سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

انتزاع در عکاسی


انتزاع در عکاسی

عکاسی از جمله هنرهایی ست که بیش تر از دیگران به واقعیت پیرامونی پیوند می یابد پس, انتزاع در عکاسی می تواند تنها در درونِ خود معنا و مفهوم بیابد یعنی که, عکسی در برابر عکسی دیگر می تواند سندیت بیش تری داشته باشد

در لغت به معنی «برکندن و از جا برکشیدن» (- دهخدا) است. این معنا از دو کلید واژه ترکیب یافته: جا و برکندن. در شرایط عادی هر چیز در جای خود قرار دارد: عنصری که در جای خود با اجزای دیگر ترکیب شده و معنا یافته است. - یک مغازه با وسایل‎اش و یا سالن سخن‎رانی با اجزای خودش. وقتی جزیی از آن بیرون کشیده می‎شود معنایی به خود می‎گیرد متفاوت با معنای پیشین. در این صورت، گفته می‎شود «صندلیِ سالن سخن‎رانی»، که هویتی تنها یافته است.

در انگلیسی به معنی نامحسوس (حس نشده) و ساده شده است. آن چه مطابق واقع نیست. یا به اندازه‎ای که از امور جاریِ قابل مشاهدهْ ساده شده و دیگر به مورد اصلی خود شباهتی ندارد. در این گونه عکاسی، چیزی برجسته شده و پیرامون‎اش تغییر می‎یابد. یا این که، در کلِ فضای اثر تغییری غیر عادی ایجاد شده است.

مفهوم اساسی واژه‎ی Abstract را باید در تاریخِ هنرِ غرب جست‎وجو کرد. اما، انتزاعْ نزد ما ایرانیان مفهومی فلسفی دارد. تلاش می‎کنیم آثار تولید شده‎ی اخیر را با این مفهوم حلاجی کنیم. و نه این که اصلا عکاس از این مفهوم خبری دارد یا نه.

آبستره کردن به معنای «مفهومی کردن»: هر «تغییر»ی که در محیط انسانی یا طبیعت (از سوی عکاس) ایجاد می‎شود مفهوم خودش را تولید می‎کند، و این تغییر را هنرمند از زاویه‎ی خودش انجام می‎دهد. هرگونه «تغییر» در موجودیت اشیا و پدیده‎ها مفهومی پدید می‎آورد. ثبت لحظات عادی یا به عبارتی تکراری (از نظر مشاهده) مفهوم نویی نمی‎آفریند.

عکاس، هم چون جادوگری که از پشت‎اش یا درون کلاهی چیزی نشان‎مان می‎دهد، در زمره‎ی تصاویر انتزاعی بلاتکلیف می‎گنجد: تصاویری که به جایی بند نیستند. این گونه آفرینش که با دریافت‎های حسی غیرممکن است، مفهوم هنری نمی‎یابند.

شاعر «چیزی» از هیچ پدید نمی‎آورد. عکاسْ زاویه‎ای را برمی‎گزیند که بخشی از طبیعت یا اجتماع است. و جدا کردن بخشی از واقعیتْ به منظور قصدی انجام می‎گیرد. این قصدْ همان فلسفه‎ی کار انتزاعی‎ست. این گونه جدا کردن باید مفهومی نو برپا کند که در تعبیرهای هنری بگنجد.

در حالت کلی، هر گونه توصیفِ طبیعت و اجتماع نمی‎تواند در تعریف انتزاع بگنجد. تلاش انسان برای برآوردن خواسته‎ی درونی و دست بردن در کار طبیعت برای تغییر آن، در حوزه‎ی تعریف انتزاع قرار می‎گیرد.

توصیف کردن و تغییر دادن: واژه‎ی «توصیف» را نزدیک به امور جاری می‎توان نام برد و «تغییر» را که بنیان کار هنری‎ست، با تعریف انتزاع منطبق کرد. با این حساب سرانگشتی، توصیف بیانی‎ست از زبان جاری و عادی. عکاسی که در شرایط نور غیر عادی و نورسنجی ویژه (مثلا از طبیعت) عکس‎برداری می‎کند، درصدد تغییر وضع آرایش اشیاست.

