یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

داراب نامــــــه: داســتان قهرمانی فیـروز شاه پسر داراب



      داراب نامــــــه:  داســتان قهرمانی فیـروز شاه پسر داراب
علی بلوکباشی

پیــش‌ســخن
الف. سنت فرهنگی داستانگزاری: داستانگزاری یا نقالی یک جریان فرهنگی است که از زمان‌های دور در جامعۀ ایران رواج داشته است. داستانگزاران یا نقالان داستان هایی از حماسه های قومی، ملی، دینی، و واقعه های تاریخی و شبه تاریخی و مذهبی را که از داستانگزاران و قصه گویان پیش از خود شنیده بودند با کلامی سنجیده و آهنگین و بیانی جلایافته و رسا و گیرا در میان جمع مردم و درمحفل های بزرگان و دوستان نقل و روایت می کردند. شماری از راویان قصه که اهل قلم بودند، آنچه را که می گفتند به صورت نوشته هم در می آوردند و شماری دیگر از آنها هم قصه ها را برای دفترنویس هایی روایت می کردند تا آنها قصه هایشان را به صورت نوشتاری در بیاورند. این دفترنویسان که داستان ها را از روی این دفترها برای دیگران، به ویژه بزرگان و امیران می خواندند، دفترخوان نامیده می شدند. بخش بزرگی از میراث فرهنگی-ادبی ایران که امروز به صورت مکتوب به ما رسیده است، داستان ها و افسانه‌هایی هستند که از زبان و بیان این داستانگزاران و قصه گویان شنیده و نوشته شده و به صورت نوشتاری درآمده اند. این نوع داستان ها با مضامین روایی- نمایشی  خود یک مجموعه از «ادبیات نقالی» ما را در تاریخ ادبیات داستانی عامۀ ایران شکل می دهند (بلوکباشی، 2/1385).

در طبقه بندی اهل سخن، مولانا حسین واعظی کاشفی سبزواری در فتوت‌نامۀ سلطانی (نوشته ای از 910 ق)، قصه خوانان و افسانه گویان را طایفۀ سوم از 3 طایفۀ اهل سخن و در دستۀ معرکه گیران و از زمرۀ هنرمندان و پهلوانان میدان سخن معرفی می کند و می گوید که اینان باید دو رکن دانش و بینش و دو رکن صبر و ثبات را باهم داشته باشند (ص 303-304). همو قصه خوانی را دو نوع، یکی حکایت گویی و دیگری نظم خوانی دانسته و حکایت خوانی را همچون افسانه گویی یکی شمرده است (همانجا).

 اندره یولس André Jolles، مورخ هنر و ادبیات در وصف ادبیات شفاهی و ادبیات نوشتاری و تقابل میان این دو گونه ادبیات «صور ادبیات شفاهی را فراورده ای ساده و بالبداهه» می داند که «در زبان گفتار تبلور» می یابند. در برابر آن «صورت های ادبیات کتبی» را فراورده ای می انگارد که «پیچیده و ابداعاتی خودآگاهانه هستند» (بدره ای، یک).

 براهنی این گونه داستان های شفاهی به صورت مکتوب درآمده را در کتاب قصه نویسی اش (ص 29 ، 32) «رمانس romance» (حکایت افسانه وار) وهَنَوِی در مقاله اش با عنوان «داراب نامه» (ایرانیکا، 9/7) «رومانس عامیانه» نامیده اند. براهنی در توصیف این نوع داستان های عامه می نویسد: اینها داستاهایی خیالی ، تغزلی و یا حماسی هستند که رویدادهای آنها اتفاق نیفتاده و احتمال اتفاق افتادن هم ندارند و هیچ نوع دلیل عمیق عاطفی و فکری و خودآگاه و ناخودآگاه نیز بر آنها حاکم نیست (براهنی، همانجا).

 یکی از این گونه داستان های شفاهی صورت نوشتاری یافته و از آثار بازمانده از ادبیات کهن ایرانی،داستان داراب نامه، موضوع سخن این مقاله است. این داستان در شرح وقایع قهرمانی آخرین پادشاه از خاندان افسانه ای کیانیان است که  داستانگزاری از داستانگزاران  سدۀ نهم هجری قمری، مشهور به بیغمی آن را نقل کرده و کاتبی به نام محمود دفترخوان، از قصه خوانان دربار بزرگان و امیران هم‌ روزگار او در تبریز، از نقل مستقیم او (یا شاید از روی نسخۀ مکتوب دیگری از داستان) به نوشته درآورده است.

در متن داستان بلند داراب نامه شمار فراوانی خرده داستان هستند که زمینۀ نمایشی دارند و به همین سبب هم آنها را نقالان به اجرا درمی آوردند. هَنَوی به اصل اجرایی بودن این گونه داستان های عامیانه اشاره می کند و می گوید بیش از آنکه این داستان ها خوانده شوند اجرا می شدند. بنابراین، حیات اصلی این داستان ها در نمایش و اجرای داستان بوده و نه نوشتن در متنی معین. مهارتهای اجرایی- نمایشی و ادبی نقال یا قصه خوانِ  داستان نقش بزرگی در توفیق عمومی این داستان ها داشته است (ایرانیکا، 7/9).

 چنان که از روند داستانگزاری و یا نقالی در تاریخ ادب شفاهی ایرانی به دست می آید، نقل داستان داراب‌نامه تا پیش از دورۀ صفوی در ایران رواج داشته، ولیکن از آن پس داستان های دیگری مانند ابومسلم نامه و حمزه نامه  که از پیش در جامعه نقل می شده است، جای آن را در میان ایرانیان می گیرند. این جایگزینی شاید بیشتر به سبب آن بوده است که داستان هایی مانند ابومسلم نامه یا حمزه نامه بیشتر بر حول محور قهرمانان تاریخی اسلامی و شرح زندگی و رویدادهای تاریخ حیات واقعی و ماجراهای تخیلی و افسانه ای آنها می گردد.

 ب. جایگاه قصه گویی: در ایران، بنابر سنت فرهنگی قدیم مردم برای شنیدن داستان ها از زبان نقالان و قصه خوانان در مکانی گرد می آمدند. مکان تجمع مردم برای شنیدن نقل و قصه تا پیش از دورۀ صفویان چندان روشن نیست. در سده های آغازین اسلامی به احتمال بسیار فراوان خانه و دکان پیشه‌وران یکی از مکان های مناسب گردآمدن مردم برای شنیدن قصه بوده است. بنابر روایات تاریخی که از دورۀ عباسیان (حک 132-750 ق) به ما رسیده، می دانیم که پیشه وران  آن عصر، در اوقات فراغت خود معمولاً در خانه یا دکان یکی از همکاران خود جمع می شدند و به قصه گویی و گفتگو و سرگرمی های دیگر       می پرداختند. ابن کثیر به نقل از ابونواس به تجمع بافندگان در خانۀ یکی از بافنده ها اشاره می کند. در زمان معتضد نیز بنابر اخبار رسیده به ما، گروهی از مردم دارا و نادار در دکان مردی کاه فروش گرد می آمدند و به قصه گویی و اخبار گوناگون و سخنانی که آنها را بیهوده خوانده اند (ظاهراً همان قصه)، می پرداختند (سعیدالشیخلی، 103).

