌ بغل‌دستش‌، بنا شده‌ بر پایه‌ها، برای‌ جلوگیری‌ از رطوبت‌ و حفاظت‌ در مقابل‌ مارها، بزرگ‌راه‌، چهار جادهٔ‌ مستقیم‌ كشیده‌ شده‌ از شمال‌ به‌ جنوب‌، بدون‌ هیچ‌ خمیدگی‌ یا پیچیدگی‌ و تمام‌ این‌ دور و برا، تا اون‌جایی‌ كه‌ چشم‌ كار می‌كنه‌ پر از نخله‌، كوتاه‌ و سبز، بی‌مصرف‌، مگر این‌كه‌ به‌ درد بادبزن‌ بخوره‌. یه‌ عالمه‌ مار وجود داره‌ و تعدادی‌ موش‌ و خرگوش‌. می‌تونی‌ درختچه‌های‌ خاری‌ رو ببینی‌ كه‌ به‌ شونهٔ‌ آدم‌ هم‌ نمی‌رسه ـ این‌ همهٔ‌ چیزی‌یه‌ كه‌ وجود داره‌. یه‌بار مارك‌ به‌ام‌ گفت‌ اگه‌ به‌ بالاترین‌ قسمت‌ پشت‌بوم‌ بری‌ و به‌ شرق‌ نگاه‌ كنی‌، یه ‌رودخونهٔ‌ بزرگ‌ می‌بینی‌ كه‌ می‌درخشه‌. اما اون‌ فقط‌ سر به‌ سرم‌ می‌گذاشت‌.همهٔ‌ آن‌چه‌ رو كه‌ می‌دیدم‌ بخار داغ‌ بود كه‌ لازم‌ نبود برای‌ دیدن‌ اون‌ برم‌ پشت‌بوم‌.

تا اندازه‌ای‌ كار خوبی‌ كردیم‌ كه‌ نذاشتیم‌ دیگه‌ پدر سگ‌ شكار كنه‌. خارستون‌ پر از لونهٔ‌ مار بود و ممكن‌ بود سگ‌ها توش‌ بیفتن‌. من‌ فكر می‌كنم‌ برای‌ «لاكی» هم‌ همین‌ اتفاق‌ افتاده‌ بود. اون‌ سگی‌ بود كه‌ برای‌ مدتی‌ نگه‌اش‌ داشتیم‌، از یه‌ «سیدن» بیرون‌ افتاده‌ بود. راننده‌ سرعت‌شو كم‌ كرده‌ بود و اونو ازپنجره‌ پرتش‌ كرده‌ بود بیرون‌.

دو سه‌ تا معلق‌ زده‌ بود. بعد به‌ پشت‌ افتاده‌ بود. اما زیاد نترسیده‌ بود. واسه‌ همین‌ صداش‌ می‌كردیم‌ «لاكی». كوچیك‌ بود و موهای‌ بلندی‌ داشت‌. بهار كه‌ می‌شد كَنه‌ها بهش‌ می‌چسبیدند و بقیهٔ‌ سال‌ ازعفونت‌ گوش‌ عذاب‌ می‌كشید. هیچ‌وقت‌ دو تا گوشاش‌ با هم‌ سالم‌ نبود.همیشه‌ یه‌چیزی‌ از این‌ یكی‌ گوشش‌ یا اون‌ یكی‌ بیرون‌ می‌ریخت‌. با همهٔ‌ اینا خیلی‌ دوست‌ داشت‌ تو نخلستون‌ جست‌‌وخیز كنه‌ و یه‌روز رفت‌ و دیگه‌ برنگشت‌.

دنبالش‌ گشتیم‌، من‌ و مارك‌ و جو. یه‌ عالمه‌ چاله‌ بود و كلی‌ زمین‌، هیچ‌ اثری‌ ازش‌ ندیدیم‌. یه‌ گربه‌ هم‌ داشتیم‌. می‌دونی‌؟ تو جاده‌ با یه‌ «سمی‌» بزرگ‌ شد. وقتی‌ جو اونو با كاسهٔ‌ بیل‌ برداشت‌ و پرتش‌ كرد تو نخلستون‌. من‌ بنا كردم‌ به‌ گریه‌ كردن‌. راستش‌ از ته‌ دل‌ دلم‌ می‌خواس‌ گریه‌ كنم‌. یه‌ریز گریه‌ كردم‌ تا این‌كه‌ جو و پدرم‌ اشكامو پاك‌ كردند. اونا گفتن‌ خوبیت‌ نداره‌.

