دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
وقتی بابام کوچیک بود؛ عکس دودی
وقتی بابام کوچیک بود عصر تابستون بود.ساختمون اونا سه طبقه بود و توی هر طبقه چهارتا آپارتمان بود؛ تازه دو تا هم راه پله داشت.
آپارتمان بابام هم توی طبقه سوم بود. اون روز، همه شاد و شنگول بودن و توی ساختمون اونا حسابی شلوغ بود. پسر همسایه طبقه دوم، تازه دکتر شده بود و باباش براش جشن گرفته بود. دختر همسایه طبقه اول هم عروسیاش بود و عروس و داماد روی صندلی، وسط مهمونا نشسته بودن. مامان بابام هم رفته بود تا کمک کنه، به بابای منم گفته بود: «نه پسر نمیشه بیای، اون پایین خیلی شلوغه، میترسم یه دسته گلی به آب بدی، یه بلایی هم سر خودت بیاری».
بابام هم با جوجه نازش موندهبودن تو خونه و حوصله هر دوتاشون حسابی سر رفته بود. بابام تو آفتاب جلوی بالکن دراز کشیده بود، دهنشو باز کرده بود و چشماشو بسته بود تا نور آفتاب رو از پشت پلکهایش ببینه و کیف کنه. جوجه کوچولو هم توی بالکن دنبال یه مگس هی بالا و پایین میپرید، اما مگس بدجنس دور سر جوجه بابام میچرخید و اونو اذیت میکرد که یه دفعه یه گربه سفید و بزرگ، مثل یه اژدهای وحشتناک، از پشت بوم پرید تو بالکن و رفت به طرف جوجه.
جوجه کوچولو، همین که چشمش افتاد به گربه از ترس گروپی خورد زمین و پرید تو اتاق. آقا،گربه هم پشت سرش پرید تو اتاق و یه دفعه پاش رفت تو دهن بابام. بابام جیغ کشید و آقاگربه هم که تازه بابامو دیده بود، شروع کرد دور اتاق دویدن و به درو دیوار خوردن. بابای منم دستاشو بالا و پایین میکرد و جیغ میکشید و دنبالش میدوید که ناگهان گربه دزده از لای در فرار کرد و رفت بالای پشت بوم. بابام هم مثل یه پلنگ عصبانی، رفت پشت بوم.
آقا،گربه دیگه نمیدونست کجا بره، که ناگهان عقبعقب رفت و پرید روی یه بلندی و ناپدید شد. بابام هم از بلندی رفت بالا و دید اونجا چند تا سوراخ هست و از توی سوراخها سروصدا میآد. بابام با خودش گفت: «ای گربه بدجنس، میدونم چیکارت کنم». بعدش، هرچی آجر و سنگ خرده کف پشت بوم بود ریخت توی سوراخها. تازه بعدش هم یه کیسه گچرو هم که گوشه پشت بوم بود، با هزار زور و زحمت بلند کرد و خالی کرد توی سوراخها و خوشحال و خندون رفت پایین. اما آقا، گربه سفیده چند متر اونطرفتر زیر یه عالمه تخته قایم شده بود و به بابام نگاه میکرد که ناگهان از توی دیوار طبقه اول نزدیک سر عروس و داماد، در لوله بخاری نفتی کنده شد و یه عالمه آجر و دوده و گچ و قلوه سنگ بیرون ریخت و سروکله همه آدمبزرگها رو سیاه و دودهای کرد.
مهمونها هم از در و پنجره فرار کردن و رفتن تو حیاط. عروسخانم وسط حیاط غش کرد و پخش زمین شد، بعدش هم آقای دکتر و مهموناش ریختن تو حیاط. تمام لولههای بخاری ساختمون کنده شده بود و دوده بخاریهای نفتی همهٔ ساختمونو پر کرده بود. بابام که از توی پنجره راهپله داشت این صحنه ها را نگاه میکرد تازه فهمید چه گندی زده، بنابراین خودشو جمع کرد و گردنشو داد تو و به سرعت فرار کرد و رفت توی آپارتمانشون که آقا، چشمت روز بد نبینه، همین که در باز شد یه عالمه دوده توی هوا ریخت روی سر بابام و حسابی سیاهش کرد.
