سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

بساز و بفروش های اهل سیاست و تاریخ


بساز و بفروش های اهل سیاست و تاریخ

حق این بود که این شرح را به خود آن مجله فرستاده باشم ولی به دو دلیل چنین نشد دلیل اول این که معمولا مقالات من در اطلاعات چاپ می شود از روال خود عدول نکردم علاوه بر آن متوجه شدم که اطلاعات معمولا گزارش جلسات بزرگداشت را همیشه چاپ می کند

چندی پیش، بنیاد دایره`‌المعارف بزرگ اسلا‌می، یک مجلس تکریم برای سرکار خانم منصوره اتحادیه، محقق و معلم تاریخ ترتیب داده بود که گویا جمعی از همکاران در آن مجلس سخن راندند و گروهی کثیر از شاگردان خانم اتحادیه در آنجا شرکت داشتند. مخلص پاریزی نیز آرزو داشت که در این مجلس باشد، ولی دایره`‌المعارف ما کوهنورد شده، بنیاد خود را در تپه‌های دارآباد --- که تا قله دماوند فاصله زیادی ندارد -- پایه ریخته و برای رسیدن به آنجا پر سیمرغ رستمی لازم است و کمند اسفندیاری و بال پرواز کیکاوسی، و طبعاً برای پیرهایی چون من که به قول ایرج میرزا:‌

گر از سرچشمه، تا سرتخت باشد سفر با پای پیری سخت باشد

پس توفیق حضور مخلص حاصل نشد؛ اما اتفاقاً همان روزها مصاحبه‌ای را که مجله خوش چاپ <ایران‌دخت> با خانم اتحادیه انجام داده بود، خواندم که بسیار دلپذیر بود؛ برآن شدم که در باب سه چهار سطر آن مصاحبه، چند سطری به صورت حاشیه و یا تفسیر بنویسم که خود ادای یک دین، و شرکت غیرفیزیکی - به قول امروزیها - در آن مجلس بوده باشد.‌

البته حق این بود که این شرح را به خود آن مجله فرستاده باشم؛ ولی به دو دلیل چنین نشد: دلیل اول این که معمولا مقالات من در اطلاعات چاپ می‌شود. از روال خود عدول نکردم علاوه بر آن متوجه شدم که اطلاعات معمولا گزارش جلسات بزرگداشت را همیشه چاپ می‌کند؛ چنان که مثلا نزدیک به صد مورد، شاید هم بیشتر گزارش جلسات بسیار سودمند انجمن آثار و مفاخر فرهنگی را که به همت استاد کم‌نظیر آقای دکتر مهدی محقق بی‌وقفه فراهم می‌آید، به تفصیل همیشه چاپ می‌کرده است و در مورد مجلس آقای دکتر بجنوردی که برای خانم اتحادیه فراهم آمده، چیزی ننوشته بودند. من این وظیفه را به عهده گرفتم و با یک تیر، دو نشان زدم: هم از مصاحبه‌کنندگان مجله ایران‌دخت که بسیار شیرین هم نوشته‌اند، یاد کرده‌ام و هم وظیفه خود را در بزرگداشت همکار و همسایه خود سرکار خانم اتحادیه به جا آورده‌ام. هم اینکه به روال همیشگی خود عمل کرده و نصیحت حکیم برده‌ای را به کار بسته‌ام که می‌فرماید: سر همانجا نه که باده خورده‌ای! البته اطلاعات هم تا هنوز ستونها و صفحات زن و مرد را از هم جدا نکرده است؛ امیدوارم بر من منت نهد و این یادداشت را به چاپ برساند. اما دلیل دوم آن را بعداً ضمن مقاله خواهم گفت.‌طبقه نسوان ایران دخت هم می‌توانند همت مردانه کنند، همین یادداشت را عیناً در مجله خود نقل کنند که به قول مولانا.‌

شمع از برق مکرر بر شود

خاک از تاب مکرر، زر شود

گر هزاران طالب‌اند و یک ملول‌

از رسالت بازمی‌ماند رسول‌

پریروز که مصاحبه دلپذیر با سرکار خانم اتحادیه را ملاحظه می‌کردم، در آخر مصاحبه که توسط خانمها مریم شبانی و آمنه شیرافکن انجام شده بود، این جملات پایانه جلب نظرم کرد:<... آماده برخاستن شدیم که به ناگاه سئوالی درباره سرنوشت خانه‌ای که در آن زاده شده است، از او پرسیدم. منصوره اتحادیه در خانه معروفی که ناصر تقوایی سریال دایی جان ناپلئون را در آن ساخته بود، زاده شده و چند سالی زندگی کرده بود؛ خانه‌ای که اکنون مخروبه شده و نشانی از آمد و رفت سالهای دور را ندارد. پرسش ما پاسخ جالبی داشت: نه تنها آن خانه، که تمام خانه‌هایی که منصوره اتحادیه در آن بزرگ شده، امروز بخشی از تاریخ تهران است:< ... من در خانه کوچه اتحادیه لاله‌زار، متعلق به پدر بزرگم حاج رحیم آقای اتحادیه به دنیا آمدم. بعد از چند سال به خانه‌ای رفتیم که اکنون سفارت فلسطین است؛ بعد در خانه‌ای که اکنون انجمن حکمت و فلسفه است و در خیابان نوفل لوشاتو واقع است، ساکن شدیم. آن خانه را قوام‌السلطنه ساخته و پدرم خریده بود. از آنجا به خانه‌ای که اکنون سازمان انتقال خون است، رفتم، در خیابان وصال. خلاصه کودکی من در این منطقه گذشته است...> (مقاله مهمانی زنان، مجله جهان زنان، شماره ۳ ص۲۰. هفته‌نامه ایران‌دخت، شنبه ۳ اسفند ۱۳۸۷ ش / ۲۱ فوریه ۲۰۰۹م. بها هزار تومان). گفت: نرخ بالا کن که ارزانی هنوز...!‌

وقتی این یادداشت را می‌خواندم، به خاطرم رسید که من اتفاقاً همه این سه چهار خانه، بلکه پنج شش خانه خانم اتحادیه را دیده‌ام و بی‌موقع ندانستم که در باب این دیدارهای خودم اشاره‌ای به میان آورم.‌

قبل از همه چیز عرض کنم که سابقه آشنایی من با خانم اتحادیه نزدیک به پنجاه سال پیش بالغ می‌شود. آن روزها من به عنوان غلط گیر مجله دانشکده وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شده بودم و در عین حال دوره دکتری تاریخ را هم می‌خواندم. استادی داشتیم به نام دکتر حافظ فرمانفرمائیان که بسیار جوان بود، و او یک روز یادداشت‌هایی که من در باب کرمان جمع کرده بودم، دید و بدون مقدمه گفت: <آقای باستانی، یک کتاب تاریخ کرمان به اسم سالاریه در کتابخانه دانشکده حقوق هست، بیا و آن را تصحیح کن و حاشیه بر آن بنویس و آن را چاپ کن. من مخارج چاپ آن را خواهم پرداخت.> ‌

توضیح این نکته لازم است که حافظ یکی از آخرین پسران عبدالحسین میرزا فرمانفرما، یک کتابخانه به نام فرمانفرمائیان در دانشکده ایجاد کرده بود و نسخه‌های بسیاری خطی و چاپی در آنجا گذاشته بود، و همین خانم منصوره اتحادیه که آن روزها هنوز بیش از بیست و پنج شش سال نداشت- آن کتابخانه را اداره می‌کرد. برخورد من با ایشان در همان گوشه کتابخانه بود. من آن کتاب سالاریه را دیدم و بعد متوجه شدم که نسخه اصل کتاب به خط مولف در کتابخانه ملک است و دو سه نسخه دیگر نیز که متعلق به مرحوم سعید نفیسی و دیگران بود، دیدم و مطابقه کردم و کتاب چاپ شد که تا امروز چهار پنج بار تجدید چاپ شده است.‌

بگذریم، قصد من اشاره به جمله آخر مصاحبه خانم اتحادیه بود و خانه‌هایی که او پی در پی عوض کرده و جا به جا شده است.‌اول این نکته را عرض کنم که بزرگترین خدمت آقامحمدخان به قاجار این بود که تهران را پایتخت قرارداد؛ زیرا فی‌المثل اگر اصفهان یا تبریز یا شیراز یا هر جای دیگر را پایتخت می‌کرد، خاندان قاجار ناچار بودند در قلعه کهنه‌های شهرهای قدیمی پناه بگیرند و توی خانه‌های کهنه شهرها صورت مصادره یا تصرف عدوانی و حتی اگر هم دوستانه اسیر این و آن باشند و دلشان خوش باشد که حکومت می‌کنند، اما او آمد و یک دهکده سرسبز و پر باغ در دامنه البرز را که معمولا برف کوهستانش جاودانی است و قناتهای زیردست خود را همیشه پرآب نگاه می‌دارد، آمد و این جای بکر را پایتخت قرار داد و جانشین اوهم خواهیم گفت چگونه بچه‌های خود و اهل را بر ایران مسلط کرد، صاحبان این باغها و ملک‌ها شدند و خانه‌های نوساز ساختند و وزیران و منشیان و مستوفیان که اتفاقا به علت گذار آقا محمد خان از تفرش و بیتوته شبانه در آسیای آن همه افراد با سواد آن ولایت صاحب عنوان و عشیره گردیدند، در مدت کوتاهی، خانه‌ها و باغهای کم‌نظیر متعلق به این دو طبقه در شهر تهران پدید آمد و یکی از وزرایی که صاحب آلاف و اولوف ملک شد، میرزا ابراهیم خان امین السلطان آبدارچی ناصرالدین شاه است که بر اثر حسن خدمت مورد قبول گرفت و تا مقام صدر اعظمی هم پیش رفت و چون در سفر خراسان که همراه ناصرالدین شاه بود درگذشت، ثروت و ملک و حتی مقام او و عنوان اتابک اعظم به پسر دوم او علی اصغر خان منتقل شد.‌

میرزا ابراهیم، یک باغ بزرگ را در نزدیک باغ لاله زار از شاهزادگان شمس‌الدوله و سیف‌الدوله به چهار هزارتومان خریداری کرد (کتاب تهران، خانم سیما کوبان، مقاله دکتر عبدالله انوار، شماره۳ ص۳) و این باغ بزرگ به فرزندش علی اصغرخان رسید و بعد از قتل او (۱۳۲۵ق) توسط ورثه او تقسیم شد و خانه‌های متعدد از آن بیرون آمد که از کوچه اتابک (کوچه فعلی روزنامه کیهان) تا کوچه باربد و امان‌پور ادامه می‌یافت و دو تن از خریداران قسمت عمده این باغ، یکی مرحوم حاجی رحیم آبادی اتحایه تبریزی بود که کوچه جلوخانه او هنوز هم به کوچه اتحادیه معروف است، در کنار منزل ظهیرالدوله و انجمن اخوت و یکی هم سرلشکر امیرافضلی در همسایگی اتحادیه و بعدها حزب توده این محل را از صاحبان آن اجاره کرده و کلوپ مرکزی قرار داد و تا ۱۳۲۷ش/۱۹۴۹م. که بعد از تیرخوردن شاه حزب توده غیرقانونی اعلام شد، ‌این کوچه و این خانه‌ها مرکز آمد و رفت و فعالیت بسیار بود.‌

میرزا ابراهیم صدراعظم که در ابتدا قهوه‌چی‌باشی ناصرالدین شاه بود، پارک دیگر هم داشت که امروز مرکز سفارت روسیه در تهران است. باری، مقصودم این بود که من هر دوی خانه‌های این کوچه را در ۱۳۲۵ش/۱۹۴۶م. که برای ادامه تحصیل به خرج دولت به تهران آمدم و در کلاس ششم ادبی مدرسه رشدیه ثبت نام کرده بودم، این کوچه را هم دیدم و آمد و رفتی هم داشتم.‌