بعد از اون‌ من‌ احساس‌ دیگه‌ای‌ نسبت‌ به‌ بزرگ‌راه‌ پیدا كردم‌. پیش‌ترها دوستش‌ داشتم‌. به‌خصوص‌ صداهاش‌ رو: وقتی‌ چرخا تو هوای‌ مرطوب ‌صفیر می‌كشیدند و صدا می‌كردند و تو هوای‌ خنك‌ هیس‌ می‌كشیدند. صدای‌ خُرناس‌ كشیدن‌ آرام ـ تقریباً مثل‌ آه ـ وقتی‌ رانندهٔ‌ كامیون‌، ترمزهای‌ بادی‌ رو امتحان‌ می‌كرد. وقتی‌ صدای‌ بوق‌ در دوردست‌ها می‌پیچید ـ همین‌طور صدای‌ دل‌خراش‌ كوتاه‌ و زیر ترمز اتومبیل‌، مثل‌ صدای‌ خنده‌ و یه‌ چیز دیگه‌، صدای‌ نجوای‌ یك‌نواخت‌، شب‌ و روز، بی‌هیچ‌ تفاوتی‌، در تمام‌ِ طول‌ جاده‌، مثل‌ سیم‌ِ برق‌ صدا می‌كرد یا شاید مثل‌ نفس‌.

قبول‌ دارم‌ كه‌ بزرگ‌راه‌ گاهی‌ چیز خوبی‌ بود.

وقتی‌ ماه‌ بهش‌ می‌تابید، وقتی‌ بارون‌ زودگذر تابستون‌ روش‌ می‌بارید و ابرایی‌ از بخار ازش‌ بلند و بعد ناپدید می‌شد و فقط‌ یه‌ سراب‌ داغ‌ در دوردست‌ها به‌جا می‌گذاشت‌. باد هم‌ خوب‌ بود. در روزهای‌ گرم‌ مرداد، اون‌ ماشین‌ها و كامیون‌های‌ در حال‌ عبور نسیم‌ خنكی‌ به‌ طرفت‌ می‌فرستاد. اما بعد از اون‌ دیگه‌ دوستش‌ نداشتم‌. اصلاً هیچ‌ راه‌ خلاصی‌ از اون‌ نبود. اگه‌ من‌ صدای‌ جاده‌ رو نمی‌شنیدم‌ یا نمی‌دیدمش‌، اگه‌ چشمامو می‌بستم‌ و انگشتم‌ رو فرو می‌كردم‌ تو گوشام‌ می‌تونستم‌ اون‌ بو رو بشنوم‌. بوی‌ اگزوزها، بنزین‌ و گازوییل‌، بوی‌ سوختی‌ كه ‌خوب‌ می‌سوزه‌ و روغنی‌ كه‌ بد می‌سوزه‌، و همین‌طور بوی‌ سوختن‌ رنگ‌ِ بدنهٔ ‌موتورهایی‌ كه‌ از فشار رادیاتورهاشون‌ بیش‌ از حد گرم‌ می‌شدند.

همین‌طور كه‌ جو می‌گفت‌ جاده‌ بهمون‌ همه‌چیز داد، و همه‌چیز رو هم ‌ازمون‌ گرفت‌. جو آدمی‌ مذهبی‌ بود. از اونایی‌ كه‌ اِنجیل‌ رو بالای‌ قفسهٔ‌ آشپزخونه‌ می‌ذارن‌. گه‌گاهی‌ نگاهی‌ بهش‌ می‌انداخت‌. گمون‌ كنم‌ آرومش‌ می‌كرد. مخصوصاً بعد از این‌كه‌ بروس‌ رفته‌ بود. می‌دونی‌، وقتی‌ اومدیم ‌این‌جا چهارتا پسر بودیم‌، نه‌ سه‌تا. بروس‌ بزرگه‌ بود، و این‌طور شد كه‌ اون‌ این‌جا رو ترك‌ كرد. هر دسامبر ازدحام‌ مسافران‌ جنوب‌ بیش‌تر می‌شد. جمعیت‌ هم‌ همیشه‌ بود كه‌ قبلاً سفر كرده‌ بود و دوباره‌ می‌خواست‌ به‌ جنوب ‌برگرده‌.

