پنجشنبه, ۲۸ تیر, ۱۴۰۳ / 18 July, 2024
حالا می فهمم مردن یعنی چه
![حالا می فهمم مردن یعنی چه](/web/imgs/16/143/zwtu51.jpeg)
«آل پاچینو»، یكی از اسطورههای بازیگری معاصر در گفتوگویی در مورد دورههای مختلف زندگیاش سخن گفته كه جوابهای او را در مورد این دورهها میخوانیم:
● كودكی
وقتی بچه بودم، به یك مناسبت خاص كه یادم نیست، مادربزرگم یك سكه نقرهیی یك دلاری به من داد. او همیشه یك جورهایی حواسش به من بود. وقتی او میخواست آن سكه را به من بدهد، تقریبا كل خانوادهام یك صدا جیغ زدند: نهنه، آن سكه را به او نده. این كارشان به این دلیل بود كه ما خانواده فقیری بودیم. در همان حال كه سكه در دستم بود، همه خانواده فریاد میزدند: «پسش بده، پسش بده». خب، من هم از گرفتن آن چندان راحت و راضی نبودم.
وقتی خیلی كوچك بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند. من یك بچه كوچك در یك خانه كوچك اجارهیی در «برانكس» جنوبی بودم و با مادرم، پدربزرگم و مادربزرگم زندگی میكردم. ما پول زیادی نداشتیم. بنابراین وقتی پشت یك جعبه موادغذایی برنده یكی از وسایل «تام میكس» شدم، روز فوقالعادهیی برایم بود. تام میكس یك قهرمان بزرگ كابوی در فیلمها بود، آدم بزرگی هم بود.
وقتی مادربزرگ مرد فكر میكنم شش سالم بود. زیاد از مراسم ترحیم و كفن و دفن او یادم نیست، یك چیزهای پراكنده به خاطرم مانده است. همان روز بود كه آن وسایل «تام میكس» با پست به دستم رسید. خیلی هیجان زده بودم. بعد اما یادم افتاد كه مادربزرگ مرده است. میخواستم شاد باشم اما در آن روز بود كه پیچیدگی زندگی را كشف كردم!
● تنها در خانه
اغلب اوقات در خانه تنها بودم. مادرم سر كار میرفت، اما یك اخلاق خاصی داشت كه مرا به دیدن تمام فیلمهایی كه در سینماهای محلمان بودند، میبرد. روز بعد از سینما، در تنهایی، من كل فیلمی را كه دیده بودم در خانه بازی میكردم. هر فیلمی روی من تاثیر میگذاشت. خیلی جوان بودم كه فیلم «آخرین تعطیلات» را دیدم. حداقل برای دیدن همچو فیلمی خیلی جوان و كوچك بودم. اما فیلم خیلی روی من اثر گذاشت. نمیدانستم چرا، ولی اشتیاقی در فیلم بود كه مرا هم مشتاق میكرد. در آن فیلم بود كه «ری میلاند» برنده جایزه اسكار شد. در فیلم صحنهیی است كه «ری» دنبال یك شیشه مشروب میگردد. او وقتی مشروب میخورد آن را در آپارتمانش مخفی میكرد. در آن صحنه، او دنبال آن شیشه بود. میدانست شیشه را جایی گذاشته اما فراموش كرده بود كه كجا. آن قدر دنبالش گشت تا آن را پیدا كرد. من از این صحنه خیلی خوشم آمد چرا كه با آن كارها آشنا بودم و وقتی پدرم به دیدارم میآمد و مرا به دیدن رفقایش در «هارلم» و همچنین جاهایی می برد از من میخواست كه صحنه بطری را برای رفقایش بازی كنم. من آن صحنه را بازی میكردم و تمام آنها به من میخندیدند. من هم با خودم فكر میكردم كه آنها به چه میخندند؟ اینكه یك صحنه خیلی جدی بود!
● حقكشیها
در یك كارناوال در دوران كودكیام كارهای تردستی میكردم. مثلا چهار تا بطری را به هوا میانداختم و یكییكی میگرفتم و از این كارها. اما آنها به من بخاطر این كار جایزه ندادند. در آن روز، فكر نمیكردم كسی پیدا شود كه چنین كاری برایشان انجام دهد. به خانه برگشتم و ماجرا را به مادربزرگم گفتم. صورتش چنان بیحس بود كه بازتاب حرفهایم به طرف خودم برگشت. به من گفت: حتما از من توقع نداری كه شش طبقه پایین بیایم پنج خیابون را بگذرم و به آن یارو بگویم كه تو بخاطر پرتاب آن بطریها باید جایزه میبردی؟ البته او این حرفها را نگفت بلكه از صورتش و حالت صورتش فهمیدم. در عین حال او این را به من یاد داد كه بعضی وقتها چنین اتفاقاتی در زندگی رخ میدهد. او حق داشت و در زندگی من چنین چیزهایی خیلی رخ داد.