آفرینش در عکاسی هم چون جادوگری نیست که از هیچْ چیزی پدید آورد. او با چشمان خود به دور و برش نگاه می‎کند و از کلیتی که در چشمان مردمِ دیگر نقش بسته موضوعی جزیی‎تر پدید می‎آورد. در کوه و دشتْ عناصر بی‎شماری دیده می‎شود که در نگاهِ عادی کلیتی به نام طبیعت یافته است. اما نشان دادن خطوطی از برف با عنوان «رگ‎های برفی» موضوعی انتزاعی به بار می‎آورد.

عکاس می‎بیند و می‎آفریند و جادوگری یا چشم بندی کار او نیست. او با اشیای پیرامون کار دارد و گریبان‎گیر آنان است و از این رو، تصوری از خواست‎هایش را از اشیا برملا می‎کند. سنگ می‎تواند به تصوری از هنرمند بدل شود. آن را می‎شکافد، تراش می‎دهد یا این که تصویری خیالی در عکس پدیدار می‎کند.

کادر بندی در عکاسی کارِ برکندن را انجام می‎دهد. کلی که به نحوی کاربردی با جزءِ موردِ عکاسیِ ما مرتبط بوده است. اشیا و اجزایی که عموما تعریف کاربردی دارند حتا به تنهایی نیز چنین مفهومی را سراغ می‎دهند: صندلی با پایه‎ی شکسته یا قطعه عکسی گرد و غبار گرفته.

درجه‎ی انتزاع را با این روش می‎توان حدس زد: پیازی روی میز قرار دارد.

الف) چارچوب دوربین ما هر دو (پیاز و میز) را تصویر می‎کند.

ب) چارچوب ما به پیاز نزدیک شده و از هیکل میز چیز اندکی مانده است.

پ) ترکیب‎بندی ما که از نور تابیده بهره برده، چیزی را تصویر می‎کند که چندان به پیاز شباهت ندارد.

ت) تصویر ما سایه‎ی پیاز را با اندکی از خود پیاز تشکیل می‎دهد.

ث) سایه‎ی پیاز با رگه‎هایی از سطح میز ترکیب‎بندی می‎شود.

● بند پیشین را با این گونه تصویر فلسفی مقایسه کنیم:

الف) سطح صاف و براق فلزی تصویر چهره‎ی ما را باز می‎تاباند.

ب) قدری به سطح فلز نزدیک می‎شویم و بازتاب تصویرمان را از دست می‎دهیم.

پ) با عدسی نگاه می‎کنیم و رگه‎های ریز از فلز قابل مشاهده است.

ت) یک میکروسکوپْ تصویری به دست می‎دهد که هر گز به فلز شباهت ندارد.

ث) نمایش‎گر الکترونی سطح فلز را به طور کلی از هم می‎درد و گوی‎های مولکولی را نشان می‎دهد.

در این گونه مواقع، تصویر به دست آمده (حتا در فضاهای شاعرانه) هیچ ارجاعی به واقعیت بیرونی ندارند: واقعیتی که چشمان ما با دیدن مکررشان تعریف کرده است. در این جا، منطقی‎ست که برای هر فضای به دست آمده مفهومی و تعاریفی نو به دست داده شود. واژه‎های «حقیقت» و «واقعیت» یا «عینیت» خریدار زیادی نخواهد داشت. این واژه‎ها در این گونه فضاها فرسایش یافته و کاربرد نمی‎یابد.

ولی، تاکنون پاسخی داده نشده است که آیا این گونه به دست دادن تصاویر و تغییر در وضعیت عادی آن‎ها ارزشی دارد یا نه. این که «تا کجا می‎توان درجه‎ی انتزاع را پیش برد» هنوز پاسخی یافته نشده است. چنین فضاهایی زبان گفتاری خود را می‎خواهد و از آن جا که بی‎شمار تجربه وجود دارد، گفتار پیچیده‎ای را فراهم خواهد آورد.

