پنجشنبه, ۲۳ اسفند, ۱۴۰۳ / 13 March, 2025
شرق ارواح و مشرق انوار

انگیزة نگارش و تدوین این گفتار به گفتگوهای صمیمانه ای بازمی گردد که به هنگام مرور برخی از سروده های هرمسی در سنّت اسلامی با دوستانی حکمت پیشه داشتم. از میان این سروده ها، ترجمان فارسی بابا افضل کاشانی از میراث هرمسی را بس دلنشین یافتیم؛ به ویژه آن فرازهای صمیمی را که هم امروز هم از پسِ این سده ها، در پی بازنمود این اصل ساده امّا ژرف اند که حقیقت در ورای سویة جمعی اش، بُعدی فردی و شخصی نیز دارد که اصالت و اهمیّتش از شکل جعی نمای آن اصلا کمتر نیست: «ای نفس، سپردنِ راه نجات از تو بُوَد، و سپردن راه هلاک هم از تو بدان قدر که شناخته ای و دانسته ای» (مجموعة مصنّفات افضل الدین محمّد مرقی کاشانی، ص ۳۲۵). این سرودهایی که هنوز هم آدمیان را به خود می خوانند، همچنین، راهنمون ما به این آموزه بودند که جستجوی حقیقت، بیش از هرچیز و پیش از هر چیز، سلوکی باطنی است که سالک در آن، با اراده به دریافت حقیقت، بسا که به تشبّه به موضوع این خواسته و آرزو راه تواند بُرد و باطن خویش را دگرگون تواند کرد.
در این مقام، حقیقت دیگر آن امرِ خودبنیادی نخواهد بود که با جهان درونی ما کمترین ارتباطی ندارد؛ بلکه همان خویشتنِ از بنیاد استحاله شدة ما است که در جست و جوی جهان به گام های استوار ما و در گفت و گوی جهان با حضور زندة ما رُخ برمی نماید؛ و اینچنین است که نفسِ ما آئینه نمای جهان خواهد بود و جهان آئینه گونیِ نفسِ ما را برخواهد نمود. و این همان تفسیر متفاوت بابا افضل کاشانی از خانة وجودی آدمی است که به فرجام بر آن است تا فرایادمان آورد که «جز در روشنان نور نمی توانیم زیست».
«عقل چیست؟ قندیل عالَم مهین، و نور طور سینین، و امیرِ دادِ و هذا البلد الأمین، و خلیفة عادل حضرت ربّ العالمین است. عقل چیست؟ سلطان عادل خوشخوست، و سایة رحمت لا هو الاّ هوست». (مجالس سبعة مولانا)
● اندر احوال بابا افضل کاشانی
افضلالدّین محمّد بن حسین بن محمّد خوزه مَرَقی کاشانی، حکیم، عارف و شاعر ایرانی نیمة دوّم سدةششم و ربع نخست سدة هفتم هجری است. از سوانح زندگیاش چیز زیادی نمیدانیم. گویا پیری گوشهگیر بوده که حکومتگران با وی چندان خوش نبودهاند؛ چنان که روزگاری به اتّهام سحر وجادو به زندانش میافکنند. تولّدش پیش از ۵۵۰ هجری و درگذشت او باید میان سالهای ۶۱۰ تا ۶۲۸ هجری بوده باشد.
بابا افضل که در میان حکمای مسلمان، از بزرگترین شاعران رباعیسرا است، برخلاف آثاری چون شفاء ابنسینا و المعتبر ابوالبرکات بغدادی، اثری جامع و دربردارندة تمام ابواب حکمت ننوشته است و هر یک از رسالاتش به موضوع یا موضوعاتی حِکمی پرداختهاند. به همین دلیل هم ترسیم جهانبینی خاصّ او، نگرشی همهجانبه به این آثار را برمیتابد؛ به ویژه که آنها ترکیب موجّهی از میراث فلسفی اشراقی و یونانی و هرمسی را در ظرف اندیشة ایرانی/ اسلامی در اختیارما مینهند.
آثار او که به نثر روانی نوشته شدهاند، از برجستهترین نمونههای نثر حِکمی فارسی هستند و شایسته است که افزون بر مضامین عرفانی و فلسفیشان، از نظر زیباییشناسی نثر فارسی هم بررسی شوند.
آثار افضلالدّین را، بجز اشعار و رباعیّاتش، چنین میتوان طبقهبندی نمود:
آثار فارسی مشتمل بر رسالههای بزرگ و کوچک و نامههایی در پاسخ به پرسشهای شاگردان و یارانش؛ که مهمترین آنها عبارتند از: عرضنامه، جامع الحکمه، جاوداننامه، رهانجامنامه، ساز و پیرایة شاهان پرمایه، مبادی موجودات نفسانی، ایمنی از بطلان نفس در پناه خرد، تقریرات و فصول مقطّعه. آثار دو زبانه مانند مدارج الکمال یا گشایشنامه و رساله در علم و نطق یا منهاج مبین.
ترجمههای آثار پیشینیان به فارسی مانند ترجمة رسالة نفس ارسطو، ینبوع الحیات یا ترجمة سیزده فصل از سخنان هرمس الهرامسه و ترجمة تفاحه یا سیبنامة منسوب به ارسطو.