 در قدیم، شاهان و بزرگان نیز به شنیدن داستان علاقه مند بودند و داستانگزاران را به قصه گویی تشویق و ترغیب می کردند و دربار و خانۀ آنان جایگاه مناسبی برای قصه خوانی و رشد قصه گویی بوده است. می گویند محمود غزنوی (حک 387-421 ق) شوق بسیار به شنیدن قصه داشت و به قولی در این کار اشتهایش سیری ناپذیر بود. کار آسی، یِِِکی از قصه خوانان دربار دیلمیان که در خواندن هزار افسان، شاهنامه و کارنامه مهارتی داشت، احتمالاً به یُمن همین هنر قصه خوانی، در روزگارمحمود غزنوی نیز عزت یافت و به امارت قزوین منصوب شد (دهخدا، ذیل کار آسی، نیز نک: اسماعیلی،1/ 38). قصٌاصان یا قصه گویان سده های 5 و 6، مانند دسته های فضایلی خوان و مناقبی خوان، قصه های خود را به شیوۀ معمول زمان، بنابر روایت کتاب نقض در سر گذرهای عمومی و چهارسوهای بازار و مکانهای تجمع مردم نقل می کردند (قزوینی، 767). به احتمال بسیار زیاد در گذشته داستانگزاران با کاروانها نیزهمراه می شدند و از شهری به شهری دیگر سفر می کردند و در رباط ها و کاروانسراهای میان راهی که کاروان برای رفع خستگی راه، بار می افکندند و گاهی چند شبانه روز استراحت می کردند، برای سرگرمی و تفریح اهل کاروان قصه می گفتند. بنابراین شاید بتوان گفت که در دوره های پیش از صفوی مجالس بزرگان، امیران و شاهان و خانه های برخی پیشه وران در صنف های گوناگون جامعه، و رباط‌ها و کاروانسراها و بازارگاه ها و گذرگاه ها جای داستان گویی و قصه خوانی داستانگزاران و قصه خوانان بوده است.

 سنت داستانگزاری و قصه گویی ادامه یافت تا به دورۀ صفوی رسید. در این زمان بود که داستانگزاران و قصه گویان یا نقالان جای ثابت و معینی در شهرها به نام قهوه خانه برای نقل داستان یافتند. از آن پس  بسیاری از نقالان و قصه گویان  در قهوه خانه ها بساط می گستردند و در میان قهوه خانه نشینان داستان‌های خود را نقل می کردند.

 

معــرفی اثــر

 داستان داراب نامه از داستانهای بسیار دراز پهلوانی است که در 4 مجلد و بیشتر در شرح داستان فیروزشاه، پسر داراب نوشته شده است. جلد دوم و چهارم داستان تاکنون به دست نیامده، ولیکن مجلد نخست آن همین داراب نامۀ کنونی، نسخۀ دستنویس منحصر به فرد متعلق به کتابخانۀ روان Revan  ترکیه است، ومجلد سوم آن  به نام قصۀ فیروزشاه بن ملک داراب در کتابخانۀ اوپسالا درسوئد محفوظ است.

 دکترذبیح الله صفا متن تصحیح شدۀ منقحی از روی مجلد نخست  داراب نامه، در دو جلد به دست داده اند. جلد نخست کتاب با یک مقدمه در شش صفحه (از یازده تا شانزده) و چهار صفحه عکس از صفحات آغازین و میانی و پایانی نسخۀ خطی داراب نامه آغاز می شود، سپس متن داستان در 918 صفحه می آید و خلاصۀ مقدمه به زبان فرانسه پایان بخش کتاب است. جلد دوم داراب نامه 874 صفحه است که 764 صفحۀ اول آن دنبالۀ متن داستان و بقیه یادداشتها و ملاحظات (از 765 تا 778) مصحح کتاب و سرانجام بخش لغت نامۀ آن (از 779 تا 874) است. جلد نخست این اثر در 1339 ش و جلد دوم آن در 1341 ش در «مجموعۀ متون فارسی»، شمارۀ 14 و در سلسله انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب چاپ و منتشر شده است.

 مصحح دانشمند اثر در مقدمۀ جلد اول و یادداشت های جلد دوم داستان به درستی نام آن را فیروزنامه یا داستان فیروزشاه گمان زده اند و گفته اند که نام آن را باید فیروزنامه نامید و نه داراب نامه. پیدا شدن مجلد سوم این داستان و نیز به دست آمدن ترجمۀ عربی آن، گمان مصحح را تأیید و این اشتباه را جبران می کند (نک: صفا، «مقدمه»، یازده؛ همو، «مقدمه» بر داراب نامۀ طرسوسی، سیزده).

 متن جلد سوم داستان، یعنی داستان فیروزشاه را شادروان دکتر محمدجعفر محجوب مطالعه و بررسی و معرفی کرده است. متن این مجلد تحریر کاتبی به نام مصطفی قزوینی است که آن را در سال 1201 ق نوشته. کاتب در یک از اوراق کتاب می نویسد: «در ساعت سعد و در نیم روز دوشنبه در بیست و هشتم شهر المرجب در قهوه خانه، در خدمت مخدوم مطاع آقامیرزا جان به آواز حزین و بانگ چنگ و چغانه این نیم ورق نوشته شد و قهوه خانه بسیار گرم بود». محجوب احتمال می دهد که کاتب این داستان را از روی نسخه ای قدیم تر باز نویسی کرده است (محجوب، 2/768؛ برای آگاهی بیشتر از آن نک: محجوب، 2/767-782).

از  داراب نامه یا فیروزشاه نامه، متن ظاهراً کاملی به زبان عربی و با عنوان  قصۀ فیروزشاه ابن الملک داراب در 4 مجلد، نخستین بار در 1366 ق در مصر چاپ و منتشر شده است. آن گونه که مترجم عربی در مقدمۀ خود بر کتاب نوشته است، بنابر رسم ممالک اسلامی قصّاصان داستان فیروزشاه را برای عامه مردم، ومردم سینه به سینه و دهان به دهان برای یکدیگر نقل و روایت می کردند و البته به هنگام روایت داستان تصرفاتی نیز در آن می کردند. متن عربی داستان را دکتر صفا کوتاه تر از متن فارسی، ولیکن کامل و تمام دانسته و می گوید مترجم یا گزارندۀ داستان، اشعار عاشقانۀ فراوانی از شاعران معروف را در متن داستان آورده است. از داستان داراب نامه یا فیروزشاه نامه بنا بر نوشتۀ کشف الظنون ترجمه ای هم به زبان ترکی در دست است که آن را صالح بن جلال برای سلطان سلیم خان به نام  قصۀ فیروزشاه به ترکی برگردانده است (صفا، «یادداشتها و ...»، 2/765-766، 768).