جزئی که ارتباط آن با کل نگه داشته می‎شود حسی نوستالژیک می‎آفریند: کز نیستان تا مرا بُبریده‎اند/ از نَفیرم مرد و زن نالیده‎اند. نای من که از نای هستی‎ست جدا مانده و روزگارِ وصل می‎جوید. اگر نیمکت که کاربرد نشستن دارد باژگون در زمین افتاده باشد، مفهومی عاطفی تولید می‎کند: کهنه جامه‎ای که زمانی انسانی را همراهی می‎کرده در میان مرداب‎ها رها گشته- تک درختی که بر بلندی تنها و استوار مانده...

«چارچوب» در فلسفه و «کادر» در هنرِ عکاسی کار انتزاع را انجام می‎دهد. ریاضیات در مقایسه با دیگر دانش‎ها از انتزاع زیادی برخوردار است. چرا که کاری با واقعیت و امور جاری ندارد. تا جایی که به امور واقعی هم چون فیزیک پا می‎گذارد از انتزاع آن کاسته می‎شود. پس تجرید یا انتزاعْ بریدن از امور جاری قابل مشاهده است: تا این جا این تعریف را بپذیریم.

پول که جانشین کالاست، انتزاعی از آن حساب می‎شود. کسی که هدیه‎ی تولد می‎خرد کالایی‎ست با مشخصات فیزیکی. اما کسی که پول می‎دهد، مقدار کالایی‎ست که هیچ تصور عینی از آن موجود نیست. ولی می‎تواند هر گونه کالایی را نمایندگی کند. ارزش آن بسته به علاقه‎ی گیرنده‎ی هدیه مفهوم پیدا می‎کند: یک دسته گل، اسباب بازی، روسری یا...

انتزاع ما را از امور واقعی جدا کرده و در شرایط بی‎وزنی می‎گذارد. کار انتزاع بریدن از حواس انسانی و به کار انداختن ذهن است. وقتی «اشتراوس» سمفونی «چنین گفت زرتشت» را اجرا می‎کند، باید گفت زرتشت به بیانی موسیقی توصیف می‎شود و بدین ترتیب، کل موضوع به بیانی دیگر درمی‎آید. پس نمی‎تواند انتزاعی باشد. اما، بیان موسیقایی زرتشت نسبت به بیان نوشتاری دارای انتزاع بیش‎تری‎ست.

اغلبِ موضوعاتِ انتزاعی ساده شده و «کادری» بسته دارند. بدون «کادر» یا «چارچوب» نمی‎توان انتزاع را تعریف کرد. از این رو، تعبیرِ عکسِ انتزاعی به دشواری پیش می‎رود. نشانه‎هایی که برای تعبیر اثر یاری می‎رسانند به شدت فرم‎گرا شده و بسته به گرایش و وضعیات درونی تماشاگر تعبیر می‎شود. کوچک‎ترین نشانه‎ی لبخند و گریه در حالت‎های چشم و دهان پرتره می‎تواند با گرایش‎های درونی تماشاگر همراه شده و تعبیر شود.

بنابر این می‎توان گفت، آثار انتزاعی درون‎گرایند. تصویری که بر روی صفحه‎ی کاغذ نقش بسته، در درون تماشاگر فضایی باز می‎کند که همان فضا دوباره سبب تعبیر تصویر می‎شود. ولی، نشانه‎ای که بتوان با اشاره به آن بتوان گفت اثری انتزاعی‎ست در دست نیست. تنها می‎توان گفت، پیوند بین نشانه‎ها در آثار انتزاعی متفاوت است.

تصویری که ادبیات داستانی می‎دهد بر پاشنه‎ی واژه‎ها استوار است. مثلا واژه‎ی «آهسته» یا «آرام آرام» را در نظر بگیریم: «او کم‎کم داشت خسته می‎شد». چه نشانه‎هایی برای این گونه احساس مناسب‎اند؟ هر نثر ادبی وزن و آهنگی دارد که بُردار نشانه‎ها را پیش می‎برد: نشانه‎ها بستگی شدیدی به سبک و سیاق متن دارد. یعنی چارچوب متنْ پیش آورنده‎ی نشانه‎هاست.

