پنجشنبه, ۱۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 6 March, 2025
آخرین خاطرات بوتو

تلاش برای احیای دموکراسی در پاکستان همه جد و جهد بی نظیر بوتو بود. هشت سال زندگی در تبعید را با آرزو و در اندیشه زدودن زنگار افراط از چهره کشورش سپری کرد. او از دنیای افکار پدرش ذوالفقار علی بوتو به پاکستان امروز راه گشوده بود. دو پایه این میراث خاندانی، اسلام و دموکراسی بود. بی نظیر بوتو در سایه سار این دو اندیشه پرورده شد و بر آن بود که جامعه ناهمگون پاکستان نیز در مسیر ملت سازی، بر این دو اصل تکیه دهد. اما در گذر از این راه خود قربانی تندباد افراط شد و ۲۷ دسامبر (۶ دی) برای همیشه آرزوهایش را وداع گفت.
آنچه تار و پود فکری بوتو را شکل داده بود در لابه لای اوراقی از واگویه هایش به جا مانده است که بازماندگانش، بوتو و اندیشه هایش را در آنها می جویند. این آخرین میراث او و ادای دین وی به پاکستان است: کتاب «آشتی: اسلام، دموکراسی و غرب». بوتو در این کتاب که افکارش را نمایان می سازد و به واکاوی حیات اسلامی پاکستان از دریچه دموکراسی می پردازد و چارچوب جدیدی برای روابط پاکستان اسلامی با غرب ارائه می دهد. وی سال های حاکمیت پرویز مشرف بر پاکستان را وجه غالب نوشته هایش قرار داده و خاطراتش را چاشنی آن کرده است. کتاب با سه مطلع از همسرش آصف علی زرداری و پسر و دو دخترش آغاز می شود و سپس زبان روایی خود او محور قرار می گیرد. ساندی تایمز به تازگی بخش هایی از این کتاب را منتشر کرده است. اثری که از نخستین لحظه های بازگشت به وطن و انفجار مرگبار در مراسم استقبالش سخن می گوید.
من هم مانند بسیاری از زنان که در سیاست هستند به خویشتنداری و کتمان احساساتم حساس هستم. ابراز احساسات توسط زنی که در سیاست یا دولت است شاید نشانه ضعف شود و رفتارهای کلیشه ای و تصورات ناشایست را تقویت کند.
اما ۱۸ اکتبر ۲۰۰۷ زمانی که بر باند فرودگاه بین المللی قاعد اعظم در کراچی پا گذاشتم احساسات بر من غلبه کرد. پس از تحمل ۸ سال عزلت و سختی در تبعید نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. حس می کردم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. حس رهایی بود. پس از مدت های مدید سرانجام در خانه بودم. می دانستم که باید بازمی گشتم.
۳ ساعت پیشتر خانه ام در تبعید ـ دبی ـ را ترک کرده بودم.
همسرم آصف قرار بود با دو دخترم، بخت ور و آصفه، در آنجا بماند. من و آصف تصمیمی بسیار دشوار و حساب شده گرفته بودیم. خطرات بازگشتم را می فهمیدم. می خواستیم، بی اعتنا به هر رخدادی، اطمینان حاصل کنیم که فرزندانمان والدینی خواهند داشت که از آنان مراقبت می کنند.
این مسئله از آن صحبت هایی بود که کمتر زن و شوهری به آن می پردازند. اما من و آصف به زندگی ای که در آن شادی های شخصی و هرگونه حس زندگی خصوصی و عادی را قربانی می کردیم عادت کرده بودیم. مردم پاکستان همیشه برای ما در اولویت بودند. فرزندانمان این را می فهمیدند و نه تنها آنها را پذیرفتند بلکه من را نیز تشویق کردند. با آنها خداحافظی کردم بدون آن که بدانم هرگز بار دیگر چهره شان را خواهم دید.
به بچه ها گفتم: «نگران نباشید اتفاقی برای من نمی افتد. خدا پشت و پناه من است.» می خواستم مطمئن شان کنم و گفتم: «به خاطر داشته باشید که این خداست که زندگی می بخشد و بازمی ستاند. تا اجلم نرسیده سالم خواهم بود.»
