یکشنبه, ۱۰ تیر, ۱۴۰۳ / 30 June, 2024
قبل از ابرها
![قبل از ابرها](/web/imgs/16/96/ztk5t1.jpeg)
مشکل می شود گفت یک قصه، چه وقت شکل می گیرد، چه وقت خودش را به نویسنده تحمیل می کند تقریباً جوابی برای این سؤال وجود ندارد. گاهی وقت ها یک «ایده»، آن را شکل می دهد مثل پریدن یک اسب از روی یک «مانع» در میدان اسب دوانی یا ترکیدن یک بادکنک کنار یک الاکلنگ. گاهی وقت ها هم چیزهای بی اهمیت که ظاهراً ارزش قصه شدن ندارند مثل این «مشکل» که چطور یک قصه شکل می گیرد! خب! فکر می کنید بشود این سه مثال را یک جوری به هم متصل اش کرد و یک قصه از توش درآورد مطمئنم که می گویید احمقانه است! البته، همیشه چیزهای احمقانه، قصه های خوبی را تحویل مان می دهند!بگذارید این طور شروع کنیم: یک بادکنک کنار یک الاکلنگ می ترکد. پسرک سه ساله ای که نخ بادکنک دستش بوده، می زند زیر گریه و روی طرفی از الاکلنگ می نشیند که روی هواست و ناگهان، سنگینی اش - دقیقاً ۲۰ کیلو و ۲۰۰ گرم - یک سقوط آزاد ۶۰ سانتیمتری را رقم می زند و ترس این سقوط، گریه پسرک را به جایی می رساند که همه کسانی که در «محوطه کودکان» حاضرند، می دوند طرف اش [آیا چنین چیزی ممکن است قد پسرک چقدر بوده که توانسته یک دفعه روی طرفی از الاکلنگ بنشیند که ۶۰ سانت از زمین فاصله داشته مگر ممکن است که همه آن آدم ها، بچه هاشان را ول کنند و طرف این بچه بدوند ] پسرک را به بیمارستان می رسانند چون موقع سقوط، سرش از پشت سر به یک سنگ کوچک اصابت کرده؛ سنگی آنقدر کوچک که حتی برای شکستن یک پنجره در ابعاد «۳ ۲» زیادی کوچک است.
از بیمارستان زنگ زده اند به پدرش که سوارکار است و آن روز مسابقه داشته؛ و سوارکار، پنج دقیقه بعد باید با اسب اش از روی چند مانع می پریده. پریده از روی «مانع» اول، از روی «مانع» دوم، از روی ... سقوط کرده است. مشکل می شود گفت یک قصه چه وقت و به چه شکل پایان می گیرد. می توان پایانی خوش یا غم انگیز برای چنین قصه ای رقم زد یا اصلاً به این نتیجه رسید که کل این ماجراها بی معنا بوده اند اما... آن بچه، زنده مانده. سالم، از بیمارستان مرخص شده. آن سوارکار، حتی دچار آسیب جزئی هم نشده و پسرش را از بیمارستان به خانه رسانده. آن اسب ... بیچاره آن اسب که می توانست پانزده سال دیگر هم زندگی کند. چه چشم های قهوه ای درخشانی داشت؛ چه پیشانی بلندی. لک سفید روی پیشانی اش، میان آن همه قهوه ای صورتش، چقدر، چقدر... گردنش شکسته بود و آرام و ممتد، می نالید و خون بالا می آورد. دامپزشک گفت: «چاره ای ندارد.» گفت: «باید خلاص اش کرد.» گفت: «...» اما اسب داشت به آسمان نگاه می کرد؛ به همان آبی خوش رنگی که معمولاً در یک عصر بهاری می بینیم؛ قبل از آن که ابرها بیایند. باران بگیرد.
انتخابات انتخابات ریاست جمهوری سعید جلیلی مسعود پزشکیان انتخابات ریاست جمهوری 1403 ایران انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۳ انتخابات 1403 ریاست جمهوری ستاد انتخابات کشور قالیباف
هواشناسی تهران فضای مجازی قتل آموزش و پرورش طلاق پلیس بارش باران سازمان هواشناسی سیل سلامت قوه قضاییه
بانک مرکزی بازنشستگان قیمت خودرو قیمت طلا قیمت دلار حقوق بازنشستگان خودرو بازار خودرو بورس دولت سیزدهم دلار قیمت سکه
تلویزیون کتاب پردیس احمدیه رسانه ملی سینمای ایران سینما سید ابراهیم رئیسی رامبد جوان تئاتر فیلم سریال هنرمندان
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه جو بایدن روسیه فلسطین دونالد ترامپ جنگ غزه ترامپ ترکیه چین انتخابات آمریکا
یورو 2024 پرسپولیس فوتبال استقلال باشگاه پرسپولیس علیرضا بیرانوند بازی لیگ برتر آلمان تیم ملی فوتبال ایران باشگاه استقلال جواد نکونام
اینترنت عیسی زارع پور نمایشگاه الکامپ هوش مصنوعی وزیر ارتباطات فناوری فیبر نوری گوگل فیبرنوری مایکروسافت ایرانسل سامسونگ
پوست حافظه سکته مغزی فشار خون ویتامین بارداری ریزش مو