جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

داستان ...تردید در بیابان


داستان ...تردید در بیابان

- وای! بنزین تمام شد.
- بابا حالا وسط بیابون چیکار کنیم؟
- فعلا پیاده شید ماشین رو هول بدیم ببریمش کنار جاده.
- مامانی هوا خیلی گرمه... چرا کولررو خاموش کردین؟
- وای رضا! چرا یادت رفت بنزین …

- وای! بنزین تمام شد.

- بابا حالا وسط بیابون چیکار کنیم؟

- فعلا پیاده شید ماشین رو هول بدیم ببریمش کنار جاده.

- مامانی هوا خیلی گرمه... چرا کولررو خاموش کردین؟

- وای رضا! چرا یادت رفت بنزین بزنی؟ بچه گناه داره.

- حالا نمی خواد نصیحتم کنی.

- دخترم وقتی بنزین نباشه کولرم کار نمی کنه.

- رضا حداقل یه بشکه بگیر دستت تا بدونن بنزین تموم کردیم.

- بشکه از کجا بیارم؟

- بابا بطری آب معدنی رو می خوای؟

- اگر آب توش نیست بده من.

- یه کم هست. بذار بخورمش.

- ساعت چنده؟

- دوازده و نیم

- چرا یه ماشینم رد نمی شه؟

- مامان من آب می خوام.

- یه کم صبر کن الانه که یه ماشین بیاد.

- ماشینه آبم داره؟

- تو بیا به بچه یه چیزی بگو.

-دخترم اذیت نکن دیگه.

- تازه من دستشویی هم دارم.

- این دیگه آخر بدبختیه.

- نسرین بچه رو ببرش پشت اون سنگه چون با این وضعیتی که می بینم حالا حالاها ماشین رد نمی شه.

زن و بچه از ماشین دور شدند و بعد از لحظاتی...

- آخ...

زن روی زمین اتفاده بود و بچه با ترس داد زد:

-مامانی! بابا... بابا زود باش بیا مامان حالش بده.

- نسرین چی شد؟

زن با صدایی کوتاه:

- فکر کنم مار نیشم زده...

- خدایا خودت کمک کن. آها... باید زنگ بزنم به اورژانس.

دینگ دینگ دینگ... بوق بوق... درینگ.

- آنتن نمی ده لعنتی.

- بابایی مگه خودت نگفتی وقتی مشکلی پیش اومد نماز بخون؟

- آره ولی توی این موقعیت...

- بچه راست می گه خدا خودش کمک می کنه.

- الله اکبر، بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد...

وو... وو... وو...

- بابا چندتا ماشین همین الان رد شدن.

- و رحمت الله و برکاته... خدایا! اگه نماز نخونده بودم الان می رسوندیمت بیمارستان.

- مرد چرا کفر می...

زن که حرفش تمام نشده بود...

- نسرین حرفی بزن.

- مامان مامان مامانی

و زن بیهوش شد. مرد اشک در چشمانش جمع شد و بر زمین نشست. دخترک با صدای بلند گریه می کرد که...

بابو بابو بابو... روی جاده یک آمبولانس هر لحظه نزدیک تر می شد...

- حال همسرتون خوبه.

- مامانی وقتی بی هوش بودی کلی برات دعا کردم.

مرد در گوشه ای نشست و خدای خویش را به بزرگی یاد می کرد.

محمدجواد خادمیان اول دبیرستان- انجمن ادبی تیزهوشان ملاصدرا ناحیه ۳ شیراز