مخاطرات بیشتر از این نمی توانست باشد. پاکستان در دوره دیکتاتوری نظامی به کانون حرکت تروریسم بین المللی با دو هدف عمده مبدل شده است. اول، افراط گرایان درصدد هستند مفهوم خلیفه گری را احیا کنند.
دوم، تحریک و تحقق برخورد تمدن ها میان غرب و تفسیری از اسلام که کثرت گرایی و مدرنیته را واپس می زند هدف دیگر آنان است. مقصد و امید بزرگ شبه نظامیان برخورد و انفجار میان ارزش های غربی و تفسیر افراط گرایان از ارزش های اسلامی است.
تعدادی از کسانی که در هواپیمای دبی ـ کراچی همراهم بودند می دانستند در چمدانم دستنوشته های این کتاب را دارم. این کتاب در پی کنکاش بحران های دوگانه متوجه دنیای اسلام ـ هم داخلی، هم خارجی ـ است. در خلال ساعات رسیدنم به پاکستان، برخی از اوراق کتاب، به طور نمادین، با گوشت و خون بدن هایی که با بمب های ویرانگر تروریست ها تکه تکه شده بود، سوخت و پراکنده شد.
کشتاری که با جشن شادمانه بازگشتم توأم شد؛ استعاره ای هولناک از بحران پیش روی ما و ضرورت رنسانسی روشنگرانه و میان اسلام و بقیه دنیا بود. وقتی برگشتم نمی دانستم زنده می مانم یا می میرم. می دانستم همان عناصر جامعه پاکستانی که برای نابودی پدرم ذوالفقار علی بوتو و پایان دموکراسی پاکستان در سال ۱۹۷۷ تبانی کرده بودند اکنون با همان هدف ۳۰ سال قبل مقابل من صف آرایی کرده بودند.
بدون تردید، بسیاری از همان افرادی که پیشتر در خونتای نظامی در قتل پدرم مشارکت داشتند اکنون در رژیم مشرف و دستگاه اطلاعاتی قدرت خود را تثبیت کرده اند. برای من حرف و نشانی دلخراش تر از این نبود که ژنرال مشرف پسر همان مردی را به دادستانی کل منصوب کرد که پدرم را پای چوبه دار فرستاد.
البته ما از این بازگشت دلسرد شده بودیم. مشرف در ملاقات ها و گفت و گوهای خصوصی می گفت که باید فقط پس از انتخابات برگردم. وقتی روشن شد که بازگشتم را به تعویق نمی اندازم وی برای همکارانم پیام فرستاد که نباید تظاهرات یا راهپیمایی مردمی داشته باشم و باید با هلی کوپتر مستقیماً از فرودگاه به «خانه بیلاوال» خانه خانوادگی ام در کراچی پرواز کنم.
می گفت نگران امنیت و سلامتی ام است اما هوادارانش اقدام چندانی برای حفاظت لازم از ما نکردند: این که تجهیزات پارازیت فعال باشد؛ چراغ های خیابان ها روشن باشد؛ جاده ها از خودروهای بی سرنشین احتمالاً حامل مواد انفجاری پاکسازی شود حفاظتی در شأن یک نخست وزیر سابق باشد.
از پیام هایی که مشرف می فرستاد دانستم که شاید جوخه های انتحاری از سرحد و منطقه قبیله نشین فدرالی برای ترور من به محض بازگشتم فرستاده شوند. از یک دولت مسلمان و دلسوز خارجی اسامی و شماره تلفن های همراه عوامل انتحاری و ترور را دریافت کردم.
رژیم مشرف و دولت مسلمان خارجی هر دو گفتند که ۴ جوخه بمب گذار انتحاری برای کشتنم تلاش خواهند کرد. طبق گزارش، این جوخه ها عبارت بود از جوخه هایی که توسط بیت الله محسود سرکرده طالبان، حمزه بن لادن پسر اسامه بن لادن، شبه نظامیان مسجد لعل و یک گروه شبه نظامی مستقر در کراچی فرستاده می شدند.
رژیم مشرف از تهدیدهای ویژه علیه من از جمله اسامی و شماره تلفن های طراحان قتل من و اسامی دیگران مانند کسانی که در حلقه های نزدیک به خود یا حزبش بر ضدمن تبانی می کردند اطلاع داشت. با وجود درخواست های ما، هیچ گزارشی درباره این که به دنبال این هشدارها و قبل از رسیدنم چه اقداماتی صورت می گیرد دریافت نکردیم.
به مشرف نامه دادم. گفتم که اگر توسط شبه نظامیان ترور شوم به خاطر حامیان آنها در رژیم او خواهد بود زیرا احساس می کردم که آنها خواهان حذف من هستند و می خواهند تهدیدهای من علیه ماندن آنان در مسند قدرت را خنثی کنند.
حتی زمانی که هواپیمای ما به زمین نشست مردان ژنرال خواهان جلوگیری از بازگشتم، خواهان جلوگیری از سخنرانی ام بر مزار قاعد اعظم (محمدعلی جناح مؤسس پاکستان)، خواهان لغو حرکت کاروانم از فرودگاه به آرامگاه بودند. اما می دانستم آنان که به دموکراسی و رهبری من باور داشتند در خیابان های کراچی منتظرم هستند.
وقتی هوا تاریک شد و کامیون زرهی تبلیغاتی ام آهسته آهسته از میان ازدحام فزاینده جمعیت می گذشت متوجه شدم که نور چراغ های خیابان کم شد و هنگامی که نزدیک ترشدیم قطع شد. تجهیزات پارازیت که قرار بود امواج تلفن های همراه در ۲۰۰ متری کامیون را مختل کند گویی فعال نبود.
همسرم که پوشش تلویزیونی زنده را از دبی تماشا می کرد از من خواست که از بالای کامیون خودم را مستقیماً در معرض دید مردم نگذارم. گفتم نه، باید جلو باشم و با مردمم دیدار کنم.
اندکی پس از ساعت ۱۱ شب بود که دیدم مردی ملبس به رنگ پرچم حزبم PPP کودکی را در آغوش گرفته است. مرتباً با حالاتش از من می خواست بچه را که یک یا دو سالش بود از او بگیرم. اما وقتی مردم متفرق شدند آن مرد جلو نیامد. در عوض کوشید بچه را به کس دیگری در میان جمعیت بسپارد. من که نگران بودم مبادا کودک زمین بیفتد و زیر پا بماند اشاره کردم که نه، خودت بچه را به من بده.
سرانجام به گارد امنیتی اشاره کرد. از گارد امنیتی خواستم که اجازه دهد آن مرد سوار کامیون شود. در آن حین که مرد به کامیون رسید، داشتم به اتاقکم در داخل کامیون می رفتم زیرا پاهایم خسته شده بود. حالا مشکوک شده ایم که در داخل لباس های بچه مواد انفجاری گذاشته بودند.
پس از آن که ۱۰ ساعت یک جا ایستاده بودم پاهایم ورم کرده بود و صندل هایم اذیتم می کرد. پائین اتاقک بند صندل هایم را شل کردم. اندکی بعد من و مشاور سیاسی ام ناهیدخان به متن سخنرانی ام که قرار بود در آرامگاه ارائه دهم پرداختیم. این یکی از مهمترین سخنرانی های زندگی ام بود.
می گفتم که شاید بهتر باشد درخواستم از دیوان عالی را هم در سخنرانی بگنجانم. از دیوان عالی خواستم که به احزاب سیاسی در مناطق قبیله ای اجازه دهد تا به عنوان بخشی از برنامه ما برای مقابله با افراط گرایی سازماندهی سیاسی شوند. همین که واژه «افراط گرایی» را گفتم انفجار مهیبی کامیون را لرزاند. اول صدا، بعد نور، سپس شکستن شیشه ها، به دنبال آن سکوتی مرگبار در پی فریادهای هراس انگیز. اولین افکارم این بود: آه خدا، نه!
از شدت انفجار دردی دیوانه کننده گوشم را آزار می داد. سکوتی خوفناک چیره شد. سپس انفجار دوم رخ داد. بلندتر، بزرگ تر و ویران کننده تر. تقریباً به طور همزمان چیزی به کامیون برخورد کرد که آن را تکان داد. (بعداً دود آن را بوضوح روی سطح چپ کامیون جایی که بودم، دیدم. ) بیرون را نگاه کردم. شب تاریک در نوری نارنجی غرق شده بود زیر آن اجساد متلاشی شده در ترسناک ترین صحنه پراکنده شده بود.
حالا می دانم بر سر آن بچه چه آمد. آغا سراج دورانی از نمایندگان مجلس عضو حزب مردم (PPP) مراقب اطراف کامیون بود. وقتی مرد تلاش می کرد بچه را بالای کامیون بفرستد آغاسراج به او گفت برود گم شود. بعد مرد نزدیک یک خودروی پلیس در سمت چپ کامیون رفت که آن هم از گرفتن بچه خودداری کرد. مرد به جلوی خودروی بعدی پلیس رفت. رکسانا فیصل بلوچ عضو PPP و فیلمبردار در آن خودرو بودند. وقتی مرد تلاش کرد بچه را به خودروی دوم پلیس بدهد خودروی اول پلیس هشدار داد: بچه را نگیر، بچه را نگیر، نگذار بچه را به بالای کامیون بدهد.
هر دو خودروی پلیس دقیقاً موازی جایی بودند که من در داخل کامیون نشسته بودم. وقتی مرد با پلیس جر و بحث کرد که بچه را بالا بفرستد انفجار اول رخ داد. همه کسانی که در خودروی پلیس و اطراف آن بودند کشته شدند.
ظرف ۵۰ ثانیه یک بمب ۱۵ کیلویی کار گذاشته شده در یک خودرو منفجر شد و تکه های سوزان فلز و ترکش و ساچمه را پراکند.
ظاهراً مواد شیمیایی نیز در فضا بود. اگرچه هشت دقیقه بعد از کامیون خارج شدم اما مانند دیگران هم از درد گوش و هم از سرفه های خشک نفسگیر عذاب می کشیدم، سرفه هایی که هرگز پیش از آن نداشتم. دکتر ذوالفقار میرزا که برای اعزام زخمی ها و کشته شدگان به بیمارستان کمک کرده بود چیزهای عجیبی درباره وضعیت اجساد می گفت. لباس های برخی کاملاً سوخته بود. دیگران لباس بر تنشان مانده بود اما وقتی کسی جسدشان را بلند می کرد، ذوب می شد و از هم می پاشید. بسیاری دیگر بر اثر زخم های ناشی از ساچمه ها مردند که ما را به این شک انداخت ساچمه ها آغشته به سم بودند. با یک جیپ از خیابان های فرعی از مهلکه دورم کردند. نیروهای امنیتی به خودرو آویزان شده و سپری انسانی اطرافم ساخته بودند. غیرمسلح بودیم و نمی دانستیم که تروریست ها طرح مکملی برای کشتن ما دارند یا نه. می دانستیم که باید به خانه ام می رسیدیم.
وارد خانه ای که همسرم پس از ازدواج مان ساخته بود شدم. آن را به افتخار پسرمان بیلاوال نام نهاده بودیم. وقتی از پله ها بالا می رفتم عکس های سه فرزندم را دیدم که نگاهم می کردند. وحشت مطلقی را که ممکن بود احساس کنند دریافتم زیرا نمی دانستند زنده ام یا مرده.
دستگیری، زندانی شدن و قتل پدرم شوکه و آسیب دیده ام کرده بود و می دانستم که این زخم های روانی پایدار است. هر کاری می کردم تا همان دردی را که در پی مرگ پدرم برای خودم پیش آمده بود - و هنوز آن را حس می کنم- از فرزندانم دور کنم اما چیزی بود که در توانم نبود: نمی توانستم از حزب و سکویی که بخش زیادی از عمرم را برایش داده بودم عقب نشینی کنم. گزاف ترین هزینه ها را پدرم، برادرانم، هواداران و همه کسانی پرداخت کرده بودند که کشته، زندانی و شکنجه شده بودند. همه این قربانی ها برای مردم پاکستان بوده است.
ترجمه : هرمز برادران
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست