دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

دغدغه­های تمام­ناشدنی یک فیلم­ساز از نسل پیشین


دغدغه­های تمام­ناشدنی یک فیلم­ساز از نسل پیشین

نگاهی به فیلم «خاک­آشنا» جدیدترین اثر سینماییِ بهمن فرمان­آرا

بهمن فرمان­آرا از مفاخر سینمای ماست. اگر «خانۀ قمرخانم» (۱۳۵۱) را که اقتباسی از مجموعۀ پُرطرفدار «خانۀ قمرخانم» بود و اتفاقاً شکستی سخت در گیشه خورد، کنار بگذاریم و یا آن را تنها دستاویزی برای ورود کارگردان­اش به مناسبات حرفه­ای سینما بدانیم، با «شازده احتجاب» که اقتباسی درخشان از اثر ماندگار هوشنگ گلشیری بود، نام بهمن فرمان­آرا به عنوان یک کارگردان حرفه­ای و کاربلد بر سرِ زبان­ها افتاد. «سایه­های بلند باد» (۱۳۵۶) که پس از انقلاب تنها اکرانی سه روزه داشت و سپس توقیف شد، دومین فیلم بلند فرمان­آرا بود که مضمون سیاسی­اش به مذاق سانسورچی­های وزارت­خانۀ فرهنگ و هنر در سال­های پیش و پس از انقلاب خوش نیامد. کوچ خودخواستۀ فرمان­آرا در سال­های پس از انقلاب به خارج از کشور، با فیلم ساختن­اش در دورۀ اصلاحات پایان یافت. «بوی کافور، عطر یاس» (۱۳۷۸) همانی بود که خیلی­ها از فرمان­آرا انتظار داشتند. فیلم با این­که اثری شخصی بود و ته­مایه­های سیاسی مرسوم در سینمای آن سال­ها را هم با خود یدک می­کشید، اما بسیاری از سینمادوستان را عاشق خودش کرد! دومین اثر فرمان­آرا در دورۀ دوم فیلم­سازی­اش باز هم فیلمی بود که به موضوع مرگ و زندگی توجه خاصی نشان می­داد. «خانه­ای روی آب» (۱۳۸۰) که همان سال­ها حاشیه­های زیادی در پیرامون­اش پدید آمد و تا دو سال توقیف بود و سپس با نسخه­ای مثله­شده اجازۀ اکران گرفت، چیزهای خوب و ماندگار فراوانی داشت؛ از بازی درخشان رضا کیانیان که او را تا مقام یک ستاره ارتقا داد و شخصیت­های جذاب و دیالوگ­های ماندگار گرفته تا طراحی صحنه­ و فیلم­برداری و موسیقی معرکه­اش. سه­گانۀ «مرگ» بهمن فرمان­آرا با «یک بوس کوچولو» (۱۳۸۳) تمام شد که در بهترین حالت اثری متوسط بود؛ هرچند که لحظه­های خوبی داشت و در میان پلان­ها و دیالوگ­هایش می­توانستیم ردپای مؤلفه­های آشنای سینمای فرمان­آرا را که از دلِ دغدغه­های اجتماعی­اش و باورهایش در مورد زندگی و مرگ می­آمدند، پیدا کنیم. «خاک­آشنا» که هفتمین فیلم بهمن فرمان­آرا است، این روزها به پردۀ سینماها آمده و با این­که همانند «خانه­ای روی آب» با مشکلاتی در نمایش جشنواره­ای­اش روبه­رو شد (که در پایان آن کشمکش­ها فرمان­آرا فیلم را به نشانۀ اعتراض از جشنواره بیرون کشید)، اما با اصلاحات و جرح و تعدیل­هایی اجازۀ نمایش گرفته و در این روزهای دشوار که سینمای مبتذل و حال به­هم­زنِ کمدی نمی­تواند پاسخ­گوی دغدغه­های روحی و شخصی سینمادوستانی باشد که از سینما چیزی فراتر از یک لذت سطحی و زودگذر می­خواهند، شاید بهترین گزینه در ایجاد انگیزه برای سینمارفتن باشد.

«خاک­آشنا» در دیدی کلی در همان مسیری قرار گرفته که سه فیلم پیشین فرمان­آرا در آن حرکت می­کردند؛ نمایش زندگی خاص یک کاراکتر ویژه از طبقۀ روشنفکر جامعه که تبلور دغدغه­های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی پدیدآورندۀ اثر به شکلی مستقیم یا غیرمستقیم در آن مشهود است. فیلمنامۀ «خاک­آشنا» ساختاری اپیزودیک دارد؛ درست همانند سه فیلم دیگر دورۀ دوم کارنامۀ فیلم­سازی سازنده­اش. شخصیت اصلی داستان با کاراکترهای گوناگونی روبه­رو می­شود و فصل یا سکانسی به تقابل او با یک یا چند کاراکتر اختصاص داده می­شود و سپس در ادامه شخصیت­های دیگر و داستانک­های دیگر هستند که می­آیند و می­روند و تأثیرشان را کم­و­بیش بر روند داستان، بر روحیۀ شخصیت اصلی و در مجموع بر ذهن جست­وجوگر مخاطب اثر می­گذارند. در این­جا نیز شخصیت مام­نامدار (رضا کیانیان) کاراکتر اصلی فیلم است؛ نقاش و شاعری خسته و دل­زده از دنیای آلودۀ شهری که سال­هاست به روستای تیره­کوه در کردستان پناه آورده و در خلوت خودش و به قول خودش بدون تلویزیون و تلفن و اینترنت در حال زندگی­کردن است.

«خاک­آشنا» میان سه فیلم پیشین فرمان­آرا بیش از همه به «خانه­ای روی آب» نزدیک­تر است؛ حکایت مردی از نسل پیشین با آرمان­ها و عشق­های آن دوران که درکی از جوانان افسارگسیختۀ کنونی ندارد و نمی­تواند اندیشه­ها، لذت­ها و حتی خوشگذرانی­های­شان را درک کند. ژاله (بیتا فرهی) که زنی سطحی­نگر است و بیشترین آرزوهای زندگی­اش در به­دست آوردن شانس رفتن به خارج خلاصه شده، پسر معتادش، بابک (بابک حمیدیان) را نزد نامدار می­آورد و همان­جا رها می­کند و به دنبال شوهر چهارمش به دوبی می­رود. همین خط اصلی داستان فیلم «خاک­آشنا»ست که در کنارش با داستانک­ها و شخصیت­های دیگر روبه­رو می­شویم. اما مشکلی که «خاک­آشنا» برای مثال در مقایسه با فیلمی همچون «خانه­ای روی آب» دارد، اینست که برخی از این داستانک­ها و این آدم­هایی که می­بینیم، در دلِ خط روایی اصلی، آن منطق لازم را ندارند؛ ضمن آن­که خود کاراکترهای اصلی نیز چندان چنگی به دل نمی­زنند. شخصیت اصلی که قرار است نمایندۀ دلسوز و در عین حال سرخورده و متعجب نسل پیشین باشد که نمی­داند با این جوانان چه کند، خود بیشتر به شخصیتی کسل و افسرده می­ماند.

درست است که او سال­ها پیش عشق­اش، شبنم (رؤیا نونهالی)، را از دست رفته دیده و سرخورده و پریشان به دامان طبیعت بکر کردستان پناه آورده، اما به همان اندازه می­توانست در قوارۀ یک کاراکتر نمایشی و جذاب نقشی کلیدی در تأثیرگذاری بر بابک و آدم­های پیرامون­اش داشته باشد. همان دیدار نخست میان نامدار و بابک این گمان را در تماشاگر پدید می­آورد که مطابق الگوهای پیشین قرار است هر دو شخصیت بر یکدیگر تأثیر بگذارد و زندگی­شان از این­رو به آن­رو شود و یا حداقل تأثیری بر منحنی شخصیتی هم داشته باشند. پس باید این فاصله را با خلق موقعیت­ها، دیالوگ­ها و کاراکترهای فرعی استخوان­دار و جذاب پُر کرد تا تماشاگر با این­که پایان را از همان ابتدا حدس می­زند، اما تا تهِ فیلم روی صندلی سینما بنشیند. و البته خوب می­دانیم که بهمن فرمان­آرا در این کار استاد است؛ زیرا پیش از این امتحان خود را پس داده و حتی در لحظه­هایی که شعارها و دغدغه­های اجتماعی خود را به تماشاگر منتقل می­کرد، آن­قدر شیوۀ بیان­اش خوب بود که کم­تر سبب آزرده­خاطر شدن مخاطب می­شد؛ به­ویژه که در «بوی کافور، عطر یاس» و «خانه­ای روی آب» می­­توانستیم لحظه­های سینمایی زیبایی را ببینیم که در «خاک­آشنا» کم­تر پیدا می­شود. نامدار بیشتر به یک پیرمرد عبوس شبیه است که آن تأثیر لازم را بر بابک نمی­گذارد و بابک نیز در این تأثیرگذاری روحی بر او ناتوان است. بابک در رویارویی با طبیعت زیبای کردستان و آدم­های آن ناحیۀ بکر و شبه­بدوی اندک­اندک از حال و هوای زندگی شهرنشینی خارج می­شود و برای نامدار نیز بیشتر از آن­که حضور فردی از نسل کنونی، زندگی یکنواخت و شبه­روشنفکرانه­اش را تغییر دهد، این بازگشت شبنم است که او را تکان می­دهد.

البته در این­جا هم رضا کیانیان مثل نقش­­آفرینی­اش در دیگر کارهای فرمان­آرا معرکه است؛ گویی اوست که تنها می­تواند دیالوگ­های شبه­شعاری و یا ادیبانه و گاه حاضرجوابانۀ فرمان­آرا را جوری بیان کند که آن حس آمیخته با سرخوردگی، حیرت و طنز به شکلی طبیعی و دوست­داشتنی به تماشاگر منتقل شود. بازی کیانیان در سکانس رویارویی با شبنم، به­ویژه با آن نگاه­های بی­نظیرش به رؤیا نونهالی در اوج خود قرار دارد و البته در مقابل نیز بابک حمیدیان که پس از او بیشترین حضور را در سکانس­های فیلم دارد، کم­و­بیش گلیم خود را از آب بیرون کشیده است.

البته اگر تمام سکانس­های «خاک­آشنا» را به یک چوب برانیم، باید گفت در حق این فیلم بی­انصافی شده است. سکانس­هایی در فیلم پیدا می­شود که ندیدن­شان هم­پای از دست­رفتن تجربه­ای حسی و ارزشمند است؛ برای مثال تمام سکانس شب­نشینی نامدار و شبنم در ایوان خانه، به لطف دیالوگ­نویسی خوب فرمان­آرا و بازی­های چشمگیر کیانیان و نونهالی دل­چسب و به­یادماندنی از کار درآمده است. یا باید به سکانسی اشاره کرد که بابک از نخستین مرتبه­ای که دست به خودکشی زده (در شانزده­سالگی) برای نامدار تعریف می­کند که می­توان ادعا کرد از آن سکانس­های «فرمان­آرا»یی است! حتی سکانس افتتاحیه که بیتا فرهی دستپاچگی و شرمندگی کاراکتر ژاله را با واژۀ «داداش... داداش»­گفتن­هایش به خوبی در هم می­آمیزد، شروعی مناسب برای یک اثر سینمایی به حساب می­آید. هرچند در مقابل با سکانس­های فراوانی روبه­رو هستیم که بیان­گر همان دل­مشغولی­ها و دغدغه­های فیلم­ساز محبوب ما هستند که البته کم­تر از گذشته به دل می­نشینند و ذهن مخاطب را به بازی می­گیرند.

شعارهای نامدار در صحبت­­هایش با خدمتکار محلی­اش- خاتون (مریم بوبانی)- دربارۀ این­که دولت نمی­خواهد با این وضعیت گوشت و مرغ به کسی دندان بدهد- بیشتر مناسب مقاله­های ژورنالیستی است تا فیلمی از بهمن فرمان­آرا که البته شیوۀ مطرح­کردن­اش هم دل را می­زند. این اتفاق در چند جای دیگر فیلم نیز افتاده است. به عنوان مثال می­توان به فصلی اشاره کرد که نامدار و بابک در دشت و میان مزارع قدم می­زنند و با استوار اوطیشی و مأمور ادارۀ برق روبه­رو می­شوند. سخنرانی نامدار دربارۀ این­که باید یک روز جلوی سرقت آثار فرهنگی را گرفت، تا همان اندازه نچسب است که مونولوگ­های او که به شکل نریشن بر تصویرهایی از بیستون می­بینیم، بیشتر مستندهای تاریخی تلویزیون دربارۀ معماری ایران را به یاد می­آورند و حتی در مقایسه با سکانس حضور شبلی (جمشید مشایخی) و سعدی (رضا کیانیان) در کنار مقبرۀ کورش کبیر در «یک­ بوس کوچولو» در مرتبه­ای پایین­تر قرار می­گیرد. آن مأمور برق هم که به گفتۀ خودش با هزار آشناجور کردن توانسته چنین شغل فرومایه­ای را در دورترین نقطۀ مرزی پیدا کند، تجسم معضلات اجتماعی و جان­فرسایی همچون بیکاری و برتری ابدی رابطه بر ضابطه است. هرچند که خبر مرگ آن مأمور در اثر دست کردن در لانۀ زنبورها و دیالوگ خوب نامدار (حالا شد مأمور مرحوم) اندکی از زهر رو بودن این کاراکتر فرعی را گرفته است و شکلی دراماتیزه به قامت او بخشیده است. و البته باید گفت بیشترین نمود این شعارها و دغدغه­های رو و سرراست را در دیالوگ­های بابک و نامدار می­بینیم که در جاهایی بیش از اندازه گل­درشت هستند. شاید این دیالوگ رد و بدل­شده میان نامدار و خواهرزاده­اش مصداق خوبی برای این ادعا باشد:

- نامدار: مشکل نسل شما اینه که نکاشته، می­خواین دِرو کنین...

- بابک: ما درو هم نمی­خوایم بکنیم...

رؤیای بابک پس از زخمی شدن توسط جوانان متعصب کُرد (تیرخوردن­اش با آن لباس سپید برتن، در آن دشت پُر از گل) و یا سکانس طولانی آمدن شبانۀ دوستان بابک به خانۀ نامدار (با آن بازی­های بد و ابتدایی سه بازیگر جوان) از دیگر ­فصل­هایی است که منطق حضورشان در داستان مخدوش است و در اجرا هم آن­قدر بد هستند که کارگردان نتوانسته آن پیام مورد نظرش را به مخاطب القا کند. عشق بابک به آن دختر کُرد- مهرِ ماه (رعنا آزادی­ور)- هم می­توانست از این حالت تخت و تک­بعدی کنونی خارج شود (هرچند که نمی­دانیم تا چه اندازه ممیزی در این موضوع دخیل بوده است) و در کنار خط روایی اصلی شکل اساسی و جدی­تر به خود بگیرد.

تکرار ایدۀ گل­گذاشتن بر سر راه دختر نیز که البته چندان هم نوآورانه و بکر نیست، به­عنوان پایانی امیدبخش برای فیلمی که می­خواهد کورسوی امید را در دل نسلی که آرزوهای خود را از دست­رفته می­بیند، شکل و شمایل ماندگاری ندارد؛ همان­طور که تحول شخصیتی نامدار تا سکانس پیش از پایان نیز نمود چندانی پیدا نمی­کند و تماشاگری که این مسیر تدریجی را کم­رنگ دیده، می­تواند این پرسش را از خود کند که اگر خبر سرطان شبنم به گوش نامدار نمی­رسید، آیا باز هم نامدار حاضر بود پیلۀ دور خود را بشکافد و برای دیدار دوبارۀ عشق قدیمی­اش رهسپار تهران شود؟

«خاک­آشنا» با تمام ضعف­ها و ایرادهای روایی و گاه ساختاری­اش، باز هم فیلمی بی­ارزش نیست؛ گرچه درمقایسه با دیگر فیلم­های فرمان­آرا در مرتبه­ای پایین­تر قرار می­گیرد. بازی دل­نشین رضا کیانیان، موسیقی کارن همایون­فر که با جنس و بافت صحنه­ها هم­خوانی غریبی دارد، فیلم­برداری محمود کلاری- چه در لانگ­شات­های کارت­پستالی­اش از منظره­های کردستان و چه با نورپردازی­های گرم و دل­چسب­اش در نماهای داخلی- و طراحی صحنه و لباس فرهاد ویلکیجی که نقشی تأثیرگذار بر حال­و­هوای تصویری و جغرافیایی اثر دارد و در نهایت همان سادگی و صمیمیت دل­نشین مرسوم در کارهای فرمان­آرا که در این­جا نیز کم­وبیش شاهدش هستیم، تماشای «خاک­آشنا» را به­عنوان فیلمی پُر از دغدغه و حرف از یک کارگردان قدیمی و نمایندۀ نسل پیشین فیلم­سازی در ایران، برای حداقل یک­مرتبه آسان می­کند.

نوشته شده توسط امیررضا نوری پرتو

http://www.cinema-cinemast.blogfa.com