● تربیت
برای تربیت من مادرم خودش را كشت. یك خاطره كوچك هم از او دارم كه خیلی بزرگ است، البته. ما در طبقه بالای یك آپارتمان اجارهیی زندگی میكردیم. خانه خیلی سردی بود. فكر میكنم حدود ده سالم بود. در خیابان، رفیقهایم داشتند مرا صدا میكردند. آنها از من میخواستند تا با آنها بیرون بروم و شب خوشی با هم داشته باشیم. مادرم اما به من اجازه نمیداد. یادم میآید كه خیلی از دست او ناراحت بودم: «آخر چرا نمیگذاشت من مثل بقیه باشم؟ من چه مشكلی داشتم؟» سر او داد زدم. حرصم را داشت در میآورد. البته او زندگی مرا نجات داد. برای اینكه آنها كه در خیابان بودند، اكنون هیچكدامشان اوضاع و احوال خوشی ندارند. زیاد در این مورد فكر نمیكنم اما آن قدر روی من تاثیر گذاشته كه الان دارم با شما راجع به آن حرف میزنم. مادرم نمیخواست من شبها در خیابانها باشم. باید تكالیف مدرسهام را انجام میدادم و به آن دلیل مجبور بودم در خانه بنشینم. ساده است نه؟ بعضی وقتها این چیزهای ساده و مهم را چقدر سریع فراموش میكنیم.
● چخوف
یكی از تاثیرگذارترین و تكاندهندهترین تجربیاتم در زندگی در برانكس جنوبی در یك تماشاخانه رخ داد كه به سالن نمایش فیلم تبدیل شده بود. البته نمایش هم در آن اجرا میشد و هزاران تماشاچی داشت. برای اولین بار وقتی چهارده سالم بود یك تئاتر را كه اعضای آن یك گروه سیار بودند در آنجا دیدم. پیش از آن خودم هم در مدرسه تئاتر بازی كرده بودم، اما مثل آن را ندیده بودم. در مدرسه، مثلا یك بار نقش یك نماینده ایتالیایی را بازی میكردم و یادم میآید كه بچههای مدرسه از من امضا میخواستند و من هم با نام «سانی اسكات» امضا میكردم. خیلی بامزه بود.
به هرحال، آن گروه كه گفتم نمایشی از چخوف را داشتند اجرا میكردند، نمایش شروع شد و سپس تمام شد. این جور میگویم كه بفهمید چقدر سریع گذشت. یك نمایش جادویی بود. یادم میآمد كه فكر میكردم چطور كسی ممكن است چنین چیز معركهیی را بنویسد؟ پس از آن یك كتاب از داستانهای چخوف را خریدم. پس از آن هم وارد دبیرستان بازیگری شدم. آن موقعها بود كه وقتی در یك رستوران داشتم غذا میخوردم بازیگر آن نمایش را دیدم كه داشت به عنوان گارسون كار میكرد. نفسم بند آمده بود. بهت زده بودم. این را باید بهش میگفتم و گفتم. مرد خیلی بزرگی بود...
● بیخانمان
وقتی بیست و یك سالم بود یكی از نقاط عطف زندگیام پیش آمد. داشتم نمایش «طلبكارها» را بازی می كردم كه ترجمهیی از نمایشنامه «اگوست استریندبرگ» بود. «چارلی لاتون» كه دوستم بود این نمایش را كارگردانی میكرد و قصه نمایش در سوئد در آغاز قرن بیستم میگذشت و شخصیتی كه بازی میكردم «آدولف» نام داشت. این اولین بار در زندگیام بود كه این شانس و فرصت را داشتم كه دنیایی را كه در آن نبودهام و هیچ ارتباطی با آن نداشتهام بازی كنم و نشان دهم. بشدت تحت تاثیر نقش قرار گرفته بودم. من سعی داشتم سوئدی بودن خودم را در آن نقش بدل به نوعی استعاره كنم، چون در واقع خیلی چیزهای او با من متفاوت بود. یك تجربه انتقالی خوبی را پشت سر گذاشتم، تقریبا چیزی مثل عاشق شدن. حس میكردم جز آن نقش در آن زمان دوست نداشتم، هیچكار دیگری در دنیا انجام دهم. چیزی مثل كشف این نكته كه شما میتوانید بنویسید و احساسات خود را جاری كنید. علاقه من به آن كار بخاطر دستمزدی نبود كه قرار بود بگیرم یا حتی در كارم موفق و مشهور شوم. برای من در آن نمایش خود سفر بیش از مقصد اهمیت داشت.
در آن زمان من خانهیی نداشتم. شبها در همان تئاتری كه بازی میكردم میخوابیدم. بعضی وقتها هم چارلی مرا به خانهاش میبرد. دوران سختی بود اما در آن سن آدم در هر جایی میتواند بخوابد. حتی در آن زمان فكر میكردم حال و روز خوبی دارم. من زنده بودم تا كاری را كه دوست دارم انجام دهم. بعضی وقتها در زندگی اتفاقاتی هست كه اگر خوششانس باشی در موقع مناسبش میافتد. برای من چنین اتفاقی زیاد رخ داده و زندگیم را بنیان نهاده. الان هم هر چند وقت یك بار سعی میكنم به زندگی گذشتهام فكر كنم و آن لحظات را دوباره و چند باره كشف كنم.