کارگردانی می‎خواهد از رمان لئو تولستوی فیلمی تهیه کند. اگر او واژه به واژه تصویر سازی کند تکلیف چه خواهد بود؟ واژه‎هایی که تصویر سرراستی ندارند چه گونه خواهد بود؟ مثلا در داستانی آمده است: «او کم‎کم متوجه شد که...» کارگردان در این جا چه می‎کند؟ آن چه در محتوای داستان وجود دارد با چنین روشی از دست خواهد رفت. فیلم باید وزن و آهنگ داستان را با ضرباهنگ تازه‎ای بیافریند.

اما، چیزی به نام «کم‎کم» در عکاسی موجود نیست. چه چیزی می‎تواند در عکاسی این واژه را تداعی کند؟ این گونه واژه‎ها از بازتاب تصویر در ذهن پدید می‎آیند: زمانی که تصویرْ راهی به درون انسان باز می‎کند و درونی می‎شود، یعنی تصویری زنجیری تولید می‎کند که چیزی افزوده شده بر تصویر با خود بیرون می‎آورد: همان تعبیر اثر.

«او برای مدتی دنبال سکه‎ی طلایش گشت...» واژه‎ی «مدت» برای یک کارگردان فیلم می‎تواند دردسر آفرین باشد. در ادبیات این گونه واژه‎ها همه چیز را خلاصه می‎کند ولی در فیلم باید زمینه‎ی تصویر کردن‎اش آماده شود. می‎تواند در وسط فیلم بنویسد «مدتی گذشت». اما این دیگر فیلم نیست بل که ادبیات است. شاید او دست به نمادسازی بزند: «برگ‎های زرد» که نشان‎گر گذشت زمان‎اند. یا، ساعتی که عقربه‎هایش سرعتی کند دارند. و یا، دراز شدن سایه و...

برعکس حالت اخیر، بیانی از تصویر مشکل خود را دارد. توصیف ادبی رقص سما که سرشار از حالت‎ها و رفتارهای بدنی‎ست، برای نویسنده دردسر آفرین می‎تواند باشد. توصیف این که «نخستین بار که یک کهکشان را دیدم...» با دشواری پیش خواهد رفت. در این جا، من هم از کهکشان سخن می‎گویم و هم از حرکات ظاهری خودم، هم چون حرکات ناخودآگاهِ دست و چشمان و جهش و... و برای ادبی‎تر کردن آن باید شوری از حالت‎های انسانی بر آن بیفزایم. کسی که از کهکشان سخن می‎گوید ستاره شناس است و کسی که رفتارهای ظاهری را توصیف می‎کند در حد روان شناس و کسی که شور انسانی را توصیف می‎کند ادیب یا نویسنده. بنابر این، گرد آوردن متنی این چنینی تقریبا ناممکن است.

وقتی در لابه‎لای فیلم از گفتار استفاده می‎شود ما برای مدتی از متنی تصویری دور می‎مانیم. موسیقی که به تصویر فیلم مدد می‎رساند در واقع از به دست دادن تصویر کم آورده‎ایم. این‎ها شگردهایی‎اند که کارگردان برای بیان منظور خود به کار می‎گیرد. کارگردانی که فیلسوف است (تارکوفسکی) بیان تصویری او دردسر آفرین خواهد بود. واژه‎های خشک و خالی فلسفی را چه گونه می‎توان معنایی هنری داد؟ این گونه است که فلسفه همیشه برای هنر مشکل‎زاست.

«زمستان است» جمله‎ای‎ست که به تنهایی سردرگم کننده است. اگر نام «م. امید» بر کنار آن بنشیند، معنایی حتا سیاسی به خود می‎گیرد. بدین گونه، برخی جمله‎ها یا واژه‎ها از آنِ پدید آورنده‎گان‎شان است و همواره نام آنان را بر خود می‎کشد. و کم‎کم به یک ایده و یا نشانه‎ای برای بیان این گونه معناها مبدل می‎شود: یعنی فراگیر می‎شود. خودِ اخوان برای بیان منظور خودْ حالت‎هایی از رفتارهای انسانی را بیان می‎کند: سرها در گریبان. بدین گونه، به توصیفی از دریافت‎های خود دست می‎یابد که در بین مردم فراگیر می‎شود.