خانه اتحادیه و حزب توده دیوار به دیوار بودند و گمان کنم یک در میانی هم داشتند که با هم آمد و رفت می‌کردند و آن‌طور که به خاطر می‌آورم روزی که حزب توده را آتش زدند، بخشهایی و اتاقهایی از همسایه هم سوخت که گفته‌اند <همسایگی یا بوئی، یا بویی یا خوئی‌‌.> ‌وقتی شعری را به مرحوم احسان طبری برای چاپ دادم:‌

بر مراد ما اگر این چرخ کج بنیاد نیست‌

لیک از این بیدادگر ما راهم استبداد نیست‌

چند باید داشتن امید بهبودی از چرخ؟

‌ نیک دیدیم اینکه او را پایه جز برباد نیست‌

طبری گفت: <هر چند دکترین ما با چرخ و روزگار و امثال اینها سازگار نیست، اما به هرحال چاپ‌ ‌می‌کنیم> و کرد.‌چند روز بعد که برای گرفتن شماره روزنامه‌ای که شعرم درآن بود به محل انتشار روزنامه رهبر در خیابان برابر ثبت کنار مجله ترقی رفتم، دیدم که چه آشفته است و آتش از روزنامه بالا می‌کشد طبعاً آن روزنامه به دست خودم نرسید و بعد از آن هم مردم به جای رهبر منتشر شد. به علت مقررات سخت حزب توده در جلسه دوم یکی از کمیته‌ها به من اعلام کردند که به علت عدم انضباط از کمیته اخراج خواهد شد و همین طور هم شد، زیرا در ساعت تشکیل کمیته، من به <خوانشگاه آریان> رفته بودم که مرحوم قدیمی درست کرده بود و با دهشاهی پول آدم می‌توانست هم روزنامه‌ها را بخواند و این خوانشگاه پشت شهرداری تهران بود. ‌

بار دوم، دیدار من از این خانه در تابستان ۱۳۳۴ ش/۱۹۵۴ م. بود که دیگر آبها از آسیاب افتاده بود و، مرغ در آن خانه پر نمی‌زد من و همسرم - که تازه ازدواج کرده بودیم- برای دیدار یکی از بستگان خانم به آن خانه رفتیم. مرحوم عباس شهریاری اهل کاشان که خدمتگزار وزارت فرهنگ و جزء مهاجرین خشکسالی‌های ولایت کاشان بود، با همسرش خانم فاطمه آموزگار که دختر دایی همسر من، در یکی از اتاقهای گوشه همین خانه سرایدار بودند، رفتیم و آنها را دیدیم و از خانه بازدید کردیم. همین بود و دیگر هیچ تا حالا که از قول خانم اتحادیه شنیدیم که آن خانه دیگر دارد صورت خرابه پیدا می‌کند تا روزی که سریال دایی جان ناپلئون در آن ساخته شد، کاری که شاهکار ایرج پزشکزاد است. شاید باز هم اواخر مقاله در باب این خانه گفتگویی بکنیم.

آمد و رفت در این خانه البته در امر سیاست و اجتماع آن روزهای بی‌تاثیر نبود، بسیاری از متینگ‌های ده هزار نفری میدان توپخانه یا بهارستان در اتاقهای همین خانه ترتیب داده می‌شد و اتفاقاً طوری بود که ما زودتر از دیگران خبر می‌شدیم؛ چه طور است که دلیل اجتماعی این آگاهی را در آن روزها تشریح کنم:‌

مطلب اینجاست که در مدرسه شیخ عبدالحسین - مدرسه ترکها- دوست همشهری یک کلاس پیشتر ما، آقای حسین شمسی میمندی که خدایش سلامت بدارد، یک اتاق با لطائف الحیل از مرحوم ثابت قزوینی متولی مدرسه گرفته بود و در آن اتاق من و شمسی و جلالی خلیل آبادی و یک دانشجوی مشهدی به نام طباطبایی بیتوته می‌کردیم و در این میان، شمسی یک مهمان روز هم داشت و آن آدمی بود شهر بابکی به نام مشتی‌حسن آب‌فروش. او البته اتاقی در وصف نار داشت که شبها به آنجا می‌رفت؛ ولی روزها می‌آمد به شهر و حدود بهارستان و توپخانه میدان کارش بود؛ به این معنی که دو تا کوزه داشت و دو سه تا لیوان که دو تا کوزه را به دو شانه خود آویزان می‌کرد و لیوانها را بر سر کوزه می‌گذاشت و راه می‌افتاد و هر کس تشنه بود و آب می‌خواست، او لیوانی پر می‌کرد و به او می‌داد و ده شاهی یا یک قران می‌گرفت. از جهت ارزش پول هم عرض کنم که خط ۹ اتوبوس از سبزه میدان تا دانشگاه یک قران می‌گرفت و آن‌ها از توپخانه می‌خواستند به سبزه میدان بیایند ده شاهی کرایه می‌دادند.‌

خوب، خواهید گفت: این هم شد کار که یک آدم دو ساعت انتظار بکشد تا یک رهگذر اتفاقا تشنه شود و لیوانی آب بطلبد؟ مطلب آن است که او چنین انتظاری نمی‌کشید؛ دوره‌ای بود که تشنجات اجتماعی هر روز تکرار می‌شد و احزاب گوناگون - خصوصا حزب توده- بیشتر روزها تظاهرات و متینگ داشتند و این جمعیت که در گرما و سرما تظاهرات می‌کرد و فریاد می‌زد: <مرگ بر میلسپو> و < زنده باد کارگر> گلویش خشک می‌شد و امثال حسن آب فروش روزی دهها کوزه از پشت توپخانه (یعنی آب شاه) آب می‌کرد و راه می‌افتاد، و پایان کار هم معلوم است. بهانه هم لازم نبود، گفتگوی نفت شمال باشد یا اعتصاب کارگران زیراب. و اگر هیچ کدام ازاینها نبود، مساله قنات حاج علیرضا در سرچشمه، بهانه‌هایی بود که هزاران جمعیت را گرد خود می‌آورد (در باب تظاهرات قنات حاج‌علیرضا، رجوع شود به:راه ابریشم، چاپ پنجم، ص ۴۵۹). جمعیت تهران هم که بعد از شهریور بیست دو برابر بیشتر شده بود و غیر از مهاجرت عادی کارگران بیکار شهری و روستایی، مهاجران آذربایجان و کردستان به علت تسلط حزب دمکرات در آن ولایات کاملا چشمگیر بود.‌