● از میراث معنوی بابا افضل کاشانی
«آدمی مرکّب است از عالَم جسمانی و روحانی؛ و فهرستِ هر دو عالم است. و هرچه در عالَم موجود است به کلّیات، اندر آدمی موجود است به جزویّات، و مرکّب است از بسایط و وسایط، و از معانی معقول و محسوس، و فرزندِ دو عالَم است: تن در این عالَم، و جان از آن عالَم».۱
این سخن، جانمایة انسانشناختِ پیر فرزانهای از میراثبانانِ روشندلِ ایرانی است که شرفِ عالَم را در به پیدایی درآوردن آدمی میداند؛۲ آدمی را میوة عالَم میداند و او را درختی میخواند که میوهاش نَفْس است؛ نفسیکه ثمرش خِرَدی است که به فرجام، لقای حقّ را نتیجه میدهد.۳در نظر بابا افضل، نفس برآمده از مجموع این قواست: حسّ و خیال و گمان و حفظ و جز آنها. با این حال، این به معنای تفاوت جوهریِ جسم و نفس نیست.۴ در نظر این واپسین میراثدار انساندوستی اسلامی در سدة ششم هجری، آدمی گوهری دارد با دو حیث: نفس و جسم؛ یکی پایا و دیگری گذرا، یکی جنباننده و دیگری جنبشپذیر، یکی فاعل و دیگری منفعل.۵
بابا افضل «تن» را «من جسمانی» میخواند؛ آن هم در صیرورتی که از جسم مطلق میآغازد، به جسم مرکّب راه میبرد، آنگاه به ترتیب در جسمهای نباتی و حیوانی ره میسپارد تا سرانجام به جسد انسانی بازرسد.۶
«نفس» یا «من نفسانی» نیز به گاه پیوستاریاش به جسم مطلق، طبع نام دارد و به هنگام پیوستنش به جسم مرکّب، قوّت مزاجی. در همراهی با جسم نباتی و حیوانی نیز به ترتیب، نفس روینده و نفس حیوانی خوانده میشود تا آن هنگام که به جسد انسانی بپیوندد و نفس انسانی نام گیرد و از مراتبی چون عقل عملی یا نفس کاتبه و نفس فاکره و نفس حافظه و نفس گویا یا ناطقه برخوردارشود. هرچند که این پایان ماجرای او نیست. این نفس «چون به حقّ تعالی رسداز روی شناخت و دانش، آن را روح مقدّس خوانند».۷
چنان که میبینیم، در نگاه پیر فرزانة ما، نفس موهبتی است با قابلیّتهاییکه باید پرورده شوند. البتّه، او با روشنبینی خاصّ خود اذعان دارد که نفس پذیرای صفات متضادّ است؛ چنان که قابل اخلاق شیطانی سبعی است وقابل صفات انسانی و اخلاق مَلَکی:
«او فاعل خیر و شر است به خواست و اختیار، و نیککردار و مطیعاست چون فرشته، و بدکردار و بدنهاد است چون دیو، و جوانمرد و دلیر است چون شیر، بخیل و غریبِ دشمن است چون سگ، و مایل است به بالا چون آتش و هوا، و مایل است به سفل چون آب و خاک، و زیانکار است چون زهر و سودمند است چون تریاک و جز آن، که پوشیده نگشت از کَس، که به دیدة عقل بر چیزها نظر کند و معنیهایی که در طینت انسی و جنّ است، و نفس مردم۸ هر آینه قابل معانی متضادّ است که قبول تواند کردن صفات مَلَکی را از راستی و فرمانبرداری و نیکوخویی و... و قابل است مر ضدّ این اخلاق را از ناپاکی و بیفرمانی و کافری و منافقی... و متابع بودن هر زیان بیسود».۹
امّا، این عقل، یا در بیان فارسیترش خِرَد، چیست که بدان بر امور بباید نگریست و از این تضادها بباید گریخت؟
در نگاه پیر درونبین کاشانی، خِرَد جز تن و جان است؛ امری است مستقلاز آن دو؛۱۰ و در یک سخن، بخشودهای است رحمانی به آدمی، به این دانة عالَم کبیر؛۱۱ که به اعتبار آن، آدمی را از کلّ عالَم برتر میتوان دانست.۱۲ بااین حال، افضلالدّین نیکْ آگاه است که این ویژگی، سبب امتیاز ما بر سایر موجودات عالَم نیست و بر بنیاد آن نمیتوان بشر را امری ممتاز از جهان دانست؛ چرا که آدمی یعنی معنا یافتن در پیوندهایی چند وجهی؛ پیوندهایی میان خود، دیگری، طبیعت و...، و در یک کلام: با جهان؛۱۳ چراکه «حقّ تعالی کتابِ جهانِ مردم را نسختی کرد از این جهان - یعنیصورتِ عالَم - و از آن جهان - یعنی باطنِ عالَم و حقیقتش -».۱۴
او که نفس و روح را یکی میداند،۱۵ از نفسی کلّی سخن میگوید که بر همة این عالَم نظر میافکند و بدان عنایت دارد.۱۶ گویی همة عالَم، حضوری زنده است.
و این، همان بنیادِ ساده امّا ژرفِ هستیشناختِ بابا افضل است؛ اینکه ما و جهان در وحدت بسر میبریم:
«خدای تعالی ظاهر و باطن جهان و ظاهر و باطن مردم را بر یک اندازه آراست، رحمتِ بر خلق را، تا بدین دو کتابِ خدا که برخوانند راه یابند به لقای خدا، و هیچ کتاب نیست که به لقای خدا راهنمایتر است از این دو کتاب، یعنی جهان بزرگ و جهان مردم، که هر دو نبشته و نگاشتة اوست».۱۷
اگر بپذیریم که تمام جهان معنادار است و رموزی دارد، آیا آن را به عنوان سلسلهای از روابط و نیروهایی در نظر نخواهیم گرفت که هر یک نماد و رمزی دارند که باید آنها را دریافت؟ در این صورت، بیگمان، مسئلة مهم، ارتباط زندة ما با جهان خواهد بود؛ و چنین است که آن را در مقام راستیناش خواهیم دید: محلّ بروز فیض آفریدگار.
این هماهنگی کیهانی، دستاوردهای بس مهمّی تواند داشت: بر تحمّل ما خواهد افزود و بر احترام ما به دیگران و به هر آنچه که در این عالَم حضور دارد. در عین حال، ما را به عنوان عضوی از یک پیکرة زنده و پویا، از رخوت خواهد رهانید تا دیگر بیتفاوت نباشیم و سهم شایستة خویش در آن را بر عهده گیریم.
