پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
مجله ویستا

غزلیاتی از امام خمینی


غزلیاتی از امام خمینی

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمـار تـو را دیـدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سر دار شدم
غم دلدار فکنده …

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم

چشم بیمـار تـو را دیـدم و بیمار شدم

فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم

همچو منصور خریدار سر دار شدم

غم دلدار فکنده است به جانم شرری

که به جان آمدم و شهره بازار شدم

درِ میخانه گشایید به رویم شب و روز

که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم

جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم

خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم

واعظ شهر که از پند خود آزارم داد

از دم رند می آلوده مددکار شدم

بگذارید که از بتکده یادی بکنم

من که با دست بت میکده بیدار شدم

انتظار فرج از نیمه خرداد کشم

از غم دوست در این میکده فریاد کشم

دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم

داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست

که برش شکوه برم داد ز بیداد کشم

عاشقم، عاشق روی تو نه چیز دگری

بار هجران وصالش به دل شاد کشم

در غمت ای گل شاداب من، ای خسرو من

جور مجنون ببرم، تیشه فرهاد کشم

سالها می گذرد حادثه ها می آید

انتظار فرج از نیمه خرداد کشم

غم یار

باده از پیمانه دلدار، هشیاری‌ ندارد

بی‌خودی‌ از نوش این پیمانه، بیداری‌ ندارد

چشم بیمار تو هر کس را به بیماری‌ کشاند

تا ابد این عاشق بیمار، بیماری‌ ندارد

عاشق از هر چیز جز دلدار، دل برکنده، خامش

چون که با خود جز حدیث عشق، گفتاری‌ ندارد

با که بتوان گفت از شیرینی‌ درد غم یار؟

جز غم دلدار، عاشق‌پیشه، غمخواری‌ ندارد

بر سر بالین بیمار رخت، روزی‌ گذر کن

بین که جز عشق تو بر بالین پرستاری‌ ندارد

لطف کن ای‌ دوست، از رخ پرده بگشا، ناز کم کن

دل تمنایی‌ ز دلبر غیر دیداری‌ ندارد

حسن ختام

ألا یا أیُّها السّاقی‌! ز می‌ پر ساز جامم را

که از جانم فرو ریزد هوای‌ ننگ و نامم را

از آن می‌ ریز در جامم که جانم را فنا سازد

برون سازد ز هستی‌ هسته‌ نیرنگ و دامم را

از آن می‌ ده که جانم را، ز قید خود رها سازد

به خود گیرم زمامم را، فرو ریزد مقامم را

از آن می‌ ده که در خلوتگه رندان بی‌حرمت

به هم کوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را

نبودی‌ در حریمِ قدسِ گلرویان میخانه

که از هر روزنی‌ آیم، گلی‌ گیرد لجامم را

روم در جرگه‌ پیران از خود بی‌خبر، شاید

برون سازند از جانم به می‌ افکار خامم را

تو ای‌ پیک سبکباران دریای‌ عدم! از من

به دریادارِ آن وادی،‌ رسان مدح و سلامم را

به ساغر ختم کردم این عدم اندر عدم‌نامه

به پیر صومعه برگو: ببین حُسن ختامم را!