اما چرا مشتی حسن مهمان ما بود؟ او شهر بابکی بود و با شمسی آشنا بود. چون حمل دو کوزه و چند لیوان تا وصف نار برایش مشکل بود، عصر می‌آمد توی مدرسه و کوزه‌ها را می‌گذاشت جلو اتاق ما و می‌رفت، و صبح می‌آمد و آنها را می‌برد. او ظهرها بیشتر در هنگام کار غذا می‌خورد؛ ولی اگر گاهی خسته می‌شد ظهر می‌آمد در اتاق مدرسه و جریان متینگ را- که گاهی هم با زد و خورد تمام می‌شد- بیان می‌کرد و البته پولهای خرد را هم می‌شمرد و گاهی هم که ما کم پول می‌شدیم، او از همان پولها به ما قرض می‌داد و از شما چه پنهان، توی آن مدرسه، این مشتی حسن از همه کس پولدارتر بود.‌

اما جمله دوم خانم اتحادیه: <بعد از چند سال به خانه‌ای رفتم که اکنون سفارت فلسطین است...> اتفاقا من این خانه را هم یک بار، فقط یک بار، دیده‌ام و آن روزی بود که مرحوم قوام‌السلطنه، نخست وزیر ایران، حزب دموکرات ایران را تشکیل داده بود و با اینکه خود در کابینه‌اش، سه تا وزیر توده‌ای داشت، همه متوجه شدند که تشکیل حزب دموکرات، اگر نه به خاطر شکست حزب توده، بل به خاطر شکست حزب دموکرات آذربایجان است.‌

خدا رحمت کند مرحوم ناظرزاده کرمانی را، او که در آن وقت‌ها جوانی با استعداد و صاحب ذوق بود، پس از تحصیل دانشگاهی، مستقیما در دفتر شخص قوام‌السلطنه در آذر ۱۳۲۱ ش/۱۹۴۲ م به کار پرداخته بود و چون جوانی با ذوق و صاحب استعداد بود، دو سال بعد او را به مقام شهرداری شهرکرمان منصوب داشتند و خود در شعری گفته بود، گلایه مانند:‌

هر که این شعر مرا خواند، به شوخی می‌گفت:‌

حیف از این شاعر با ذوق که سر رفتگر است!‌

و من در ایامی که در کرمان شاگرد دانشسرای مقدماتی بودم، ناظرزاده را می‌دیدم که در چهره مردی رشید، در درشکه شهرداری می‌نشست و از این سر بازار تا آن سر بازار کرمان با درشکه عبور و بازدید می‌کرد و گاهی از مشتریان مغازه‌ها قیمت کالایی را که خریده بودند، سوال می‌کرد و به این طریق یک نوع بازرسی حضوری داشت که گاهی به تنبیه گرانفروشان هم می‌انجامید.‌

باری، قوام‌السلطنه به فکر تاسیس حزب دموکرات افتاد و در شهرستانها هم شعبات می‌خواست. در کرمان: دکتر بقایی‌کرمانی و مهندس رضوی و همین دکتر ناظرزاده مسئولان حزب شدند و اتفاقا همان روزها که من در تهران بودم، مرحوم ناظرزاده که خود کاندیدای حزب دموکرات بود به تهران آمد و با سوابقی که با قوام داشت، مسئول کار حزب در کرمان شد. ناظرزاده شعرهای مرا خوانده بود و می‌دانست با روزنامه روح‌القدس مرحوم پورحسینی در کرمان همکاری داشته‌ام. در تهران بعض روزها او را ملاقات می‌کردم؛ یک روز گفت:‌

-- باستانی، من امروز باید بروم خانه قوام‌السلطنه و اوراق حزب را از منشی او تحویل بگیرم و خداحافظی کنم. دلت می‌خواهد بیایی خانه قوام را ببینی؟ گفتم: با کمال میل. مرکز حزب البته در محل کافه شهرداری، محل فعلی تئاتر شهر در چهارراه ولی‌عصر بود؛ ولی کارهای اصلی در منزل مرحوم قوام، در اول خیابان کاخ از طرف شاهرضا (انقلاب) رتق و فتق می‌شد. با مرحوم ناظرزاده به خانه قوام رفتیم. اکبرخان اجازه ورود دارد. در سالن جمع کثیری بودند و قوام در صدر مجلس نشسته بود. در همان لحظه من متوجه شدم که یکی از دوستان دانشجوی من - ناصر زمانی - که اصلا کرد بود و چهره‌ای خوش برخورد داشت، مشغول خواندن شعر بود و اولین بیتش یادم مانده است:‌

ای احمد، قوام تو فخر زمانیا شایسته صدر اعظم ملک کیانیا

شعر را با صدای رسا خواند و مورد توجه قرار گرفت و به خاطر دارم مرحوم قوام به مرحوم موسوی‌زاده یزدی- که همه‌کاره حزب بود- خطاب کرد و گفت:‌<آقای موسوی‌زاده، بلند شو و از جانب من پیشانی این جوان را ببوس!>