خِرَدی که ارزانیِ ما شده است، افزار شناخت این جهان است، امّا تمام حقایقِ آن را فراچنگ نمیآورد؛ بلکه برای دستیابی به پاری از این حقایق، ازشهود نیز باید بهره برد۱۸ و با آنچه که نفس کلّی در تک تک موجودات عالَم به ودیعت نهاده است به گفتگو باید نشست. چه، تنها در این صورت است که با در نظر گرفتن وحدت کیهان و آدمی، در مسیر سلوک به کیمیاگری تبدیل خواهیم شد که میکوشد جانش را دچار استحاله کند و با یکایک آفریدگان این عالَم دوست شود. در چنین فضایی تواند بود که به جای خویشیابی، با خویشتنِ خود دوست توانیم شد و سرشت واقعیمان بر ما آشکار خواهد گشت. همان سرشتیکه شیخ نوراندیشان ایران، عاشقانه چنیناش خطاب کرده است:
«أیّها السیّد الرئیس و المَلَک القدّیس و الرّوحانی النّفیس، تو، ای سرور و سالار من، ای فرشتة فرخنده و روحانی گرانبها؛ أنت الأبّ الرّوحانی و الولد المعنوی، تویی پدر روحانی و فرزند معنوی نیز هم؛ المتبتل باذن اللّه بتدبیر شخصی، به اذن پروردگار خویشتن را وقف تدبیر و ادارة من کردهای؛ المبتهل إلی اللّه عزّوجلّ إله الالهة فی تکمیل نقصی، و در جبران نقص من به پروردگاری روی آوردهای که ایزد ایزدان است؛ اللاّبس من الأنوار اللاّهوتیّة أسناها، آراسته به روشنترین و درخشانترین انوار لاهوتی؛ الواقف من درجات الکمال فی أعلاها، جای گرفته در بلندترین مراتب کمال؛ اُسمأ لک بالّذی منحک هذا الشرف العظیم و وهبک هذا الفیض الجسیم، به حقّ آن که این شرف والا بر تو بخشید و این فیض بزرگ را نیز؛ الاّ ما تجلّیت لی فی أحسن المظاهر و أریتنی نور وجهک الباهر، در زیباترین چهرهها بر من رخ بنما و فروغ چهرة تاباک خویش را هم؛ و توسطت لی عندالله الالهة بافاضة نور الأسرار، و نزد پروردگار میانجی من باش تا نور اسرار خویش بر من بتابد؛ و رفعت عن قلبی ظلمات الاستار بحقّه علیک ومکانته لدیک، و پردههای تاریکی از قلبم بردار به حقّی که بر تو دارد و به جایگاهش نزد خود».۱۹
● جهان آئینهگون نفس به روایت بابا افضل کاشانی
«ای نفس، نفس را سه پایه تواند بود؛ تو پایة بلندتر جو: یک پایه، دانشِ بیکار است؛ و خداوندِ این پایه چون سلاحداری بُوَد که دلِ کارزار ندارد، و بَد دل را از سلاح چه فایده رسد؟ و دوّم پایه، کاری است بیدانش، و خداوندِ این پایه چون دلاوری بُوَد بیسلاح، و اگر چه هم ناتمام است لکن دلیرِ بیسلاح قادرتر بُوَد از بَد دلِ پُر سلاح، پس کارگرِ بیدانش شریفتر از دانائی بیکردار؛ و پایة سوّم دانش با کار است، و او چون دلیریست تمامْ سلاح، و این شریفتر پایه است.۲۰ ای نفس، هر که سلاح بیفکند در جهاد، و خود را به دشمن سِپُرد، بند و گرفتاری وی را واجب شد؛ و هر که به سلاح کارزار کرد، و نفس را بپائید و بِنَسپُرد خود را، قتلش واجب شد. و هر نفس که آمد بدین جهان، طبع او را از این دو حال گزیر نیست: یا کشتن، یا بند. هر آن که بند و گرفتاری گزید بر خود عذاب دراز اختیارکرد، و هر که کشتن بر اسیری گزید ارجمند مُرد، و آن مُردگی زیستن بُوَد وی را و رستگاری از اسیری و بند و خواری و درازی عذاب».۲۱
این نغمات شورانگیز، که سرنوشت آدمی را در آمیزهای از سلوکی شخصیو نبردی باطنی رقم میزنند، فرازهاییاند از ترجمانِ فارسیِ کتابِ مُعاذلة النّفس یا یَنبوعُ الحیات هرمس الهرامسه به قلم افضلالدّین محمّد مرقی کاشانیدر نیمة دوّم سدة ششم هجری.
بابا افضل کاشانی، با ترجمان فارسی این سرودهای هرمسی در پی چه بوده است؟ و چرا رنج ترجمان متنی چنین دشوار را بر خود هموار نموده است تا یکی از زیباترین خویشتنگوییهایِ زبانی را در اختیار ما نهد که به تعبیر دلنشین یکی از همروزگارانش «زبان بهشتیان و ملائکهای» است «که در گردِ عرشِ عظیم» هستند؟۲۲
در تاریخ اندیشههای عرفانی در جهان ایرانی / اسلامی، از بابا افضل به عنوان جامعترین پیر صوفیه یاد شده است؛۲۳ پیری که امّا، بیش از همه به فلسفه پرداخته است و در آموزهها و آثارش، به خلاف بارقههای ناپیوسته ومنقطعِ اندیشه و آثار ابنعربی، روندی مستمر از الهامات درونی را میتوان پی گرفت که درصدد بازنمود بینشی باطنی و حکمتی پنهانی است؛ بینش وحکمتی که نه فلسفه را به یافتههای صِرفِ عقلی تقلیل میدهد و نه تصوّف را به دریافتهای صِرفِ شهودی بسنده میدارد؛ و گفتنی است که با مراجعه بهآثارش نیز درمییابیم که به رغم پرداختن به بیشتر مباحث فلسفی، محوریّتاصلی اندیشة او همانا برنمودنِ همپیوندیِ شاخههای مختلفِ علوم در روشنانِ خودشناسی است؛۲۴ چرا که در نظرش، خودشناسی تنها دانشی است که هیبتِ امرِ مقدّس را با درنگِ عقل درهم میتواند آمیخت و در اتّحاد با نور باطن آدمی به عنوان بارقهای الهی، بدانجا راه میتواند بُرد که داننده با دانسته و شناسنده با شناسا یکی شود؛ چنان که در نیایشی دلانگیز چنین میسراید:
«خداوندا، عظمت تو مانع شناخت تو میشود. هر که به فروغ نور تو، یعنی خِرَد، راهْ بازِ حضرتِ تو یافت، و از ظلماتِ وهم و خیال و حسّ و جسم و طبع به واسطة آن نور بیرون افتاد، او را هر نفسی دواعی عشق آن حضرت زیادت شوند، و تا چراغِ وجودِ خود در آفتابِ چشمة کلّی گم نکند و همگی آن نشود و دوئی برنخیزد شناختِ به حقیقت حاصل نشود».۲۵
این نیایش صمیمی و پرشور، آیا اشارتی دوباره بر تلاش شهسوار دیگری از میدانِ جانهای پاک ایرانی نیست که میکوشد با حرمت نهادن به روح آدمی و صورتهایِ معنویِ این جهانِ به هم پیوسته و از هم گسستهنما، رمزی دیگر از حیات معنوی آدمی را برگشاید و با پاس داشتنِ حیاتِ روح، حقیقتِ زندگی را به وارثانِ مشروعِ آن بنمایاند:
«سالک را سه چیز ضرورت است: یکی همّتِ عالی، دوّم خاطرِ قوی، سیّوم ارادتِ نیکو. اگر نه همّت بلند بُوَد نتواند دیدن مقامی را برتر ازاو؛ و اگر نه خاطر توانا بُوَد نیارد مقام بلند در دل گذرانیدن؛ و اگر نه ارادت نیکو بُوَد نتواند رسیدن بدانچه همّت عالی او در خاطر قوی گذرانیده است. به ضرورت این سهگانه متعیّن است».۲۶
در نظر این پیر دانادلِ کاشانی، آدمی تنها از راه آگاه شدن از امور کلّی است که به هستی راستین میتواند رسید و بر عالم مسلّط میتواند شد و عالم را جزو خود میتواند کرد:
«از مخلوقات هیچ چیز آن کمال ندارد که مردم، و همه چون پارهااند و مردم چون کلّ، و همه مسخّرند مردم را، و تسخیر ایشان مردم را بر دو گونه پدید آید: یکی عامّ و ظاهر، و دیگر خاصّ و به حقیقت نزدیکتر؛ امّا از روی ظاهر آنکه زمین را مسخّر کرد تا هر تخم را که در وی پاشد به میوه باز دهد... و همچنین آب را مسخّر وی کرد تا آنچه آشامیدن را و خوردن را باید بردارد... وهمچنین جانوران دیگر را مسخّر مردم کرد... و همچنین هوا را مسخّر وی کرد... و همچنین آتش را... و آسمان و کواکب را... وامّا تسخیر این چیزها بر سبیل خاصّتر آن است که از این چیزها مر آن را که خواهد بتواند دانست و به حقیقت و اصل آن تواند رسیدن به نفس. و تسخیر بر حقیقت این است که چیزی جسمانیرا نفسانی کند، و از مأوی و حیّزِ حسّش به مأوا و حیّزِ نفس بَرَد به دانستن و دریافتن، و از تباهی و فنا به قرار و بقا رساندش، چه صورتهای دانسته در نفس تباه و نیست نگردد، اگرچه محسوسش باطل گردد و فانی شود».۲۷
در واقع، بابا افضل که از واژة دانش، روشنی و پیدایی و وجود چیزها را مُراد کرده است و از داننده، علّت و سبب روشنی و پیدایی چیزها را،۲۸ نفسآدمی را سنجة پوشیدگی و روشنی اشیاء برمیشمارد. در نظر او، این نفس:
«حیّز و معدنِ پوشیدگیِ جهانِ جسمانی است و آن را عالَمِ جزوی خوانند و حیّز و معدنِ پیداییِ جهانِ نفسانی است و خِرَد، و آن را عالَمِ کلّی خوانند».۲۹
از نظر بابا افضل، نفس، یا در بیان فلسفیترِ او، خودِ انسانی به آینهای میماند که بر آشکار کردن جملة جهان حقیقی بر آن کس که از عهدة شناخت خود برآید تواناست.۳۰
بدینسان، افضل الدّین با برنمودن پیوند میان دانش و هستی، کمالِ هستیهای جسمانی را در صورت معقولی بازمیجوید که دستامدِ نفسِ آگاهِ آدمی است. در واقع، از نظر او، از آنجا که فعلیّتِ همه چیز در دانش ریشه دارد و حتّی اراده و فاعلیّت نیز از آن الهام میگیرند، هرگاه که آدمی از راه دانایی بر اشیاء احاطه یابد، ذات دانایش، آغاز و انجام هستی خواهد شد:
«دهر که مدّت همیشگی و جاودانی است به وجود مطلق به پای بُوَد و وجود مطلق به دانای وجود مطلق، و این است غایت ونهایت جملة علوم، و علم است کمال و غایت و تمامیِ مردمی، و مردمی است غایت و تمامیِ حیات، و حیات است تمامی و کمالِ جنبشِ اجسام، و جنبش کمالِ جسم بودن، و جسمیّت کمالِ قبولو پذیرایی، و قبول و پذیرایی اثرِ فاعلی، و فاعلی اثرِ شوق و ارادت، و ارادت اثرِ دانایی، و دانایی اثرِ ذاتِ دانا، و ذاتِ دانا اوّل و آخر هستی... ما چنان دیدیم که مردم را هر چه به کار است وناگزرانِ اوست، با اوست و در اوست، و معدن و منبع آن خود است و هر آنچه برون اوست شِبه و مثال صُوَرِ نفسِ اوست واصل و حقیقت همه با اوست».۳۱
میتوان پرسید که نسبت این سخن با روزگار ما چیست؟ روزگاری که تفسیرهای گوناگونی را برتابیده است و متفکّران مختلف از چشماندازهای گوناگون درصدد تفسیر و تبیین آن برآمدهاند و به رغم تمام اختلاف نظرها، همگی در مفهومی محوری همداستان شدهاند که همانا «آشفتگی» باشد. در واقع، اکنون در روزگاری بسر میبریم که آشفتگی در همه چیز رسوخ کرده است؛ از روابط آدمی با جهان پیرامون خود گرفته تا رابطة او با خویشتناش و با دیگران. و میتوان پرسید که این آشفتگی، آیا بیش از هر چیز، و پیش از هر چیز، دستامد قهر و حسرت ما نیست؛ قهری که البتّه، به تعبیری اشراقی، سویهای کیهانی نیز دارد و حسرتی که از روزمرّگیها و سرگشتگیهایمان ناشی میشود. و درست در چنین فضایی است که سخنِ پیرِ کاشانیِ ما نیکْتحفهای مینماید. چه، اگر از ژرفای جانمان بپذیریم که نفسِ ما آینة جهان است وجهانْ آینهنُمایِ نفسِ ما، درخواهیم یافت که تا آن هنگام که در جهان با حسرت و قهر و آشفته حال بنگریم، جهان در ما چنین خواهد نگریست. در این صورت، آیا درنخواهیم یافت جهانی که با قهر پدید آمده است تنها با محبّت است که نجات مییابد؛ و آیا در این صورت، بزرگترین معجزة انسانی را در درون خود محقَّق نخواهیم کرد و ایمان نخواهیم آورد که این معجزة بزرگ همان حادثة به ظاهر ساده و بیاهمیّتی است که در درونِ ما رُخ میدهد نه آنچه که لزوماً در جهانِ خارج نمودی پُر هیاهو دارد؟ معجزهای که هرگاه چهره برنماید، بیگمان آنقدر صداقت خواهد داشت که با دیگرانش بتوان شریک شد. و این همان اشارت بزرگی است که اکنون دهههاست از یادش بردهایم؛ اشارتی که سِیرِ ما از آغاز تا فرجام و از مبدأ تا معادِ وجودمان را به سیری معکوس از یافتن به بودن و آنگاه از بودن به یافتن برگزار میکند؛ که در آن، سیطرة عقل اوّل در مقام آن خلیفة خداوند که قلمرواَش از افلاک تا عناصر چهارگانة آب و آتش و باد و خاک گسترده است از سیر نزولیاش خبر میدهد، و گذارِ طبیعت از عالَمِ جمادات و نباتات و حیوانات به آدمی در مقام دیگر خلیفة خداوندی از سیر صعودیاش.۳۲ و در همین سیر صعودی است که پیوند ظاهر و باطن معنیدار میشود و از نفسِ دَرّاکی سخن بهمیان میآید که:
«ارواحِ باطن را چون جان بُوَد، و ارواحِ باطن مر اجسادِ ظاهر را چون جان باشند، و نفس اندر میانِ مراتبِ باطنِ خود چون مصباحی بُوَد اندر میان زُجاجه، و ارواحِ باطن چون زجاجه اندر مِشکات، و ظاهرِ اجساد چون مشکات. پس از یک روی، نه بر حقیقت بلکه به مجاز، مصباح نفسِ درّاک به خود روشن بُوَد، ومشکات مراتبِ اجساد از زجاجه روشن؛ و نفسِ درّاک است که شجرة مبارکه است، که نه از شرقِ ارواح است و نه از غربِ اجساد».۳۳ بابا افضل برآمده از گرایش هرمسی ژرفی که دارد، به فعلیّتِ کامل رسیدنِ سرشتِ هر چیز را غایت و هدفِ آن چیز میداند.۳۴ پس، در نظرِ او، طبیعتِ کاملِ آدمی که در مقامِ عالَمِ صغیر از همة مراتبِ عالَمِ کبیر برخوردار است نیز از به فعلیّت رساندن یکایکِ قابلیّتهایش ناگزیر است و از همین روست که با تربیّت و پرورش خِرَد به عنوان موهبتی خاصِّ آدمی، میتوان به تعادلی راه بُرد که فضیلتهای اخلاقی دستامد والای آن هستند.۳۵ و پیوند خُجستة اخلاق با هستیشناسی اینچنین است که معنادار میشود: «عالَم درختی است که بار و ثمرة او مردم است؛ و مردم درختیاست که بار و ثمرة وی خِرَد است، و خِرَد درختی است که ثمرة او لقای خدای تعالی است».۳۶
● کرامت انسانی به روایت جامعترین پیر صوفیه
«مراتب آیات حقّ تعالی در آفاق و انفس۳۷ چون گنجخانهای است در بسته که به کلید جهانِ مردم توان گشود، و شناختِ هر چیزی به درستی پس از شناختِ خود تواند بود، چه از مخلوقات هیچ چیز آن کمال ندارد که مردم، و همه چون پارهااند و مردم چون کلّ، و همه مسخَّرند مردم را، و تسخیر ایشان مردم را بر دو گونه پدید آید: یکی عامّ و ظاهر، و دیگر خاصّ و به حقیقت نزدیکتر؛ امّا از روی ظاهر آنکه زمین را مسخّر کرد تا هر تخم را که در وی پاشد به میوه باز دهد، و برهای گونهگون بردارد، آنچه پوشیدن را شاید به جامه کند، و آنچه گستردن را شاید بگسترد، و آنچه خورش بهائم را سزد بدیشان دهد؛ و همچنین آب را مسخّر وی کرد تا آنچه آشامیدن را و خوردن را باید بردارد و آنچه با دیگر چیزها خواهد که بیامیزد به کار بَرَد، و اگر خواهد با خاکش یار کند و از آن بناها و مساکن سازد؛ و همچنین جانوران دیگر را مسخّر مردم کرد تا آنچه کار کردن را شاید در کار آرد و آنچه خورش را شاید ذبح کند و آنچه نشست را شاید برنشیند، چنان که گفت: أوَ لَم یَرَوا أنّا خَلَقنا لَهُم مِمّا عَمِلَت أیدینا أنعاماً فَهُم لَها مالِکونَ * وَذَلَّلناها لَهُم فَمِنها رَکوبُهُم وَ مِنها یأکُلونَ * و لَهُ فیها مَنافعُ و مَشارِبُ أفَلا یَشکُرونَ.۳۸ و همچنین هوا را مسخّر وی کرد تا به نفس زدن از آن مدد حیات خود میدهد و نیز در آن تصرّف کند و به مایة سخن و گفتار کند، و هر صورت که خواهد از صورت و شکل حروف و هیأت نغمات به آسانی بیرنجی در آن پوشد. و همچنین آتش را مسخّر وی کرد تا از درون تن اخلاط را همیپزد و از برون در آنچه میخواهد به کار میبَرَد. و آسمان و کواکب را دلیل و پیشوای بینائی مردم کرد تا هر آنچه خواهد که بیند به نور ایشان آن را تواند دید. و همچنین خشک و ترِ زمین را مسخّر وی کرد تا هر سوی که خواهد سفر کند و سیاحت. و امّا تسخیر این چیزها بر سبیل خاصّتر آن است که از این چیزها مر آن را که خواهد بتواند دانست و به حقیقت و اصل آن تواند رسید به نفس. و تسخیر بر حقیقت این است که چیزی جسمانی را نفسانی کند و از مأوی و حیّز حسّش به مأوی و حیّز نفس بَرَد به دانستن و دریافتن، و از تباهی و فنا به قرار و بقا رساندش، چه صورتهای دانسته در نفس تباه و نیست گردد، اگرچه محسوسش باطل گردد و فانی شود. پس دانسته شد که هیچ مخلوق را کرامتِ مردم نیست، چنان که گفت: وَلَقَد کَرَّمنا بَنیآدَمَ وَحَمَلناهُم فی البَرِّ والبَحرِ وَرَزَقناهُم مِنَ الطَّیِّباتِ وَفَضَّلناهُ عَلی کَثیرٍ مِمَّن خَلَقتَنا تَفضیلاً».۳۹
● دانش و رستگاری در سخن پیر دانادل کاشان
«ای نفس، عالم طبیعت روشنیست و تیرگی، پس تیرهاش را به کار بر پیش از روشنش، که در تدبیر و سیاست صافی آشامیدن پس از تیره بهتر از تیره آشامیدن پس از صافی».۴۰
در این جهان پیچیده، که بیشتر مردمانش در ورطة کفر و ایمان، بدگمانی وخوشبینی، یأس و امید و ... حیرانند و بسا که از خوانشهای رسمی معنویّت طرفی نمیبندند، این سوگسرودههای هرمسی در مقام بخشی از میراث معنوی ایرانی، به چه کار ما میآید؟
هرگونه پاسخی به این پرسش، آشکارا، از سویی بازبسته است به چگونگی رویکرد ما در برخورد با این میراث، و از سوی دیگر به نحوة درنگ و دریافت پیچیدگیهای جهان کنونی و فهمهای موجود از آن.
این مجال، برای ارائة پاسخی در خورد به این پرسشها، چندان بایسته و شایسته نیست. با این حال، نمیتوان از اشارت به دستاورد بس مهمّی خودداری کرد که این میراث، برای همامروز ما دارد: از ورای بسیاری از متونِ برآمده از دل این میراث، تلاش صادقانه و صمیمانة مردمانی را شاهدیم که برای فهم جهان پیرامون خود و برای معنی دادن به این جهان از هیچ کوششی رویگردان نبودهاند. اینکه آیا آنها هم دلهرهها، اضطرابها و در یک کلام، «موقعیّتی چون ما» را تجربه کردهاند یا نه، پرسشی است که شاید هیچگاه پاسخ روشنی نیابد؛ با این حال، نمیتوان انکار کرد که این نوشتههای بازمانده در سیر تاریخ پر فراز و نشیب ایران زمین، در پی بازنمود اصلی ساده امّا ژرفاند: حقیقت در ورای سویة جمعیاش، بُعدی فردی و شخصی نیز دارد که اصالت و اهمیّتش از شکل جمعینمای آن اصلاً کمتر نیست.