● داشتن و نداشتن
اول بار كه حس كردم كمی پولدار شدهام در بوستون بود كه در یك شركت رپرتوار كار میكردم. پیش از آن، تنها چیزی كه الان یادم میآید، یواشكی و مجانی سوار شدن در اتوبوسها بود. وقتی بچه بودم، بلیتهای اتوبوس در سه رنگ زرد و صورتی و آبی بودند. جایی هم بود كه بلیتهای باطل شده را آنجا میریختند و ما هم جیبهایمان را با آنها پر میكردیم. با اینكه آنها ارزشی نداشتند اما یك حس خوبی به من دست میداد. جوری بود كه حس میكردم جیبهایم پر از پول است.
بعدتر، شغلی پیدا كردم و آن بردن روزنامههای اقتصادی به در منازل بود. زیر باران، برف، باد و... من كارم را میكردم. هیچ وقت فراموش نمیكنم، برای این كار دوازده دلار میگرفتم. یك ده دلاری بود و یك دو دلاری...
اما وقتی بیست و پنج سالم بود و آن چك دستمزد را از شركت رپرتوار گرفتم سریع به یك رستوران رفتم و مارتینی و استیك سفارش دادم. پس از آن، تقریبا همیشه پول به مقدار كافی داشتهام.
● پدرخوانده
خیلی جوان بودم وقتی فیلمبرداری «پدرخوانده» شروع شد. یادم است كه در سیسیل بودیم و هوای آنجا خیلی گرم و داغ بود. چنان بود كه از گرما نمیتوانستیم بخوابیم و رفتن به بیرون هم مقدور نبود و تنها چاره نشستن در خانه بود. آنجا فكر میكردم كه اینجا چكار میكنم؟
تمام سیاهی لشگرهای سیسیلی لباسهای پشمی میپوشیدند. یادم میآید كه تمام روز را كار میكردیم و روزی یكی از سیاهی لشگرهای سیسیلی گفت كه هوا خیلی داغ است و اجازه بدهید چند دقیقهیی استراحت كنیم كه مدیر تولید گفت میتوانی كاملا استراحت كنی چون از فیلم اخراج شدی! آن سیاه لشگر هیچ پولی نداشت، معلوم بود كه ندارد و بخاطر پول در چنین شرایط سختی كار میكند. اما حرفی نزد، شانهاش را بالا انداخت و راهش را كشید و رفت. آنجا به خودم گفتم كه قهرمان زندگی من این مرد است. چیزهایی هستند كه در سر من ماندهاند و نمیتوانم فراموششان كنم. یكی از آنها همان مرد سیاهیلشگر است كه دوستش داشتم و از كارش خوشم آمد اما چه كار میتوانستم برایش بكنم؟ كاری نمیتوانستم بكنم. حالا هم نمیتوانم كاری كنم. اما از آزادی آن مرد خوشم آمد و حالم خیلی خوب شد. حالا دیگر لباسهای پشمی را دوست داشتم!
ترجمه: پولاد امین
تعمیرکار درب برقی وجک پارکینگ
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
فروش انواع ژنراتور دیزلی با ضمانت نامه معتبر
مسعود پزشکیان ایران دولت چهاردهم محمدجواد ظریف پزشکیان دولت دولت سیزدهم علی باقری انتخابات رهبر انقلاب رئیس جمهور علیرضا زاکانی
هواشناسی پلیس عزاداری تهران پلیس فتا پلیس راهور قتل شهرداری تهران پشه آئدس تیراندازی سازمان تامین اجتماعی زلزله
واردات خودرو خودرو قیمت خودرو قیمت طلا قیمت دلار حقوق بازنشستگان بازار خودرو بازنشستگان اربعین دلار قیمت سکه مالیات
تلویزیون سینما فضای مجازی سریال فیلم اوشین امام حسین سینمای ایران دفاع مقدس لیلی رشیدی وزارت ارشاد فرهاد مشیری
محصولات کشاورزی دانشگاه تهران ماه آزمون سراسری
آمریکا دونالد ترامپ جو بایدن رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل روسیه فلسطین جنگ غزه چین طوفان الاقصی ترور ترامپ
پرسپولیس فوتبال استقلال سپاهان مهدی طارمی نقل و انتقالات تراکتور علیرضا بیرانوند باشگاه پرسپولیس رئال مادرید لیگ برتر ایران لیگ برتر
گوشی هوش مصنوعی اینترنت عیسی زارع پور وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات ناسا اپل
کاهش وزن خیار گرمازدگی رژیم غذایی بارداری لاغری افسردگی صبحانه