بدین طریق آن روز برای اولین و آخرین بار من هم قوام‌السلطنه را دیدم - البته از دور - و هم خانه او را که یکی از زیباترین ساختمانهای تهران به شمار می‌رفت. لازم به ذکر نیست که هم مرحوم ناظرزاده و هم مرحوم مهندس رضوی و هم مرحوم دکتر بقایی، در آن انتخابات در کرمان پیروز شدند.‌داستان انتخابات بعدی و روی کار آمدن مرحوم مصدق و انشقاق میان مهندس رضوی و دکتر بقایی و تک‌راهه رفتن مرحوم ناظرزاده - که به سفر فلک‌الافلاک هم کشید، جای گفتنش اینجا نیست، چون مقصود اصلی، اشاره به خانه خانم اتحادیه بود که در این خانه سالها بیتوته کرده بود.‌

وقتی در ۳۰ تیر ۱۳۳۱ ش/۲۰ ژوئیه ۱۹۵۲م دولت مصدق سقوط کرد و قوام یک حکومت شش روزه تشکیل داد، با اعلامیه‌ای که در آن یک کلمه شعر منوچهری را تغییر داده، می‌گفت: <کشتی‌بان را سیاست دگر آمد...> و مردم قیام کردندو برای آتش زدن خانه قوام راه افتادند، مرحوم قوام <به راهنمایی یکی از زنهای خانه‌اش یک چادر مشکی پاره پاره به سر کرده، بقچه زیر بغل گرفته و چشمکی به اکبرخان که دم در بود، زد و به سرعت به طرف خیابان شاهرضا [انقلاب فعلی] سرازیر شد.کسانی که در خیابان کاخ بودند، به خیال اینکه یکی از کلفت‌های خانه وی می‌باشد، مزاحمش نشدند. بعد اطلاع حاصل شد که با ماشین پونتیاک عرب، فرار کرده است. (روزنامه نورآزادی، منتسب به احزاب چپ). خانه قوام سه نبش و چند در داشت که یکی از درها در خیابان صبا باز می‌شد و چنانکه گفتیم، اینک مرکز سفارت فلسطین در تهران است. این نیش که یک روزنامه چپ به قوام زده، عمق کینه آنها را نسبت به این مرد نشان می‌دهد.‌

حال که صحبت از چادر به میان آمد و مقاله هم در حق یک زن محجبه محققه و مورخه است، همین جا بهتر است که <کارد را سر بند بگذارم> و آن دلیلی را که وعده دادم که چرا مقاله را به خود مجله <جهان زنان> نفرستادم، اینک آهسته و تو گوشی بگویم، و آن این است که: این قدر خانمها توی سر چادر نزنند، و آن را <نخ> نکنند، چون این حرفها را نمی‌شد در مجله ایران‌دخت علی‌رووس الاشهاد گفت، تا صفحات اطلاعات جداگانه و زنانه و مردانه نشده است خواستم بگویم که بیخود نیست که مردها اینقدر طرفدار حجاب زنان هستند. دهها بار این چادر، خود همین مردان را از مخمصه‌هایی مثل مخمصه ۳۰ تیر نجات داده است و نه تنها مردان را، بل خود زنان را هم. توضیح این نکته اینجا لزومی ندارد، تنها اشاره کنم که یکی از زنانی که به حمایت چادر از مرگ حتمی نجات یافته، خانم مریم فیروز عمه مادر همین خانم منصوره اتحادیه نوه دختری سالار لشکر عباس میرزا پسر فرمانفرماست، و خود آن زن یعنی مرحومه مریم فیروز بعد از تیرخوردن شاه (بهمن ۱۳۲۷ش/فوریه ۱۹۴۹م.) و غیرقانونی شدن حزب توده و اشغال همان خانه اولی حاج رحیم، که خانم اتحادیه در آن بزرگ شده بود، مریم خانم ناچار شد پنهان شود و چون زنی سرشناس و مخالف حجاب بود و بارها به زبان آورده بود که: <مادر، هنوز آن کسی چادر سر من کنند، نزائیده...!> (چهره‌های درخشان، ص۱۲) اینک در کمال احتیاج و درماندگی، به چادر پناه برده و چون در خانه خودش چادری نداشت، به خانه یکی از بستگان خود مراجعه کرد و چادری از او قرض گرفت، و یک روز تمام این طرف و آن طرف گشت که کسی او را پناه دهد و نمی‌داد تا اینکه بالاخره به یک زن کرمانی که ازدوستان قدیم مریم بود، پیغام داد که: آیا می‌تواند او را پناه‌دهد؟ و آن زن بلافاصله گفته بود: بیاید، قدمش روی چشم. و وقتی که با چادر به خانه این زن کرمانی پناه برد، آن زن او را به خانه خود راه داد، در حالی که به قول خود خانم مریم: <آرام آرام قطرات اشک روی چهره‌اش سرازیر شدند و با همان حرکتی که برایم آشنا بود، با دو انگشت، مژه‌های بلندش را در میان گرفت و رو به بالا برد و صورت خود را پاک کرد و گفت: خواهرم، بمیرم برات!>‌

و من سالها دنبال این زن کرمانی می‌گشتم که اسم او را از زبان خود مریم بشنوم و توفیق دست نداد که او یا در روسیه و آلمان به حال تبعید بود و یا در زندان ایران، و <سال پیش هم درگذشت و آرزوی من برای شناخت آن زن مژه بلند کرمانی که همیشه از مژه‌های بلند خود گله می‌کرد و می‌گفت: هر وقت که گریه می‌کنم این مژه‌ها بلندتر می‌شوند و مرا آزار می‌دهند>، آری این آرزو به دل من مانده لابد برای روز قیامت! عجیب‌تر از همه داستان آن چادر است که آن خانم به مریم با شتاب داد، و بعد متوجه شده بود که همان چادری است که خودش در سفر کربلا تبرک کرده بود و با آن نماز می‌خواند. و این خانم همیشه خود را نفرین می‌کرد که چرا چادر متبرک خود را به یک زن کمونیست داده بود که لابد به تعبیر او سر و کاری با این حرفها نداشت! این زن همسر ناصرالدوله بود که خانه کم‌نظیر آنها نیز نصیب بساز و بفروشها شد! شما چه می‌گویید؟ بسا همین چادر متبرک شده بود که باعث شد تا چهل سال بعد هم مریم زنده بماند و بعد از انقلاب به ایران بیاید، و باز هم یک چادر به سر کند و برود در رفراندوم به نفع جمهوری اسلامی رای دهد! (در این باب رجوع شود به مقدمه نگارنده بر رساله ملا‌حان خاک فرمانفرما، چاپ نیک پور، و همچنین <گرگ پالان دیده> ص ۸۴). این را هم عرض کنم که طی تحقیقی که من در تاریخ کرده‌ام، دهها تن هستند که به کمک همین چادر از مرگ حتمی نجات یافتند: از فضل بن ربیع وزیر هارون و امین‌گیر تا همین قوام‌السلطنه صاحب‌خانه مورد بحث. تنها یکی از آخرین آنها بود در بغداد که درست نتوانست از آن استفاده کند و حرکات عجیب و غریب او در زیر چادر، انقلابیون را به تردید انداخت و او را گرفتند و به وضعی ناگوار به قتل رساندند و او نوری سعید، نخست وزیر قبل از انقلاب عراق بود، و راست گفته مولانا که فرمود:‌