یكی‌ از ماشینا چهار پنج‌ سال‌ بود كه‌ هر زمستون‌ این‌جا پیدا می‌شد. سرنشینش‌ مردی‌ بود با یك‌ زن‌ و دختر.

دختره‌ هر سال‌ قشنگ‌تر می‌شد. موهای‌ بورش‌ تا كمرش‌ می‌رسید. آخرین‌ دفعه‌ مرده‌ هم‌راه‌شون‌ نبود. مدتی‌ ایستادند گوشهٔ‌ ایست‌گاه‌ پارك‌ و با بروس‌ حرف‌ زدند. بعد از اون‌ بروس‌ خیلی‌ هیجان‌زده‌ شد. انگشت‌ شستش‌ لای‌ قالپاق‌ لاستیك‌ داغون‌ شد، كاری‌ كه‌ هیچ‌وقت‌ پیش‌ نیومده‌ بود. بعد از این‌كه‌ اونا رفتن‌ بروس‌ روزی‌ را با ستارهٔ‌ بزرگ‌ قرمزرنگی‌ روی‌ تقویم‌ دیواری‌ علامت‌ زد. اون‌روز لباس‌هاشو تو پاكت‌ گذاشت‌ و بهمون‌ گفت‌ كه‌ با اونا می‌ره‌ شمال‌، بعد از عرض‌ جاده‌ گذشت‌ و منتظر ماند.

من‌ اون‌روز رو خوب‌ به‌خاطر می‌یارم‌. بروس‌ قدم‌زنان‌ از عرض‌ جاده‌ گذشت‌. به‌ سنگینی‌ قدم‌ برمی‌داشت‌. انگار در عذاب‌ باشد. به‌ درختای‌ كاجی‌ كه‌ دولت‌ اون‌جا كاشته‌ بود لگد پراند. (چیزای‌ مسخره‌، اون‌ درختا. پنج‌ یا شش ‌سال‌ می‌شد كه‌ اون‌جا بودند، اما به‌ زور تا زانو می‌رسیدند.) مدت‌ زیادی‌ منتظرموند، مگس‌ها رو می‌پروند و پشه‌ها رو می‌زد ـ اونا بعضی‌ وقت‌ها واقعاً اذیت‌ می‌كردند.

من‌ و مارك‌ و جو، روی‌ سكو، كنار پمپ‌ها نشستیم‌ و انتظار كشیدیم‌. فقط‌ وقتی‌ تكون‌ می‌خوردیم‌ كه‌ یه‌ ماشین‌ می‌اومد. بعد هر سه‌تامون‌ واسه‌ پُركردن‌ باك‌ ماشین‌، تمیزكردن‌ شیشهٔ‌ جلو و وارسی‌ تایرها هجوم‌ می‌بردیم‌. (من‌همیشه‌ تایرها رو وارسی‌ می‌كردم‌، چون‌ از همه‌ كوچك‌تر بودم‌.) اون‌قدر سریع‌ كار می‌كردیم‌ كه‌ گاهی‌ دو برابر انعام‌ می‌گرفتیم‌.

آفتاب‌ گرم‌تر و گرم‌تر می‌شد. بروس‌ كلاهش‌ را برمی‌داشت‌ و خودش‌ روبا اون‌ باد می‌زد. گاه‌گاهی‌ تف‌ می‌انداخت‌ تا دهنش‌ رو از غبار پاك‌ كنه‌.

نزدیكای‌ بعد از ظهر جو گفت‌:«شاید آخرش‌ نره‌.» و رفت‌ تو خونه‌ كه‌ به ‌پدر بگه‌. دو سه‌ دقیقه‌ بعد برگشت‌:«اون‌ گفت‌ كار بروس‌ به‌ كسی‌ ربطی‌ نداره‌.»

