دوشنبه, ۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 24 February, 2025
مجله ویستا

نقاشی کودکان خاص بر بوم سفید غربت


نقاشی کودکان خاص بر بوم سفید غربت

وقتی اسم یک روز را گذاشته اند «روز جهانی کودک», یعنی این روز, روز تمام بچه های جهان است

وقتی اسم یک روز را گذاشته‌اند «روز جهانی کودک»، یعنی این روز، روز تمام بچه‌های جهان است. هم بچه‌های این طرف جهان، هم بچه‌های آن طرف دنیا؛ هم بچه‌های ایرانی، هم بچه‌های غیرایرانی؛ هم بچه‌های تهرانی، هم آنهایی که تا به حال تهران را ندیده‌اند؛ هم بچه‌های بالای شهر هم بچه‌های پایین شهر...

از ته همین کوچه تنگ، آنقدر تنگ که اگر موتوری چیزی بخواهد از آن رد شود باید خودت را کنار بکشی و بچسبانی به دیوار تا نیاید رویت و بهت برخورد نکند، صدای قیل و قال بچه‌ها می‌آید.

صدایشان از دور، عین همه بچه‌هاست؛ شاد و سرخوش، فارغ از هر چه در این عالم است. وسط این کوچه باریک، روبه‌روی یک پارک کوچک ولی سرسبز، یک عمارت قدیمی ‌بزرگ است به نام عمارت دبیرالملک؛ که گویا از آثار باستانی شهرداری منطقه ۱۲ به حساب می‌آید ولی الان، از طرف شهرداری به یک NGO داده شده برای فعالیت برای همین کودکانی که حالا به غیر از شنیدن صدایشان، چهره‌هاشان، سرووضعشان، بازی‌ها و رفتارهایشان را هم می‌بینم.

اسم تشکل غیردولتی‌شان «کوشا» و اینجا خانه کودکان کوشاست. یک خانه قدیمی ‌ساخته شده از آجرهای گلی قدیمی‌ است با ۲ طبقه ساختمان و یک حیاط بزرگ. در طبقه اول، یکی دو اتاق قابل استفاده وجود دارد و در طبقه دوم سه تا. همه این اتاق‌ها، در ساعت‌های مختلف، قرار است کلاس باشند برای بچه‌هایی که با کودکانی که هر روز دور و برمان می‌بینیم، کمی ‌فرق دارند.

از در حیاط که وارد می‌شوم، خیلی‌هایشان سر برمی‌گردانند ببینند، چه کسی وارد شده. آنهایی که می‌شناسند، هر کدام یک جور عکس‌العمل نشان می‌دهند؛ چندتایی دست تکان می‌دهند، یکی دو نفر سلام می‌کنند، یکی هم می‌دود سمت دوستش و با صدای بلند می‌گوید: «مرضیه! اون خانومه دوباره اومد!»

خانه کوشا، برای ورود بچه‌ها محدودیتی نگذاشته؛ یعنی تعیین نکرده چه بچه‌هایی می‌توانند از برنامه‌ها و فعالیت‌ها استفاده کنند، چه بچه‌هایی نمی‌توانند.

در مجموعه روی همه باز است. کل هزینه مجموعه را خیرین تقبل کرده‌اند و شهرداری فقط ساختمان را در اختیارشان قرار داده است. معلم‌ها و کارکنان هم اکثرا داوطلبانه و بدون دستمزد کار می‌کنند.

برنامه‌هایشان محدود نیست؛ در همان دو سه تا اتاق، هم کلاس درس برای دبستانی‌ها و راهنمایی‌ها برگزار می‌کنند هم کلاس‌های غیردرسی، اعم از زبان و هنر و مهارت‌های اجتماعی و...

بچه‌ها زیادند؛ از همه گروه‌های سنی. هم مهدکودکی هست، هم دبستان و راهنمایی. چندتایی هم بزرگ‌تر هستند، اما به گفته مدیر داخلی مرکز، بزرگ‌ترها اغلب بعدازظهرها می‌آیند. می‌گوید: «کار با گروه صبح‌هایمان راحت‌تر است، بعدازظهرها همه جور بچه‌ای اینجا پیدا می‌شود!»

منظورش را خوب می‌فهمم. اگر صبحی‌ها مشتی باشند نمونه خروارِ بچه‌های اینجا، از کارهایی که می‌کنند و چیزهایی که می‌گویند می‌شود حدس زد بعدازظهری‌ها چه بچه‌هایی هستند با چه اخلاق‌هایی و چه مشکلاتی.

در کل، بچه‌هایی که به اینجا می‌آیند یا کودکانی از خانواده‌های کم‌بضاعت و بی‌بضاعتند یا اتباع خارجی، علی‌الخصوص افغانی یا کودکان کار که خیلی‌هایشان به خاطر نداشتن شناسنامه نمی‌توانند در مدرسه‌های معمولی ثبت نام کنند و درس بخوانند.

رفته‌ایم آنجا که به دبستانی‌هایشان مهارت‌های اجتماعی یاد بدهیم. احترام به خود، مسوولیت‌پذیری، مشورت، دوست‌داشتن و محبت‌کردن، همکاری، شادزیستن و... و این کار را با شعر و قصه و کاردستی انجام می‌دهیم. قرار است فرقی بین کودکان معمولی و بچه‌های اینجا نگذاریم. مهارتها همان مهارت‌ها باشد و نحوه آموزش یکسان. اما مگر می‌شود؟ به کودکی که نصف عمرش را پای ماشین‌های سر چهارراه‌ها به التماس کردن گذرانده، تحقیر شده و توهین شنیده احترام به خود بیاموزیم؟

بچه هشتم یک خانواده فقیر ۱۰ نفری، که پدر کارگرش را هفته به هفته نمی‌بیند و مادرش را همیشه در حال بشوروبساب و ناله و نفرین به زمین و زمان دیده، «محبت و دوست‌داشتن» می‌فهمد؟ کودک ۸ ساله معمولی مسوولیت‌پذیری‌اش را با مرتب کردن اتاقش و شستن جورابش آغاز می‌کند، مسخره نیست برای ۸ ساله‌ای که از ۵ سالگی خرج خانواده را می‌داده بیاییم از مسوولیت‌پذیری و جوراب شستن بگوییم؟ وقتی کودکی به خاطر کتک‌های پدر و برادر معتادش نمی‌رود خانه و از طرف‌های عصر غصه‌اش می‌شود که شب کجا بخوابد، مهارت شادزیستن را یاد می‌گیرد؟

از ابتدا هم می‌شد حدس زد یک جای کار بلنگد. نمی‌شود به کتاب‌ها و پژوهش‌های روان‌شناسی دلخوش کرد و بی‌گدار به آب زد. نمی‌شود شرایط زندگی، نوع تربیت، میزان محدودیت و فقر و این مسائل ریشه‌ای و درونی را ندید و به فکر اصلاح ظاهر بود.

● کودکان متفاوت

چه بخواهیم چه نخواهیم، چه باور کنیم چه باور نکنیم، چه خوشمان بیاید چه نیاید، این بچه‌ها متفاوتند. بچه‌های متفاوت فراموش شده‌ای که بدون گذراندن دوران کودکی، یکباره پا به دوره بزرگسالی گذاشته‌اند و اتفاقا از همان ابتدا با کثیف‌ترین قسمت‌ها و بیرحم‌ترین موقعیت‌هایش مواجه شده‌اند. نه خانواده محلی امن برای آنهاست نه جامعه. هیچ سهمی‌ از این دنیای بزرگ ندارند جز بزرگ شدن و دیدن و تجربه کردن سیاهی‌ها و سختی‌ها و انتظار برای آینده‌ای نه چندان درخشان.

چندی پیش داشتم پیمان نامه کودکان را می‌خواندم. تازه به اصول کلی‌اش و این که هیچ کودکی نباید از تبعیض رنج ببرد و باید منافع عالیه کودک در راس تصمیم‌گیری‌ها باشد و حق حیات و رشد و آزادی‌بیان عقاید و نظرات داشته باشد رسیده بودم که به عکس و مطلب جالبی درباره پسر خردسال یک فوتبالیست مشهور برخوردم.

در عکس، این کودک سوار بر یک اتومبیل کوچک گرانقیمت نقره‌ای بود که با سفارش پدر به یکی از کمپانی‌های معروف خودروسازی ساخته شده بود، با رعایت تمامی‌ استانداردهای اتومبیل‌های معمولی این شرکت صاحبنام.

نمی‌دانم چرا ناخودآگاه تصویر سلیمان ۷ ساله و آن چشم‌های معصوم و مهربانش آمد توی ذهنم وقتی که به چهارچرخ کنده شده از یک ماشین اسباب‌بازی، که معلوم نیست کی و کجا دور انداخته شده بوده یک نخ بزرگ وصل کرده بود و آن را دنبال خودش می‌کشید و بر ماشینش که نه، بر رویاهایش سوار شده بود.

وقتی اسم یک روز را گذاشته‌اند روز جهانی کودک، یعنی این روز، روز تمام بچه‌های جهان است. هم روزِ پسر موبور و تپل و سفید و ماشین و خانه و زندگی و حسرت‌ها و رویاها و آرزوهایش، هم روز «سلیمان» با آن سرو وضع همیشه ژولیده و لباس چرک و دمپایی پلاستیکی پاره و حسرت‌ها و رویاها و آرزوهایش.

زهرا مهاجری