 

مـوضـو‌ع داسـتان

 داستان روایتی است از واقعه در واقعه و همه با رشته ای در پیوند با محورهای اصلی داستان. شرح زندگی افسانه ای و پر حادثۀ داراب، شاه ایران و فیروزشاه، فرزند او و فرخزاد، فرزند پهلوان پیل زور (پیل زور پهلوانی از نسل رستم و پهلوان پایتخت بود. پسرش فرخ زاد همزمان فیروزشاه زاده شد و همزاد او بود که آیندۀ هر دو را یک طالع دیدند) و پهلوانان دیگر ایرانی و ماجراهای عشق و عاشقی  و جنگاوری ها وهنرنمایی های فیروزشاه و دیگر پهلوانان از محورهای اصلی داستان هستند.

 فیروزشاه چند شب در رویا دختر زیبارویی را خواب می بیند که بعداً درمی یابد که دختر شاه یمن و نامش عین الحیات است (گاهی از او با عنوان چشمۀ حیات نام برده شده است، نک: بیغمی، 1/703). فیروزشاه عاشق زیبایی های شگفت آور دختر یمن می شود و به قصد یافتن دختر رویایی اش خانه و دیار خود را ترک می کند و به قصد یافتن او با همراهانی چند، از شهر و دیاری به شهر و دیاری دیگر       می روند. فیروز شاه برای دست یابی به معشوقش همۀ موانع را از سر راه خود دور می کند و با شاهان و پهلوانان و سلحشوران سرزمین هایی مانند یمن، مصر، کشمیر، زنگبار، روم و سرزمین های دیگر به جنگ و نبرد می پردازد. در برخی سرزمین ها گرفتار جادوان، جنّیان و عفریتان می شود و با گشادن طلسم های جادو و  شکستن آنها از بندهای جادویی رهایی می یابد. سرانجام نیز با تحمل مصائب بسیار و پیروزی برهمۀ دشواری ها به وصال معشوق خود دست می یابد و به زادگاهش باز می گردد.

 

کهنگی و پیشینۀ داستان

به نظر شادروان دکتر صفا، چون این گونه «داستانهای قهرمانی معمولاً سینه به سینه» و از «داستان گزاری به داستان گزاری دیگر» می رسیده، پس بنابراین می توان پذیرفت که مولانا بیغمی «این داستان را از قصه گویان مقدم به ارث برده و نقل کرده» (صفا، «یادداشتها و...»، 2/769) و خود آفرینندۀ این داستان نبوده است. بیغمی قصد خود را از جمع کردن این قصه باقی ماندن نامش در میان اهل سخن و طلب دعا و آمرزیدگی از خواننده و شنوندۀ داستان برای شادی روانش بیان می کند (بیغمی، 2/372). با توجه به این که این داستان قبلاً صورت شفاهی داشته و در متن قصه چند بار به شفاهی بودن آن و نقل داستان در حضور دوستان اشاره شده است، همچنین باتوجه به اینکه از داستان هایی که ایرانیان در سده های نخستین اسلامی در میان کتاب‌های داستانی ایرانی به زبان پهلوی می شناختند یکی هم داستان « دارا و بت زرین» بوده که ابن‌ندیم در الفهرست در مبحث «نام تألیفات فارسیان» (ابن ندیم،541) به آن با نام «دارا و الصنم الذهب» (دارا و بت زرین)، بی آنکه دربارۀ محتوای داستان چیزی بگوید، اشاره می کند، می توان احتمال داد که اصل این داستان بسیار کهن و شایع در دورۀ پیش ازاسلام و بازمانده از هیأت قدیم تری بوده است که اکنون سندی از آن در دست نیست (صفا، «مقدمه» داراب نامۀ بیغمی، دوازده؛ همو، «مقدمه» داراب نامۀ طرسوسی، شانزده؛ همو، حماسه سرایی...،544). بنابر برداشت شادروان دکتر تفضلی (تاریخ ادبیات...،307) بن‌مایه هایی از ادبیات پیش از اسلام در داستانهایی مانند داراب نامه و سمک عیار دیده می شود، ولیکن تاکنون از  وجود تحریرهایی از آنها به زبان پهلوی در ادبیات پهلوی اطلاعی به دست نیامده است.

 

تبـار شــنـاسـی قهرمانان اصلی

 در تاریخ افسانه ای ایران دو شاه کیانی به نام  دارا  یا داراب  شهرت دارند. یکی از آنها، دارا فرزند بهمن اردشیر کیانی و دختر همای چهرآزاد است که بنابر روایات منابع اخیر، فرزندی به همین نام، یعنی دارا داشته. ماجراهای قهرمانی این دارا، یا دارای دوم در داستانی به نام  فیروزشاه‌ نامه آمده که با عنوان داراب‌نامه، به نقل از داستانگزاری به نام حاجی محمد بیغمی در ایران معروف و چاپ شده است.

دارای دوم پسر دارای اول، آخرین پادشاه از خاندان افسانه ای کیانیان، همان است که در منابع اغلب به داریوش سوم، آخرین پادشاه هخامنشی (حک 336-331 پ م) شناخته شده وماجراهای قهرمانی او در بخش بزرگی از  داستانی دیگر به نام  داراب نامۀ ابوطاهر طرسوسی آمده است (تفضلی، 2،7/1). این داراب نامه به روایت ابوطاهرمحمد به حسن بن علی طرسوسی، تحریری است چند قرن قدیم تر از داراب نامۀ حاجی محمد بیغمی و از قرن ششم هجری. داستان داراب نامۀ طرسوسی متأثر از روایات یونانی و سریانی است، درصورتی که داستان داراب نامۀ بیغمی از روایات ایرانی پیش از اسلام و دورۀ اسلامی تأثیر پذیرفته است (صفا،«مقدمه»‍، داراب نامۀ بیغمی، 1 /چهارده). در داراب نامۀ طرسوسی  شرح داستان داراب، پادشاه افسانه ای کیانی، فرزند بهمن و دخترش هما و درپی آن داستان اسکندر و دارای دارایان و دختر او روشنک (بوران دخت)  و ماجرای او با پسر فیلفوس به تفصیل آمده است (صفا، «مقدمه»، داراب نامۀ طرسوسی، سیزده). این اثر نیز در دو جلد به کوشش دکتر ذبیح الله صفا به ترتیب در سالهای 1344 و 1346 برای نخستین بار چاپ و منتشر شد.

