جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

در مرز صبر و تحمل


در مرز صبر و تحمل

کار و کاسبی موتوری ها، وضع مشخصی ندارد. مثل وضع هوا می ماند. بعضی وقت ها با اینکه فکر می کنی همه شرایط برای یک روز پردرآمد آماده است، با شهری روبه رو می شوی که پرنده در آن پر نمی زند. …

کار و کاسبی موتوری ها، وضع مشخصی ندارد. مثل وضع هوا می ماند. بعضی وقت ها با اینکه فکر می کنی همه شرایط برای یک روز پردرآمد آماده است، با شهری روبه رو می شوی که پرنده در آن پر نمی زند. برعکس، روزهایی که حتی یک دلیل قانع کننده برای گرمی بازار ندارند، ناگهان با بارانی از مسافر غافلگیرت می کنند. به هر حال وقتی بازار کساد باشد، مجبوری کوتاه بیایی و پیشنهاد معمولی و از ریخت افتاده هزار و ۵۰۰ تومانی لاله زار تا یوسف آباد را قبول کنی تا مرد لاغر ۴۵ساله یی ترکت بنشیند و با کلمه های آغشته به شادی بگوید؛ «کرایه اش بالا نیست، ولی به جاش از یه راهی می برمت که به ترافیک نخوری. آخه مسیر هر روزمه.

میرم و میام، میام و میرم...» خیلی آدم ها از زندگی کردن در سکوت عاجزند و بدتر اینکه اصلاً آن را نمی فهمند. دوست دارند حرف بزنند و وراجی کنند؛ گیرم حرف هایشان نتیجه یی جز تولید یک مشت صوت بی معنی نداشته باشد. مهم این است که صدایی در هوا وجود داشته باشد. انگار که از غرق شدن در سکوت وحشت داشته باشند. و انگار که سکوت، جز سوال هایی که جوابی برایشان ندارند، چیزی به یادشان نیاورد. به گمانم همین فکرها بود که مرد مسافر را واداشت بعد از سه چهار دقیقه سکوت به حرف بیاید و بگوید؛ «نمی پزی این کلاه رو گذاشتی سرت؟» اول تصمیم گرفتم نشنیده بگیرم و جوابی ندهم ولی بعد همین طور فقط برای اینکه گفت وگویی صورت گرفته باشد، گفتم؛ «بهتر از اینه که آفتاب صاف بخوره تو مخ آدم.» که ای کاش نگفته بودم چون یارو یک ساعت مخم را خورد در بیان فواید آفتاب و هوای آزاد؛ فقط به جرم اینکه مثل هر موتورسوار عاقلی، کلاه کاسکت سرم گذاشته بودم. باور کنید اگر به ترافیک چراغ قرمز ولیعصر- فاطمی نمی خوردیم، طرف می خواست تا آخر راه مزخرفاتش را درباره اینکه «تو خارج مردم کلی پول خرج می کنن برن کنار دریا دوش آفتاب بگیرن، اون وقت ما اینجا از آفتاب فراری هستیم» ادامه بدهد.

مرد مسافر که حالا ریش های تیغ تیغی اش را در آینه می دیدم، سمت چپ را نشان داد و گفت؛ «بنداز از خط ویژه بریم.» این بار حرفش را نشنیده گرفتم ولی ۲۰ ثانیه نگذشته، تکرار کرد؛ «برو تو خط ویژه. همین ۱۰۰ متره فقط.» طوری که بهم برخورده باشد، گفتم؛ «خلافه. اگه برم، موتورم رو می خوابونن.» مرد مسافر که حالا چهره مرد قانون را پیدا کرده بود، گفت؛ «آفرین. خوشم اومد. همیشه از آدمایی که به قانون احترام می ذارن، خوشم می آد. منم همیشه می گم آدم نباید به بقیه نگاه کنه. خوبه که آدما خودشون قانونو رعایت کنن و تو رانندگی صبر و گذشت به خرج بدن.» و بعد شروع کرد به تعریف کردن داستانی بی سروته درباره پسر یکی از دوستانش در چین. ظاهراً یک روز چند نفر از گردن کلفت های روسی توی یک کافه، جلوی پسره را می گیرند و همین طور بی دلیل زیر مشت و لگد می گیرندش. طرف هم تا جا داشته، کتک خورده و صدایش هم درنیامده. نتیجه این صبر و گذشت- به قول مسافر پرحرف- این می شود که گردن کلفت ها از پسره خوش شان می آید و او را از زمین بلند می کنند و رو به حاضران در کافه داد می زنند؛ «این پسر از امروز رفیق ماست. کسی حق نداره بهش چپ نگاه کنه.»

و به این ترتیب، من مسخره ترین داستان عمرم را شنیدم. شانس آوردم که زود به مقصد رسیدیم. خودتان می دانید که هرچه باشد، صبر و تحمل هم حدی دارد دیگر.

عباس تربن