بعد یه‌ مرسدس‌ بنز توقف‌ كرد. یه‌ مرسدس‌ ۲۲۰ با شیشه‌های‌ سبز تیره ـ كه‌ از پشت‌ شیشه‌ها آدم‌هاش‌ با اون‌ عینك‌های‌ آفتابی‌ بزرگ‌شون‌ مثل‌غورباغه‌ بودن‌. اونا گازوییل‌ می‌خواستن‌، چیزی‌ كه‌ ما هیچ‌وقت‌ نداشتیم‌. راننده‌ با شك‌ و تردید گفت‌:«نمی‌شه‌ راش‌ انداخت‌.» انگار كه‌ ما باكش‌ روخالی‌ كرده‌ بودیم‌. جو تندی‌ گفت:«این‌ بنزین‌ نمی‌سوزونه‌ آقا.» و قیافهٔ‌ حق‌به‌جانب‌ گرفت‌، چیزای‌ زیادی‌ در مورد ماشینا می‌دونست‌، چون‌ باك‌های ‌زیادی‌ رو پر كرده‌ بود.

ـ تا ایستگاه‌ بعدی‌ چه‌قدر راهه‌؟

جو گفت‌:«نمی‌دونم‌. هیچ‌وقت‌ پایین‌تر نرفته‌م‌.»

به‌ آهستگی‌ راه‌ افتادند تا از هدررفتن‌ سوخت‌ جلوگیری‌ كنند. جو باحركت‌ شانه‌، تابلوی‌ «آخرین‌ ایست‌گاه‌» رو به‌ جاده‌ نزدیك‌ كرد. اون‌ تابلو یكی‌ از سه‌پایه‌های‌ تاشویی‌ بود كه‌ ما مجبور بودیم‌ شب‌ها ببریمش‌ تو تاكامیون‌های‌ بزرگ‌ چپه‌اش‌ نكنند. نصف‌ شب‌ می‌تونس‌ سر و صدای ‌وحشتناكی‌ راه‌ بندازه‌.

یه‌دفعه‌ هر سه‌تامون‌ اون‌طرف‌ جاده‌ رو نگاه‌ كردیم‌. بروس‌ رفته‌ بود. ما اصلاً ندیدیم‌ ماشینه‌ براش‌ وایسته‌.

شاید فكر كنی‌ تو جایی‌ مثل‌ این‌جا تنها ما زندگی‌ می‌كردیم‌. اما تنها نبودیم‌. ماشین‌های‌ زیادی‌ برای‌ بنزین‌ زدن‌ توقف‌ می‌كردن‌ و هفته‌ای‌ یك‌بار هم‌شركت‌ برای‌ پُركردن‌ منبع‌های‌ زیرزمینی‌ می‌اومد. رانندهٔ‌ شركت‌ تمام‌ روز روبا ما می‌گذروند. بعضی ‌وقت‌ها روزنامه‌ می‌آورد. همیشه‌ خواربارمون‌ رومی‌آورد و سفارش‌هامون‌ رو واسهٔ‌ هفته‌ بعد می‌گرفت‌. ما هیچ‌وقت‌ نمی‌رفتیم ‌شهر. ماشین‌ پدر پشت‌ خونه‌ پارك‌ شده‌ بود. نزدیك‌ منبع‌ یه‌ پونتیاك‌ ۵۹ تروتمیز رو قالب‌هایی‌ قرار داشت‌ كه‌ مرغ‌ها دوست‌ داشتن‌ زیرشون‌ بخوابند. اتوبوس‌ مدرسه‌ هم‌ بود، كه‌ ما رو برمی‌داشت‌ و وسط‌ جاده‌ سر و ته‌ می‌كرد. اما ما دیگه‌ مدرسه‌ نرفتیم‌ و اون‌ مسیرها از علف‌ پر شد.

واسه‌ راه‌انداختن‌ ایست‌گاه‌ و گردوندن‌ خونه‌ و آشپزی‌، و دونه‌دادن‌ به‌جوجه‌ها و جمع‌كردن‌ تخم‌مرغ‌ها، و تعمیر پشت‌ بوم‌ و درِ توری‌ كار زیادی‌ داشتیم‌. پدرمون‌ هیچ‌كاری‌ نمی‌كرد. این‌قدر خسته‌ بود كه‌ فقط‌ می‌توانست‌ تمام‌ روز رو جلو ایوون‌ بشینه‌، عادت‌ داشت‌ توتون‌ بجوه‌، اما بعدها این‌كار روترك‌ كرد. پس‌ از اون‌ توتون‌ می‌پیچید و می‌كشید.

شرلی‌ آن‌ گرو

برگردان: منیژه‌ آلبوغبیش‌


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.