 به روایت فردوسی دارا (دارای بزرگ یا اول) دو پسر داشت، یکی اسکندر (همان اسکندر مقدونی) از همسرش ناهید، دختر فیلقوس (= فیلفوس) پادشاه روم (در زمانی که یونان و مقدونیه بخشهایی از روم به شمار می آمد)، که پس از، جَدَّ مادری خود قیصر به پادشاهی یونان رسید و دیگری دارا، برادر کهتر اسکندر و از زنی دیگر (فردوسی، 5/524؛ داستان اسکندر و دارا، فرزندان دارای بزرگ را نک: همو، 5/523-526؛ نیز نک: مجمل التواریخ و...، 55). دارای دارایان، یا همان داریوش سوم هخامنشی چند بار با اسکندر رومی ـ که بنابر روایات داستانی با او برادر ناتنی از مادر بودـ جنگید (مجمل التواریخ و...،همانجا) و سرانجام  در جنگ هایش مغلوب اسکندر شد و هنگام فرار به دست نزدیکان خود کشته شد.

 در داراب نامۀ بیغمی، همان طور که گفته شد،  دارای دارایان آخرین پادشاه کیانی و فرزند داراب بزرگ و  پسر بهمن و همای چهرآزاد، به نام فیروزشاه نامیده می شود (صفا، «مقدمه»، داراب نامۀ بیغمی، یازده). براساس اسناد موجود این دارا پادشاهی تاریخی است و ازاین طریق است که به نظر دکتر صفا راه یافتن عناصر تاریخی در داستان‌های پهلوانی ایران از شرح پادشاهی بهمن آغاز و در شرح پادشاهی دارای دوم یا دارای اصغر کامل شده است (صفا، حماسه سرایی...، 545).

 به نظرمحمد جعفر محجوب (2/685-686)، یکی از این دو دارا در داستان های ملی ایران، دارا و دیگری ظاهراً برای اشتباه نشدن، داراب خوانده شده است. در مجمل التواریخ (تألیف 520 ق) همای چهرآزاد، دختر بهمن  و از مادری مصری و دختر ملک مصر معرفی شده است (مجمل التواریخ و...، 53-54). در بهمن نامه، همای زن بهمن و دختر ملک مصر دانسته شده است و نه دختر بهمن (صفا، حماسه سرایی...، 543). در داراب نامۀ بیغمی نیز به این خویشاوندی اشاره شده است و در جایی می‌گوید: «ملک داراب گفت: مرا با ولید خالد (سلطان مصر) خویشاوندی است که پدر من ملک بهمن بزرگ، دختر ملک حارث، همای را بخواست در آن وقتی که از دست لؤلؤ از ایران بگریخت، به مصر آمد. بارشنواد و همای را به مردی بر زمین زد و شاه حارث همای را بدو داد. من که ملک دارابم از آن همای آمدم.» (بیغمی، 1/874؛ نیز نک: همو 2/259-260). بنابر داستان طرسوسی، لؤلؤ جوانی کشمیری است که کسایون (در بهمن نامه نامش کتایون آمده)، دختر پادشاه کشمیر و همسر بهمن با او عشق می‌ورزد و به یاری هم بهمن را از پادشاهی خلع می کنند (صفا، «مقدمه»، داراب نامۀ طرسوسی، 1/15). بهمن به مصر می گریزد  و با دختر پادشاه مصر (در داراب نامۀ بیغمی و بهمن نامه نام این دختر هما است) ازدواج می کند. سپس به ایران باز می گردد و به کمک نیروهای مصری پادشاهیِ از دست داده را باز از لؤلؤ بازمی ستاند. بنابر روایت بهمن نامه، در پایان کار بهمن پادشاهی را به همای وا می گذارد (همانجا؛ نیز نک: بیغمی، 2/259).

 در ترجمۀ عربی متن قصۀ داراب نامه، بهمن با دختر خود همای ازدواج و مباشرت (همخوابگی)       می کند. پس از مرگ بهمن، همای به جای وی به تخت می نشیند و پس از زادن پسری که از بهمن آورده بود، به دستور او فرزندش را در صندوقی می گذارند و در آب می افکنند. بعداً ماهیگیری آن صندوق را از آب می گیرد و کودک را بزرگ می کند و نامش را داراب می گذارد. در 13 سالگی او را بنابر نشانه هایی که در صندوق بود نزد مادرش، همای ملکۀ ایران می برند (صفا، «یادداشتها و...»، 2/766). فردوسی نیز اشارهای چنین به این روایت دارد و می گوید همای چهرآزاد دختر بهمن شاه بود و با پدر ازدواج کرد و از او فرزندی پسر آورد (فردوسی، 5/483) و فرزند را ازچشم دیگران نهان داشت و «چنین گفت کان پاک زاد بمُرد». آنگاه پسر را در صندوقی نهادند و به آب فرات انداختند. گازری او را یافت و از آب گرفت و به خانه نزد همسرش برد و او را داراب نامیدند و بسان فرزند خود پروراندند (برای تفصیل داستان نک همو، 5/488-498؛ نیز نک: مجمل التواریخ و...، 54). شادروان تفضلی نیز در مقالۀ خود به دختر بهمن بودن همای و ازدواج او با پدرش اشاره می کند (تفضلی، همانجا). شاید پیوند دادن نسبت همای، مادر داراب به پادشاه مصر به سبب پاک کردن اصل قضیۀ ازدواج بهمن، پدر داراب با دخترش و پرهیز ازحرمت و ناروا بودن ازدواج با محارم و زنازاده پنداشتن فرزند این نوع ازدواج در فرهنگ دینی دورۀ اسلامی بوده باشد.

 در داراب نامۀ بیغمی این داراب است که دستور می دهد که فرزندش را پس از زادن در آب بیفکنند، چون که قدم فرزند را به سبب سر زا رفتن مادرش نامبارک می انگاشته است (بیغمی،1/2-3). در اینجا بیغمی از همسر داراب و فرزند او که در آب می افکنند، نام نمی برد. همچنین، بنابر روایت بیغمی، پس از چندی داراب به آرزوی آوردن فرزند پسر، با دختری گهرتاج نام، فرزند صاحب جمال و کمال شاه فیدوس، ملک بربر ازدواج می کند و از او پسری می آورد که نام او را فیروزشاه می‌نهند (همو، 1/8-9).