چادر خود را بر او افکند زود

مرد را زن کرد و در را برگشود

زیر چادر مرد رسوا و نهان‌

سخت پیدا چون شتر بر نردبان‌

‌(در مورد این نجات یافته‌ها با چادر، من بحث مفصلی دارم که در کتاب فرمانفرمای عالم به چاپ رسیده است، چاپ پنجم، ص ۵۰۲ به بعد).‌ضمناً حالا که از پناه دادن کرمانیها صحبت کردم، این را هم بگویم که کرمانیها هر کس را پناه داده‌اند، هرگز با او معامله پادشاه ارمنستان و بابک خرمدین را نکرده‌اند و این نکته را من در مقاله‌ای که به مناسبتی در <اطلاعات ۸۰ سال> نوشته‌ام، به تفصیل شرح داده‌ام. (چاپ دوم، جلد اول، مقدمه) و اینک که مورد قوام‌السلطنه با چادر پیش آمد، باید عرض کنم که همان روزها گفتند شد و به حد شیاع رسید که قوام‌السلطنه، آن چند شب وحشتناک فرار را، در یک خانه امن از اولاد ضامن آهو در همین تهران گذراند، و آن پناه دهنده نیز کسی نبود جز مهندس رضوی کرمانی که آن روزها دست راست مصدق بود و نایب رئیس مجلس او بود و یک سیلی هم برای این طرفداریهای خود، از دست رئیس گارد مجلس یعنی سرهنگ برخوردار خورده بود. (گنجعلی‌خان، چاپ سوم ص۴۴۹).‌

یک کلمه هم باز در باب همان خانه که خانم اتحادیه از آن در خیابان فلسطین نام برد، بگویم: بعد از فرار و پنهان شدن قوام، مجلس؛ همان مجلسی که مهندس رضوی نایب رئیس آن بود، تصویب کرد که اموال قوام‌السلطنه باید مصادره شود و البته این خانه هم جزء آنها بود. جریان مصادره به صورت کج‌دارمریز تا بعد از کودتای ۲۸ مرداد یعنی تا مهرماه ۱۳۳۳ ش/ اکتبر ۱۹۵۳ م ادامه داشت و در ۲۹ مهر، دادگاه استان تهران علیه وزارت دارایی که مامور اجرای قانون مصادره ۱۳ آبان بود و به نفع قوام‌السلطنه رای داده بود، وزارت دارایی را ملزم به رفع مزاحمت از اموال متصرفی کرد. پس از مدتی، مجلس شورای ملی و سنا نیز رای به نفع قوام دادند.‌

دلیل این امر بر می‌گردد باز به مناسبات خانوادگی و زن و شوهری قوام و همسرش. و خلاصه این است که قوام‌السلطنه در عنفوان جوانی با اشرف خانم دختر علاءالدوله ازدواج کرده بود و از او فرزندی هم نداشت و سالها بعد بود که قوام با دختر یکی از اهالی لاهیجان که در آنجا قوام باغ‌ها و کارخانه چای خشک‌کنی داشت، ازدواج کرد و صاحب فرزندی به نام حسین شد؛ اما به هر حال، وقتی اعلان مصادره اموال قوام منتشر شد، اشرف خانم دختر علاءالدوله همسر قوام، سندی ارائه داد که در سال ۱۳۲۴ش/۱۹۴۵م. - یعنی شش سال پیش از این بگیر و ببندها - در محضر شریف العلما، جناب قوام مبلغ یک میلیون و دویست هزار ریال از خانم خود قرض کرده و در مقابل، عمارت مسکونی خود را گرو گذاشته است... و سند دیگری ارائه شد که خانه مسکونی متعلق به اشرف خانم است و قوام‌السلطنه تا فروردین ۱۳۳۴ ش/ مارس ۱۹۵۵ م. فقط حق استفاده از اتاق‌های مبله، اثاثیه، فرشها، کتاب‌ها و لوسترها را دارد و هم می‌تواند از صندوق خانه‌ای که لباسهای اختصاصی ایشان در آنجاست، استفاده کند. و این سند در صفحه ۳۹۶ و در دی ماه ۱۳۲۴ ش/ ژانویه ۱۹۴۸ م. یک ماه بعد از ۲۱ آذر و حوادث آذربایجان، در دفتر اسناد رسمی شماره ۵۲ تهران ثبت شده است. ( قوام‌السلطنه، جعفر مهدی نیا، ص ۷۴۴)، گفت: سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی...! بی‌خود نبود که می‌گفتند: <هر مرد بزرگ، زنی بزرگتر از خود دارد.>‌