اکنون در جهانی به سر میبریم که با گذشته تفاوت تعیینکنندهای دارد؛ بسیاری از مرزها برداشته شدهاند؛ فاصلة بین قارّهها به سرعت طی میشود؛ و در نتیجه، مواجهة بیواسطة جهانهای مختلف، آنها را رو در روی یکدیگر نهاده است؛ به ویژه که بخش مهمّی از این برخوردها در محیط مجازی رخ میدهد. انسان عصر جدید در معرض سیلی از اطلاعات از هم گسسته قرار دارد و گونهگونی اندیشهها و رفتارها را آشکارا شاهد است. هر روز، باری از دادهها بر او تحمیل میشود، و بسا که کمترین کارکرد این وضع، از دست رفتن وحدت و تمامیّت اندیشه و احساس او، و در یک کلام، سرگردانی جان بشری باشد.
به نظر میرسد که از جمله راههای برونرفت از این وضعیّت متناقضنما، برقراری پیوند دوبارهای میان دانش و هستی باشد و در پیش گرفتن سلوکی دوباره؛ سلوکی که با یافتن هستة مرکزی وجود آدمی، بر آن است که آرام آرام، این هستة مرکزی را ظرفی کیمیاگون سازد تا عناصر به ظاهر متضادِّ درون را به شیوهای هماهنگ در کنار یکدیگر نهد و با مجال بخشیدن به تجربیّاتِ باطنیِ شخصی، از همگسستگیِ جان و خِرَد را ترمیم کند و دیگربار، اَشکال متنوّعی از رستگاری را برنماید:
«ای نفس، هر که درختِ پاک کارَد پاک خورَد، و هر که پلید کارَد پلید؛ و ثمرة کردار نیک چون اصلش بُوَد نیک، و ثمرة کردار بد چون اصلش بُوَد بد؛ و اندک دانش با کارکرد بِدان، سودمندتر از بسیار دانش که کار به وی اندک بُوَد».۴۱ بابا افضل کاشانی، بیهیچ گفتگویی، از سلسلة بزرگانی است که به زندگی خود در پی برقراری دوبارة این وحدت بودهاند. او به عنوان شاخصترین نمایندة خردگرایی ایرانی در نیمة دوّم سدة ششم هجری، در آثار متعدّد خود درصدد برقراری پیوندی معنادار میان دانش و هستی است. پیوندی که کمال هستیهای جسمانی را در صورت معقولی میجوید که دستامد نفس آدمی است؛ چرا که باوری ژرف دارد «که آدمی در کوشش از برای نجاتجستن است»۴۲ و «جز دل دانا مهبط نور هستی [حقّ] نیست».۴۳
افضلالدّین که همچون دیگر میراثبران اندیشة هرمسی، نفس را امری متمایز از عالَم نمیداند، تضادّ موجود در عالَم را نه برآمده از فریبکاری آن، بلکه ناشی از فکرت آسیبدیدة آدمی میبیند؛۴۴ فکرتی که درمانش التجا به خِرَد است:
«طریق رستگاری و امن مردم از هلاک و دمار، پناه جستن است به خِرَد و در حمایت وی شدن، و میل و کشش سوی حالهای ناپاینده و لذّتهای تن ناپایدار از خود دور داشتن، و در حرکت و سکون و خواب و بیداری بر اندازة خِرَد بودن».۴۵
البتّه، پیر خِردگرای ما، به رغم آنکه عقل را ارزشی ویژسته مینهد، امّا هرگز رابطة آدمی و عالَم را به صِرفِ دریافتِ عقلانی فرونمیکاهد۴۶ و بر رابطة تزکیة نفس و دانش حقیقی تأکید میکند؛۴۷ همچنان که بر مفهوم والای عشق:
«عشق تو مرا زندة جاویدان کرد
سودای توأم بی سر و بی سامان کرد
لطف و کرم تو جسم را چون جان کرد
در خاک عمل بهتر ازین نتوان کرد»۴۸
در واقع، نظر او دربارة وحدت جوهر و ماهیّت عالَم نیز از همین منظر فهمپذیر است؛۴۹ و نیز سخنش دربارة نسبت عاقل و معقول:
«هر دانسته معلول است مر داننده را و هر داننده علّت است مر دانسته را، و وجود علّت پیشی دارد بر وجود معلول. دانستگیعالم وجود معلول است عالم را، و دانندگیِ داننده وجود را علّت است داننده را، و وجود داننده پیشی دارد بر وجود دانسته. عالَم [مرکّب] از موجودات شخصی و جزوی است، و جزوی فرع کلّیاست. پس عالم جزوی به عالم کلّی به پای است. دانستة جزوی به قوّتْ معقول است، و معقولِ به قوّتْ به معقولِ به فعل به پای است، و دانندة عالم جزوی اگرچه به قوّت عاقل است لکن معقول است به فعل، و عالم بدو به پای است».۵۰
آدمی با معرفت یافتن به امور کلّی به وجود تامّ پدیدهها دست خواهد یافت وآنها را از آنِ خویش خواهد کرد.۵۱ امّا این همة ماجرا نیست. این درست است که دستیازی به پدیده ها موجب تداوم حیات اوست، امّا توانایی راستین، نفسانیکردن امور جسمانی است از راه آگاه شدن از آنها؛ چرا که برخلاف صورت محسوس پدیدهها، صورت معقول آنها در نفس نه تباهیپذیر است و نه گذرا.۵۲
بدینسان، آدمی با دستیابی به دانایی در مقام والاترین مراتب وجود، بر جملة پدیدهها محیط خواهد شد تا ذاتِ او آغاز و انجام هستی باشد؛ و این معنای راستین حیات است: در آغاز، عالَم اجسام و طبیعت، با تعقّل آدمی زنده شود و به فرجام نیز نفسِ عاقل و داننده به معانی معقول پیوندد و با پیوند به عالَمِ معانیِ معقول دانا شود؛ همان عالَمی که قایم به ذات خود است.۵۳
رستگاری و کمال آدمی نیز چنین است؛ بازبستة کمال ادراک و تعقّل اوست در مقام خلاصة این عالَم۵۴ و دستامد طلبِ اتّحاد عقل و عاقل و معقول؛ طلبی که تمامی مراتب عالَمِ وجود را از آغاز تا فرجام در بر گرفته است:
«کمالِ عالَم به تولید و تفریع است، و کمالِ قوّتِ تولید و تفریع به ترکیبِ بسایط، و کمالِ ترکیب و جمعِ بسایط به استحالت و تغییر، و کمالِ استحالت و تغییر به حرکتِ فزایش، و کمالِ حرکتِ فزایش به حیات و حسّ، و کمالِ حیات و حسّ به قوّتِ ادراک و تعقّل، و کمالِ قوّتِ ادراک و تعقّل به فعلِ اداراک و تعقّل، و کمالِ فعلِ تعقّل و دانش به اتّحادِ عاقل و عقل و معقول. و این است هستیِ تمام و شادی مستدام و لذّت باقی؛ چه، لذّت نیست جز آگهی از اصول به موافق، و نیست چیزی موافقتر از هستیِ تمام، و نه تمامی فزونتر از احاطت به همة هستیها، و نه لذّتی پایندهتر از آگهی ذاتِ هستی تمام از خود، که چشمة بقا و دوام جاوید این است».۵۵
● رستگاری به روایت رسالة فی المبداء و المعاد
در ادامه، سه فصل نخست از رسالهای آمده است که پیر روشندلان ایران زمین دربارة نسبت دانش و فکرت و رستگاری نگاشته است.