 

داستانگزار و دفترنویس داراب نامه

نام داستانگزار یا راوی داستان داراب نامه، همان طور که چند جا در متن داستان آمده، مولانا شیخ حاجی محمد بن شیخ احمد بن مولانا علی بن حاجی محمد طاهری، مشهور به بیغمی است. در نسخه ای از یکی از اجزای داراب نامه که در دست شادروان دکتر صادق کیا بوده، نام این داستانگزار، بنابر گفتۀ او منعمی یاد شده است (نک: صفا، تاریخ ادبیات...، 4/517 حاشیه). از این داستانگزار جز همین داستان موجود کنونی که آن را معمولاً «در حضور دوستان» نقل می کرده یا می خوانده  و برای محمود دفترخوان، کاتب داستان روایت کرده است، آگاهی بیشتری در دست نیست. از زادگاه و تاریخ زادروز و چگونگی زندگی و تاریخ مرگ او نیز خبری به ما نرسیده است و فقط می دانیم که تا سال 887 ق/ 1482 م، تاریخ پایان کتابت داستان نامه زنده بوده است.

 صفا («مقدمه»، داراب نامۀ بیغمی،1/ دوازده؛ « یادداشتها و...»، 2/768) بیغمی را قصه گویی از قصّاصان میان قرن 8 و 9  و هَنَوی (ایرانیکا،4/249) از قصه گویان قرن 8 ق/14 م دانسته اند. صفا با توجه به بیان صریح محمود دفترخوان، محرر این قصه و ذکر دعای «اصلح الله شأنه» برای بیغمی، که دعایی است برای اشخاص زنده، همچنین دردست بودن تاریخ دقیق پایان یافتن نقل قصه و تحریر متن آن در887 ق، بیغمی را در این سال هنوز زنده می داند (صفا، «یادداشتها و...»، 2/771). بنابراین، اگر بیغمی در تاریخ پایان تحریر داستان هنوز زنده بوده است، پس باید او را از قصه گویان یا داستانگزاران قرن 9 به شمار آورد و نه قرن 8 یا میان قرن 8 و 9. البته دکتر صفا در کتاب تاریخ ادبیات ایران خود این اشتباه را اصلاح کرده اند (4/518).

  شناخت پاره هایی از شخصیت اجتماعی، روانی و اخلاقی بیغمی، راوی داستان داراب نامه مستلزم کاویدن دقیق و غور و بررسی کامل و جامع در داستان و تحلیل وضعیت اجتماعی و فرهنگی جامعۀ تصویرشده در داستان و گفته هایی است که داستانگزار جسته و گریخته  از خود همراه با بیان ماجرای داستان می گوید. به هرروی، مولانا بیغمی شخصیتی ممتاز و برخاسته از تودۀ مردم جامعۀ آن زمان بود. مردی دین باور و ملی گرا بود. ذهنی فعال و روشن و حافظه ای نیرومند و تیز داشت و آداب سخندانی را نیکو می دانست. آن چنان که دکتر صفا  از بیان و گفتار او در نقل  داراب نامه دریافته است، «دمی گرم و سخنی روان و جذاب داشت، پست و بلند سخن را می شناخت، هرجا لازم می دید سخن آراسته می آورد  و آن جا که لازم نبود بسادگی بیان مطلب می کرد. هر کلمه را به جای خود و برای خاطر تأثیری که از آن می خواست، به کار می برد» (صفا، «یادداشتها و...»،2/773).

 دفترنویس داراب نامه، همان طور که قبلاً گفته شد، شخصی به نام محمود دفتر خوان  بود که این داستان را از زبان قصه گو ، و به احتما ل قوی از زبان خود بیغمی، در تبریز به تحریر در آورده است. او را هم به آن سبب دفتر خوان گفتند اند که در مجلس بزرگان و امیران از روی دفتر برای آنان داستان و داستان داراب نامه را می خوانده است (صفا، «مقدمه»، داراب نامۀ طرسوسی،1/بیست).

 

شـخصیـت پــردازی

 داستانگزار هرجا که لازم دیده با چیرگی تمام توصیفی کامل و دقیق از ویژگی های شخصیتی پهلوانان حماسه آفرین داستان می دهد و خصلت و سیرت و رفتار آشکار و پوشیدۀ قهرمانان را آنچنان که مناسب نقش آنها است با زبانی جذاب بیان  می دارد. همۀ رفتارها وصفات خوب را برای شخصیت قهرمانان ایرانی و همۀ صفات و رفتارهای بد را برای شخصیت قهرمانان دشمن برمی شمرد. همۀ قهرمانان ایرانی راعاری از نقص و عیب و بری از زشتکاری وهمراه با زیبا ترین چهره ها و اندام ها و پاک ترین رفتارها و اخلاق انسانی توصیف می کند. از پهلوانان و جنگاوران ایرانی قهرمانانی پاک نژاد و با منشی والا ، آزاده، رادمرد، دیندار، داد خواه و دادگستر، شکست ناپذیر و ایران دوست و از پهلوانان و سلحشوران دشمن، شخصیت هایی بد نهاد و سست و ریاکار و فریبکار تصویر می کند.

 داستانگزار برای داراب، پدر فیروزشاه شخصیتی دادگر و مردم گرا تصویر می کند و این خصلت دادگری و روحیۀ والای مردم گرایی را به هنگام جنگ با سرور، شاه یمن که بر او یاغی شده بود، در فرمانی به سرداران لشکر ایران می نمایاند. مثلاً به هنگام رفتن به جنگ شاه یمن، داراب سرداران را فرا می خواند و به آنها می گوید که ما با شاه سرور جنگ داریم «اما مارا با رعیت کاری نیست. باید که در لشکر جار اندازید و حکم کنید تا رعیت یمن را کسی زحمتی ندهد و در ولایت یمن کسی خرابی نکند و یک من جو و کاه به زورنستانند و هرچه لشکری را احتیاح باشد به زر بخرند تا رعیت از ما به زحمت نباشند، تا نام ما در دیار یمن به ظالمی بر نیاید، که پادشاهان را هیچ طاعتی ورای عدل نیست، که رستگاری دنیا و آخرت در عدل است» (بیغمی،1/307-308).

  فیروزشاه و قهرمان ایرانی داستان را با این که به دورۀ افسانه ای کیانی پیش از اسلام تعلق دارند، با اعتقادات و باورهای مذهبی اسلامی جلوه گر می سازد، به این قصد که شنوندگان وخوانندگان داستان به دیندار بودن قهرمانان، و درنتیجه راتکار بودن آنها باور کنند. مثلاً در جایی می گوید: فیروزشاه پس از بیدار شدن از خواب ودیدن رویایی، وضو می سازد و نماز صبح می گزارد. گویندۀ نقل برای این که نماز صبح خواندن شاه کیانی نامسلمان را توجیه کرده باشد، می گوید: «در همه دینی نماز صبح  بوده است، که اول کسی که نماز صبح بگزارد آدم بود، علیه السلام» (بیغمی،1/17). در جایی دیگر، فیروز شاه و گروه ایرانیان سپاه او را مسلمان و راهزنانی  را که راه بر آنها بسته اند، کافر به شمار می آورد واز زبان فیروزشاه به قاهر شاه، رییس و بزرگ دزدان راهزن چنین خطاب می کند: «ای مشت دزد حرامی که سر راه مسلمانان گرفته اید و آزار مسلمانان  می کنید» (همو،1/32). پس از شکست قاهر شاه نیز، فیروزشاه اورا به شرط «ترک دزدی» کردن و «راه مسلمانان» نزدن امان می دهد (همو،1/3).

