یکشنبه, ۱۷ تیر, ۱۴۰۳ / 7 July, 2024
مجله ویستا

شب کلاه و مروارید


شب کلاه و مروارید

و پرسید : «روزگار، چون شود اگر.‎..» و کس ندانست.
به دست و به پا، «سلسله» داشت آهنین و به وقتِ «شد»، آواز برآمدی از آن «سلسله» که «جز «حق» چه گفت» و به وقتِ «آمد»، «سلسله» خاموش ماندی از آنکه بندی نبود …

و پرسید : «روزگار، چون شود اگر.‎..» و کس ندانست.

به دست و به پا، «سلسله» داشت آهنین و به وقتِ «شد»، آواز برآمدی از آن «سلسله» که «جز «حق» چه گفت» و به وقتِ «آمد»، «سلسله» خاموش ماندی از آنکه بندی نبود بندی نماند. گفتند: «این چه باشد » گفت: «تن، زندان روح است. از زندان چون گریزی، این دو پاره خشت بر جا نماند.» خبر به خلیفه رسید، گفت: «این رافظی، زندیق است که دعوی کرامت دارد.» پس او را به میدان مکافات درآوردند به بغداد و مردمان، بی خبر، که کیست. «رو»ی وی پوشیده بودند. گفت: «حق چون در حجاب خواهد، در حجاب باشد؛ چون آشکار خواهد، آشکار شود.» به ناگاه آن کرباس که «رو»ی وی بدان پوشیده بودند، پوسید و فروریخت گویی که از ازل نبوده، بانگ از مردمان برخاست: «او » خلیفه را خبر رسید که شور در خلق است. گفت: «بنشانید!» صد مرد تیغ آخته، شتافتند تا شور بنشانند و چون چشم گشودند خود را حوالی بصره یافتند سرگردان. شور در خلق بود که خلیفه خود به میدان درآمد به جبروت تمام و بر تخت مرصع و یاقوت سرخ بر میانه یقه جامه زرین اش و گردنبند مروارید، گرد شب کلاه رومی اش، [آخر، تازه از خواب برخاسته بود] و به سپاه تمام.

گفت: «تو را بکشم که آوازه خویش بلند کردی تا بر تخت نشینی.» گفت: «حاشا! که این تخت در آتش است چگونه توان بر آن «قرار» گرفت » گفت: «دانم از کدام محضر درس گرفتی که چنین گستاخ به بغداد درآمدی.» گفت: «شکر که دانی «راستگو» باشد.» خلیفه، کنایت را دریافت از آنکه محضر، محضر محمدصادق(ع) بود. گفت: «رافظی! تو را به بلا بکشم.» گفت: «اگر خدا خواهد، بلا، شهد است.» پس دست از او ببریدند و پا از او ببریدند و زبان از او ببریدند و بسوختندش، به دجله ریختند خاکستر را؛ گویند مردمان می شنیدند که از دجله، آوای «حق ، حق» تا سه روز، به آسمان می شد. خلیفه چون، این بشنید، بر شب کلاه رومی اش دست برد و گردنبند مروارید را از خشم پاره کرد؛ و در آن حال، قاصد رسید از بصره که آن صد تن گم شده در راهند. گفت: «هر صد تن را بکشید تا حکایتی نماند.» اما ‎.‎.‎. حکایت بماند. به ضربت تیغ، حکایت، از لوح زمان پاک نشود.

یزدان سلحشور