من مخصوصاً این سند را در اینجا نقل کرده‌ام که مردان که می‌دانند، ولی خوانندگان مجلات بانوان هم بدانند که مناسبات خانوادگی یکی از معروف‌ترین نخست وزیران این مملکت و باز گرداننده آذربایجان و کسی که در واقع با سفر خود به مسکو و شرکت در شب‌نشینی معروف استالین، تکلیف آذربایجان را یکسره و استالین را <آچ‌مز> کرد، چه بود؟ مرحوم جهانگیر تفضلی که همراه قوام در این سفر بوده، جریان آن را به تفصیل نوشته که من خلاصه نقل می‌کنم:< ... پس از آن وارد سالنی شدیم که میز پذیرایی شام آماده شده بود... در کنار قوام‌السلطنه به خط ایستادیم تا سر و کله استالین از آن سالن ناهارخوری پیدا شد. مارشال بودینی و مولوتف در دنبال او بودند. پس از معرفی، هر یک از ما به طرف میز شام رفتیم که نزدیک به چهل نفر از ژنرالها، همراه سادچیکف که در آن سفر به عنوان سفیر آینده شوروی در ایران به قوام‌السلطنه معرفی شد، در دو طرف میز شام، مولوتف و استالین روبروی هم نشسته بودند، قوام‌السلطنه در دست راست، استالین و (جواد) عامری (وزیر خارجه ایران) در دست چپ او نشسته بودند... همین که هر کس به جای خویش نشست، مولوتف از جای خود برخاست و پس از چند جمله‌ای - البته با احترام کامل - گیلاس خود را به سلامت قوام نوشید. ما هم بلند می‌شدیم و گیلاسی که پیشخدمتها پی‌درپی پر می‌کردند، می‌خوردیم... باز به ما نوشاندند و نوشیدیم. در اینجا شایسته یادآوری است که عامری و دکتر شفق نطق ادبی سیاسی برای قوام‌السلطنه نوشته بودند که یک کلمه آن را هم قوام‌السلطنه نگفت... گیلاسهای ما را پر می‌کردند؛ اما استالین فقط شامپانی می‌خورد و اقلا دو بطری شامپانی خورد. مرتب سیگار می‌کشید، سیگار مشتیک‌دار که ته آن را می‌جوید... (خاطرات جهانگیر تفضلی، به کوشش یعقوب توکلی، ص ۶۲)، در این کتاب متن نامه مهم محرمانه استالین به پیشه وری، چاپ شده ( مورخ ۸ مه ۱۹۴۶ م/۱۹ اردی بهشت۱۳۲۵ ش) و طی آن، استالین صریحا به پیشه وری نوشته و طی آن تصریح کرده است که:< ... در ایران، با مناقشات حکومت و مقامات و ادارات و سازمانهای مرتجع انگلوفیل روبرو هستم، و برای اینکه از مناقشات استفاده کرده، به مسایل پشت پرده پی ببریم، باید به قوام کمک نمائیم و انگلوفیل‌ها را منزوی کنیم و برای بسط دموکراسی در ایران، پایگاهی به وجود بیاوریم. ما اینها را برای شما صلاح و مصلحت می‌دانیم....>‌

با این مقدمات بود که من که آن روزها از مدرسه شیخ عبدالحسین در بازار کفاش‌ها عازم دبیرستان رشدیه در شمس العماره بودم و شاگرد کلاس ششم ادبی بودم، کامیونهای سرباز را سپر به سپر مشاهده کردم که برای نجات آذربایجان به طرف کرج و قزوین و زنجان عازم بودند. تنها نگرانی من این بود که آخر سال تحصیلی بیشتر همکلاسهای خود را از دست می‌دادم؛ زیرا بیشتر آنها بچه‌های خانواده‌های آذربایجانی بودند که بر اثر وقایع آذربایجان به تهران مهاجرت کرده بودند و مدرسه رشدیه را فقط به خاطر آنها فراهم کرده بودند و اینک، بیشتر آن خانواده‌ها به زنجان و میانه و تبریز و ارومیه لابد باز می‌گشتند.‌

شاه بعد از قضیه آذربایجان، فرمانی به عنوان <جناب اشرف> به قوام‌السلطنه داد؛ اما وقتی قوام در اروپا با تشکیل مجلس موسسان بعد از تیر خوردن شاه اظهار مخالفتی کرد، شاه دستور داد که آن لقب پس گرفته شود و بالنتیجه قوام نامه‌ای به شاه نوشت به خط خود و طی آن این جمله را گنجاند: ...< جا دارد تصور شود که اوضاع ایران امروز با هفتصد سال قبل فرقی نکرده است؛ چنان که شیخ سعدی می‌گوید: <از تلون پادشاهان بر حذر باید بود که وقتی به سلامی برنجند و دیگر وقت به دشنامی خلعت دهند...> سپس این حق خود را یادآور شد که:< ... سهم مهم اصلاح امور آذربایجان به وسیله فدوی انجام یافته است.> و باز اضافه کرده که:< ... غیر از خود، برای احدی در انجام امور آذربایجان، سهم و حقی قائل نبودم و فقط نتیجه تدبیر و سیاست این فدوی بود که بحمدالله مشکل آذربایجان حل شد و اهالی رشید و غیرتمند آذربایجان با سیاست فدوی یاری و همکاری نمودند...> (چهار فصل، نوشته علی وثوق، ص۴۰).‌خدا رحمت کند مرحوم عثمان اوف رئیس آکادمی مسکو را، در یکی از کنگره‌ها که با هم بودیم، خیلی آهسته به گوش من گفت: اگر ما تاجیکها بودیم، یک مجسمه از قوام‌السلطنه می‌ساختیم و آن را در دروازه پل جلفا بر روی رود ارس نصب می‌کردیم که هر آذربایجانی از کنار آن بگذرد، یک رحمت به روح قوام‌السلطنه بفرستد! قوام در مورد بازگشت آذربایجان، در معامله با استالین، از یک تاکتیک شطرنج بازی استفاده کرده است که تفصیل آن را می‌توان در کتاب من(حماسه کویر، چاپ چهارم ص۶۵۱) ملاحظه کرد.‌

در مورد جابه‌جا شدن به خانه سوم، خانم منصوره اتحادیه می‌گوید: ...