این رساله را از روی نسخة شمارة ۹۹۲ کتابخانة ملّی نقل کردهام که گویا کهنترین نسخة بازماندة آن، و در عین حال، کهنترین نسخة آثار این مایة فخر اهل کاشان است.
این نسخه، مجموعة ارزشمندی است از میراث فلسفی و عرفانیِ فارسی و عربیِ سدههای پنجم و ششم هجری به خط عبدالدّاعی محمّد بن علی دامغانی جاجرمی که در سال ۶۵۹ هجری کتابت شده است؛ با عاشقانهای از ابنسینا، این سرفرازترین خردگرایِ ایرانی، آغاز میشود و رسائل متنوّعی از احمد غزالی، آن شیخ الشّیوخ عاشقان خراسانی، شهابالدّین سهروردی، آن عاشقتریناشراقی ایرانی و... را در بر دارد.۵۶
از این رساله که در صفحات ۳۲ تا ۴۲ نسخة یاد شده قرار دارد، افزون بر ده نسخة دیگر موجود است؛۵۷ و بر اساس شماری از این نسخهها و برخی نسخههای مِلکی شادروان سعید نفیسی، پیش از این به همّت شادروانان مجتبی مینوی و یحیی مهدوی در بخش تقریرات و فصول مقطّعة مجموعة مصنّفات افضلالدّین محمّد مرقی کاشانی (تهران، ۱۳۶۶ش، صص ۶۲۳- ۶۱۱) منتشر شده است.
مصحّحان دانشمند این اثر، بر اساس فحوای کلام بابا افضل به هر یک از شش فصل رساله نامی دادهاند. با این حال، با مراجعه به فهرستی که عبدالدّاعی دامغانی در انتهای نسخة کتابت کردة خود (ص ۵۲۹) تنظیم کرده است، درمییابیم که نام اصلی آن رسالة فی المبداء و المعاد بوده است.
متن ارائه شده در برگهای بعدی این دفتر، در صفحات ۳۲ تا ۳۷ نسخه قرار دارد که برای نمونه، تصویر صفحاتی از آن را در ادامة متن حروفچینیشده آوردهام.
در این روزگار تلخ، که شماری از دستاندرکاران نسخههای خطی، تنگنظرانه و کوتهبینانه به پاسبانی پرهیاهوی مردهریگها نشستهاند، دوست بلندهمّت و حکمتپیشهام جناب حسین مفید با نیکرویی و گشادهدستی تصویر این نسخه را در اختیارم نهاد. سپاسگزار اویم. باشد که چون او، پاس داشتن بیمنّت میراث بزرگانمان را وجه همّت خود قرار دهیم.
رسالة فی المبداء و المعاد
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
ربّ تمّم بفضلک
[در کوشش از برای نجات جُستن]
بدان که آدمی در کوشش از برای نجات جستن است. اکنون ما را دانستنی است که آدمی نجات از چه میجوید، از المی، یا آنچه از نهایات الم است، چون هلاک؛ و معلوم است که فناء مطلق مؤلم نیست، زیرا که نتواند بود که همه چیز معدوم بُوَد و از عدم آگه باشند، پس معلوم شد که خوف بیشتر ازعدم است در حالِ وجود. پس ما را بحث ضرورت بُود از آنکه این عدم مندفع میشود یا نه، واین وجود را باقی میتوان داشت یا نه. چون نظر کرده شد، از عدم احوال اجسام وجود جسمیّت باطل نمیشود، ولیکن آن وجود ما را سودمند نیست، از آنکه در وجود آگاهی نیست. پس ما طالب وجودی هستیم که در آن وجود آگاهی بُوَد، و بیخبری هرگز نباشد، و آن وجود جز وجود عقلی نباشد، که آگه بودن از نتایج عقل است. پس طلب کردن آگهبودن از مهمّات است، و طریق آن از روی تفکّر نزدیکتر و آسانتر بُوَد. و تفکّر [۳۲] به فراغ نفس ممکن بُوَد، و فراغ نفس [نه] از همه چیز واجب است، بل از آن چیز واجبتر بُوَد که مضادّ فکر بُوَد، و نه هر آن چیز که مضادّ فکر بُوَد واجب بُوَد از آن احتراز کردن، بلکه هر آن چیز که از محسوسات و جسمانیّات باشد، و از احوالی که از کَون و فساد خالی نباشد، چون لذّات حیات حسّی جستن و اندیشیدن آن و طریقِ یافتنِ آن، یعنی راحات حیات حسّی سگالیدن؛ باید که نفس از چنین فکر فارغ و جدا بُوَد که چون نفس را از چنین افکار فراغ بُوَد، به ضرورت فکر در چیزهاء متضاد این افکار باشد از آنکه فکر خاصیّت نفس است و نفس گویا یعنی نفس انسانی هرگز از فکر جدا نتواند بود؛ و چون از فکر در چیزهاء مختلف و متغیّر پرداخته بُوَد، به ضرورت در خود بُوَد و چون در خود بُوَد به جز از آنکه مددی از خودش بیند نیابد. واللّه اعلم.
▪ فصل [در طریق دفع آفات فکر]
چون معلوم شد که وصول بدین مقصود به واسطة فکر تواند بود [۳۳] طریق دفع آفات فکر ضرورت بُوَد از کردن، و آنچه در این باب سودمند است قیام نمودن به اعمالی چند که مدد اخلاق پسندیده دهد و از اخلاقی که متضادّ آن بُوَد تجنّب نماید و آن مداومت بُوَد بر اعمال خیر و اقوال صدق.
و به اعمال خیر آن میخواهیم که میل به چیزهائی که مقتضی شهوت و غضب بُوَد نکند و اگر در اندرون آن میل قوّت دارد نگذارد که آن آرزو یافته شود و از احوالی چند که در آن اندوهی یا المی یا انقباضی تولّد کند بر آن احوال صبر و شکیبائی نماید و مستعجل نشود و گریز نخواهد و نجوید که دفع چنین آفات جز به صبر نتوان کرد تا در نفس قوّت مصابرت غالب شود هم از آنچه خواهد و هم از آنچه خواهد و هم از آنچه نخواهد.