 همچنین سرداران ایرانی را شخصیت هایی باورمند به مظاهر و امور قدسی و پاسدار و حامی اماکن مقدس و مردم دیندار و پیروان آیین اسلام توصیف می کند. مثلاً هنگامی که لشکریان ایران در راه به سوی یمن به نزدیک مکه می رسند، بهمن زرین قبا، پهلوان و سپهسالار لشکریان ایران، به لحاظ قداست مکه، افراد سپاه را به فرمان ملک داراب از آسیب رساندن به مردم مکه باز می دارد و می گوید: شما با ایشان هیچ کار مدارید. «ما را هیچ کاری با اهل مکه نیست. شنیده ام که شاهی در مکه است  که از فرزندان اسماعیل پیغمبرعلیه السلام از خاندان قدیم و بزرگ است» (بیغمی،1/269). «هیچ آفریده در مکه نروند و آسیبی بدان بقعۀ شریفه نرسانند » (همو،1/307).

 

ساختارو ویژگی های ادبــی وزبـانی

 دربارۀ ویژگی و ارزش ساختار ادبی و زبانی متن داستان داراب نامه باید گفت که این داستان نیز مانند بیشتر داستان های مشابه آن، زبان و بیانی ساده و روان و نثری بی تکلف و دلپذیر دارد. شیوۀ بیان زبانی آن نزدیک است به زبان عامۀ مردم آن زمان و دوراز پیچیدگی و تکلف. تأثیر زبان محاورۀ مردم زمانه در زبان داستان، و بهره گیری ازصورت تلفظی و معنایی واژه های رایج در فرهنگ عامه، سخن گویندۀ داستان را به زبان مردم نزدیک و فهم پذیر کرده است. از گونه تأثیرات تلفظ عامیانۀ واژه ها در بیان قصه گو که در داستان داراب نامه به کار رفته است، می توان این نمونه ها از کلمات محاوره ای عامیانۀ زبانگرد مردم کوچه و بازار را یاد کرد: «صُلب»، «نُطُق»، «تحمل»، «جَعده» و «نَقم» به جای سُرب، نُطق، تأمل، جاده و نقب (بیغمی،1/578، 2/514، 670، 681، 868 و صفحات دیگر در هر دو جلد). بنابر نوشتۀ استاد صفا در تاریخ ادبیات ایران (4/519)، یکی از ارزش های این گونه داستان  نامه ها نیز همین نزدیکی انشای آنها به زبان گفتاری مردم است که زبانی طبیعی و خالی از تصرفات تازی دانان پارسی گوی بوده است.

 واژۀ «نقم» در متون فارسی قدیم تر از داراب نامه نیز به کار رفته است. مثلاً در مجمل التواریخ و القصص، تألیف 520 ق آنجا که بیان می دارد «دو مرد با سلاح ها در زیر گردون رفتند و گردون در نقم راندند و سواران طلسم در آمدند.» (ص 509). همچنین نقم و نقم زدن و نقم بریدن در داستان های عامیانۀ بازماند ه از قرن ششم مانند سمک عیار (1/77 ،79، 91 وصفحات دیگر)، ابومسلم نامه (2/28،40،374 و صفحات دیگر) و داراب نامۀ طرسوسی (2/271 ،416 وصفحات دیگر ) نیز به کار رفته اند. بسیاری ازاین گونه کلمات امروز نیز هنوز به همان صورت در میان مردم عامه کاربرد دارند.

 همچنین کاربرد برخی لغات و اصطلاح های رایج میان عامه مردم به همان معنای متداول درمیان آنها در داراب نامه، مانند «به گردن گرفتن» (تعهد کردن)، « پدرگیر» (پدرخوانده)، «جگر» و «جگرداری» (جرأت و جسارت)، «حرام زادگی یا حرام زادی» (حیله گری، زرنگی بسیار)، «حرام زاده» (مجازاً به معنای زرنگ)، «خون کردن» (قتل کردن)، «خونی» ( قاتل)، «قابِ پای» (قوزک پا)، «قلم کردن» (دوتا کردن، بریدن)، «کاسه لیس» (فرومایه و پست)، «کلّۀ سر» (فرق سر، تارک)، «مادرگیر» (مادرخوانده)، «نتیجه» (فرزند نوه، نوادۀ چندم)، «نقش باختن» (نقش بازی کردن، حیله به کاربردن، عملی را از روی تردستی و مهارت انجام دادن) (برای بررسی این گونه واژه ها و معانی آنها نک: صفا، «لغت نامه»، 2/796، 800، 809، 812، 818 ،847، 848، 850، 851، 858، 866، 868).

 در داراب نامه، داستانگزاراصطلاح «نقش باختن» را که برخی از معاصران، به گفتۀ پروین گنابادی (ص107)، تقلید یا ترجمه ای از زبان های خارجی دانسته اند، در چند جای داستان به همین معنای کنونی،  یعنی نقش بازی کردن و حیله به کاربردن و نیرنگ زدن به کار برده و می گوید: «پیل زور با خود گفت که نقشی با این ملعون ببازم و به نوعی دیگر با او حرب کنم» (بیغمی،1/548). کاربرد این اصطلاح نمایانگرپیشینۀ تاریخی آن در میان فارسی زبانان است. همچنین استفاده از باورهای عامه مردم در داستان مانند «نامبارک پنداشتن قدم فرزندی که مادرش سرزا برود» یا « نا مبارک دانستن فرزند دختر». در جایی از داستان، دختر قیصر روم چنین می گوید:« پدم مادرم را دوست می داشت، چون بشنید که مادرم مرد و فرزندش دخترآمد، قدم مرا بر خود نامبارک گرفت و مرا حکم کشتن کرد» (بیغمی،2/275).