< بعد در خانه‌ای که اکنون انجمن حکمت و فلسفه است و در خیابان نوفل لوشاتو واقع است، ساکن شدیم. این خانه را قوام‌السلطنه ساخته و پدرم خریده بود.>‌مخلص پاریزی باید عرض کنم که این خانه را هم من دیده‌ام و فکر نمی‌کردم که آن هم از علی اتحادیه باشد، منتهی گفته‌اند: <الحاضر یری ما لایری الغائب>، تردید در این مورد در واقع <اجتهاد در مقابل نص> است. تا آنجا که به خاطر می‌آورم می‌گفتند که خانه دکتر اعلم‌الملک بوده است و توران اعلم را من در سینه یونیورسیتر دیده بودم که می‌گفتند دختر وثوق الدوله برادر قوام بوده، و به هرحال معلوم می‌شود یک جوری نصیب اتحادیه شده بود، و قرآن کریم هم می‌فرماید: و تلک الایام، نداولها بین‌الناس، این دولت و ملک می‌رود دست به دست. روزگاری که استاد سید حسین نصر، پسر سید ولی الله خان نصر و داماد دکتر دانشور طبیب مخصوص شیر و خورشید سرخ در ایام حج، آن خانه را از یک طبیب که صاحب آن خانه شده بود، برای انجمن حکمت و فلسفه خریداری کرد. توضیح باید بدهم که دکتر نصر چند صباحی رئیس دانشکده ادبیات بود و از روزی که نخستین مقاله او را در مجله دانشکده ادبیات، من غلط گیری و چاپ کردم، به مخلص محبتی نشان می‌داد.‌

این را هم عرض کنم که امروز انجمن حکمت و فلسفه، یکی از مراکز مهم بحثهای ایدئولوژیک ایران است و استادانی همچون دکتر اعوانی سبزواری و دکتر داوری اردکانی و دکتر ابراهیمی دینانی و دکتر مجتهدی تبریزی، دیگران آن مرکز را اداره می‌کنند و گفتگوهای بسیار در جلسات آن مطرح می‌شود؛ ولی به هر حال همه اذعان دارند که پایه‌گذار این مرکز همان دکتر سید حسین نصر است. خانه‌ای سه‌نبش و وسیع که یک طرف آن خیابان نوفل‌لوشاتو (= فرانسه سابق) است و یک طرفش کوچه اراکلیان. ‌

مخلص پاریزی در آن روزها که دکتر نصر کیا بیا داشت ---- آخر، او با کیاهای نوری قوم و خویش و از نوه‌های شیخ فضل الله نوری است --- آری، در آن روزها، گاهگاهی با او در افتادگی که نه، ولی شوخی‌های تند داشته‌ام. از آن جمله مثلا وقتی او در کنگره مولوی‌شناسی در رم شرکت کرده بود و اطلاعات خبر سخنرانی دکتر نصر را و موضوع آن را چاپ کرده بود، نوشتم: ...< اکنون که سفره دلار مرتضی علی نفت پهن است، با دریافت ماهی دویست هزار تومان حقوق و مزایا و به پشتوانه بلیط‌های دو سره هواپیمای ملی، درویش‌های قرن، به قول مولانا:‌

در زمستان، سوی هندستان شوند

در بهاران سوی ترکستان روند...‌

تا با اقامت در هتلهای <سه ستاره>، در باب <فقر مولانا و سنت تصوف او> سخنرانی ایراد فرمایند، در حالی که شبها در هتل هیلتون، جوجه کباب میل کرده بودند (کوچه هفت‌پیچ ص۱۳۶، و حماسه کویر ص۵۴۳).‌البته در آنجا از کسی نام نبرده بودم، ولی عنوان سخنرانی و خبر آن در اطلاعات، به همه می‌گفت که مقصود سخنرانی دکتر نصر در باب مولانا بوده است. خود دکتر نصر که این مطلب را خوانده بود، یک روز صبح اول وقت مرا به اتاق خود خواست. آخر او آن روزها رئیس دانشکده ادبیات بود. من احساس کردم که مطلب تازه‌ای است. به سرعت خود را از پلکان زیر زمین دانشکده که دفتر مجله در آنجا بود، به بالا رساندم و وارد اتاق رئیس شدم و دست به سینه ایستاده سلام کردم. او به مهربانی جواب داد و گفت: <من مقاله تان را خواندم و خیلی هم لذت بردم؛ اما یک اشتباه داشت.> من البته کمی نگران شدم که رئیس لابد می‌خواهد بهانه جویی کند و حساب مرا برسد! خواستم عذرخواهی کرده باشم که اگر جسارتی شده ببخشید؛ اما او پیشدستی کرد و گفت:‌

‌- آری، یک اشتباه و آن اینکه آن هتل که نوشته بودی، سه ستاره نبود، پنج ستاره بود!‌

عرض کردم:< ممنونم و در چاپهای بعدی تصحیح می‌کنم> و کردم؛ اما به هرحال، دکتر نصر بعد از انقلاب به آنجا رفت که <عرب رفت و نی‌انداخت> یا به قول فردوسی: به بیگانه کشور، فراوان بماند. من در جایی، در فضایل دکتر نصر و مراتب دینداری و تحقیقات مذهبی او مطلبی نوشتم و به شوخی گفته بودم:‌

‌- تا وقتی که دکتر نصر در خدمت انقلاب اسلامی نباشد، و تا وقتی که کار استادی شیخ عبدالله نورانی نیشابوری درست نشود، من انقلابش را قبول دارم، جمهوری هم هست، ولی اسلامی... چه عرض کنم؟> (مجله بخارا، شماره ۴۶ ص ۶۷، نقل از کلاه گوشه نوشین روان).‌باری، در انجمن حکمت و فلسفه من بارها حضور داشته‌ام و از گفتار استادان بزرگ آن استفاده کرده‌ام. قصدم اشاره به خانه سوم خانم اتحادیه بود؛ یعنی جایی که درآنها بیشتر فلسفه می‌گویند، یا بهتر بگویم: فلسفه می‌بافند!‌

دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.