عکاسی که موضوعاتی از فلسفه، ادبیات و علوم انسانی وام می‎گیرند کارشان مشکل خواهد بود. یا این که منظور او برداشت‎هایی از این حوزه‎ها باشد. یعنی این که، تعبیر اثر او در این حوزه‎ها میسر است. در این صورت نیز، واحدهای تصویری او در پرتو نظریه‎ها و گزاره‎های منطقی نفَس‎گیر خواهد بود.

انتزاع ریاضی نیز بر روی اعداد وعلایم می‎چرخد. تعبیر واژه‎ها نسبت به علایم ریاضی بی‎دردسرتراند، یعنی فضای معنایی زیادی دارند. ولی عکاسی چیزی بیش از نمادها و نشانه‎های صرف است. «گذشت زمان» در عکاسی ریتم و آهنگ ویژه‎ی خودش را دارد. پس، «زمان» در عکاسی با آن چه که در ادبیات مفهوم دارد متفاوت است.

زمانْ در عکاسی چه گونه روی می‎دهد؟ کسی که در فیلم با نشان دادن ساعت این کار را می‎کند، تصویر خود را به سود آن چه که در مدیریت تعریف می‎شود از دست می‎دهد. در عکاسی که حرکتی هم چون فیلم ندارد، زمان چه گونه است؟ اگر با سایه‎ها این کار انجام می‎گیرد، باز جای پای نجوم در آن هست.

ما چه نشانی را در عکس ببینیم می‎گوییم «کم‎کم...»؟ نشانِ «مرور یا پیوستگی» در عکس کدام است؟ اگر برای جبرانِِ واژه‎ای دست به اختراعِِ علایم عکاسی بزنیم فلسفه‎ی عکاسی به پرسش خواهد رفت. یعنی این که برای هر واژهْ نشانی ثبت کنبم و برای همیشه مورد استفاده قرار گیرد. مثلا برای نشان دادن «اشیای پنهان» اشیا را پشت چیزی بگذاریم.

آن چه که «زمان» گفته می‎شود اختراعی‎ست در دستور زبان انسانی. این دستور زبان در عکاسی هیچ موردی نخواهد داشت. اگر این دستور زبان را در عکاسی بنشانیم چیزی نو دست‎گیرمان نخواهد شد: قواعد زبانی و قواعد عکاسی تفاوت بنیادین دارند. ترجمه‎ی واژه‎ها به نشانه‎های تصویری راحت‎ترین راه حلی‎ست که هیچ نوآوری در پی نخواهد داشت.

کسی که از روی ادبیات عکاسی می‎کند با مشکل برابرسازی مفهوم روبه‎روست. اگر نسبت به داستان امانت‎دار باشد که سطر به سطر نشانه گذاری کند، خودِ داستان را نیز از دست خواهد داد. ادبیات گفت‎وگوست ولی عکاسی نمایش است. اگر ادبیات به کمک واژه‎ها تصویر سازی می‎کند، در هنر عکاسیْ تصویرِ تولید شده با واژه‎ها تعبیر می‎شود: خوانش اثر با واژه‎هاست، و می‎تواند این گونه هم نباشد. یعنی این که تصویر تنها تصویر بیافریند. ولی، در هر حال، تصویر با واژه‎ها تولید نمی‎شود.

اگر عکاس بتواند پیوند خوبی از واژه‎ها با اشیا و پدیده‎های پیرامون خود ایجاد کند، فرآیند درستی را از واژه به تصویرِ دو بعدی خواهد پیمود. در این جا، تماشاگر دوباره همین تصویر دو بعدی را به واژه‎های خود برمی‎گرداند و با آن سخن می‎گوید. می‎توان گفت در این جا واژه‎ها به سبب عکاس پلاریزه شده و رنگی از هستی به خود می‎گیرد.

پس، واژه‎ی «زمان» را چه گونه در عکس می‎توان نشان داد؟ فصل پاییز نشان دهنده‎ی گذشت فصل بهار است. اما، این توصیف همان واژه‎پردازی‎ست که برای بازنمود آن چندان تلاشی هم لازم نیست. هر چیزی که بخواهد جای واژه‎ی «زمان» را در عکس پر کند با شکست روبه‎رو می‎شود. چنان که شاعری با واژه‎های آهنگین در پی شعر نمی‎گردد، عکس نیز با نگاهی مفهومی و نه واژه‎ای در پی موضوع خویش است. او از زمان مفهومی در خود دارد که می‎تواند کلا متفاوت از تعبیر فیزیکی یا فلسفی باشد.

«زمان» مفهومی‎ست که هر عکاس در حرفه‎ی مورد علاقه‎ی خود تعریف می‎کند. کسی که پرتره کار می‎کند، با کسی که عکس خبری می‎گیرد، دریافت ناهم‎سانی از مفهوم «زمان» را خواهند آفرید. شاید عکاسی ابدا نمی‎خواهد زمان را در موضوع خود وارد کند. پس او باید بداند کدام عنصری زمان گفته می‎شود تا از آن صرف نظر کند.

موضوع عکس خبری به زمان مکانیکی نزدیک‎تر است. در گوشه‎ای از اثر خبری نشانی دیده می‎شود که تاریخ عکس را نشان می‎دهد. اما تا اندازه‎ای که از این نشان مکانیکی دوری می‎کند اثر او جاویدان می‎شود.

شعر «هایکو» بنا به تصاویری که نزد خود دارد، قابلیت‎های تبدیل به واحدهای عکاسی دارد.

در پسِ پنجره‎ی کوچک

شمعی

شبِ بی‎پایانِ وصال

در این جا، تنها واژه‎ی مشکل «وصال» است که در این شعر مفهومی انتزاعی به شمار می‎آید با تصویری شرقی.

شبِ عاشقان بی‎دل، چه شب دراز باشد

«شبِ دراز» آهنگِ زمانیِ ویژه‎ی شعر دارد، که برای تبدیل به تصویر عکاسانه با مشکل همراه است.

به نظر می‎رسد، زمان در عکاسی در آهنگ هر اثر نهفته است. آهنگی که بین اشیا و پدیده‎ها جاری‎ست.

با گفتن «سیب» و «یک سیب» چه روی می‎دهد؟ واژه‎ی «یک»، سیب را از گروه اسامی خود جدا می‎کند. حرف اشاره‎ی «این» در «این سیب» نیز حقیقی بودن سیب را آشکار می‎کند. اما، با گفتن «یک سیب» ما می‎توانیم سیبی را تصور کنیم: وادار می‎شویم چیزی بیافرینیم. بنابر این، واژه‎ی «یک» انتزاع جمله‎ی ما را بیش‎تر می‎کند.

نزدیک شدن به موضوع با انواع عدسی‎ها سبب از دست دادن زمان و مکان (بُعد و نسبت) می‎شود. این گونه ساده کردن، یعنی بریدن از پایه‎های واقعیت. سخن گفتن از واقعیت در عکاسی انتزاعی همان قدر بی‎هوده است که از افسانه‎ها و اسطوره‎ها. نماد «۲» چندان از اصل و ریشه‎ی واقعیت جداست که هیچ پیوندی در مشاهدات ما برقرار نمی‎شود. از این رو، در عکاسی نیز با حذف کردن اِلِمان‎های اضافی دست به تجزیه‎ی امور واقعی می‎زنیم. کاربرد ابزار در عکاسی به معنی بسته کردن کادر یا جلوه و جلا بخشیدن به موضوع واقعی‎ست. و این یعنی واقعیتی که من می‎خواهم.

در تصویری که تنها ماه دیده می‎شود نمی‎توان اثر را انتزاعی دانست. در این جا هیچ عنصر یا نشان دیگری غیر از ماه دیده نمی‎شود با این همه، ماه (با همه‎ی رگه‎ها و کوه‎های آتش‎فشانی‎اش) هم چون یک پرتره دارای شخصیت منحصر به فرد و تنهاست، و چیزی از این کل تجزیه نشده است.