و چون این قوّت مستحکم گشت، آثار تضاد نماند و به قدر دور شدن ازعالم تضاد نزدیک شدن بُوَد به عالم بقا که آن عقلی است؛ و چون بدینمرتبه رسید، او را درجة ملکوت حاصل شد؛ سعی کند تا بیابد. انشاء اللّه.[۳۴]
▪ فصل [در افعال خیر]
افعال خیر و اعمال برّ، بر تعاقب توان دانست: هر عمل که مردم را انجام به دانائی کند و به آگاهی، اگرچه در صورت آن اعمال را جمهور خلق نیکو نهبینند و از حسنات نشمرند، آن حسنات باشد؛ و هر کارکرد و عمل که در [بی] خبری سر آید و به آگاهی نرسد، اگرچه جمهور خلق آن را از اعمال خیر شمرند نه اعمال خیر بُوَد، اگرچه صورت عبادت و غیر آن دارد.
▪ فصل دیگر [از فنا ایمن گشتن]
برهان بر آنکه در چه مرتبه به یقین شود ایشان را [که] از فنا ایمن گشت.
گوئیم آن گَه ایمن شود که بداند که هستی وجود کلّی است و هیچ کلّی محسوس نتواند بود و نه مخیّل و نه موهوم و جز عقلی نتواند بود.
و چون هستی کلّی بُوَد و کلّی معقول بُوَد، وجود عقلی جز در نفس نَبوَد و در هیچ جسم نتواند بود.
وجود نفس علم نفس بُوَد به خود و این وجودش از خود بُوَد و هر آنچه وجودش از خود بُوَد از فنا ایمن بُوَد و تغیّر و فسادِ وجودهاء جزوی [۳۵] بُوَد به وجود کلّی زیان ندارد از آنکه این جزویّات که در معرض استحالت و تغیّرند چون مستحیل میشوند در علم و دانستن آن و در داننده هیچ استحالت پیدا نمیآید و ثبات بر این یقین بر تفاوت تواند بود، باشد که بعد از یافتن ودانستن آن هرگز فراموش نشود و باشد که محتاج بُوَد به تکرار آن چند کرّت تا چنان مستحکم شود که اگر شروع کند در اعمال حسّی یا حالتی افتد چون خواب و بیماری، آن یقین باطل نشود و فراموش نگردد، و نفس به خودی خود مشغول باشد نه به احوال و آلاتش چون حواس و اعضا.
و چون بدین مرتبه رسیده باشد، وجودی ضروری بُوَد؛ یعنی وجودشذاتی [باشد] و عالِمیِ او هم وجودش بُوَد به خودی خود، و قادریِ او هم علمِ وی بُوَد به وجود اشیا و حیات وی دانستنش بُوَد بدانکه خود را میداند و چیزها را میداند و در این حال نه مرید باشد و نه کاره، بل مُدرِک خود وغیر خود باشد و چون این مرتبه یافت [۳۶] با هرچه دانسته است اتّصال دارد و به ذات او متّحد بنفسه شود.
و چون عُلقَتِ طبیعی به کلّی برخیزد و حواس و آلاتش باطل شوند این مشاهده دایم گردد، چه شاغل نماند و هیچ جزوی نَبوَد که به وی رسد تا او را مشغول گرداند. خاصّه این یقین نفس را در آن حالت کرامت افتاد که شواغل حسّی و ادراکات جزوی هنوز بودند، لیکن اگر نفس در حال حیات از ادراک خود و ادراک وجود کلّی محروم ماند، بعد از بطلان ترکیب آلات و اعضاء، این مرتبه او را نتواند بود و همچنان باشد که پیش از بطلان حیات بود در ادراک بیخبر و غافل، لابل زیانکارتر، بدان سبب که ادراکات حسّی نیز نماند و به دوزخ ابد پیوندد.
وقانا الله منها
وحشرنا مع محمّدٍ المصطفی و أهل بیته الأخیار فی جنّته
بمحمّدٍ و آله الطّیّبین الطّاهرین
نویسنده: محمد - کریمی زنجانی اصل
منبع: ماهنامه - اطلاعات حکمت و معرفت - ۱۳۸۸ - شماره ۴۸، اسفند - تاریخ شمسی نشر ۰۰/۱۲/۱۳۸۸
پی نوشت ها:
۱) خواجه افضل الدّین محمّد کاشانی، جامع الحکمه، به کوشش محمّد تقی دانشپژوه، تهران، ۱۳۶۱ش، ص ۳۱، بند ۱۴.
۲) همو، همان، پیشین، ص ۳۲، بند ۲۱.
۳) همو، «جاوداننامه»، مجموعة مصنّفات افضل الدّین محمّد مرقی کاشانی، بهکوشش مجتبی مینوی و یحیی مهدوی، تهران، ۱۳۶۶ش، ص ۳۱۵.
۴) همو، «مناسبت جان با تن»، مجموعة مصنّفات افضل الدّین محمّد مرقیکاشانی، پیشین، ص ۶۶۲:
«تن و جان به هم تمام و کاملاند و از هم جدا نیستند: تن و جان به هم تن است، و جان و تن به هم جان است؛ تن را چون به چشم حقیقت بینی جان باشد، و جان را چون به چشم اضافت بینی تن باشد. و در جملة محسوسات و معقولات و متقابلات همچنین میدان».
گفتنی است که این سخن او با رأی شیخ اشراق در این زمینه در رسالة پرتونامه (مجموعة مصنّفات شیخ اشراق، به کوشش سیّد حسین نصر، تهران، ۱۳۸۰ش، ج ۳، ص ۲۶ به بعد) مناسبت تمام دارد.
۵) همو، «جاوداننامه»، مجموعة مصنّفات افضل الدّین محمّد مرقی کاشانی، پیشین، ص ۳۰۵.
۶) همو، همان، پیشین، صص ۳۰۴ - ۳۰۳.
۷) همو، همان، پیشین، ص ۳۰۵.
۸) در سخن بابا افضل «مردم» یعنی «آدمی».
۹) خواجه افضل الدّین محمّد کاشانی، جامع الحکمه، به کوشش محمّد تقی دانشپژوه، پیشین، صص ۳۲ - ۳۱، بند ۱۷.
۱۰) همو، «ایمنی از بطلان نفس در پناه خِرَد»، مجموعة مصنّفات افضل الدّین محمّد مرقی کاشانی، پیشین، صص ۶۰۵ - ۶۰۴:
«خِرَد نه تن است و نه جان که اگر خِرَد تن بودی همة تنها خردمند بودی و اگر خِرَد جان بودی هر جانور خردمند بودی».
۱۱) خِرَد با علم به قوای سازندة نفس و آگاهی از آنها، بر همهشان محیط است؛ واز همینجا است که بر خلاف نفس، امور متضادّ در آن راه ندارند، امّا آنها را درمییابد. اینگونه، باقی و پایدار است؛ هم بر جان مسلّط است و هم بر تن.
نک: همو، «ایمنی از بطلان نفس در پناه».
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست