جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

در روز کارگر هوا خفه بود!


در روز کارگر هوا خفه بود!

...همه دست در دست هم راه پارک لاله را انتخاب کردیم. در بین راه پوسترهایی پارچه‌ای به دیده می‌آمد که بر روی بعضی از تیرهای روشنایی برق، توسط شهرداری، نصب شده بود که بر رویش روز جهانی …

...همه دست در دست هم راه پارک لاله را انتخاب کردیم. در بین راه پوسترهایی پارچه‌ای به دیده می‌آمد که بر روی بعضی از تیرهای روشنایی برق، توسط شهرداری، نصب شده بود که بر رویش روز جهانی کارگر را شاد باش گفته بود. یکی از آن‌ها که بزرگتر بود؛ روفتگری جارو به‌دست را بر خود داشت که همچنان مشغول کار بود و یک خدا قوت نیز نثارش شده بود!. گویی این تابلو می‌خواست بگوید که ‌کارگر، آن هم از نوع روفتگرش که به عنوان سمبل نماد کارگری انتخاب شده بود، وظیفه‌ای جز جاروکشی ندارد. با همه‌ی این آشفتگی ذهن از مشاهده‌ی ابراز محبت شهرداری نسبت به کارگران، باز هم بدبینی را کنار زده، با خوش بینی، خوشحال و شادمان، در رسیدن به پارک بیشتر شتاب کردیم تا دیر نشود و از گردهمایی کارگران عقب نمانیم!

از ورودی طرف خیابان کارگر داخل پارک شدیم. دست کوچولو و مادر بزرگش را محکم گرفتیم تا اولی گم نشود و دومی بتواند لنگ‌لنگان از چند پله بالا و پایین رود تا به اتفاق خودمان را به آب نما، محل برگزاری مراسم برسانیم.

از همان ورود به پارک متوجه شدیم که اوضاع روال عادی ندارد! در داخل پارک و در فاصله‌ای نه چندان دور از ما، یکی دو تا ماشین گشت ارشاد دیده شدند که حضورشان در داخل پارک غیر معمول به نظر می‌رسید. جلوتر رفتیم، با جمعیت انبوهی مواجه شدیم که متاثر و پریشان و خشمگین و وحشت‌زده به طرف ما می‌آمدند.

- ریختند، حمله کردند، وحشیانه زدند، ده‌ها نفر را دستگیر کردند...

برای چند لحظه در جایمان میخ‌کوب شدیم و کنجکاوانه شاهد پراکنده شدن جمعیت بودیم که هر کدام غرولندی اعتراض‌آمیز بر زبان داشتند.

راستش از اول هم هوا که در این روزها خصلتی بوقلمون صفتانه را زیبنده‌ی خود کرده است، تکه ابرهای سیاهی را در آسمان بالای سر پارک به نمایش گذاشته بود. هنوز قبل از این که ما قدم به داخل بگذاریم طوفانی از گرد و غبار را به استقبال فرستاده بود و تک قطراتی خاک آلود را بر سر ما میخکوب شده‌گان و دیگر مانده گان در راه، که کتک خورده بودند و یا در انبوه متفرق شدگان جای داشتند، فرود می‌آورد.

صدای نوه‌ی کمی مانده به پنج‌ساله‌ام درآمد: بابایی سردم است!. او را به‌خوبی پوشانده بودیم. به صورتش نگاهی انداختم؛ گویی اوضاع را دریافته بود، رویش نمی‌شد که بگوید از خیر پارک و وسایل بازیش گذشته، بازگردیم که هوا از هر نظر بس ناجوانمردانه سرد است!

دیگر ابرهای سیاه تحمل ماندن نداشتند و به یکباره عقده‌گشایی کردند و به سرعت فرو ریختند... و ما همه‌ی شرایط و بهانه‌ها را در یک جا جمع کردیم و راه را نیمه راه رها ساختیم.

دلم می‌خواست اجتماع کارگری برگزار می‌شد و با دست‌اندرکاران گپ می‌زدم و می‌گفتم که همه‌ی آن موارد پانزده‌گانه صحیح و برحق است، اما چرا جای نفرت از جنگ خالی مانده است؟!

وقتی برمی‌گشتم، به یاد نوشته‌ی خودم «نکته فراموش شده در اطلاعیه‌ی دعوت به مراسم روز جهانی کارگر» افتادم که کاش موارد پانزده‌گانه، شانزده‌گانه می‌بود: نفرت از جنگ، نفرت از سرکوب، نفرت از حامیان غارتگران، نفرت از رنگ‌های فریبنده، نفرت از نادانی، نفرت از آنان که نمی‌خواهند جای دوست و دشمن را بشناسند، نفرت از خوشحالی آمریکا که از ته دلش از شنیدن و بازگو کردن چنین اخباری شاد می‌شود. و شگفت از همان کسانی که آمریکا را دشمن شماره یک بشریت می‌شناسند، کوچک‌ترین تجمع «کارگری» را در روز کارگر تحمل نمی‌کنند!!.

هنوز دارم به تابلوی شهرداری فکر می‌کنم که بر روی آن روفتگر زحمت‌کشی را نماینده‌ی طبقه‌ی کارگر معرفی کرده است که دارد همچنان جارو می‌کشد.!

دیگر کوچولو خوابش برده، حتما، این‌بار در خواب نمی‌بیند که بالای سرسره رفته و خندان و شادان دارد سر می‌خورد! این‌بار جمعیتی را خواب می‌بیند که مضطرب و پریشان و درهم و گیج و کتک خورده به سویش می‌آیند که فقط می‌خواستند بگویند: روز کارگر گرامی باد!

هادی پاکزاد