بابام و جوجهاش رفتن توی حیاط. آقا داماد و عروسخانوم تازه به هوش اومده بودن و داشتن خودشونو میتکوندن، اما مگه دوده پاک میشد! که یه دفعه بابام چشماشو بست و دهنشو مثل یه اسب آبی باز کرد و شروع کرد به گریهکردن و زوزهکشیدن. همهٔ مهمونا دور بابام جمع شده بودن و سعی میکردن ساکتش کنن که عروسخانوم با صورت سیاهش، در حالی که میخندید، بابای کوچولومو بغل کرد و بوسش کرد و گفت: «آقا کوچولو! گریه نکن، میخواهی منم گریه کنم؟»
بابام دهنشو بست و دماغشو کشید بالا و خندید. همه خوشحال شدن و شروع کردن به دست زدن. آقای عکاس هم شروع کرد به عکسگرفتن. توی اون عکس دسته جمعی همهٔ مهمونا جمع بودن و بابام و جوجهاش هم که با سرو کله دودی توی بغل عروسخانوم نشسته بودن، میخندیدن. بعد از عروسی یه هفته طول کشید تا دودههای ساختمونرو شستن و تمیز کردن. اما بابام، دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و رفت جلوی در خونه عروسخانم و آقاداماد دهنشو باز کرد و مثل رعد و برق شروع کرد به زوزه کشیدن و گریه کردن.
آقا، جونم برات بگه، عروس خانم و آقاداماد وحشتزده پریدن بیرون و بابا هم با گریه و جیغ و آبدماغش شروع کرد به گفتن ماجرای بالکن و گربه و آجر و دوده و گچ و همه داستان. بابام مثل اینکه با چکش زده باشن روی شست پاش هی جیغ میکشید و بالا و پایین میپرید. عروس خانم و آقاداماد هم از ته دل میخندیدن که بابام آروم، آروم چشمهاشو باز کرد و وقتی دید اونا میخندن شروع کرد به خندیدن. بعدش هم گفت: «خوب ببخشین دیگه.» اما عروسخانوم گفت: «چون پسر خوبی بودی و راستشو گفتی میبخشمت.» بعدش هم یه عالمه آجیل و شیرینی ریخت توی یه بشقاب و داد به بابام و گفت: «خوب، زیاد بد نبود. آخه عروسی ما تنها عروسی دودهای تموم دنیا بود.» بابام همه از خجالت لپاش سرخ شد و آجیلشو برداشت و یواشکی گفت: «خدا حافظ» و در رفت.
علی احمدی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران رهبر انقلاب شورای نگهبان مجلس مجلس شورای اسلامی صادق زیباکلام دولت مجلس دوازدهم انتخابات انتخابات مجلس انتخابات مجلس دوازدهم دولت سیزدهم
هواشناسی تهران شهرداری تهران قتل بارش باران حج تمتع سیل سلامت سازمان هواشناسی زلزله پلیس وزارت بهداشت
خودرو قیمت دلار قیمت طلا قیمت خودرو سایپا بازار خودرو بانک مرکزی مسکن بورس گاز نمایشگاه نفت ایران خودرو
نمایشگاه کتاب نمایشگاه کتاب تهران کتاب تلویزیون سالار عقیلی تئاتر سینمای ایران نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران رضا عطاران دفاع مقدس سینما سریال
خورشید دانشگاه تهران کره زمین
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین حماس جنگ غزه روسیه آمریکا افغانستان سازمان ملل نوار غزه اوکراین
استقلال فوتبال مهدی طارمی پرسپولیس لیگ برتر فولاد خوزستان رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران بازی لیگ برتر ایران باشگاه پرسپولیس هوادار
هوش مصنوعی فناوری شفق قطبی ایرانسل نوآوری تبلیغات دبی ایلان ماسک ناسا اپل
ویتامین خواب کودک شیر رژیم غذایی کاهش وزن افسردگی تجهیزات پزشکی فشار خون درمان ناباروری