 بااینکه قصه گو هرجا که لازم دانسته به مناسبتِ موضوع از اشعار شاعران نامور مشهورپیشین و معاصران خود مانند نظامی گنجوی، سنایی غزنوی، سعدی، حافظ  و شاعران بنام وگمنام دیگر بهره برده، ولیکن کمتر به آرایش بیان با امثال و آیات، و مفردات و ترکیبات علمی و ادبی و عربی پرداخته است. بسیاری از شعرها را که داستانگزار به نام سرایندۀ آنها اشاره نکرده، استاد صفا نام سرایندۀ آنها را مشخص و در پانویس صفحات ذکرکرده اند (برای نمونه نک: به اشعار مشخص شدۀ نظامی، دقیقی، شهاب الدین عمعق بخارایی، عبدالواسع جبلی، ادیب صابر وسعدی در داراب نامه، صفحه های 1/42، 46، 56، 80،  124 و181؛ 2/763). نام بسیاری از سرایندگان اشعار در متن داستان نیز هنوز ناشناخته بازمانده است. بسیاری از اشعار در متن کتاب نیز از موضوع خود داستان داراب نامه گرفته شده و ساخته شده اند. مصحح  داراب نامه این سروده ها را به راوی یا گوینده ای که گویا داستان داراب نامه را قبلاً به نظم در آورده بوده است، نسبت می دهد. به نظر دکتر صفا، ممکن است داستان داراب نامه پیش از تحریر به صورت منثور، صورت منظوم داشته و قصّاصان آن منظومه را که امروزه از میان رفته است، برای قصه گویی  به کار می برده اند (صفا، «مقدمه»، داراب نامۀ بیغمی، 1/12، 76-77،حاشیه ها ).

 در زمینۀ نثر داستان و نکات دستوری، لغوی، و ویژگی های فنی داستان، هم مصحح کتاب و هم دیگران کم و بیش سخن گفته اند. مصحح زبان داستان را با وجود فارسی دری بودن، به گروه غربی لهجه های ایرانی وابسته می داند و بسیاری از مفردات و تعبیرات در آن را بیگانه با گروه شرقی لهجه های ایرانی و همسان با آنچه در زبان فارسی امروزی که بر گروه لهجه های غربی متکی است، می داند (نک: صفا، «یادداشتها...»، 2/778؛ برای ویژگی های ادبی نثر و مسایل لغوی و صرف و نحو و ضرب المثل های به کار رفته در متن داستان نک: پروین گنابادی، 102-107؛ محجوب، 2/693-696). ضمناً پروین گنابادی (ص 93) در زمینۀ داستان های کهن ملی و قهرمانی و حماسی اعتبار و منزلت  داراب نامه را در نثر همپای شاهنامه  در نظم می داند .

 سخن بیغمی نشان می دهد که در زمان او «هنوز پارسی گویان زبانی پرمایه داشتند که آمیزش آن با زبان عربی از روزگار ماهم بسیار کمتر و دارای مفردات و ترکیبات فارسی و یا فارسی شدۀ بیشتری بود» (صفا، «یادداشتها و...»، 2/773). داستان گوی داراب نامه به شیوۀ همۀ داستان سرایان دورۀ اسلامی، کلام را در نقل داستان با حمد خداوند و صلوات و سلام به پیامبر و آل او آغاز می کند. سپس شرح هر حکایت را با عباراتی مانند «اما راویان اخبار و ناقلان اسرار و مورخان این تاریخ چنین روایت می کنند که...»، یا «اما مؤلف اخبار و گزارندۀ اسرار چنین روایت می کند»، یا «مؤلف داستان چنین روایت می‌کند»، یا «راویان اخبار و مهندسان روزگار» و یا «راوی گوید» و مانند آنها  پی می گیرد (برای آگاهی بیشتر از عباراتی از این گونه نک: صفا، «یادداشتها و...»، 2/769-770) . این گونه عبارات نشان می دهند که بیغمی داستان را از راویان دیگر گرفته و خود آفریننده  و پدیدآورندۀ اصل داستا ن داراب نامه نبوده است.

 

سخن پــایــانـی

ارزش اجتماعی داستان داراب نامه: آنچه نقش و اهمیت و ارزش این گونه داستان های عامه را بیشترمی نمایاند، پرداختن آنها به تاریخ اجتماعی جامعه و شرح چگونگی زندگی مردم و رفتارهای فرهنگی و اعتقادی آنهاست که در متون تاریخی و ادبی ایران ناگفته مانده اند. مجموعه داستان های ادبیات نقالی ایران چون صورت شفاهی و روایتگران متفاوت داشته و سینه به سینه در چند نسل نقل شده است، محتوای آنها به نحوی با ویژگی های رفتاری و آداب و رسوم و اخلاق اجتماعات مردم جامعه ها و قوم های گوناگون در زمان ها و مکان هایی که نقالان داستان ها می زیستند، پیوند داشته و کم و بیش برتابندۀ اوضاع اجتماعی و فرهنگی فضاهای تاریخی آن دوره ها و در برگیرندۀ برخی اندیشه ها و باورها و گرایش های خاص فرهنگی داستانگزاران آنها بوده است.

در این نوع داستان ها، و در آن میان داستان داراب نامه ، به چگونگی برخی الگوهای رفتاری، ذهنی و عقیدتی تودۀ مردم در قشرها و طبقات اجتماعی گوناگون آشنا می شویم. در این داستان شیوۀ زندگی مردم درخانه و بازار، سفر و حضر، میدان رزم و بزم، سلوک رفتاری و اخلاقی و ارتباطی مردم بایکدیگر و با دوستان و آشنایان و دشمنان، آموزش انواع فنون پهلوانی وآیین رزم وپیکار در جنگ و شیوۀ جنگاوری در نبردگاه ، ویژگی های اخلاقی و رفتاری پهلوانان و جوانمردان و مردم عادی، رسم و آیین فتوت و جوانمردی، نوع پوشاک و زیورهای افراد گروه های مختلف و جامه ها و جنگ افزارهای پهلوانان و جنگاوران، برخی آداب و رسوم در جشن ها و مناسک سوگ و شادی و بسیاری چیزهای دیگر توصیف شده اند. در نتیجه، داستان داراب نامه، مانند همۀ حکایت های افسانه وار دیگر نقش مؤثر و مفیدی در آموزش راه ورسم زندگی گذشتگان  و انتقال معارف و سنت ها و ارزش های فرهنگی و مجموعۀ شایست ها و ناشایست ها در جریان زندگی مردم داشته است.

