پنجشنبه, ۲۰ دی, ۱۴۰۳ / 9 January, 2025
مجله ویستا

علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد


علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد

در زمان‌های‌ دور، کشتی‌ بزرگی‌ دچار توفان‌ شد و باعث‌ شد که‌ کشتی‌ غرق‌ شود. مسافران‌ کشتی‌ در آب‌ افتادند. در میان‌ مسافران، مردی‌ توانست‌ خودش‌ را به‌ تخته‌پاره‌ای‌ برساند …

در زمان‌های‌ دور، کشتی‌ بزرگی‌ دچار توفان‌ شد و باعث‌ شد که‌ کشتی‌ غرق‌ شود. مسافران‌ کشتی‌ در آب‌ افتادند. در میان‌ مسافران، مردی‌ توانست‌ خودش‌ را به‌ تخته‌پاره‌ای‌ برساند و به‌ آن‌ بچسبد. مـــوج‌هـــا تخته‌پاره‌ و مسافرش‌ را با خود به‌ ساحل‌ بردند. وقتی‌ مرد چشمش‌ را باز کرد، خود را در ساحلی‌ ناشناختــه‌ دید. بدون‌ هدف‌ راه‌ افتاد تــا بـــه‌ روستــا یا شهـــری‌ برسد. راه‌ زیادی‌ نرفته‌ بود که‌ از دور، خانه‌هایی‌ را دید. قدم‌هایش‌ را تندتر کرد و به‌ دروازه‌ شهــر رسیــد. در دروازهِ‌ شهر گروه‌ زیادی‌ از مردم‌ ایستاده‌ بودند. همـــه‌ به‌ سوی‌ او رفتند. لباسی‌ گـــران ‌قیمت‌ بـــه‌ تنــش‌ پوشاندند. او را بر اسبی‌ سوار کردند و با احترام‌ به‌ شهر بردند. مسافر از این‌که‌ نجات‌ پیدا کرده‌ خوشحال‌ بود اما خیلی‌ دلش‌ می‌خواست‌ بفهمد که‌ اهالی‌ شهر چرا آن‌قدر به‌ او احترام‌ می‌گذارند. با خودش‌ گفت: نکند مرا با کس‌ دیگری‌ عوضی‌ گرفته‌اند؟ مردم‌ شهر او را یک‌راست‌ به‌ قصر باشکوهی‌ بردند و به‌عنوان‌ شــاه‌ بر تخت‌ نشاندند. مرد مسافر که‌ عاقل‌ بود، سعی‌ کرد به این راز پی ببرد. عاقبت‌ به‌ پیرمردی‌ برخورد که‌ آدم‌ خوبی‌ به‌ نظر می‌رسید. محبت‌ زیادی‌ کرد تا اعتماد پیرمرد را به‌ خود جلب‌ کرد. در ضمنِ‌ گفتگوها فهمید که‌ مردم‌ آن‌ شهر رسم‌ عجیبی‌ دارند. پیــرمرد ، بـــه‌ او گفت: معمولاً شاهان‌ وقتی‌ چند ســال‌ بر سر قــدرت‌ می‌مانند، ظالم‌ می‌شوند. ما به‌ همین‌ دلیل‌ هر سال‌ یک‌ شاه‌ برای‌ خودمان‌ انتخاب‌ می‌کنیم. هر سال‌ شاهِ‌ سال‌ پیش‌ خودمان‌ را به‌ دریا می‌اندازیم‌ و کنار دروازهِ شهر منتظر می‌مانیم‌ تا کسی‌ از راه‌ برسد. اولین‌ کسی‌ که‌ وارد شهر بشود، او را بر تخت‌ شاهی‌ می‌نشانیم؛ تختی‌ که‌ یک‌سال‌ بیشتر عمر نخواهد داشت. مسافر فهمید که چه سرنوشتی‌ پیش روی اوست. دو ماه‌ بـــود که‌ به‌ تخت‌ پادشاهی‌ رسیده‌ بود. حساب‌ کرد و دیــد ۱۰ ماه‌ بعد او را به‌ دریا می‌اندازند. او برای‌ نجات خود فکری‌ کرد: از فردا ‌ بدون‌ این‌ که‌ اطرافیان‌ چیزی بفهمند در جزیره‌ای‌ که‌ در همان‌ نزدیکی‌ها بـــود کارهـــای‌ ساختمــانی‌ یک‌ قصر را آغــاز کرد. در مدت‌ باقی‌مانده‌، شاه‌ یک‌ساله،‌ هم‌ قصرش‌ را در جزیره‌ ساخت‌ و هم‌ مواد غذایی‌ و وسایل‌ مورد نیاز زندگی‌اش‌ را به‌ جزیره‌ انتقال‌ داد. ۱۰ ‌ماه‌ بعد، وقتی شاه‌ خوابیده‌ بود، مردم‌ ریختند و بدون‌ حرف‌ و گفتگو، شاهی‌ را که‌ یک‌سال‌ پادشاهی‌اش‌ به‌ سر آمده‌ بود از قصر بردند و به‌ دریــــا انداختند. او در تاریکی‌ شب، شنــا کرد تــا به‌ یکی‌ از قایق‌هایی‌ که‌ دستور داده‌ بود آن‌ دور و برها منتظرش‌ باشد، رسید. سوار قایق‌ شــد و به‌ طرف‌ جـــزیــره‌ راه‌ افتاد. به‌ جزیره‌ که‌ رسید، صبح‌ شده‌ بود. خدا را شکر کرد و به‌ طرف‌ قصری‌ که‌ ساخته‌ بود رفت اما ناگهان‌ با همان‌ پیرمردی‌ که‌ دوست‌ شده‌ بود روبه‌رو شد. به‌ پیرمرد سلام‌ کرد و پرسید: تو اینجا چه‌ می‌کنی؟ پیرمرد جواب‌ داد: من‌ تمام‌ کارهای‌ تو را زیــر نظـــر داشتم. بگو ببینم‌ چه‌ شــد کـــه‌ به‌ فکر ساختن‌ این‌ قصر در این‌ جزیره‌ افتادی؟ مسافر گفت: من‌ مطمئن‌ بودم‌ که‌ واقعهِ‌ به‌ دریا افتادن‌ من‌ اتفاق‌ خواهد افتاد، به‌ همین‌ دلیل‌ گفتم‌ که‌ پیش‌ از وقوع‌ و به‌وجود آمدن‌ این‌ واقعه‌ باید فکــری‌ به‌ حــال‌ خودم‌ بکنم. پیــرمرد گفت: تو مرد باهوشی‌ هستی. اگر اجازه‌ بدهی‌ مـــن‌ هم‌ در کنار تو همین‌جا بمانم . از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ دچار مشکلی‌ می‌شود که‌ پیش‌ از آن‌ هم‌ می‌توانسته‌ جلوی مشکلش‌ را بگیرد و یا هنگامی‌که‌ کسی‌ برای‌ آینده‌ برنامه‌ریزی‌ می‌کند، گفته‌ می‌شود که‌ علاج‌ واقعه‌ قبل‌ از وقوع‌ باید کرد.‌