عکاسی از جمله هنرهایی‎ست که بیش‎تر از دیگران به واقعیت پیرامونی پیوند می‎یابد. پس، انتزاع در عکاسی می‎تواند تنها در درونِ خود معنا و مفهوم بیابد. یعنی که، عکسی در برابر عکسی دیگر می‎تواند سندیت بیش‎تری داشته باشد. اثری که از نشان و علایم زیادی بهره برده است، می‎تواند از سندیت بیش‎تری برخوردار باشد و برعکس، اثر دیگر از انتزاع بیش‎تر برخوردار باشد.

در اثری انتزاعی چه روی می‎دهد؟ انتزاع با کوتاه کردن فاصله‎ی نشانه‎ها تعبیر آن را باز می‎گذارد: فضای تعبیرِ در انتزاع گسترده است. ولی این فضا، فضای آزادی نیست که هر کس نظریه‎ای برای تعبیر آثار انتزاعی صادر کند و علایمی برای نشانه‎ها برچیند که همیشه یک معنا و تعبیر را بتوان از آن مراد کرد. هیچ چنین نظریه‎ی یک‎تایی وجود ندارد، و نیز فضای باز به معنای فضای آزاد نیست. تصوری که در کله‎ی هر کس نقش می‎بندد با علایمی پیوند دارد که از نمادهای جهان بیرونی قرض گرفته شده است. چنان که واژه‎ی «راز» و «عشق» می‎تواند تعبیری شرقی داشته باشد متفاوت با آن چه که در غرب روی می‎دهد. کسی که واژه‎ی «نیرو» را به کار می‎بندد دو مراد از آن می‎شود: نیروی نیروانا و نیروی گرانش.

وقتی ما دست به کار انتزاعی می‎زنیم، میدانی از تعبیر و تصور را به تماشاگر باز می‎کنیم که تخیل‎اش راه گشای اوست. یعنی که، نگاه و تصاویر تماشاگر را نیز در درون اثر جا می‎دهیم یا این که، او را شریک تصور خود می‎کنیم، او را به خود می‎خوانیم. او در چنبره‎ی عکاس قرار می‎گیرد اگر بتواند بر او چیره شود. نشان «درخت» تنها یک درخت است و نه بیش از این. اما بوته‎ای (شبیه درخت) که سر از آب بیرون می‎کند همان درخت نیست. حتا سخن گفتن از این که آن نماد یک درخت است یا نه، چندان به کار نمی‎آید.

پیراهن کهنه‎ای که روی آب شناور است، شکلی که انسان را در خود دارد، از انسان بودن‎اش پس افتاده است: نی‎‎یی که از جدا افتادن‎اش از نیستان حکایت می‎کند. این پیراهنْ انتزاعِ صورت انسانی‎ست. شکلی که از انسان بودن‎اش جدا مانده: این انتزاع در به دست آوردن حسی عاطفی موفقیت زیادی خواهد داشت. سرچشمه‎ی حس عاطفی: جدا ماندن جزء از کل یا همان که در معنای انتزاع آمده است، برکنده شدن از جایی.

کودکی که به مرحله‎ای از بلوغ خود رسیده گاهی می‎گوید «نمی‎دانم». به زبان آوردن «نمی‎دانم» بیش از «می‎دانم» بلوغ به حساب می‎آید. انرژیی که «نمی‎دانم» صرف می‎کند بیش از دیگری‎ست، چرا که واژه‎ی «نمی‎دانم» انتزاعی‎ست از «می‎دانم». چنان که واژه‎ی «دروغ» انتزاعی‎ست از «درست». دروغ گفتن استعدای‎ست تنها از آن آدمی‎زاد. کسی که به گفتار انسانی چیره‎گی بسیار دارد توانایی دروغ گفتن را دارد. دروغ گفتن که به گونه‎ای کار هنری‎ست، بر آن است که پدیده‎ها را به تصور دیگری نشان دهد. تصوری که دل‎خواه اوست.

خلیل غلامی

http://tabrizfoto.blogfa.com