در هر حکایتی و در هر مبحثی داستانگزار باب درس اخلاقی و پند و اندرز گویی را می گشاید و راهنمایی هایی برای چگونه زیستن و چگونه عمل کردن می دهد. هرجا که لازم باشد فنون پهلوانی و نبرد  میدانی عصر و زمانه را که جوان برومندی برای پهلوان شدن باید می آموخت، بر می شمرد. مثلاً برای آموزش فنون و هنرهای روز به شاهزاده فیروز شاه و پهلوان زاده فرخ زاد می گوید، آنها را به پهلوان زورآزمای بربری سپردند و اورا فرمان دادند تا هر دو را «سواری و نیزه بازی سلاح شوری (سلحشوری) در آموزد و او آنچه سواران را دربایست باشد از اسب تاختن و گوی زدن و تیرانداختن و شمشیر به خصم رسانیدن و عمود زدن و کمند انداختن، آنچه گُردان و پهلوانان را باید، جمله در آموخت که در اندک روزگاری به همۀ علمی از جمله فنون ذوفنون شدند» (بیغمی،1/13).  در وصف پوشاک یکی از عیاران ایرانی ، نوع لباس و آرایه های معمول گروه جوانمردان آن زمان را بیان می دارد: « قبایی از اطلس سیاه دربرکرده و کلاه اطلس برسرنهاده و کمری ابریشمین گرد کمر درآورده، و دو خنجر از یمین و یسار درآویخته، و زنگوله های زرین، پنج عدد بر میان آویخته » (بیغمی، 1/312). گاه نیز به تکرار بیش از حد برخی توصیفات می پردازد و جزییات سلاح ها و لباس های رزمی یک پهلوان را به هنگام رفتن به میدان نبرد چند بار و بنا بر نوشتۀ محجوب (1/147) حتی اگر پهلوانی صد بار به میدان رود، آن را صد بار بازگو وتکرار می کند .

 در این گونه داستان ها آموزش با سرگرمی می آمیزد ونقل آنها یکی از شیوه های آموزش و پرورش مردم، به ویژه جوانان درایران قدیم بوده است. همان طور که پروین گنابادی بدرستی اشاره کرده است، در گذشته « بیشتر آیین های دینی و دیگر دانشها را حفظی و بی کتابت به جوانان می آموختند و نیروی حافظه را بیش از هر نیروی دیگر پرورش می دادند. این شیوه تا قرنهای پنجم و ششم هجری همچنان به ارث به مردم رسیده بود و سبب شد که این گونه یادگارهای ادبی از میان نرود» (پروین  گنابادی،101).

 بنابر نگاه هَنوی، آموزش و سرگرمی در هردو گونۀ داستان های عامیانه و ادبی یا رسمی باهم آمیخته است.  شنوندگان داستان های عامیانه، در سنجش با داستان های ادبی متعلق به گروه نخبگان، از طریق این داستان ها ارزش های اجتماعی و اخلاقی سنتی مربوط به مردم عامه را    می آموزند. از این رو، داستان های عامیانه در حفظ و انتقال ارزشهای اجتماعی مکمل داستان های ادبی هستند. در این میان داراب نامۀ طرسوسی و داستان های عامیانۀ دیگری مانند فیروزشاه نامه (داراب نامۀ بیغمی)، سمک عیار و اسکندر نامه، به ویژه بر ارزش اخلاقی پادشاهی و ارزش اجتماعی روابط میان مردان و زنان تمرکز یافته اند (ایرانیکا،7/9).

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*معرفی و نقد بر داراب نامه، یکی از متون ادبی مهم و از افسانه های کهن ادب فارسی که در ارج نامۀ ذبیح الله صفا در1390چاپ شده، نوشته ای است در گرامی داشت استاد دانشمند بزرگوارم شادروان دکتر ذبیح الله صفا که در 1378 در لوبک آلمان درگذشت. از افتخارات من در زندگی درک حضور محضرپربار و برکت زای این چنین دانشمندان و ادیبان فرزانه و برجسته در دورۀ تحصیل زبان و ادبیات فارسی در دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران است. روانش شاد و نامش پیوسته پایدارباد.

 

کتـاب نــامــه

 

ابن ندیم، محمد بن اسحاق. الفهرست، ترجمۀ م. رضا تجدد، تهران:1346 ؛ ارّجانی، فرامرز بن خداداد بن عبدالله کاتب. سمک عیار، به کوشش پرویز ناتل خانلری، تهران:1338؛ اسماعیلی، حسین. « پیشگفتار»، ابو مسلم نامه، نوشتۀ ابو طاهر طرسوسی، تهران:1380 ؛ بدره ای، فریدون. « پیشگفتار»، ریخت شناسی قصه های پریان، نوشتۀ ولادیمیر پراپ، ترجمۀ فریدون بدره ای، تهران: 1368 ؛ براهنی، رضا. قصه نویسی، تهران:1368 ؛ بلوکباشی، علی. « نقالی»، دایرﺓالمعارف کتابداری و اطلاع رسانی، زیر نظر فریبرز خسروی، سازمان اسناد و کتابخانۀ ملی جمهوری اسلامی ایران، تهران: 1385 ؛ بیغمی، مولانا شیخ حاجی محمد بن شیخ احمد. داراب نامه، به کوشش ذبیح الله صفا، تهران: ج ا/1339 ، ج2/1341 ؛ پروین گنابادی، محمد. « داراب نامه»، سخن، س12، ش1، اردیبهشت 1340؛ تفضلی،  احمد. تاریخ ادبیات پیش از اسلام، به کوشش ژاله آموزگار، تهران:1378 ؛ دهخدا، علی اکبر. لغت نامه؛ سعیدالشیخلی، صباح ابراهیم. اصناف عصر صفوی، ترجمۀ هادی عالم زاده، تهران: 1362 ؛صفا، ذبیح الله. حماسه سرایی در ایران، تهران:1363؛ همو. تاریخ ادبیات ایران، تهران: 1371 ؛ همو. « مقدمه»، داراب نامه، بیغمی، 1/1339 ؛« یادداشتها و ملاحظات»، 2/1341 ؛ « لغت نامه»، 2/1341 ؛ همو. « مقدمه»، داراب نامه، طرسوسی، 1/1356 ؛ طرسوسی، ابو طاهر محمد بن حسن. داراب نامه، به کوشش ذبیح الله صفا، تهران: 1/1344 ، 2/1346 ؛ فردوسی، ابوالقاسم. شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، تهران: 5/1386 ؛ قزوینی، عبدالجلیل. نقض، به کوشش جلال الدین محدث ارموی، تهران: 1358 ؛ مجمل التواریخ و القصص. به کوشش محمد تقی ملک الشعرای بهار، تهران:1318 ؛ محجوب، محمد جعفر. ادبیات عامیانۀ ایران، به کوشش حسن ذوالفقاری، تهران 1382 ؛ واعظ کاشفی، ملا حسین. فتوت نامۀ سلطانی، به کوشش محمد جعفر محجوب، تهران: 1350 ؛ نیز :

Encyclopedia Iranica, Ed. By E. Yarshater, California, vol., 4/1990; London, vol.,7/1996.

                                                                                                                           

دکتر علی بلوکباشی، مدیر  گروه مردم شناسی دائره المعارف بزرگ اسلامی و  مشاور ارشد علمی انسان شناسی و فرهنگ است.

 

پرونده ی«علی بلوکباشی» در انسان شناسی و فرهنگ
http://anthropology.ir/node/6343

 

پرونده ی «شاهنامه» در انسان شناسی و فرهنگ
http://anthropology.ir/node/3739